دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

مردی آسمانی ...

میشه گفت معتاد بود !!!

معتاااااادِ  معتاااااااد !!!

 از اون معتادایی که اصلن فکرشم نمی کنی روزی بتونه ترک کنه !  البته نه از اون کارتن خواباش !

معتاد قلیون بود ...!

از زمانی که ازدواج کرده بود پا به پای مَردش ، قلیونی شده بود ، همیشه میگفت : راه به همراه خوشه..."

مردش هم عاشق این بود که وقت و بی وقت ، توی تنهائی خودش ، به یاد خاطرات مبهم گذشته ، این دود لعنتی رو قورت بده ...

خاطرات مبهم ...!؟

آره مبهم برای ما ! آخه مرد خیلی اهل حرف زدن نبود ... کمتر پیش میومد از گذشته اش حرفی بزنه ! و این دود ، تنها چیزی بود که فضای سنگین سکوت بین اونارو پر میکرد ...

زن اما ، علاوه بر دود ، یه اعتیاد دیگه هم داشت ...

زن به تزئین قلیون خیلی اهمیت میداد ! چند تا عروسک کوچولو انداخته بود توی ظرف شیشه ای آب قلیون و موقع هُرت کشیدن ، به رقص مستانه اونا نگاه میکرد و دنیارو مال خودش میدونست ...

شبا قبل از خواب ، و برا آخرین کامی که از قلیون میتونست بگیره ، میرفت داخل آشپزخونه و در رو می بست و تا میتونست به قلیون پُک میزد ! تمام فضای اونجا پراز دود میشد . بعد قلیون رو برا فردا خـــــوب تمیز میکرد...

البته قبل ازاینکه آب قلیون رو بریزه ، یه لیوان پر، از آب قلیون میخورد ... و این اعتیاد هر شب زن شده بود ...!!!

بهش میگفتم : آخه مادر من ، نخور ! دود قلیون کمه که آب قلیونم میخوری !؟

میگفت : تو نمیدونی همین آب چه طعم و کیفی داره ... اگه یه شب از آب قلیون نخورم خوابم نمی بره ! تا خودِ صبح سرگیجه میگیرم ...

یه روز، بابام دستش رو گذاشت رو قفسه سینه اش و گفت : آااااخ !

مادرم که همه ی زندگیش ، بابام بود ، سراسیمه بهش گفت چی شده !!!؟

بابام هم مثل اکثرمردا گفت : هیچی ! چیز مهمی نیست و دستش رو گذاشت روی قلبش و گفت : اینجام یه کم تیرکشید وخوب شد ...

و مادرم ، مثل اکثر زنها ، تا اونو روانه دکتر نکرد ول کن نبود...

وقتی بابام از پیش دکتر اومد فقط یه مشت دارو تو دستش بود و اینکه خدارو شکرهیچ مشکلی نداره ...

طبق معمول نهار رو خوردیم و بساط قلیون راه افتاد ...

وقتی مادرم قلیون رو به احترام بابام جلوش گذاشت ، بابام گفت : من نمیکشم ، خودت بکش !

مادرم با تعجب گفت : نمیکشی ؟ چرا ؟

آخه وقتی دکتر معاینه ام کرد ، ازم پرسید سیگاری هستی ؟

بهش گفتم اصلن توی عمرم سیگار نکشیدم ، ولی قلیون چرا ! و دکترگفت : قلیون مشکلی نداره ولی اگه اونم نکشی بهتره ...

( قدیما ، تصور مردم ، حتی پزشکا این بود که قلیون خیلی ضرر نداره ...)

خلاصه بابام با یه تذکر ساده ی یه پزشک عمومی ، یک عمـــرررر قلیون کشیدن رو بوسید و گذاشت کنار ...

و بیچاره مادرم مونده بود با این ضرب المثل که : راه به همراه خوشه !

نشست یه گوشه و به سختی و بی میلی به قلیون پُک میزد و معلوم بود بهش نمی چسبه !

برخلاف همیشه ، اینبار وقتی قلیون می کشید ، رو فُرم نبود ، فقط چشم به رقص عروسکا داشت ! نمیدونم چرا اینقدر ساکت بود ! اما معلوم بود که خیلی توفکره ...

آیا نگران سلامتی بابام بود ؟

نگران درد سینه ش ؟

از چی نگران بود و به چی فکر میکرد ؟ خدا میدونست و خودش ...

