دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

نامحرم ...!!!

صدای جیغ و التماس های دلخراش یه زن ، توی شرایط وحشت و اضطراب اون شب لعنتی ، همه رو متوجه پایین دست رودخونه کرد !

تاریکی شب ، قدرت دید رو از همه گرفته بود ! واقعن اونجا چه خبر بود ؟ چه کسی به کمک نیاز داشت ؟

کسی نمیدونست ! ولی هرچه بود ، یه نفر شدیدن گرفتار شده بود و باید به کمکش میرفتیم .

یکی از آقایون با چراغ قوه ، محل صدا رو پیدا کرد . درخت کج شده ای روی آب ، تنها وسیله ای بود که اون خانم رو ازغرق شدن و مرگ حتمی نجات داده بود .

یکی از جمع ما خیلی سریع خودش رو به محل رسوند . 

کسی که کمک میخواست تقریبن از سینه به پایین توی آب بود و با دیدن اون آقا ، به زندگی امیدوار شد . حالا دیگه بجای جیغ و فریاد فقط گریه میکرد ...

ما از دور نگران بودیم نکنه به موقع نرسه ، یا نتونه به تنهائی اونو نجات بده !

دوستمون خیلی سریع خم شد و خواست دست خانمه رو بگیره و از آب بکشه بیرون ...!

ولی با تعجب دیدیم که ایشون بجای اینکه دستش رو به دوستمون بده ، خم شد و کمی رفت توی آب ! انگار دنبال چیزی میگشت ...

بعد با دست چپش از بین پاهاش یه بسته ی سفید رو در آورد و داد دست دوستمون !

ایشونم بسته رو با احتیاط و آروم گذاشت روی زمین و دوباره دستشو برا کمک به اون خانم دراز کرد .

حالا دیگه اون زن با خیال راحت و البته با کلی ترس و لرز دستشو گذاشت توی دست دوستمون و با احتیاط دست دیگه ش رو از درخت جدا کرد و بکمک رفیقمون از آب اومد بیرون ...

اون خانم ، تا از آب بیرون اومد بسته ی سفید رو از روی زمین برداشت و مثل یه شیئ مقدس ، یا بهتره بگم مثل یه چیز فوق العاده عزیز! محکم گرفتش توی بغلش و شونه هاش شروع کردن به لرزیدن...!

بله درست دیده بودیم ! نمیدونم چطور ولی متاسفانه بچه اش رو آب برده بود و برا نجاتش خودشو به آب زده بود ... یه بچه ی قنداقی !

و حالا جسد بی جون بچه ش توی بغلش بود ...

بهمن ماه بود و هوا بشدت سرد !

زمستان و منطقه ی سردسیر و نیمه های شب و تاریکی هوا ! و از همه بدتر سقوط اتوبوس توی دره ای که رودخونه ای ته اون جریان داشت ، شرایط فوق العاده وحشتناک و سختی برامون رقم زده بود !

بزرگترین اشتباه راننده ی اتوبوس این بود که بعد از نماز و شام ، ماشینو دست شاگردش داد و رفت خوابید ... یه شاگرد ناشی و نابلد ... مشخص بود شاگرد شوفر خیلی توی فیلمه ! 

خواب پلکهای همه رو سنگین کرده بود ! توی عمق شیرین خواب بودیم که تکانهای شدیدی همه رو سراسیمه از خواب بیدار کرد ! موقعی از خواب بیدار شدیم که اتوبوس به ته دره رسیده بود و تقریبن نصف ماشین داخل آب رفته بود . شدت جریان آب به حدی بود که هر لحظه امکان غرق شدن اتوبوس وجود داشت ...

اول از همه صدای جیغ و فریاد زنها و بچه ها امکان هر اقدامی رو از همه گرفته بود .

مردها خیلی سریع از پنجره های عقب ماشین رفتیم بیرون و سعی کردیم زنها و بچه هارو از داخل اتوبوس نجات بدیم .

یه صف درست کردیم و مسافرها رو ، دست به دست از اتوبوس به خشکی منتقل می کردیم ... اول از همه بچه های کوچولو که بشدت ترسیده بودن !

نوبت به دختر خانمی رسید حدودن سیزده ، چهارده ساله !

دختری که اگه اون شب نبود شاید زاویه دیدم نسبت به بعضی مسائل و آدمها عوض نمیشد !

وقتی اون دختره رو از نفر جلوئی تحویل گرفتم و خواستم به نفر بعدی تحویل بدم ، متوجه شدم کسی نیست که اونو ازم تحویل بگیره ! آخه نفرات قبلی را رو هوا ازم میگرفتن ! و حالا ...

چطور ممکنه ! پس بقیه کجا رفتن ؟

برگشتم که خبری از بقیه بگیرم . از بقیه ی دوستانی که باید باشند تا همه رو نجات بدیم ولی ظاهرن نبودن !

 متوجه شدم نفر بعد از من دستاشو پشت سرش قایم کرده و دختره رو ازم تحویل نمیگیره !

با تعجب بهش گفتم : پ چه مرگت شده ؟ چرا اینو نمیگیری ؟

وقتی عصبانیت منو دید با نگاه سفیه اندر عاقلی! که حتی توی اون تاریکی هم عمق سفاهتش پیدا بود ! گفت :

آخه نامحرمه ...!!! نااااامحـــــرم ! متوجه نیستی ؟ واقعن نمیبینی که بچه نیست !

خب ، ظاهرن با حساب دودوتای شرعی خودشون ، اوشون حق داشته عصبانی بشه ! کاملن هم حق داشت ... اشتباه از من بود ! من باید اول به قیافه ها نگاه میکردم بعد ....

بله حتمن اشتباه از من بوده !

.....................................................................................

سالها از اون ماجرا گذشته ! سالــها ...

و چقدر دلم میخواد دوباره اوشون رو ببینم ؟؟؟

یعنی راستش میخوام ببینم اونی که اون شب حاضر نبود دست به نامحرم بزنه !

 هنوز بر بام اعتقاداتشه !

 یا از اونور بام افتاده...؟

آخه میدونید ...

همیشه ما ملت افراط و تفریط بوده ایم ...

یا رومی رومیم ! یا زنگی زنگ ...!

یا بیستون میسازیم ...! یا چهل ستون ...!

یا باید خدا رو بخوایم...! یا خرما رو ...!

یا آشمون شور میشه یا بی نمک !

ظاهرن از میانه روی و اعتدال خبری نیست ...

بفرموده امام علی(علیه السلام) 

 " لا تَرَی الْجاهِلَ اِلاَّ مُفْرِطاً او مُفَّرِطاً   "

 " نادان را نبینی مگر اینکه افراط‌گر باشد یا تفریط‌گر"

 

سفر عشق ... قسمت آخر!


ظاهرن استرسی که به من وارد شده بود به اندرونی ( یعنی پشت وانت ) هم وارد شده بود ولی به شکلی دیگه !

آقا فرزاد میگفت یکی از خانمها ، وقتی اونهمه تاریکی و مسیر پراز دست انداز رو میبینه دستاشو میبره بالا و میگه : خدایا خودت میدونی اینجا غریبیم و بجز خودت کسی رو نداریم !

فرزاد بهش میگه: خانم طالب زاده ؛ پس حضرت عباس (ع) و امام حسین (ع) چی ؟

ایشونم میگه : خدایا بجز خودت و حضرت عباس و امام حسین کسی رو نداریم !

فرزاد بازم بهش میگه : پس امام زمان(ع) چی ؟

و خانم طالب زاده همینطور که دستاش بالاست میگه: خدایا بجز خودت و حضرت عباس و امام حسین و امام زمان کسی رو نداریم ...

و بقیه هِرّ و کِرّ میزنن زیر خنده !

منو باش که استرس کیا رو داشتم ...

