دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

حکمت ...

خدا جای حق نشسته ! نمیذاره حق بنده هاش پایمال بشه ...

اینو پیرمردی که کنارم نشسته بود میگفت . پیرمرد خوش مشربی که از فرصت کوتاه پیش اومده میخواست برای حرف زدن و شایدم درددل استفاده بکنه .

بهش گفتم در اینکه خدا جای حق نشسته شکی نیست ولی قربونش برم گاهی ، موقعی حق بنده هاشو میگیره که دیگه بنده ای نمونده که بخواد از حق گرفته شده اش لذت ببره !

میگفت قبول دارم ، ولی همونم حتمن بی حکمت نیست ، باید همه چی رو به خودش سپرد . خودش بهتر از هر ساربونی میدونه کجا شترارو بخوابونه ...

خنده ش که حاکی از خاطرات خوش این اعتماده باعث میشد لثه های بی دندونش بزنه بیرون ...

میگفت یادش بخیر ، یه زمونی کرایه تاکسی از اینجا تااااااا مرکز شهر میشد صد تومن ! حالا شده دوهزارتومن ! چقدر پولا بی ارزش شدن !

گفتم چه خوب قیمتها یادت مونده !

گفت آخه راننده تاکسی بودم و چقدر این مسیرارو میرفتم و میومدم ! با چه آدمائی که سر و کله نمیزدم ... هیییییییی یادش بخیر ! قبلنا اینجاها بیابون بود ...

یادمه یه روز آقائی ماشینمو دربست گرفت تا مرکز شهر پونصد تومن . مثه الان نبود که مسافر فت و فراوون باشه ! چشم بسته قبول کردم . اونجا که رسیدیم یه کار کوچیکی داشت ، انجامش داد و یه آدرس دیگه داد ، اونم دربست .

قند تو دلم آب شد ! بهش گفتم اخوی دوتا مسیر میشه هزار تومن مشکلی نیست ؟ گفت کاریت نباشه .

آدرس بعدی که رسیدیم رفت در مغازه ای و پنج بسته تنباکو خرید و گذاشت روی صندلی عقب . بعد گفت برو به این آدرس . گفتم اینم میشه پونصد . سرشو تکون داد و قبول کرد ! گفت : خیـــــالـــت رااااااااااحت بـــاشه .

ولی راستش یه جورائی مشکوک میزد ! اصلن از این " خیـــــالـــت رااااااااااحت  بـــاشه " گفتن هاش خیـــالم راحت نبود ! برا همینم کمی نگران شدم ولی راسیاتش از هزار و پونصد هم نمیتونستم دل بکنم !

دل رو به دریا زدم ، یا علی گفتم و گازشو گرفتم و به آخرین مقصد رسوندمش و از اینکه برام اتفاقی نیفتاد یه نفس راحت کشیدم . وقتی پیاده شد انگار نه انگار وعده و وعیدی بین ما بوده ! انگار تا حالا منو ندیده یا با تاکسی تا اینجا نیومده !

تازه شروع کرد به حال و احوال با دوست و رفیقاش که کنار یه خونه منتظرش بودن . ادب کردم و تا حرفاشون تموم بشه حرفی نزدم ...

ولی بی تفاوتیش داشت عصبیم میکرد . چند بار بوق زدم ولی انگارنه انگار !یا نمیشنید ! یا خودشو به نشنیدن زده بود ! چند بار بهش گفتم آقا ! آقا ! اگه میشه کرایه ی منو بدین برم . کار و زندگی دارم ...

اولش که صدام رو نشنید(ظاهرن !!!) بعدش که بلندتر گفتم ، اخماشو کرد تو هم و با یه حالت طلبکارانه و با غیض گفت : چی میخوای ؟ چرا راتو نمیگیری و نمیری ؟ میخوای حقتو کف دستت بذارم ؟

گفتم آقا انصاف داشته باش . حدود دو ساعته علاف شما شدم و از کار و زندگی افتادم . قرارمون سه کورس بود مثه اینکه یادت رفته ؟

سرشو از پنجره ی ماشین آورد داخل و گفت گورتو گم میکنی یا خودم گُمت کنم ؟

پیرمرد که هنوزم با یادآوری این خاطره لبخند به لبش بود گفت : راستش هیکلش دو برابر هیکل من بود و رفیقاش هم دست کمی از خودش نداشتن .