اون روز شاید بخاطر بابام خیلی سریع قلیونشو کشید و سریعتراز اونی که فکرشو بکنیم قلیون رو شست ...

بابام سعی میکرد خودشو مشغول کنه ! شاید میخواست هوس نکنه ...

شایدم میخواست زنش با آرامش قلیون بکشه ...

و مادرم شاید بخاطر بابام زود قلیونشو تموم کرد ...

شایدم تنهائی به دهنش مزه نمیداد ...

هر چی بود قلیون شسته شد و رفت توی انباری ...

شب شد ، شامو خوردیم و موقع خواب شد ...

اونموقع تلویزیون نبود که خونواده ها خودشونو مشغول فیلم و سریال کنن !

تنها سرگرمی شبهای مردم ، یا قلیون کشیدن بود یا خوابیدن ...

پدرم در یه حرکت عجیب تونست عادت یه عمرشو بذاره کنار ... خب احتمالن توصیه دکترهم بی تاثیر نبوده ...

مادرم چی ؟

درد سینه داشت ؟

منع پزشکی داشت ؟

از مردش اجازه نداشت ؟

چه نیروئی باعث شد مادرم پا بپای مردش قلیون رو ببوسه و بذاره داخل انباری ...؟

پس سرگیجه های هر شب مادرم چی میشد ؟ خدا میدونه ...!!!

 

سالها گذشت و گذشت ، بدون اینکه ببینیم یکی از اونا پیمان شکنی کنه ...

قلیون داشتیم ، ولی بی مصرف . شاید چون یادگار دوران خوش تنهائی هاشون بود نگهش داشته بودن بدون اینکه اونو چاق کنن ...

تا اینکه یه روز دیدم مادرم ، پیر و فرتوت و شکسته ! ولی درست مثل دوران خوش جوونیش داره قلیون می کشه ...!!!

درست مثل سابق ، قلیونو رو پاش گذاشته بود و عاشقونه به قلیون پک می زد ...  

وقتی پک می زد دیگه چشمش دنبال رقص عروسکاش نبود ! آخه عروسکی نبود که برقصه ... فقط به گوشه ای زُل زده بود !

خواهرم میگفت : تورو خدا نذارین قلیون بکشه ! خودش داغونه ، آخه سالهاست لب به قلیون نزده ! براش ضرر داره ...

برادرم میگفت : بذارین حال خودش باشه ، نمیبینین چه کیفی میکنه ؟ دلتون میاد از این حال خوش جداش کنین ؟

و واقعن کسی دلش نمیومد اونو از اون حال خوش جدا کنه ...

آخه تازه از خاکستون برگشته بودیم ...

 

به یاد پدرم که مردی آسمانی بود و یازدهم بهمن ماه ، با تنی رنجور بساط سفر ابدیش رو بست و به آسمان پرکشید و برای همیشه از پیش ما رفت ...

 

حکمت ...

خدا جای حق نشسته ! نمیذاره حق بنده هاش پایمال بشه ...

اینو پیرمردی که کنارم نشسته بود میگفت . پیرمرد خوش مشربی که از فرصت کوتاه پیش اومده میخواست برای حرف زدن و شایدم درددل استفاده بکنه .

بهش گفتم در اینکه خدا جای حق نشسته شکی نیست ولی قربونش برم گاهی ، موقعی حق بنده هاشو میگیره که دیگه بنده ای نمونده که بخواد از حق گرفته شده اش لذت ببره !

میگفت قبول دارم ، ولی همونم حتمن بی حکمت نیست ، باید همه چی رو به خودش سپرد . خودش بهتر از هر ساربونی میدونه کجا شترارو بخوابونه ...

خنده ش که حاکی از خاطرات خوش این اعتماده باعث میشد لثه های بی دندونش بزنه بیرون ...

میگفت یادش بخیر ، یه زمونی کرایه تاکسی از اینجا تااااااا مرکز شهر میشد صد تومن ! حالا شده دوهزارتومن ! چقدر پولا بی ارزش شدن !

گفتم چه خوب قیمتها یادت مونده !

گفت آخه راننده تاکسی بودم و چقدر این مسیرارو میرفتم و میومدم ! با چه آدمائی که سر و کله نمیزدم ... هیییییییی یادش بخیر ! قبلنا اینجاها بیابون بود ...

یادمه یه روز آقائی ماشینمو دربست گرفت تا مرکز شهر پونصد تومن . مثه الان نبود که مسافر فت و فراوون باشه ! چشم بسته قبول کردم . اونجا که رسیدیم یه کار کوچیکی داشت ، انجامش داد و یه آدرس دیگه داد ، اونم دربست .

