دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

بیگناه...!


مرد در حالی‌که با دو دست زیر بغل همسرش را گرفته و سعی می‌کند او را به سمت در ِ خروجی ببرد توی گوشش می‌گوید:«پتیاره؛ آبروریزی نکن. بریم بیرون.»

زن مقاومت کرده و پاهایش را روی زمین می‌کشد. از زیر گلوی شوهرش بالای حصار بلند زندان را می‌بیند که سرباز تفنگ بدوشی ایستاده و به آنها زل زده است. زن بازهم تقلا می‌کند. مرد دوباره بیخ گوشش می‌گوید«بدبخت؛ اینا رضایت بده نیستن.» زن با حرکتی غیرمنتظره، مثل ماهی از چنگ شوهرش فرار می‌کند. دستش را رو به آسمان می‌گیرد. جیغ می‌کشد. چند شیار عمیق روی پیشانیش ظاهر می‌شود. کمی خم می‌شود و دست چپش را روی قلبش گذاشته، فشار می‌دهد و قبل از اینکه نقش بر زمین بشود به صورت شوهرش تف می‌اندازد. مرد دستی به صورتش کشیده و به همسرش که دانه‌های درشت عرق روی صورتش نشسته نگاه می‌کند. دو قدم به عقب برمی‌دارد. دکتری که نزدیک آنها ایستاده کیفش را از روی زمین بر‌داشته با سرعت خودش را به زن می‌رساند.

انتهای محوطۀ زندان خانمی نسبتاً جوان سر تا پا سیاه، قاب عکس دخترکی کم سن با لباس فرم مدرسه را در دست‌های لرزانش گرفته و به زن که روی زمین افتاده است نگاه می‌کند. مردی بلند بالا، آراسته، با کت و شلواری سیاه از پشت سر، شانه‌های او را گرفته و به آرامی ماساژ می‌دهد. گاهی سرش را روی شانه‌اش گذاشته و آهسته گریه می‌کند. خانم عکس را به صورتش نزدیک می‌کند، آن‌را می‌بوسد و خیلی آرام قطرات اشکی که روی شیشۀ قاب عکس ریخته‌اند را با دستمال سیاهی پاک می‌کند.

زن که بی‌هوش شده بود به‌هوش می‌آید. هاج و واج به قیافه‌های بالای سرش دقیق شده و بلافاصله جیغ می‌کشد. روی چهار دست و پا، از بین افرادی که دوره‌اش کرده‌اند خودش را به رئیس زندان که کمی با او فاصله دارد می‌رساند. آقای رئیس خودش را به کناری کشیده و پاچۀ شلوارش را از دست زن خارج می‌کند. به طرف قاضی می‌رود و همزمان نگاهی به منشی جوان دادگاه که ساکت و آرام کنار قاضی ایستاده است می‌کند. چند نفر دیگر هم هستند. زن تلاش می‌کند بایستد«همه‌تون جمع شدین طناب دار رو گردن جگرگوشه‌ام بندازین؟ حاشا به غیرت همه‌تون!»

زن شبیه دیوانه‌ها، چادرش را گوشه‌ای انداخته، پابرهنه، از این طرف به آن طرف رفته، جیغ می‌کشد و فریاد می‌زند. به هر کسی که می‌بیند التماس می‌کند، به طرف خانم و آقای شیک‌پوش می‌رود. التماس‌شان می‌کند. به دست و پایشان می‌افتد.«تورو خدا، به جوونی پسرم رحم کنید.» مرد ساکت است و با اخم به دست‌های چروک و کثیف زن که دامن لباس همسرش را گرفته است نگاه می‌کند. خانم به زحمت لباسش را از چنگ زن بیرون می‌کشد، خم می‌شود و قاب عکس را به صورت زن میکوبد.«پسر قاتل تو به جوونی دختر من رحم کرد!؟» زن دستش را به پیشانیش می‌کشد.« پسر بی‌شرف تو به ناموس دختر من رحم کرد!؟» زن حرف نمی‌زند. اما پشت سر هم اشک می‌ریزد و التماس می‌کند.«خانم جان، پسر من اعدام بشه، دخترتون زنده میشه!؟» خانم قاب عکس را به سینه‌اش ‌چسبانده و زار می‌زند. مرد با لگد محکمی زن را از خانمش دور می‌کند. زن روی زمین ولو می‌شود. آه عمیقی می‌کشد. نفس تازه می‌کند و دستش را روی سرش گذاشته و در حالی که به طرف همسرش می‌رود هر چه فحش و ناسزا است به او می‌گوید. مرد سعی می‌کند جلوی دهان او را بگیرد. زن دستش را گاز می‌گیرد:«بی‌شرف ولم کن.»

مرد هم چند لگد محکم به پهلوی او می‌زند:«سلیطه» و دوباره از او فاصله می‌گیرد.