خب وقتی اون آقای تمام سیاه پوش رو از نزدیکتر دیدم تمام استرسم به آرامش بدل شد . عکسشو میذارم تا خودتونم باور کنید ...


نزدیک که شد هی دستاشو میذاشت روی سرش و میگفت : اَنتم زُوارالحسین ، اَنتُم علی الراسی ...و از صمیم قلب لبخند میزد و به عربی بهمون خوش آمد میگفت ...

خانمها به اندرونی و من و فرزاد هم به اتاق پذیرائی راهنمائی شدیم .

بلافاصله سفره شام پهن شد . هر چه گفتیم شام خوردیم افاقه نکرد . میگفت برای تبرک هم شده یه لقمه بخورید... و خوردیم .


وعده حمام رو داده بودن . نوبت به من شد .برای حمام باید از محوطه بیرون خونه یعنی از توی حیاط و فضای باز میرفتم . بعد از حمام و به محض خروج ، ابواحمد( همون آقای تمام سیاه پوش ) توی سرما با یه پتوی تمیز درِ حمام منتظرم بود که مبادا سرما بخورم . پتو رو انداخت روی سرم و منو به اتاق راهنمائی کرد ... (چشمام از تعجب و از اینهمه صفا و محبت و مهمون نوازی گرد شده بود ! حقیقتن حرفی برا گفتن نداشتم. )

بقیه در ادامه مطلب 

ادامه مطلب ...

سفر عشق 5


چرا پیاده روی ؟ مسئله این است ...

شاید منطقی نباشه آدم اینهمه راه رو پیاده بره بعد با تنی خسته ، پاهائی تاول زده ، غبارآلوده راه ، وارد حرم بشه و بره زیارت ...

سوای همه ی ثواب هائی که برای زیارت امام حسین (ع) با پای پیاده ذکر شده تاثیر علنی این پیاده روی را به عینه در همراهام میدیدم .

وقتی که راهِ طولانی و خسته کننده ، همراهامو بشدت خسته میکرد ، به همدیگه میگفتن : فدای صبر و تحمل بانو زینب (س) !

عزیز دردونه ی پدر و نوه پیامبر(ص) باشی ! بعد توی مدت اسارت و انتقال از کربلا به شام ، با اونهمه سختی و مصیبت ! داغ برادر وجگرگوشه ها و همرزمان و یاران برادر دیده ، تشنه و گرسنه به اسارت کشیده شده ، با قافله ای مصیبت زده ، از همه سوزناکتر ، سرهای بریده ی برادر و یاران و عزیزانت در برابر دیده­ گان در جلوی قافله !! چه کشیده تا به شام رسیده ! حدود هزار کیلومتر ! اونهم با چه بی حرمتی هائی که درطول مسیر و شهر به شهر درحق ایشان و خونواده ی داغدارش شده !

و حالاما با اینهمه آسایش و آرامش ، اینهمه عزت و احترام ، اینهمه پذیرائی ، چقدر برامون سخته طی همین مسیر کوتاه ...

" امام صادق(ع) درباره ثواب زیارت امام حسین(ع) با پای پیاده می‌فرمایند: کسى که با پای پیاده به زیارت امام حسین(ع) برود، خداوند به هر قدمى که برمیدارد یک حسنه برایش نوشته و یک گناه از او محو میفرماید و یک درجه مرتبه‏ اش را بالا میبرد ..."

صبح زود صبحانه نخورده از مسیر تعیین شده در شهربغداد راهی کربلا شدیم . متاسفانه فقط دو روز تا شروع اربعین حسینی زمان داشتیم . با محاسباتی که کرده بودیم نمیتونستیم همه ی مسیر رو پیاده بریم . حدود صد کیلومتر در دو روز امکان نداشت . قرارمون این شد تا توان داریم پیاده بریم ، هروقت خسته شدیم از ماشینهائی که در کنار مسیر برای انتقال زوار مهیا شده استفاده بکنیم . 


بقیه سفرنامه را در ادامه مطلب مطالعه بفرمائید ...

 

ادامه مطلب ...