قند تو دلم آب شد ! بهش گفتم اخوی دوتا مسیر میشه هزار تومن مشکلی نیست ؟ گفت کاریت نباشه .

آدرس بعدی که رسیدیم رفت در مغازه ای و پنج بسته تنباکو خرید و گذاشت روی صندلی عقب . بعد گفت برو به این آدرس . گفتم اینم میشه پونصد . سرشو تکون داد و قبول کرد ! گفت : خیـــــالـــت رااااااااااحت بـــاشه .

ولی راستش یه جورائی مشکوک میزد ! اصلن از این " خیـــــالـــت رااااااااااحت  بـــاشه " گفتن هاش خیـــالم راحت نبود ! برا همینم کمی نگران شدم ولی راسیاتش از هزار و پونصد هم نمیتونستم دل بکنم !

دل رو به دریا زدم ، یا علی گفتم و گازشو گرفتم و به آخرین مقصد رسوندمش و از اینکه برام اتفاقی نیفتاد یه نفس راحت کشیدم . وقتی پیاده شد انگار نه انگار وعده و وعیدی بین ما بوده ! انگار تا حالا منو ندیده یا با تاکسی تا اینجا نیومده !

تازه شروع کرد به حال و احوال با دوست و رفیقاش که کنار یه خونه منتظرش بودن . ادب کردم و تا حرفاشون تموم بشه حرفی نزدم ...

ولی بی تفاوتیش داشت عصبیم میکرد . چند بار بوق زدم ولی انگارنه انگار !یا نمیشنید ! یا خودشو به نشنیدن زده بود ! چند بار بهش گفتم آقا ! آقا ! اگه میشه کرایه ی منو بدین برم . کار و زندگی دارم ...

اولش که صدام رو نشنید(ظاهرن !!!) بعدش که بلندتر گفتم ، اخماشو کرد تو هم و با یه حالت طلبکارانه و با غیض گفت : چی میخوای ؟ چرا راتو نمیگیری و نمیری ؟ میخوای حقتو کف دستت بذارم ؟

گفتم آقا انصاف داشته باش . حدود دو ساعته علاف شما شدم و از کار و زندگی افتادم . قرارمون سه کورس بود مثه اینکه یادت رفته ؟

سرشو از پنجره ی ماشین آورد داخل و گفت گورتو گم میکنی یا خودم گُمت کنم ؟

پیرمرد که هنوزم با یادآوری این خاطره لبخند به لبش بود گفت : راستش هیکلش دو برابر هیکل من بود و رفیقاش هم دست کمی از خودش نداشتن .

یه کم فکر کردم اگه باهاشون کل کل کنم و خدای نکرده عصبانی بشن ، تیکه بزرگه ی خودم که نه ، تیکه بزرگه ی ماشینم شاید آیینه ی بغلش بشه و زد زیر خنده !

من بجای راننده از اینهمه زورگوئی عصبانی شده بودم ولی بی خیالی و خنده های پیرمرد آرومم میکرد .

به خودم گفتم مرد حسابی ، مال باخته ، بعد ازسالها چیزی نمیگه اونوقت تو داری حرص میخوری ؟

پیرمرد میگفت : از ترس جونم و داغون شدن ماشینم ، بدون اعتراضی ، صُمٌ بُکم از اونجا دور شدم، ولی از داغ دلم همش توی آیینه نگاهشون میکردم و به جدّ و آبادشون بد و بیراه میگفتم... غافل از اینکه خدا خودش حقمو از اون نامرد گرفته و تقدیمم کرده ولی خبر ندارم !

هرچه دورتر میشدم بیشتر عصبانی میشدم و کفرم بالا میومد . همینطور که توی آیینه و توی گرد و غبار بجا مونده از رد چرخها توی جاده ی خاکی داشتم گمشون میکردم چشمم افتاد به صندلی عقب ماشین و پنج پاکت تنباکوی بجا مونده از همون آقای زورگو و به حساب خودش زرنگ رو دیدم ! انگار دنیا رو بهم دادن .

پیرمرد وقتی دید از اینهمه خوشحالیش تعجب میکنم گفت دوست من تعجب نکن ، آدم وقتی حقشو میگیره ، هر چند کم و بی ارزش ، انگاری دنیارو بهش دادن ... و اونروز انگاری دنیا رو بهم داده بودن ! چون من ِ ناتوون اصلن فکر نمیکردم بتونم حقمو از اون آدم شیاد و زورگو بگیرم ...

