کولهام را روی دوشم جابجا میکنم. بند کوله بدجوری اذیتم میکند. زیر ِ بند کوله را با نوک انگشتانم مالش میدهم. بیفایده است. دخترم برای هزارمین بار گفت:« کولهات رو پر نکن.». من هم برای هزارمین بار به حرفش گوش ندادم.
- «خدارو چه دیدی. شاید امروز همه رو فروختم.»
اجارهخانۀ عقب افتاده، کیف و کفش مدرسه، گوشت و برنج و هزار کوفت دیگر باعث میشوند به دلسوزیهای تکراری دخترکم توجه نکنم. به طرفش برگشتم« مانتو بهم میاد؟» و لاک ناخن و رژ لبم که با رنگ آبی مانتو ست نیستند را نشانش دادم. نگاهم کرد و حرفی نزد.
«به هم نمیان؟»
لبخندی زد و خودش را با کتابهایش مشغول کرد.
فرصت فکر کردن به این مسائل نیست. کمی مسیرم را به سمت آقائی که از روبرو میآید کج میکنم. از همان فاصلۀ چند ده متری زیر چشمی به دستم نگاه میکند. با اینکه این نوع نگاهها را میشناسم اما هنوز تشخیص نمیدهم چه کسی خریدار است و چه کسی مزاحم. اینهم برکت روزگار است که امثال من توی خیابان زیاد شدهاند. به خودم جرات میدهم و از همان فاصله به چشمانش زل میزنم. به همان روشی که یاد گرفتهام. که دوستانم یادم دادهاند:«ببین زیبا، اول باید مشتری رو به خودت جلب کنی.»
میپرسم: «چطوری؟»
«با نگات. لبخندت، چه میدونم. هرجور که میتونی.»
«یعنی قر و قمیش هم بیام؟» و هر دو با صدای بلند خندیدیم.
باز ذهنم هزار راه رفت و آن آقا خودش را با کاغذهائی که در دست دارد مشغول میکند که مثلا مرا ندیده است. چارهای ندارم. او باید مرا ببیند.
سرعتش را کم میکند. دست چپم که خالی است را به طرف کوله میبرم. لبۀ زبر و زمخت زیپش را بین انگشتانم احساس میکنم. اما زیپ باز نمیشود. تا برمیگردم که زیپ را باز کنم مرد از پیادهرو پائین رفته و با عجله به آنطرف خیابان میرود:«مردهشور ای شانس.»
خستهام و تشنه. نیم نگاهی به ساعت گوشی میاندازم. سه ساعت است بیفایده خیابانها را پرسه زدهام. وارد سوپرمارکتی میشوم. آب میخواهم. کارتم را میدهم و تا رمز را بپرسد سر صحبت را باز میکنم. از سردرگمی نسل جوان میگویم. از کمرنگ شدن علاقۀ آنها به علم و فرهنگ و هنر. سرش را به علامت تائید تکان میدهد. تنها مشتریاش را راه میاندازد. دستی به موهای جو گندمیش کشیده کارت را به دستم میدهد. تمام بدنم یخ میکند. چهار انگشت دستم را گرفته و رها نمیکند: «خانوم خانوما، چی برا فروش داری!؟»
به زحمت انگشتانم را از بین دستش بیرون میکشم. بغض میکنم. از مغازه بیرون میآیم. صدای خشدارش توی گوشم میپیچد:«کجا با این عجله!؟» پاهایم نای رفتن ندارند. زانوهایم سست شدهاند. اما ناخودآگاه سرعتم را بیشتر میکنم. نفسم به شماره میافتد. احساس میکنم کیسهای سیمان روی دوشم گذاشتهاند. دوست دارم جیغ بکشم. فریاد بزنم.