یه کم فکر کردم اگه باهاشون کل کل کنم و خدای نکرده عصبانی بشن ، تیکه بزرگه ی خودم که نه ، تیکه بزرگه ی ماشینم شاید آیینه ی بغلش بشه و زد زیر خنده !

من بجای راننده از اینهمه زورگوئی عصبانی شده بودم ولی بی خیالی و خنده های پیرمرد آرومم میکرد .

به خودم گفتم مرد حسابی ، مال باخته ، بعد ازسالها چیزی نمیگه اونوقت تو داری حرص میخوری ؟

پیرمرد میگفت : از ترس جونم و داغون شدن ماشینم ، بدون اعتراضی ، صُمٌ بُکم از اونجا دور شدم، ولی از داغ دلم همش توی آیینه نگاهشون میکردم و به جدّ و آبادشون بد و بیراه میگفتم... غافل از اینکه خدا خودش حقمو از اون نامرد گرفته و تقدیمم کرده ولی خبر ندارم !

هرچه دورتر میشدم بیشتر عصبانی میشدم و کفرم بالا میومد . همینطور که توی آیینه و توی گرد و غبار بجا مونده از رد چرخها توی جاده ی خاکی داشتم گمشون میکردم چشمم افتاد به صندلی عقب ماشین و پنج پاکت تنباکوی بجا مونده از همون آقای زورگو و به حساب خودش زرنگ رو دیدم ! انگار دنیا رو بهم دادن .

پیرمرد وقتی دید از اینهمه خوشحالیش تعجب میکنم گفت دوست من تعجب نکن ، آدم وقتی حقشو میگیره ، هر چند کم و بی ارزش ، انگاری دنیارو بهش دادن ... و اونروز انگاری دنیا رو بهم داده بودن ! چون من ِ ناتوون اصلن فکر نمیکردم بتونم حقمو از اون آدم شیاد و زورگو بگیرم ...

خب از قدیم گفتن کور چی میخواد ؟

هیچی دیگه ! حالا من همون کوره بودم ! یه راست رفتم سراغ مغازه ای که تنباکوهارو ازش خریده بود . سلام کردم و گفتم رفیقم که نیم ساعت پیش این تنباکوهارو ازتون خریده پشیمون شده و اینارو نمیخواد . اگه ممکنه پسشون بگیرین .

مغازه دار کمی مِنّو مِِنّ کرد و نشون داد که از پس گرفتنشون راضی نیست  . بهش گفتم مگه پولشون چقدر شده ؟ گفت دوهزار تومن .

بهش گفتم رفیقم گفته اگه قبول نکرد دویست تومنم از پولا کم کنه !

حالا مغازه دار با شنیدن این جمله خوشحال شد و هزار و هشتصد تومن بهم داد .

پولارو گذاشتم جیبم و رو به آسمون گفتم خدایا شکرت ! وقتی میخوای به کسی حال بدی اساسی حال میدی ! حتی هزینه ی اعصابمم که خورد شده رو برام زنده کردی ... دمت گرم به مولا ...

پیرمرد خیلی گرم و صمیمانه باهام دست داد و در حالی که ازم دور میشد با لبخند ملیحی گفت :

به اونی که اون بالا نشسته اعتماد کن ...

نظرات 31 + ارسال نظر
سهیلا شنبه 10 بهمن 1394 ساعت 20:27 http://rooz-2020.blogsky.com/

سلام داداش بهمن عزیز و بزرگوار
خیلی خیلی ازخوندن این پست لذت بردم....
راستش یاد کسانی افتادم که بعدازفوت طاها خون به جیگرمون کردن و به راحتی حق یتیمهایم رو خوردن.اما الان خودشون آرامش ندارن وبدجور گرفتار شدن...
بله درسته..اعتماد به اون بالاسری دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره

سلام سهیلا خانم عزیز و زجرکشیده از جور روزگار...
از خدا میخوام یه آرامش و یه اعتماد بی حد و حساب بهتون بده تا تمام سختی های زندگی رو بهتر از گذشته تحمل کنید و از زیر و بالا شدن روزگار خم به ابرو نیارین .

مامان نازدونه ها چهارشنبه 7 بهمن 1394 ساعت 22:48 http://nazdooneha.blogfa.com

بله بهمن خان برا همینه که میگن هیچ تقاصی به قیامت نمی رسه (:

دقیقن !
حرف درستیه ... ممنونم

ونوس چهارشنبه 7 بهمن 1394 ساعت 14:21

نباشیدددددد
نباشیدددددددددد
نباشیدددددددددددددددددد
نباشیدددددددددددددددددددددد

ونوس چهارشنبه 7 بهمن 1394 ساعت 13:23 http://calmdreams.blogfa.com

سلامی گرم به آقا بهمن گرامی
خسته کارها باشید و سلامت هم باشید

سلام ونوس خانم عزیز
ممنون از محبت و لطف شما .
حتی با اون " باشید" هم خستگی از تنم به در شد ...

نگین چهارشنبه 7 بهمن 1394 ساعت 11:48 http://www.parisima.blogfa.com

سلامممممممم و ارز (!) ادب اونم از نوع شناورش

آقا از وقتی بسلامتی مدیر شدین کم پیدا شدینا
(نگید نفهمید)!!!
نمیشه استعفا بدین لااقل ناظم بشین ؟

بقول نسرین جان اینا همش شوخی بید !
اومدم سر بزنم حالی بپرسم گفتم یه آزار و اذیتی هم کرده باشم راه دوری نمیره

سلاااااااااااااااااااااااممممممممممممممم و دوصد درود بر نگین بانوی شیراز
ممنون که تحت هر شرایطی ؛ چه مدیر باشم و چه ناظم و چه بابای مدرسهبه من سر میزنی ... واقعن ازتون ممنونم .
خدا کنه منم بتونم در حد توانم این آذار و اذیت هارو به خوبی و خوشی جبران کنم .

الهام سه‌شنبه 6 بهمن 1394 ساعت 21:01

خنده ش که حاکی از خاطرات خوش این اعتماده باعث میشد لثه های بی دندونش بزنه بیرون ...

این توصیفات رو دوست دارم نوشته ها رو برام واقعی تر میکنه

این از لطف شماست ...

اَسی بولیده سه‌شنبه 6 بهمن 1394 ساعت 03:15 http://tolooeman.blog.ir

چه قصه ی قشنگ و دلگرم کننده ای

ممنونم اَسی جان
ممنون که خوشتون اومده.

شکیبا دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 21:27 http://sh44.blogsky.com

سلام
بهش نگفتین مرد حسابی اخرشو اول میگفتی تا اینقدر شما حرص نخورین
قدیمی ها اعتقادات عمیقی داشتن خدا هم جوابشونو سریع میداد

سلام شکیبا خانم عزیزمیدونی چرا نگفتم ؟
آخه خیلی شیرین و با احساس حرف میزد ... خوو منم حس میکردم این بلاها سر من اومده ...

نسرین دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 00:00 http://yakroozeno.blogsky.com/

محاله... نمیشه جان شما... من باید اول برم بعد واسه بقیه زنبیل میذارم بقول نگین که صد سال بعد هر وقت اومدن جای خوب گیرشون بیاد

باور بفرمائید اصلن نمیشه ...
مگه اونجا هم مثه اینجاست که بگن " خانوما مقدمند!!!
تازه اگه قرار به زنبیل گذاشتنه خوو خودم میرم و برا همه ی عزیزان بعد از 120 سال زندگی خوش و خرم توام با سلامتی ، صندلی تاشو میذارم که وقتی تازه از راه رسیدن جایی برا نشستن داشته باشن ...

فریبا یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 19:37 http://berketanhaima.blogfa.com

سلام
اعتماد به خدا رو تو دست اندازهای زندگی باور کردم اینکه خدا منو بیشتر از خودمو و پدر ومادرم دوست داره و نسبت به من مهربونتره با تمام وجود باور دارم
در ضمن اگر شما و نگین بانوی عزیز دنبال نیروی خارق العاده ای می گردید من با تبرم آماده به خدمتم

سلام فریبای عزیز و گرامی
اینکه خداوند چقدر شمارو دوست داره که شکی نیست و اینکه شما چقدر به این عشق ایمان دارید رو من در نوشته ها و سکنات شما دیده ام و مطمئنم این محبت دوطرفه است . همین عشقه که شمارو محکم و پابرجا به ادامه زندگی ترغیب میکنه...
و اما برا اون تبر معروفتون !
من میدونم چیه خواهشن نگین بانوی بینوا که از هیچ جا خبر نداره رو قاطی خین و خین ریزی نکن

هنوز یلدا یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 16:37

چقد جالب بود....واقعا همینطوره...خدا هوای بنده های خوبشو داره....به شرط اینکه بلد باشیم کارهارو بسپریم بهش و فورا ناشکری نکنیم....

حرف حساب جواب نداره...
خدا هوای بنده هاش رو داره
به شرط ها و شروط ها ...
کارهارو به خودش بسپاریم .
ناشکری نکنیم ...
عالی بود یلدای عزیز

بندباز یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 10:35 http://dbandbaz.blogfa.com/

آخ که وقتی میام اینجا رو می خونم مثل حالا دلم گرم می شه... یه حس قرص و محکم بودن میاد توی دلم....

خدارو شکر بالاخره منم تونستم یه پست حال خوش کن بذارم ...

ونوس شنبه 3 بهمن 1394 ساعت 23:25

سلام
ببخشید خواستم به اطلاع برسونم تو اینترنت داره از اسمتون سواستفاده میشه!
وب دوستتان پونی بودم و خودمو خواهر شما معرفی کردم تا تحویلم بگیرند قصد دیگری نبود. حالا فردا بهشون میگم که در جریان باشند

سلام ونوس خانم عزیز
تا باشه از این سود ِ استفاده ها ...
چه افتخاری بالاتر از این که منو برادر خودتون قبول دارین ...

غریبه شنبه 3 بهمن 1394 ساعت 16:40

سلام
من اگر بودم بر می گشتم و آن چهار بسته را بهش بر می گرداندم شاید وجدانش بیدار می شد

سلام عامو
مگه خدای نکرده دلت کتک میخواد؟؟؟
فکر کردی آدمی که اینقدر بی وجدانه ، با این کار وجدان درد میگیره ؟

سانیا شنبه 3 بهمن 1394 ساعت 15:16 http://saniavaravayat.blogsky.com

عمو شما نون میخرین 180 تومان؟ چه ارزون الان تو شهرستان هم 500 هست که ....
در بودن خدا شکی ندارم در اعتماد بهش هم اصلا شک ندارم هربار اعتماد کردم مستحکم تر شده اعتمادم بهش

واااا !
از اون وقتی که نوشتم نون 180 تومن همه دارن میگن چقدررررر ارزون
ووالله نون بی کیفیت بدرد نخور رو میدن 180 تازه 185 تومنه من حواسم نبود...
ضمنن امیدوارم همه مون به خدای خودمون اعتماد بی حد و حساب داشته باشیم .

نسرین شنبه 3 بهمن 1394 ساعت 12:15 http://yakroozeno.blogsky.com/

نه نگران نشید بادمجون بم آفت نداره برادر من...
صبح ها سحر خیز شدم برم آب اقیانوس رو وجب کنم... همون حدستون درسته .
می سپارم بعد از مرگم عینکم به شما برسه :


نسرین بانوی عزیز
شما اگه هم بمی باشید مطمئنن خرمای مضافتی بم هستین نه بادمجون ...
بعدشم برا اون عینکو!
لدفن بعد از عمر طبیعی اونو با خودتون بیارن اونور ! چون من قبل از شما اونجا هستم ...

نادی شنبه 3 بهمن 1394 ساعت 11:48

سلام

تنها نیمه پر لیوان خداست..و این اعتماد دلمم رو گرم و پر ازآرامش میکندد..

و امروز برای رد شدن از دل نامردی ها صلاحی بهتر این نمیشناسم.

سلام نادی عزیز و گرامی
اینکه خدا اِند رفاقت ، اِند مرام و اِند اعتماده شکی نیست ...
اینکه توی این روزگار وانفسا این اعتماده ایجاد بشه مشکله ...

سمیرا شنبه 3 بهمن 1394 ساعت 05:43

اخ اون قرمز رنگرو چقد دوس دارم:

به اون بالایی اعتماد کرد

غایت ایمان همینه : اعتماد به اینکه کسی هست که مواظب شماست ...

مینو جمعه 2 بهمن 1394 ساعت 23:49 http://milad321.blogfa.com

سلام
چه عجب که وب شما باز شد.
منم همون حرف اقا خلیل.
توی زندگیم خیلی عذاب کشیدم.به ادم های زیادی هم کمک کردم.گاهی هم از طرف افرادی بهم کمک و محبت شده که هیچ کاری براشون انجام ندادم.
باور دارم که به نحوی عدالتی هست.