خب از قدیم گفتن کور چی میخواد ؟

هیچی دیگه ! حالا من همون کوره بودم ! یه راست رفتم سراغ مغازه ای که تنباکوهارو ازش خریده بود . سلام کردم و گفتم رفیقم که نیم ساعت پیش این تنباکوهارو ازتون خریده پشیمون شده و اینارو نمیخواد . اگه ممکنه پسشون بگیرین .

مغازه دار کمی مِنّو مِِنّ کرد و نشون داد که از پس گرفتنشون راضی نیست  . بهش گفتم مگه پولشون چقدر شده ؟ گفت دوهزار تومن .

بهش گفتم رفیقم گفته اگه قبول نکرد دویست تومنم از پولا کم کنه !

حالا مغازه دار با شنیدن این جمله خوشحال شد و هزار و هشتصد تومن بهم داد .

پولارو گذاشتم جیبم و رو به آسمون گفتم خدایا شکرت ! وقتی میخوای به کسی حال بدی اساسی حال میدی ! حتی هزینه ی اعصابمم که خورد شده رو برام زنده کردی ... دمت گرم به مولا ...

پیرمرد خیلی گرم و صمیمانه باهام دست داد و در حالی که ازم دور میشد با لبخند ملیحی گفت :

به اونی که اون بالا نشسته اعتماد کن ...

نامحرم ...!!!

صدای جیغ و التماس های دلخراش یه زن ، توی شرایط وحشت و اضطراب اون شب لعنتی ، همه رو متوجه پایین دست رودخونه کرد !

تاریکی شب ، قدرت دید رو از همه گرفته بود ! واقعن اونجا چه خبر بود ؟ چه کسی به کمک نیاز داشت ؟

کسی نمیدونست ! ولی هرچه بود ، یه نفر شدیدن گرفتار شده بود و باید به کمکش میرفتیم .

یکی از آقایون با چراغ قوه ، محل صدا رو پیدا کرد . درخت کج شده ای روی آب ، تنها وسیله ای بود که اون خانم رو ازغرق شدن و مرگ حتمی نجات داده بود .

یکی از جمع ما خیلی سریع خودش رو به محل رسوند . 

کسی که کمک میخواست تقریبن از سینه به پایین توی آب بود و با دیدن اون آقا ، به زندگی امیدوار شد . حالا دیگه بجای جیغ و فریاد فقط گریه میکرد ...

ما از دور نگران بودیم نکنه به موقع نرسه ، یا نتونه به تنهائی اونو نجات بده !

دوستمون خیلی سریع خم شد و خواست دست خانمه رو بگیره و از آب بکشه بیرون ...!

ولی با تعجب دیدیم که ایشون بجای اینکه دستش رو به دوستمون بده ، خم شد و کمی رفت توی آب ! انگار دنبال چیزی میگشت ...

بعد با دست چپش از بین پاهاش یه بسته ی سفید رو در آورد و داد دست دوستمون !

ایشونم بسته رو با احتیاط و آروم گذاشت روی زمین و دوباره دستشو برا کمک به اون خانم دراز کرد .

حالا دیگه اون زن با خیال راحت و البته با کلی ترس و لرز دستشو گذاشت توی دست دوستمون و با احتیاط دست دیگه ش رو از درخت جدا کرد و بکمک رفیقمون از آب اومد بیرون ...

اون خانم ، تا از آب بیرون اومد بسته ی سفید رو از روی زمین برداشت و مثل یه شیئ مقدس ، یا بهتره بگم مثل یه چیز فوق العاده عزیز! محکم گرفتش توی بغلش و شونه هاش شروع کردن به لرزیدن...!

بله درست دیده بودیم ! نمیدونم چطور ولی متاسفانه بچه اش رو آب برده بود و برا نجاتش خودشو به آب زده بود ... یه بچه ی قنداقی !

و حالا جسد بی جون بچه ش توی بغلش بود ...

بهمن ماه بود و هوا بشدت سرد !

زمستان و منطقه ی سردسیر و نیمه های شب و تاریکی هوا ! و از همه بدتر سقوط اتوبوس توی دره ای که رودخونه ای ته اون جریان داشت ، شرایط فوق العاده وحشتناک و سختی برامون رقم زده بود !

