دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

میش کُش

توی عالم بچه گی، داشتم نون و ماستم را می خوردم که مادرم با مهربانی دستی به سرم کشید و گفت:" گل پسرم فردا میره مدرسه."

- من مدرسه نمیرم. اصلا از مدرسه خوشم نمیاد.

بابا طبق معمول مشغول ور رفتن به رادیو بود. از اینکه نمی توانست صدای بدون خشی از رادیو در بیاورد کفری بود.

- مگه دست خودته؟ خیلی بیجا میکنی که نمیری.

مادرم طبق معمول پادر میانی کرد.

- عزیز مادر، نمیخوای بزرگ که شدی برا خودت کسی بشی؟ دوس داری حمالی بکنی؟

من بغض کرده بودم و پاشنه پاهایم را به زمین می سابیدم. در آن لحظه چقدر دوست داشتم بابا بجای ور رفتن به اون رادیوی لعنتی، می پرسید چرا؟ ولی نپرسید. هیچوقت نپرسید.

دست توی دست برادرم از یک درِ خیلی بزرگ، که کمی لای آن باز بود وارد مدرسه شدیم. پیرمردی مهربان روی صندلی رنگ و رو رفته ای نشسته بود و به همه لبخند می زد. حیاط مدرسه خیلی بزرگ بود. کلی اتاق که درهایشان رو به حیاط باز می شد کنار هم قرار داشتند. گوشه ی حیاط کلی توالت و شیرهای آبخوری و پشت آنها یک باغچه ی نسبتاً بزرگ قرار داشت. تا حالا اینهمه آدم سر تراشیده و کله کچل یک جا ندیده بودم. همه لباس و کفش نو پوشیده و کتاب و دفترهای کاهی شان را با کش به هم بسته بودند. بزرگترها با سر و صدا دنبال هم می کردند و کوچکترها، یا گوشه ای آرام نشسته بودند، مثل من، یا گوشه ی چادر مادرشان را چسبیده بودند مثل احمد پسر همسایه مان.

زنگ صف که زده شد احساسی شبیه دستشویی پیدا کردم. برادرم گفت:" حالا وقتش نیست. مگه تا حالا خواب بودی؟"

دستم را کشید و هلم داد توی صفِ کلاس اولی ها و خودش رفت توی صف کلاس چهارمی ها. بچه هایی که مجبور شده بودند از چادر مادرشان جدا بشوند با پشت دست، آب دماغ شان را که حالا با اشکشان قاطی شده بود پاک می کردند، مثل احمد پسر همسایه مان.        

وقتی به طرف کلاس می رفتم احساس دستشویی ام شدیدتر شد. وارد کلاس که شدم بی اختیار رفتم ته کلاس روی نیمکت چسبیده به دیوار نشستم. هرچند قدم کوتاه بود اما آقای ناظم با یک نگاه مرا پیدا کرد و مثل قصابی که گوسفندی را برای ذبح انتخاب می کند، پس ِگردنم را گرفت و کشان کشان از ته کلاس آورد و روی نیمکت اولی نشاند.

- احمق؛ جای تو اینجاست. فهمیدی؟       

بعد از اینکه ناظم رفت یک نفر با صدای بلند گفت برپا.          

همه از روی نیمکت ها بلند شدند. من هم بلند شدم. زیر چشمی نگاهی به درِ کلاس کردم که آهسته باز می شد. غول بی شاخ و دمی توی چارچوب در ایستاده بود. غولی اخمو، سبیلو با موهایی فر.

- خودشه.

شاگرد بغل دستی ام که با دیدن غول رنگش زرد شده بود پرسید کی خودشه؟

همان صدا دوباره فریاد زد برجا. همه نشستند بجز من. اصلا یادم رفت بنشینم. شاگرد بغل دستی ام که بعدها بهترین دوستم شد، لبه ی آستینم را کشید. غول، خیلی آرام روی سکوی جلوی تخته سیاه رفت و چوب بلندی را که توی دست راستش گرفته بود، با ریتم خاصی، محکم به پای راستش می زد.

- بچه ها؛ من " میش کُش " هستم. معلم شما. اونایی که خواهر و برادر بزرگتر دارن حتما اسم منو توی خونه هاشون شنیدن.

من، هم خواهر بزرگتر داشتم و هم برادر بزرگتر و هم اسمش را، زیاد توی خانه شنیده بودم. آقای میش کش با قد نسبتاً بلند، چهار شانه و دستانی بزرگ که خیلی راحت می توانست کله ی یک نفر را توی مشت خودش بگیرد، کت و شلوار و کفش مشکی و پیراهن سفید اتو زده پوشیده بود و عرض کلاس را قدم می زد و با هر جمله ای که می گفت ضربه ی محکمی به پای راستش می زد:

- خوب گوش کنید، من از تنبلی بدم میاد. همینطور از فضولی کردن و وراجی.

بغل دستی ام که جثه ی کوچکی داشت و کله اش به اندازه ی کله ی یک گنجشک بود، خیلی آهسته، از زیر میز دستم را گرفت. دستش مثل یخ شده بود. در آن لحظه تنها صدایی که توی کلاس شنیده می شد صدای جیرجیر کفش های نو و براق آقای میش کُش بود.

- وای به حالتون اگه مشقاتونو ننویسین.

و من یاد نفرین های مادرم افتادم وقتی برادرم، مشق ننوشته رفت مدرسه و با صورت کبود و لباس های خاکی برگشت. 

روزها و هفته های اول، به سختی ِ جان کندن گذشت. هر روز با پس گردنی ِ بابا از خانه خارج می شدم و با گریه و زاری بر می گشتم و این فقط مادرم بود که با مهربانی می گفت غصه نخور، خدا بزرگه.

تا اینکه در یکی از همین روزهایی که به سختی ِ جان کندن می گذشت اتفاقی افتاد که باعث شد تصمیم سختی بگیرم. شجاعانه ترین تصمیم زندگیم تا آن لحظه.

- بچه ها، یه خبر خوش براتون دارم.

این را آقای میش کش گفت. روز شنبه ای از هفته های آخر آبان ماه، که هوا  کمی سردتر شده بود، آقای میش کش، بدون چوب معروفش، وارد کلاس شد. جستی زد و رفت روی سکوی جلوی تخته سیاه و برخلاف همیشه، با مهربانی با بچه ها حرف زد:

- بچه ها، من و خانم اصلانی، معلم اون یکی کلاس اولی ها، قرار گذاشتیم هر کی دوست داره بره کلاس ایشون.

با شنیدن این خبر، لبخند ریزی از شادی بر لب بچه ها نشست. قلبم به شدت به تپش افتاد و هاج و واج به بچه هایی نگاه می کردم که مثل خودم، از شنیدن این خبر شوکه شده بودند. با اینکه آقای میش کش در ِقفس را باز کرده بود کسی جرات پرواز نداشت.

- بچه ها چرا معطلید؟ هرکی دوس داره بیاد پای تابلو تا مبصر اسمشو بنویسه.

خیلی دلم می خواست اولین نفر باشم اما می ترسیدم. ولی با اصرار و تشویق آقای میش کش، کم کم ترس بچه ها ریخت و ترس من هم ریخت.

بچه هایی که می خواستیم به کلاس خانم اصلانی برویم به دستور آقای میش کش جلوی تخته سیاه، به ردیف ایستادیم. بعضی از بچه ها از خوشحالی شکلک در می آوردند. برای دوستانشان زبان می کشیدند.  

- ااااااااااااااحمدی!

بند دلم پاره شد. تمام مهربانی های آقای میش کش با فریادی که کشید از بین رفت. احمدی مبصر کلاس بود.

- بله آقا.

- برو از توی باغچه یه چوب بزرگ بیار تا من تکلیفمو با این پدر سوخته ها روشن کنم.

صدای زمخت و ترسناک آقای میش کش ما را از خوابِ خوشِ غفلت بیدار کرد. شاگرد بغل دستی ام که حاضر به ترک کلاس نمی شد و در آخرین لحظه گول مرا خورده بود، بازویم را گرفت و مثل گنجشک اسیری می لرزید.

- بلائی سرتون بیارم که هیچوقت یادتون نره. میخواین از کلاس من برین؟

صدای شکافته شدن هوا بوسیله چوب انار، از برخورد چوب به کف دست هایمان ترسناکتر بود.

- فففففففف...

 نفر به نفر هر نفر چهار ضربه. دوتا دست راست، دوتا دست چپ. دوتا محکم، دوتا محکمتر. آنهایی که کمتر التماس می کردند و یا از ترس دستشان را می دزدیدند دو ضربه ی اضافه. با اینکه کلاسمان نزدیک دفتر بود و صدای التماس بچه ها در تمام مدرسه می پیچید اما نمیدانم چرا آقای ناظم و مدیر مدرسه هیچ دخالتی نکردند.

حالا دیگر آنهایی هم که نمی خواستند از کلاس آقای میش کش بروند و کتک نخورده بودند مثل بید می لرزیدند... و من چقدر دوست داشتم آن روز بابا بجای ور رفتن به رادیو، می پرسید چرا نمیخوای بری مدرسه؟ ولی هیچوقت نپرسید...