سلام مینو خانم عزیز
بحث در مورد عدالت خداوندی خیلی بحث پیچیده ایه . من که اصلن عقل نداشته ام به فهم امورات الهی قد نمیده ...ولی راستش منم به وجود عدالت ایمان دارم .

ونوس جمعه 2 بهمن 1394 ساعت 23:43 http://calmdreams.blogfa.com

عرض سلام و خسته نباشید
کلید اسراری بود برای خودش
خوش بحالش چه زود هم به حقش رسید
ما که والا با این سنمون تا حالا هرچی دیدیم زور ظالما و موفقیتشون بوده فقط تو کلید اسرار دیدیم که یارو ظالمه مورد غضب خدا قرار میگیره

کلید اسرار ...
سلام ونوس خانم عزیز
راست میگی هان ! نکنه اون پیرمرده از برنامه کلید اسرار اومده بود و من از همه جا بی خبر بودم ...؟

خلیل جمعه 2 بهمن 1394 ساعت 21:36 http://tarikhroze4.blogsky.com

سلام

اون که جای حق نشسته، اما نمایندگانش چابچایش می کنند!!!

سلام خلیل جان
انصافن حرف حق و زیبائی زدین ...

زئوس جمعه 2 بهمن 1394 ساعت 18:04

عمو بهمن قبلا نون ارزون میخردی فهمیدیم سنی ازتون گذشته بابازرگی الان نون 180 تومنی از کجا گیر میاری؟آدرس بده برادر که در دیار ما نان هم به نرخ خون میخورند مردم

خوو من مجبور شدم اعتراف کنم . آخه میخواستم در برابر نسرین بانو ( مثلن ! ) کم نیارم ...ولی توی دیار ما حداقل قیمت نون 180 تومنه ، بعد 250 ، بعد 700 و 800 و 1000 تومن ...
پس خیلی هوس اینجارو نکن ، اینجاهم به نرخ خونه ...
البته اگه تشریف بیارین قدمتون روی چشم ماست

پونی جمعه 2 بهمن 1394 ساعت 16:28 http://pppooonnnyyy.blogfa.com

با حضور دوستان فرهیخته کامنت دونی خودش یه پا دانشگاه شده. خاطرات جالب بانو نگین شیراز و دوستان بد جوری به دلم نشست.
خدا این جمع دوستانه رو از جمیع بلایا حفظ بفرماید

الهی آمین پونی جان
واقعن اگه لطف و نظرات ارزشمند شما عزیزان نبود این نوشته ها بصورت خام باقی میموندن .

سوفی جمعه 2 بهمن 1394 ساعت 12:01

سلام.
واقعا هم همینطوره، خدا جای حق نشسته و راستی هم همینطور.
به قول مادربزرگم حق مظلوم رو هیچ کی نمیتونه بخوره.
آخر هفته ی زیبایی براتون آرزومندم.

سلام بر سوفی خانم عزیز
دقت کردین مادر بزرگها و پدر بزرگهای قدیمیحرفهاشون چقدر ناب و حکمت آموزه ...
خدا حفظشون کنه و اگه بار سفر بستن و رفتن خدا انشاالله رحمتشون کنه ...
ممنونم از دعای خوبتون در حق برادر کوچیکتون .
منم براتون بهترینها رو آرزو دارم ... سلامتی و موفقیت و شادی و حُسن عاقبت.

نگین جمعه 2 بهمن 1394 ساعت 10:48 http://www.parisima.blogfa.com

سلااااام و هزاران درود بر جدّ بزرگوارم آقا بهمن عزیز و صبح آدینه تون بخیر و نشاط انشااااااالله

خداییش اینقدرررررر حرص خوردم بابت نامردی اون حیوان انسان نما که دلم میخواست الان دم دست من بود......

خوب ؟؟؟؟؟؟؟
دم دستم بود مثلاً چیکارش میتونستم بکنم ؟
خوب راستش کافی بود فقط یه فووت کنه من بچسبم به دیوار عینهو اعلامیه
پس الا ای نگین بانو معقول بشین سر جات و کامنتت رو بذار !!