زن نفس نفس زنان روسریش را از سر برداشته و آن را به زمین می‌اندازد. چند تار موی سفید، هرچند به زیبائی او افزوده اما سن او را بیشتر از چهل نشان می‌دهد. زن عربده کشیده و به همه بد و بیراه می‌گوید و در یک چشم بهم زدن یقۀ لباسش را هم پاره می‌کند. مرد با دیدن سینه‌های بیرون افتادۀ همسرش، به جمعیت اطراف نگاه می‌کند. حتی به سربازی که آن بالا نگهبانی می‌دهد. رد نگاه قاضی برای چند لحظه روی سفیدی سینۀ زن ثابت می‌ماند. نگاه مرد، روی قاضی و سینۀ همسرش خشک می‌شود. قاضی نیم نگاهی به مرد می‌کند. دستی به محاسن سیاه و کوتاهش می‌کشد، تسبیحش را در دست چرخانده و سرش را پائین می‌اندازد. زن رو به آسمان فریاد می‌زند:

-   خدااا! تقاص بچه‌ام رو از این بی‌شرف بگیر.

و در حالی که آب دهانش را به طرف همسرش می‌اندازد خودش را روی زمین کشیده و به عبای حاج آقا چنگ می‌زند. حاج آقا جوانی است با ریشی کم پشت و زرد. زن بارها او را موقع نماز توی زندان دیده بود:

-  حاج آقا تو هم مثه برادرم. به همین قرعانی که تو دستته، حاج آقا، هرچی می‌کشیم از این مرده. بچه‌مو خودش بدبخت کرده.

مرد از آن طرف حیاط زندان، نگاهی به حاج آقا که آب دهانش را قورت می‌دهد و نگاهی به سینه‌های بیرون افتادۀ همسرش می‌اندازد و فریاد می‌زند:

- پدر سگ ِ بی‌حیا؛ خجالت بکش.

زن در حالی که نیم خیز شده به طرف همسرش برمی‌گردد. غیظ او را می‌بیند. مرد با اشاره، یقه‌اش را نشانش می‌دهد. زن عبای حاج آقا را رها و به زحمت یقۀ لباسش را جمع می‌کند:

-     حاج آقا، به خدائی که تو می‌پرستی بچه‌ام کسی رو نکشته.

حاج آقا نگاهش را از زن می‌دزدد و زیر لب چیزی می‌گوید. زن نگاهی به اطراف می‌اندازد. دوباره به طرف آقای قاضی خیز برمی‌دارد:

-     آقا به ریشت قسم، بچه‌ام، تو بگو پسر خودته. پاکه. معصومه.

مرد به سرعت به طرف زن می‌آید و زن همزمان به طرف شوهرش برمی‌گردد«اِی خدانشناس...»

و مرد مهلت حرف زدن به همسرش نمی‌دهد و سیلی محکمی به صورت او می‌زند. زن روی زمین ولو می‌شود. دو سرباز به اشارۀ قاضی خودشان را به مرد رسانده و از دو طرف بازوهای او را می‌گیرند و کشان کشان به سمت گوشه‌ای از حیاط زندان می‌برند. زن با جیغ و فریاد همسرش را به باد فحش می‌گیرد:

-     قرومساق، چند بار بهت گفتم بچه‌مو تو کثافت‌کاریات دخالت نده؟

مرد گوشۀ سبیل پرپشتش را بین دو دندان کناریش می‌جود و دست راستش را از میان دست سرباز رها کرده مشت می‌کند و فریاد می‌زند:

-     کثافت کاریای من یا دائی الدنگش؟

زن به زحمت از روی زمین بلند می‌شود و دستش را به کمر گرفته و رو به حاج آقا فریاد می‌زند:

-     حاج آقا به همین قرعان، مثه سگ دروغ میگه.

حاج آقا زیر چشمی زن را ورانداز می‌کند. حالا بجز موهای افشان او بقیۀ بدن زن تا حدودی پوشیده است. حاج آقا قرآن را زیر بغلش گرفته و تند تند با تسبیحش ذکر می‌گوید و با هر دانۀ تسبیحی که از لای انگشت‌هایش رد می‌کند نگاهی به زن می‌اندازد. مرد حرکت سریعی به دست‌هایش می‌دهد و خودش را از دست سربازها رها و به طرف حاج آقا می‌رود و دقیقاً بین او و همسرش قرار می‌گیرد:

-  حاج آقا، برادر همین سلیطه، یه آدم‌کش حرفه‌ایه. الانم همین‌جا منتظر حکم اعدامه. پرونده‌اش موجوده.

و با دست به منشی دادگاه که پرونده‌ای زیر بغل دارد اشاره می‌کند. زن خودش را به همسرش رسانده و به صورت او چنگ می‌زند:

-     دیوث، بچه‌اتو می‌خوان دار بزنن! چیکار برادر من داری؟

مرد فریاد می‌زند:

-     حاج آقا تورو خدا از پسرم بپرسین...

مکث می‌کند. نگاهی به زن و نگاهی به اطراف می‌اندازد. آب دهانش را قورت داده و آهسته می‌گوید:« تورو خدا از پسرم بپرسین، بچه که بوده چند بار دائیش اونو...»

حرفش را ادامه نمی‌دهد. گوشۀ سبیلش را زیر دندان‌هایش می‌جود و با چشمانی دریده نگاهی به همسرش می‌کند.

سربازها به اشارۀ قاضی، مرد را از محوطۀ زندان بیرون می‌برند. همزمان چند سرباز پسر جوانی که دست‌هایش از پشت بسته شده و صدای سُرسُر دمپائی‌هایش توی راهرو می‌پیچد را وارد محوطۀ زندان می‌کنند. قاضی خیلی سریع دستور می‌دهد زن را هم از محل اعدام خارج کنند. پسر جوان با دیدن مادر، زانوهایش سست شده و نزدیک است روی زمین بیفتد. سربازها از دو طرف زیر بغلش را گرفته‌اند. زن با دیدن پسرش فریاد می‌زند«به قرعان پسرم بیگناهه.» اما قبل از اینکه او را از محوطۀ زندان خارج بکنند بی‌هوش نقش بر زمین می‌شود.

نظرات 4 + ارسال نظر
مانلی سه‌شنبه 17 مرداد 1402 ساعت 00:52

سلام عمو بهمن
عجب داستانی بود. منتظر بودم بنویسین ادامه دارد.
عالی بود واقعا.

سلام مانلی خانم جان
چقدررررررررررر از حضور شما و دیدن پیامتون متعجب و چقدررررررررررر خوشحال شدم.
از اینکه با دنیایی مشغله هنوز هم منو میبینی و حواست به من و دوستان قدیمیت هست واقعا برام الگو و برام قابل احترامی.
و از اینکه از داستان خوشتون اومده خیلی خیلی خوشحالم.

نسرین سه‌شنبه 17 مرداد 1402 ساعت 00:01 https://yakroozeno.blogsky.com/

پس جزو رسوم مردم خوزستانه که حتی برای پاک کردن اشکشون دستمال سیاه استفاده کنند. این نکته ی خوبیه برای اشاره غیر مستقیم به اقلیمی که داستان درش جریان داشته.
دست مریزاد

خودم بارها و بارها در مراسم عزای عزیزی دیده‌ام که بعضی از خانم‌ها دستمال سیاه دستشون گرفتن.
با اون سابقه‌ی ذهنی در داستان دستمال سیاه دست آن بانو دادم.
ولی اینکه در منطقه‌ی جنوب این یک رسم باشه رو خیلی اطلاع ندارم.
راستش وقتی شخصیت زن دختر مرده را با لباس سرتاپا سیاه با یک دستمال سفید در دست تصور کردم خیلی به دلم ننشست.

شادی شنبه 14 مرداد 1402 ساعت 07:43 http://setarehshadi.blogsky.com/

مثل همیشه زیبا و عمیق و پراحساس، جزئیاتی که توی داستان هاتون میارید صحنه ها رو مثل یک سکانس فیلم شبیه سازی می کنه و همین باعث تاثیر بیشتر روایت میشه. قلمتون توانا

ممنونم خانم شادی.
بینهایت بابت وقتی که اینجا صرف می‌کنید از شما ممنونم.
و بازخورد مثبت شما از داستان به من انگیزه و قوت قلب میده که راهم رو ادامه بدهم.
سپاسگزارم.

نسرین شنبه 14 مرداد 1402 ساعت 01:24 https://yakroozeno.blogsky.com/

باز هم یک داستانک خوب دیگر از بهمن عزیز
این می تونه شروع یا خاتمه ی یک داستان بلند هم باشه. بهش فکر کنید.
فقط دو مورد خیلی جزیی داشت، بنظرم اون دستمال اوایل داستان اگر سفید باشه، سفید یا سیاه بودن این جور پرونده ها را قشنگتر بیان می کنه.
دومیش:
بچه‌مو خودش بدبخت کرده.
بچم و خودشو بدبخت کرده (؟) یا بچم خودشو بدبخت کرده

سلام و عرض ادب و احترام
سپاسگزارم بانو جان
پیشنهاد خوبیه. میشه داستان رو به یه داستان بلند تبدیل کرد.
اونو میذارم توی فهرست داستان‌هائی که باید در آینده روی اونا بیشتر کار بکنم.
بابت نکتۀ ویرایشی هم ممنونم.
با استادم مشورت میکنم و نظرش رو جویا میشم.
و اما استفاده از دستمال سفید بجای دستمال سیاه.
راستش متوجه نشدم.
تصور من این بود که مادر عزادار نمیتونه دستمال سفید دستش بگیره. شاید تصور من غلط باشه.
بازم ممنون همیشگی شما هستم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد