دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

اربعین عشق (5)

مدتی این مثنوی تاخیر شد...

شرمنده از همه ی دوستان عزیزتر از جان...

و اما ادامه سفرنامه...

شب بود و سرما و تب شدید فرزاد جان و بلاتکلیفی ...!

به تصور اینکه امسال هم مثل سال گذشته است! غروب که شد نماز خوندیم و به راهمون ادامه دادیم... گفتیم تا میتونیم میریم و هر جا که خسته شدیم اطراق میکنیم! هر جا که خسته شدیم...

غافل از اینکه فرزاد خسته است و داره تب میکنه. یعنی تب کرده ولی بروز نمیده!!

-خب بچه ها! تا عمود چند بریم؟

این سوالی بود که خانمم پرسید. با همون انرژی اول صبح... انگار این زن خستگی نداره! ما هم بخاطر اینکه کم نیاریم به شوخی گفتیم تا عمود 1000 ... از صبح تا اون لحظه حدود 400 عمود رو اومده بودیم. 400 ضربدر 50 متر به عبارتی میشه بیست کیلومتر... غافل از اینکه فرزاد دیگه نا نداره و بهمون چیزی نمیگه...

همیشه همینجوری بوده! فرزاد رو میگم. کوچیک هم که بود بعضی از شبها پادرد میگرفت... اتفاقی بیدار میشدم، میدیدم نشسته و داره درد میکشه... درد میکشه بدون ناله کردن! ناله نمیکرد که ما بیدار نشیم.! یه بچه ی سه ساله و اینهمه شعور و تحمل!؟

-فرزاد جان چته؟ چرا بیداری؟

-هیچی بابا، پاهام درد میکنه، تو بخواب، خودشون خوب میشن!

و میگیرفتمش توی بغلمو و بغض میکردم. حوله گرم میکردم و میذاشتم روی پاهاش و توی دلم میگفتم خدایا چی میشد همین الان دردهاشو به من منتقل میکردی...

مقداری دیگه رفتیم. خستگی خودشو نشون داد. تصمیم گرفتیم شب رو همونجا بمونیم. هر جا که شد. دیگه کسی التماسمون نمیکرد برای "مُبیت"... برای جای خواب! دیگه کسی نمیپرسید: " خُویَه هَل مَکان للّنوم ؟" برادر جای خواب دارین!؟ آخه مسیر امسالمون نجف تا کربلا بود که پر بود زائر ایرانی و مسیر سال قبلمون بغداد تا کربلا بود که مسیر ایرانی ها نبود. برای همین هم همه ی جاها پر بودن. حتی توی حیاط حسینه ها و مساجد.

از شدت سرما دور یه منقل از خاکستر گرم جمع شدیم... مونده بودیم که کجا بریم! به هر چادر و پناهگاهی مراجعه میکردیم پر بود! نای ادامه ی مسیر رو هم نداشتیم...

یه زن و شوهر ایرانی نشستن کنارمون. از اوضاع آشفته مون فهمیدن که جائی برای خواب نداریم. گفتن اگه تا صبح هم راه برین ممکنه جائی پیدا نکنید. بهتره همینجا بمونید. معمولاً عده ای هستن که بعد از ظهر میخوابن تا ساعت 11 یا 12 شب و بعد دوباره پیاده روی میکنن. فقط اینطوری ممکنه جا گیرتون بیاد...

چاره ای نداشتیم. همونجا موندیم و نظر اون آقا هم درست از آب در اومد. حدود ساعت یازده شب سه نفر از داخل حسینه روبرو اومدن بیرون... خودمو به مسئول حسینه رسوندم و تقاضای جای خواب کردم. با روی باز قبول کرد. خوشبختانه پشت حسینه هم جا برای خانمها داشت.

-تَفَّضل، تَفَضّل خویَه! هَلَه بِکُم یا زُواّرالحسین(ع)

حالا که میخوایم بریم داخل تا از شر سرما نجات پیدا کنیم میبینم فرزاد نیست...! مسئول حسینه دعوتمون میکرد که بریم داخل و من نمیدونستم با چه زبونی بهش بگم که پسرم نیست! طرف عصبانی شد و گفت اگه نمیرین داخل جا رو به بقیه بدم... و من فقط تونستم بهش بگم:

-ابنی مفقود...!

و رفتم دنبال فرزاد، کجا؟ نمیدونم. فقط رفتم تا پیداش کنم. ده عمود، بیست عمود...، نمیدونم، ولی میدونم هرچی میرفتم کمتر اثری از فرزاد جان میدیدم...

ناامید برگشتم. ایندفعه خانومم رفت. اونم رفت و اونم اثری از فرزاد پیدا نکرد... به فرزاد پیامک دادم اونم بی نتیجه بود... مسئول حسینه وقتی حالت درموندگی مارو دید گفت جای خوابتون محفوظه نگران نباشید. برید دنبال پسرتون...

یه بار دیگه رفتم و فرزاد رو پیدا نکردم... نگران برگشتم. نگران از اینکه بلائی سرش نیومده باشه... برای پیدا کردن فرزاد حتی به گوشه های تاریک بیابون های اطراف هم سرک میکشیدم اما نبود که نبود...

کاملاً مستاصل شده بودیم که سایه ی فرزاد رو از دور دیدم. کاملاً خسته و بی رمق! بهش گفتم کجا بودی؟ گفت وقتی راه افتادم فکر کردم شما هم پشت سرم راه افتادین تا عمود 435 رفتم و نشستم منتظرتون، وقتی دیدم خبری ازتون نیست برگشتم...

جالب اینجا بود که من و خانومم هر دو تا عمود 434 رفته بودیم...

خدارو شکر به خیر گذشت... شاید حدود ساعت یک خوابیدیم اونم چه خوابی! برای اینکه جائی برای من باز بشه که بخوابم مسئول حسینه یه نفر رو بیدار کرد و بهش گفت روی دست بخوابه که جای کمتری اشغال بکنه و جائی برای خوابیدن من بشه... یعنی دقیقاً عین دونه های خرما که کنار هم توی جعبه چیده میشن...

خوابیدیم و نخوابیدیم که صدای قرآن از بلندگوی داخل حسینه بیدارم کرد... خدایا چقدر زود صبح شد؟ مگه ساعت چنده؟

فکر کنم ساعت چهار و نیم اذان صبح بود و اینا از ساعت سه صبح قرآن پخش کردن! یعنی میخواستن کل قرآن رو همون شب پخش کنن!

هر جور بود نماز رو خوندیم و یه صبحونه مختصر و دوباره راه افتادیم غافل از اینکه بیماری و تب فرزاد تازه داره خودشو نشون میده و نمیدونستیم که کارمون به بیمارستان کشیده میشه...