ولی بی شوخی
همیشه اینطور وقتها دلم میخواست یه قدرت بدنی مافوق تصور میداشتم که حق اینجور آدما رو بذارم کف دستشون

بیایین منم یه خاطره بگم براتون:

یه بار سوار تاکسی بودم و راننده هم یه پیرمرد لاغر و نحیف و اتفاقا خیلی هم صبور و مهربون و خوش مشرب.
صندلی جلو یه آقایی نشسته بود و داشتن با راننده حرف میزدن و راننده از خاطرات قدیمش میگفت

منم صندلی عقب لم داده بودم و گوش جان سپرده بودم به حرفهای شیرین و زبان گرم راننده

کنار دستم روی صندلی عقب، یه پسر جوون از این بادی بینگولی ها !! که فقط مشاهده ی قطر بازوش کافی بود آدم از هیبتش خوف کنه!! اما خیلی متین و موقّر نشسته بود و از پنجره زل زده بود بیرون انگاری که تو عالم خودش باشه و افکارش جای دیگه ای مشغول ..
انگار یه دیوار نامرئی این جوون رو از دنیای اطرافش جدا کرده بود ...

خلاصه که ما واسه خودمون خوش بودیم و سوار لاک پشت بودیم! و داشتیم لیم لیم میرفتیم که یهو یه سواری شخصی عین جنّ کنار ما ظاهر شد و اومد از بغل دست ماشین ما سبقت بگیره
یه لحظه راننده ش با بی ادبی تمام راننده ما رو خطاب قرار داد و فریاد کشید : هوووووووی عموووووو تو برو بشین خونه منتظر عزرائیییییییییل، تو رو چه به رانندگی ؟!!

(بعدم با دست یه حرکت زشتی انجام داد که چون اینجا خانواده تردد میکنه، با اجازه شطرنجیش میکنم)!!

بیچاره راننده ما که انگار زیاد هم با این صحنه ها بیگانه نبود، از سر تاسف سری جنبوند و لبخند تلخی زد و خطاب به مسافر بغلی گفت:
میبینی حاجی ؟ این شده ادب و تربیت جوونهای ما، دوره غریبی شده حاجی .. دوره غریبی شده ...

چند متر جلوتر خوردیم به چراغ قرمز و ایستادیم
یهو دیدم همین جوان متین و موقر بادی بینگولی ! که وصفش رفت و بظاهر در عالم خودش غرق بود، خیلی محترمانه به راننده گفت : آقا تا چراغ سبز بشه من برگشتم، و بی اونکه منتظر جواب یا عکس العمل راننده بشه در رو باز کرد و پرید پایین ..
دیدم که چند متر جلوتر کنار یه ماشین (بعد کاشف بعمل اومد همون ماشینیه که به راننده ما بد و بیراه گفته بود) ایستاد ، دستشو کرد تو ماشین و یقه راننده رو گرفت و تقریبا نصف هیکل راننده رو با یه حرکت از پنجره کشید بیرون!! با یه دست یقه شو میکشید و با دست دیگه فکّ و چونه طرف رو فشار میداد و میگفت : شاید این یادت بمونه که دفعه دیگه با کسی که جای پدر توئه درست صحبت کنی ..
بعد هم یه کمی عین درخت توت تکوندش و بعدخیلی خونسرد رهاش کرد و صاف برگشت نشست تو تاکسی!

یعنی من دلم میخواست خدا و پیغمبرش رو اون لحظه بی خیال بشم و آتیش جهندم !! رو واسه خودم بخرم ولی دست و بازوی اون جوان با معرفت و فهمیده رو ببوسم و بگم دمت گرم جوون ، خدا برات خوش بخواد که اینطور حرمت موی سفید و انسانیت و نوعدوستی حالیته ...

خانومم میگفت برو نون بخر! و من سرپا ایستاده بودم و کامنت زیباتون رو که از نوشته من زیباتر و دلنشین تر بود میخوندم
خانومم میگفت نون گیرمون نمیاد ! و من برا اینکه بگم دارم میرم فقط یه قدم سر جای خودم جابجا میشدم تا اینکه کامنتتون تموم شد ...
راستی سلام نگین بانوی عزیز
روز آدینه ی شما و خونواده ی محترمتون بخیر و خوشی و زیبائی .
ممنون که اینهمه وقت گذاشتین و در تائید نوشته من ، یه کامنت فوق العاده زیبا نوشتین .
ضمنن یه وجه اشتراک دیگه بین من و شما پیدا شد ...
منم همیشه آرزو داشتم یه نیروی فوق العاده قوی داشتم تا مواقع لزوم میتونستم آدمهای بظاهر آدم رو سر جاشون می نشوندم
و در آخر ، برا اون جوونِ بادی بینگولی ! بجای اینکه دست و بازوش رو ببوسی و خدای نکرده خودت رو جهندمی بکنی ! میتونستی کرایه شو حساب کنی ...