بزرگترین اشتباه راننده ی اتوبوس این بود که بعد از نماز و شام ، ماشینو دست شاگردش داد و رفت خوابید ... یه شاگرد ناشی و نابلد ... مشخص بود شاگرد شوفر خیلی توی فیلمه ! 

خواب پلکهای همه رو سنگین کرده بود ! توی عمق شیرین خواب بودیم که تکانهای شدیدی همه رو سراسیمه از خواب بیدار کرد ! موقعی از خواب بیدار شدیم که اتوبوس به ته دره رسیده بود و تقریبن نصف ماشین داخل آب رفته بود . شدت جریان آب به حدی بود که هر لحظه امکان غرق شدن اتوبوس وجود داشت ...

اول از همه صدای جیغ و فریاد زنها و بچه ها امکان هر اقدامی رو از همه گرفته بود .

مردها خیلی سریع از پنجره های عقب ماشین رفتیم بیرون و سعی کردیم زنها و بچه هارو از داخل اتوبوس نجات بدیم .

یه صف درست کردیم و مسافرها رو ، دست به دست از اتوبوس به خشکی منتقل می کردیم ... اول از همه بچه های کوچولو که بشدت ترسیده بودن !

نوبت به دختر خانمی رسید حدودن سیزده ، چهارده ساله !

دختری که اگه اون شب نبود شاید زاویه دیدم نسبت به بعضی مسائل و آدمها عوض نمیشد !

وقتی اون دختره رو از نفر جلوئی تحویل گرفتم و خواستم به نفر بعدی تحویل بدم ، متوجه شدم کسی نیست که اونو ازم تحویل بگیره ! آخه نفرات قبلی را رو هوا ازم میگرفتن ! و حالا ...

چطور ممکنه ! پس بقیه کجا رفتن ؟

برگشتم که خبری از بقیه بگیرم . از بقیه ی دوستانی که باید باشند تا همه رو نجات بدیم ولی ظاهرن نبودن !

 متوجه شدم نفر بعد از من دستاشو پشت سرش قایم کرده و دختره رو ازم تحویل نمیگیره !

با تعجب بهش گفتم : پ چه مرگت شده ؟ چرا اینو نمیگیری ؟

وقتی عصبانیت منو دید با نگاه سفیه اندر عاقلی! که حتی توی اون تاریکی هم عمق سفاهتش پیدا بود ! گفت :

آخه نامحرمه ...!!! نااااامحـــــرم ! متوجه نیستی ؟ واقعن نمیبینی که بچه نیست !

خب ، ظاهرن با حساب دودوتای شرعی خودشون ، اوشون حق داشته عصبانی بشه ! کاملن هم حق داشت ... اشتباه از من بود ! من باید اول به قیافه ها نگاه میکردم بعد ....

بله حتمن اشتباه از من بوده !

.....................................................................................

سالها از اون ماجرا گذشته ! سالــها ...

و چقدر دلم میخواد دوباره اوشون رو ببینم ؟؟؟

یعنی راستش میخوام ببینم اونی که اون شب حاضر نبود دست به نامحرم بزنه !

 هنوز بر بام اعتقاداتشه !

 یا از اونور بام افتاده...؟

آخه میدونید ...

همیشه ما ملت افراط و تفریط بوده ایم ...

یا رومی رومیم ! یا زنگی زنگ ...!

یا بیستون میسازیم ...! یا چهل ستون ...!

یا باید خدا رو بخوایم...! یا خرما رو ...!

یا آشمون شور میشه یا بی نمک !

ظاهرن از میانه روی و اعتدال خبری نیست ...

بفرموده امام علی(علیه السلام) 

 " لا تَرَی الْجاهِلَ اِلاَّ مُفْرِطاً او مُفَّرِطاً   "

 " نادان را نبینی مگر اینکه افراط‌گر باشد یا تفریط‌گر"

 

سفر عشق ... قسمت آخر!


ظاهرن استرسی که به من وارد شده بود به اندرونی ( یعنی پشت وانت ) هم وارد شده بود ولی به شکلی دیگه !

آقا فرزاد میگفت یکی از خانمها ، وقتی اونهمه تاریکی و مسیر پراز دست انداز رو میبینه دستاشو میبره بالا و میگه : خدایا خودت میدونی اینجا غریبیم و بجز خودت کسی رو نداریم !

فرزاد بهش میگه: خانم طالب زاده ؛ پس حضرت عباس (ع) و امام حسین (ع) چی ؟

ایشونم میگه : خدایا بجز خودت و حضرت عباس و امام حسین کسی رو نداریم !

فرزاد بازم بهش میگه : پس امام زمان(ع) چی ؟

و خانم طالب زاده همینطور که دستاش بالاست میگه: خدایا بجز خودت و حضرت عباس و امام حسین و امام زمان کسی رو نداریم ...

و بقیه هِرّ و کِرّ میزنن زیر خنده !

منو باش که استرس کیا رو داشتم ...

خب وقتی اون آقای تمام سیاه پوش رو از نزدیکتر دیدم تمام استرسم به آرامش بدل شد . عکسشو میذارم تا خودتونم باور کنید ...


نزدیک که شد هی دستاشو میذاشت روی سرش و میگفت : اَنتم زُوارالحسین ، اَنتُم علی الراسی ...و از صمیم قلب لبخند میزد و به عربی بهمون خوش آمد میگفت ...

خانمها به اندرونی و من و فرزاد هم به اتاق پذیرائی راهنمائی شدیم .

بلافاصله سفره شام پهن شد . هر چه گفتیم شام خوردیم افاقه نکرد . میگفت برای تبرک هم شده یه لقمه بخورید... و خوردیم .


وعده حمام رو داده بودن . نوبت به من شد .برای حمام باید از محوطه بیرون خونه یعنی از توی حیاط و فضای باز میرفتم . بعد از حمام و به محض خروج ، ابواحمد( همون آقای تمام سیاه پوش ) توی سرما با یه پتوی تمیز درِ حمام منتظرم بود که مبادا سرما بخورم . پتو رو انداخت روی سرم و منو به اتاق راهنمائی کرد ... (چشمام از تعجب و از اینهمه صفا و محبت و مهمون نوازی گرد شده بود ! حقیقتن حرفی برا گفتن نداشتم. )

بقیه در ادامه مطلب 

ادامه مطلب ...

سفر عشق 5


چرا پیاده روی ؟ مسئله این است ...

شاید منطقی نباشه آدم اینهمه راه رو پیاده بره بعد با تنی خسته ، پاهائی تاول زده ، غبارآلوده راه ، وارد حرم بشه و بره زیارت ...

سوای همه ی ثواب هائی که برای زیارت امام حسین (ع) با پای پیاده ذکر شده تاثیر علنی این پیاده روی را به عینه در همراهام میدیدم .

وقتی که راهِ طولانی و خسته کننده ، همراهامو بشدت خسته میکرد ، به همدیگه میگفتن : فدای صبر و تحمل بانو زینب (س) !

عزیز دردونه ی پدر و نوه پیامبر(ص) باشی ! بعد توی مدت اسارت و انتقال از کربلا به شام ، با اونهمه سختی و مصیبت ! داغ برادر وجگرگوشه ها و همرزمان و یاران برادر دیده ، تشنه و گرسنه به اسارت کشیده شده ، با قافله ای مصیبت زده ، از همه سوزناکتر ، سرهای بریده ی برادر و یاران و عزیزانت در برابر دیده­ گان در جلوی قافله !! چه کشیده تا به شام رسیده ! حدود هزار کیلومتر ! اونهم با چه بی حرمتی هائی که درطول مسیر و شهر به شهر درحق ایشان و خونواده ی داغدارش شده !

و حالاما با اینهمه آسایش و آرامش ، اینهمه عزت و احترام ، اینهمه پذیرائی ، چقدر برامون سخته طی همین مسیر کوتاه ...

" امام صادق(ع) درباره ثواب زیارت امام حسین(ع) با پای پیاده می‌فرمایند: کسى که با پای پیاده به زیارت امام حسین(ع) برود، خداوند به هر قدمى که برمیدارد یک حسنه برایش نوشته و یک گناه از او محو میفرماید و یک درجه مرتبه‏ اش را بالا میبرد ..."

صبح زود صبحانه نخورده از مسیر تعیین شده در شهربغداد راهی کربلا شدیم . متاسفانه فقط دو روز تا شروع اربعین حسینی زمان داشتیم . با محاسباتی که کرده بودیم نمیتونستیم همه ی مسیر رو پیاده بریم . حدود صد کیلومتر در دو روز امکان نداشت . قرارمون این شد تا توان داریم پیاده بریم ، هروقت خسته شدیم از ماشینهائی که در کنار مسیر برای انتقال زوار مهیا شده استفاده بکنیم . 


بقیه سفرنامه را در ادامه مطلب مطالعه بفرمائید ...

 

ادامه مطلب ...