به فاصلۀ زیادی از سوپری به دیواری تکیه داده و چند نفس عمیق میکشم. کمی آنطرفتر مرد جوانی کنار خیابان ایستاده است. میترسم پا پیش بگذارم. سرش با زاویۀ نود درجه توی گوشی است. چارهای ندارم. نزدیک میشوم. سلام میکنم. جوابم را نمیدهد. سعی میکنم نگاهش کنم اما هنوز نگاهم در نگاهش گره نخورده فریاد میزند: «مردمی احمقتر از ما پیدا میشه!؟»
به زور لبخند میزنم. اخم کرده و سرتا پایم را ورانداز میکند. نگاهش در پایینترین نقطۀ ممکن، قفل میشود. رد نگاهش را دنبال میکنم. سوراخ سمت راست لنگۀ چپ کفشم را دیده است. سرش را بالا میآورد: «پنجاه دقیقه است یه آدم احمق ماشینشو کنار ماشینم پارک کرده و رفته پی...»
حرفش را به همراه آب دهانش قورت داده و سرش را توی گوشی میبرد: «لا اله الا الله.»
میترسم حرفی بزنم. با کمی شرم به کوله و کتابهای توی دستم اشاره میکنم:
«جسارت نباشه آقا، مغز خیلیامون خالیه.»
گوشیاش را به زحمت توی جیب شلوار تنگش میچپاند:«برو بابا دلت خوشه! خالی باشه بهتره تا با این اراجیف پر بشه.»
با تمسخر به کتابهائی که توی دستم سنگینی میکنند اشاره میکند. سکوت میکنم و سرم را پائین میاندازم. مرد جوان در حالی که از من فاصله میگیرد و به زحمت گوشیش را از جیب شلوار تنگش خارج میکند ادامه میدهد: «تو این روزگار، با ای گوشیا، هرکسی برا خودش یه پروفسوره.»
بدون خداحافظی به راهم ادامه میدهم اما این بار، سنگینی کوله چندین برابر شده است. دلم میخواهد کوله را وسط خیابان پرت کنم. مکث میکنم. نفس عمیقی کشیده و کمی آب میخورم.
به مجتمع پزشکان میرسم. وارد میشوم. خیلی شلوغ است. نگاهم به وسط سالن پر از جمعیت میافتد. خانمی شبیه خودم کولهای کوچکتر از کولۀ من، روی دوشش گذاشته و جلوی هر بیماری مکث میکند. کمک میخواهد. همه کمکش میکنند. بدون استثنا. ردی از عرق از پشت گردن تا انحنای کمرم سُر میخورد. از سردی قطرات عرق لرز بر اندامم میافتد. منتظر میمانم تا آن خانم از سالن خارج بشود. بند کولهام را که حالا حسابی روی دوشم جا انداخته است جابجا میکنم. نفس عمیقی میکشم و کنار اولین همراه بیمار مینشینم. برای بیمارش آرزوی سلامتی میکنم و برای او از ارزش زمان میگویم. از طلای نابی که حتی در صف انتظار دکتر هم نباید هدر برود. حین گفتن این چرندیات دست به کوله میبرم اما زیپ کوله را باز نکرده آن خانم تشکر میکند: «ممنون جانم. دیگه تو این دور و زمونه کی حوصلۀ کتاب خوندن داره.»
اجازه میخواهم نمونههای متنوع را نشانش بدهم، بیشعوری، قمارباز، قورباغهات را قورت بده، آشپزی نوین... شاید نظرش عوض بشود. در حد یک نگاه. همین. اصرار میکنم اما محترمانه حرفش را تکرار میکند: «نه! ممنون. گفتم که، نیازی ندارم.!»
به نیمکت بعدی نگاه میکنم. به اندازۀ یک نفر، جا برای نشستن هست. سعی میکنم کنار آقائی که روی آن نشسته بروم و همین حرفها را برایش تکرار بکنم. مرد، دو لنگ چاقش را چنان باز میکند که جایی برای نشستن من نباشد. منظورش را متوجه میشوم. به نیمکت بعدی میروم. آقائی شیک و مرتب نشسته است. کتابها را نشانش میدهم. با پشت دست همه را پس میزند. از من کتاب قطور میخواهد. میپرسم«مثلا چه کتابی؟» خودش هم نمیداند.
«برا تزئین دکور خونهام میخوام.»
و من گیج و منگ، نیمکت به نیمکت، صندلی به صندلی و نفر به نفر تمام سالن را میچرخم. هیچکس کتاب نمیخواهد. میگویم:« کاش به اندازۀ همین گدا درآمد داشتم.!»