زئوس جمعه 2 بهمن 1394 ساعت 08:05

سلام بر عمو بهمنی عزیز
ایمان یعنی همین که متاسفانه ماها نداریم درست حسابیش و البته و گرنه همه اعتقاد داریم .
دلش شکسته بوده مرغ آمین رد شده و خلاصه تونسته زود حقش و بگیره

سلام بر زئوس خانم عزیز و با ایمان
قبول دارم ، درسته که به ظاهر ممکنه ایمان قوی و محکمی نداشته باشیم ولی وقتی موقع عمل میشه ، گرد و غباری که روی ایمانمون رو گرفته آناً پاک میشه و بعضی مواقع کارهائی میکنیم که خودمونم از خودمون تعجب میکنیم و این همون اعتقادیه که حسرتش رو میخوریم ...و داریمش !
آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم ...

پونی جمعه 2 بهمن 1394 ساعت 00:17 http://pppooonnnyyy.blogfa.com

چه خاطره زیبایی
اعتماد به خدا باعث آرامش روحی و روانی میشه
آدم که از چند هزار تومن کم و بیش چیزیش نمیشه
این حرص و جوش و اعصاب خردیه که هزاران کوفت و مرض از کنارش در میاد
منتظر شمایم

راستش وقتی گرم صحبت شد نگران شدم ، آخه کار داشتم .ولی بقول شما "خاطره زیبائی بود" منم سراپا گوش شدم و لذت بردم . بعد حیفم اومد اون لذت رو با دوستانم شریک نشم...

کاکتوس پنج‌شنبه 1 بهمن 1394 ساعت 22:36

خیلی جالب بود
اعتماد ....
کاش کمی دلمون قرص بشه
دمتون گرم

دم شما هم گرم کاکتوسی مهربون
انشاالله کم کم ، کمی هم دلمون قرص میشه. فقط اون اعتماده باید کمی پررنگ بشه ...

نسرین پنج‌شنبه 1 بهمن 1394 ساعت 22:07 http://yakroozeno.blogsky.com/

اینجا ساعت پنج و نیم صبحه و هنوز تاریکه. درست نمی بینم اشتباه تایپ کردم و می بینم همه خوابند و هی هم می نویسم...
خودتون با دیده ی اصلاح شده بخونید لطفن!

دمت گرم کاکو!
خدا کنه این وقت صبح فقط برا رفتن به ورزش صبحگاهی بیدار شده باشی و نه خدای نکرده مشکلی یا بازم خدای نکرده دردی...
ضمنن من بعنوان یه ملا لغتی ! هیچ عیب و ایرادی مشاهده نکردم و البته با کمی اغماض بهتون بیست میدم

نسرین پنج‌شنبه 1 بهمن 1394 ساعت 22:04 http://yakroozeno.blogsky.com/

منظورم این بود که وقتی جا نداشته باشه یه جوری و از یه راهی که فکرشو نمی کنی جبران میشه.
ولی چه جالب شده قیافه ی اون مردک هیکل گنده!
هکر کنم توبه کرده باشه

نسرین جان
با تعریفائی که اون مرد برام کرد ، بعید میدونم با این اشتباه آدم شده باشه ...
اتفاقن منم وقتی ماجرا به اینجا رسید به اون راننده تاکسی گفتم ، واقعن قیافه اون مرد زورگو دیدن داشته ...اونم تاکید کرد و گفت کاش اونجا بودم و میدیدمش ...

نسرین پنج‌شنبه 1 بهمن 1394 ساعت 22:01 http://yakroozeno.blogsky.com/

بارها شده با دست و جیب خالی به دیگران کمک کردم و همون روز و همون ساعت یه جوری بهم برگشته.
چه پایان خوشی داشت این پستتون .
من کرایه تاکسی پنج ریالی هم یادمهع. بچه بودم. وقتی شد هفت ریال و نیم همه غر می زدیم!!!

و منم بارها شده که کمکی هر چند ناچیز به کسی که احساس کردم مستحقه کردم و شب نشده خطر بزرگی از بیخ گوشم رد شده
من نون دو ریالی یادمه...( حالا هی سند و سال به رخ هم بکشیم و بقیه حالشو ببرن)
حالا یه نون میخریم 180 تومن ( 900 برابر) عین خیالمونم نیست ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد