دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

هشت چوب ...!!!

اصرار داشت یه نفر باهاش بره! میگفت درسته منو قبول دارین ولی اگه کسی باهام باشه خیالم راحت تره.

قرعه به نام من خورد. رئیسمون گفت باهاش میری و از قِرون قِرون مخارج لیست برمیداری.

گفتم مگه بهش اطمینان ندارین؟

 گفت ­داریم، ولی هربار میره کلی مخارج بدون فاکتور میاره! میگه باید اینارو هزینه کنم وگرنه کارمون راه نمیفته! حالا میخوایم کسیو همراش بفرستیم. البته به اصرار و درخواست خودش! 

عازم شدیم ... منو ایشون ... توی راه گفت بار اولته؟ گفتم آره، تجربه ­ی اینکارو ندارم.

گفت یه نصیحت دوستانه، هرچی دیدی تعجب نکنی! آخه میشناسمتون، ممکنه کارائی که میکنم براتون غیرمنتظره باشه! حتی بهتون بربخوره! ممکنه با اعتقاداتت جور نباشه! ولی خدا شاهده من اینکارارو برا خاطر اداره انجام میدم! میخوام کار اداره نخوابه! یه ریال هم برام نفع شخصی نداره! ازت خواهش میکنم جلوی کارمو نگیری! فقط یه گوشه­ ای یادداشت کن که چیزی از قلم نیفته! همین!

وارد اداره ­ای شدیم در اَندشت! به اندازه­ ی یه شهر! اونقدرشلوغ که سگ صاحبش رو نمیشناخت! دوندگی­ ها شروع شد. از این اتاق به اون اتاق! از این رئیس به اون رئیس! از این میز به اون میز!

اولین اتاقی که وارد شدیم، همکارمون مدارک رو روی میز گذاشت و خیلی ریلکس رفت و کشوی میزِ رئیس رو کشید و ... انگار سالهاست با ایشون رفاقت داره ...

مدارک امضاء شدن! مثه آب خوردن! بدون بررسی دقیق و موشکافانه! چه خوووب! اومدیم بیرون.

همکارمون گفت: خوشت اومد؟

بهش گفتم: کشوی میزو کشیدی، نترسیدی بهش بربخوره؟

خندید و گفت: کجای کاری! بر بخوره؟ تازه باید بوسشم میکردم که نکردم!!!

من، مثه یه پادو ! دفتر بدست، دنبالش بودم و یادداشت میکردم...

اینجا چقدر؟ دو چوب ... قبلی چقدر؟ یک و نیم چوب ... و بعدی؟ بریم ببینیم امروز نوبت کیه!

خب! بدشانسی آوردیم، اونی که باانصاف تره رفته مرخصی! فیِ ایشون کمی بالاست!!!

مثلن چقدر؟

مثلن دو برابر بقیه! چهار چوب !!!

و من همچنان در حال نت برداری و حساب کتاب چوبای خرج شده!

راننده­ ای بود که باید بارمون رو بار میکرد. همکارمون دست به چوب! (ببخشید!) دست به جیب رفت خدمتشون! هرچی قَسَمِش داد قبول نکرد! از همکارمون اصرار و از اون بنده خدا امتناع ...!

من یه گوشه ­ای ایستاده با حفظ رعایت فاصله­ ی قانونی، نظاره­ گر این صحنه­ ی ناب انسانی بودم! صحنه ­ای که کمتر ممکنه اتفاق بیفته! و از دیدن اینهمه پاکی و صفا و مردانگی در وجود یه راننده، در پوست خودم نمی گنجیدم! یعنی انگار دنیا رو بهم داده بودن! گفتم چقدر بی انصافیه که همه رو بد بدونیم! وقتی یکی پیدا میشه که در برابر پول ناپاک، خودشو حفظ میکنه و پاک می­مونه، پس میشه نتیجه گرفت که وضع اونقدرها هم بد نیست...

همکارمون برگشت و چرخی خورد و از محوطه رفت بیرون، و من دنبال فرصتی که برم به دستبوسی راننده­ ی شجاع و فداکاری که تونسته خودشو در برابر وسوسه های شیطان کنترل کنه!

دوست داشتم برم و دستشو بگیرم و به همه نشون بدم و هرکسی گفت نمیشه، با پشت ِ دست بزنم توی دهنش و این دلاور رو نشونش بدم و بگم میشه! اگه بخوای خوبم میشه ! قبول نداری ، آهااااا ، اینم نمونه ...!

برای رفتن و قدردانی کردن از راننده مردد بودم ... برم ! نرم ! چکار کنم؟

همکارمون اومد. خیس عرق از اینهمه دوندگی! ماجرای شور و شوقمو بابت مقاومت اون راننده در برابر پول ناپاک بهش گفتم...

غش غش خندید... !!!

میگه: آقا بهمن چقدر ساده­ ای!!! اینو مقاومت؟ لامصب! فی این از همه بیشتره!

گفتم: خودم دیدم که نگرفت!

گفت: بله، نگرفت! میگفت اون بالا دوربین کار گذاشتن ! برو بده نگهبان دم در ... !!!

و من الان از پیش نگهبان میام. لطفن بنویس هشت چوب ...!!! 

کیف ...

صبح علی الطلوع ، ناشتا خورده و نخورده ، وقتی مطمئن شد مدارک لازم رو توی کیف گذاشته ، بند کیف رو حمایل گردنش کرد و سوار بر اسب راهی شد .

باید تا روستای " ده بالا " میرفت ... معامله ی چرب و شیرینی در انتظارش بود .

خنکای نسیم و قطرات شبنم صبحگاهی ، چهره اش رو خیس و باقیمونده ی خواب دوشین رو از چشماش دور میکرد . سوار بر اسب ، از کنار زمینهای کشاورزایی عبور میکرد که محصولشون رو برداشت کرده بودن ...

به این موضوع فکر میکرد که چه خوب شد این معامله رو از دست نداد ! فکرشم براش دلچسب و خوشآیند بود . اگه این معامله سر بگیره زندگی مشهدی رجب کُن فیکون میشه ...

پیش خودش فکر میکرد حتمن قسمت بود که پول زمین جور شد ! بله ، حتمن قسمت بوده !

درسته پسرم تصادف کرد ! انشاالله خوب میشه . ولی خب ، با همین پول دیه اش تونستم پول زمین رو جور کنم ...

کمی عذاب وجدان داشت ! چرا ؟

آخه خودش میدونست پول دیه رو به زور گرفته ! تا حدود زیادی به ناحق گرفته ! ندائی بهش میگفت " مشدی رجب ، به نظر خودت معامله با پولی که شک و شبهه توش باشه حلاله ؟ " ، " پولی که رضایت توش نیست ؟ "

- لعنت بر شیطون حرومزاده ! حالا وقت این حرفاست ؟

سعی میکرد خودش رو به نفهمی بزنه ، به چیزای دیگه فکر کنه ! به چیزای خوب و شیرین ...

به لذت زمیندار شدن بعد یه عمر فلاکت و بدبختی . بعد یه عمر روی زمینهای مردم کار کردن ! پیش خودش میگفت : میخواست بی احتیاطی نکنه !

ولی مگه این افکار لعنتی ولش میکردن !!! 

یادش اومد چند هفته قبل بهش خبر دادن پسرش رو ماشین زده و راننده فرار کرده !

بعد ، خیلی اتفاقی ، ماشینو درِ تعمیرگاهی پیدا میکنه . کار به شکایت میکشه . معلوم شد صاحب ماشین ، همون روز ، خودش توی بیمارستان بوده ، سکته کرده ، و پسرش در نبود پدر با ماشین میره دور دور ...! تصادف که میکنه چون گواهینامه نداشته از ترس فرار میکنه !

مشهدی رجب ، قصه رو قبول داشت . پدره رو همون روز که پسرش رو برده بودن بیمارستان ، توی اورژانس دیده بود ، اما از شکایتش کوتاه نمیومد ... چرا ؟

آخه پای چند میلیون پول دیه وسط بود و فکر خرید اون زمین لعنتی که سالها جزء آمال و آرزوهاش شده بود .

پدره ، خطای بچه ش رو قبول داشت . تمام مخارج بیمارستان پسره رو هم داده بود ، تضمین هم داده بود که تا آخر ، پای همه چی بمونه ، ولی هرچی به مشهدی رجب التماس میکرد که از خیر شکایتش بگذره ، مشهدی رجب سوار خر مرادش شده بود و پایین نمیومد ... !

با هر مصیبتی پول جور شد و دیه تا قرون آخر پرداخت شد ... مگه چاره ای هم بود ؟

و حالا مشهدی رجب شاد و شنگول خودشو برا مهمترین معامله ی زندگیش آماده کرده بود ... کجا ؟ همون روستای " ده بالا " ...

خوش و بش ها که تموم شد رفتن سر اصل موضوع ! انجام معامله .

صاحب زمین به مشهدی رجب گفت : انشاالله که پولهات نقده ! و مشهدی رجب در حالی که چاییش رو مزه مزه میکرد با دستش زد روی سینه اش که : بله پولها همرامه ...!

در یه چشم بهم زدن انگارمشهدی رجب رو برق گرفت ! دستش روی سینه ش خشک شد ! استکان چای از دستش افتاد ... چرا ؟

آخه کیف نبود ...!

نبوووووووود ؟؟؟

بله ، نبود . به همین سادگی ...!

کم مونده بود مشهدی رجب پس بیفته ! با عجله از جاش بلند شد و از اتاق زد بیرون .

زین اسبش رو وارسی کرد . طول حیاط رو تا درِ خونه دوید ، ولی اثری از کیف نبود که نبود ...

بدون خداحافظی سوار اسبش شد و چهار نعل به سمت آبادی خودشون برگشت به این امید که کیف رو توی مسیر ببینه ...

تمام مسیر رو چهار چشمی و با استرس و نگرانی نگاه کرد . هیچی به هیچی !

رسید به زمینی که محصولش رو برداشت کرده بودن و حالا باقیمونده ی محصول رو آتیش زده بودن .

مثل مادر مرده ها خودش رو از روی اسب روی زمین انداخت و چهار دست و پا رفت توی شعله های فروکش شده ی آتیش ...

با چه زجری وجب به وجب زمین رو گشت . انگار ندائی بهش میگفت : هیچ جا نرو ، کیفت همینجاست ...!

هرچی کشاورزا سرش هوااااار میکشیدن فایده ای نداشت ...

همینطورم شد ... بالاخره با دست و پای سوخته ، کیفش رو پیدا کرد ... یه کیف مچاله شده که نه پولی توش مونده بود و نه مدرکی ... همه چی به فنا رفته بود ... !

پدر اون راننده میگفت دقیقن همون پولی رو که از ما گرفته بود با کلی مدرک و سند توی کیف سوختن و نابود شدن ...


* راستی این اتفاق توجیهی داره ، یا فقط باید بگیم اتفاق بوده ! *