دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

نکنه مُرده؟

می گوید: اول بگو استغفرالله.

می گویم: پدر صلواتی، من که هنوز حرفی نزدم. بذار شروع بکنم، اونم به روی چشم.

راضی می شود که حرفم را ادامه بدهم.

 می گویم: اگه من جای خدا بودم همه جور مَخ... 

با دستش جلوی دهنم را می گیرد و اجازه حرف زدن نمی دهد. دوستم آقاکریم، اعتقادات خاصی دارد. جلوی او، خیلی باید مواظب حرف زدنتان باشید.

- دیدی نگفتی استغفرالله؟

 می گویم: مرد حسابی بس که اَمون نمی دی. تازه تو از کجا می دونی روزی صدبار نمی گم استغفرالله؟

بعد خیلی سریع ادامه می دهم: استغفرالله استغفرالله اگه من جای خدا بودم همه جور مخلوقی خلق می کردم الا آدم خجالتی.

 می گوید: مگه آدم خجالتی آدم نیس که خلقش نمی کردی؟

 می گویم: چرا. اما آدمای مریض احوال ِخدا، که تکلیفشون روشنه. ایدزی، میدزی و سرطانیا. کور و کچلاش هم که تسلیم شرایط زندگیشون شدن و یه خاکی رو سرشون می ریزن. ولی آدمای خجالتی، اگه همه ی دردای عالمو یه جا داشته باشن، فقط بخاطر خجالتی بودنشونه که بدبختن.

می گوید: خیلی گنده اش می کنی، خوو آدم خجالتی می تونه بره دکتر، با چن تا قرص و مشاوره، پررو بشه.

که اگر خودم نرفته بودم، حرفش را دربست قبول می کردم ولی باز هم بقول مادرم " کاش خدا اصلا آدم خجالتی را نمی آفرید. "

 

یادم می آید با کلی هِنّ و هِنّ و عرق ریختن و شرم و حیا، رفتم مطب دکتر. وقتی با دکتر دست دادم از بس عرق کرده بودم دکتر چندشش شد. بعد دستش را با دستمال خشک کرد و تا آخر جلسه، به خودش نزدیکش نکرد:

- چند تا آزمایش برات می نویسم تا بعد.

- چه آزمایشی آقای دکتر؟

- نترس چیز مهمی نیست.

 

ناشتا نخورده، خودم را به آزمایشگاه رساندم. همیشه دوست داشتم توی هر کاری نفر اول باشم. تا از در وارد شدم حدس زدم ساختمان را اشتباهی رفته ام، فوری برگشتم بیرون. آدرس و تابلوی سر در ساختمان را چک کردم. متاسفانه درست بود، آزمایشگاه والفجر. اگر بگویم پنجاه نفر توی حیاط کوچک آزمایشگاه جمع شده بودند دروغ نگفته ام.

تصور کنید یک روز گرم تابستانی، هوا بشدت شرجی و دم کرده، سهمیه اکسیژن هر نفر از این هوا، در حد یک بیمار آسمی، آن وقت سی چهل نفر، لیوان بدست، توی حیاطی اندازه یک قفس، می لولیدند تا نوبتشان بشود. گفتم خوش به حال خودم که آزمایش خون دارم. حالا چرا چنین تصوری داشتم، نمی دانم.

مسول آزمایشگاه نسخه را که دید، یک لیوان دستم داد.

- این چیه؟

با عصبانیت گفت:

- لیوانه که باهاش آب بخوری!

فکر کردم جدی می گوید. با حالت حق به جانبی گفتم:

- اول صبحی کی آب می خوره؟

- بامزه!

معلوم بود دلش از جائی پر است. با قیافه خسته و چشم های وزغی و خواب آلوده اش به ته صف اشاره کرد که یعنی برو بذار باد بیاد.

 

صف کمی به هم ریخته بود. نفر اول چسبیده به در توالت و نفر آخر نامعلوم. منظم کردن این جمعیت ِ بی حوصله ی مثانه پر ِلیوان بدست، توی هوائی که نود درصدش آب بود، واقعا کار سختی بود. مِن و مِنی کردم و آهسته پرسیدم:

-آخری کیه؟

اینقدر خجالت کشیده بودم که فکر نمی کردم توی آن شلوغی کسی صدایم را بشنود. خانم جوانی، سانتی مانتال که نمی دانم با چه حوصله ای اول صبحی، توی این هوای افتضاح، اینهمه به خودش رسیده بود، چشم و ابرو نازک کرد و گفت: من.

- خانم ببخشید صف خانوما، آقایون جدا نیست؟

لیوانش را شبیه آب خوردن سرکشید و خندید:

- مگه اومدی نون بخری؟

هر چند از سوال خودم خجالت کشیدم اما این خواهر سانتی مانتال هم از حال زار و درد بی درمان من خبر نداشت!

 

ته صف ایستادم و برای اولین بار از اینکه آخری هستم خوشحال بودم اما تجربه برایم ثابت کرده خوشحالی ها پایدار نیستند. تا چشم برگرداندم چند خانم و آقا پشت سرم اضافه شدند.

از استرس حضور این چند نفر و اینکه لحظه به لحظه فاصله ام تا توالت کمتر می شد احساس دستشوئی ام کاملا از بین رفت. بقول شاعر هوا بس ناجوانمردانه گرم بود و شرشر عرق امانم را بریده بود. چند قطره ذخیره ی آب بدنم را که از روز قبل برای چنین لحظه ای نگه داشته بودم بصورت عرق پس دادم و حالا مانده بودم توی لیوان یک بار مصرف، که اسمم روی آن حک شده بود، چه بریزم؟

 

عرق پیشانی ام را پاک می کردم و احساس می کردم همه ی نگاه ها به طرف من است غافل از اینکه خانم سانتی مانتاله، لیوان به دست با ناز و کرشمه از جلویم رد شده بود. آقای پشت سرم محکم روی شانه ام زد:

- آقا کجائی؟ بفرما داخل. امروز حسابی از کار و زندگی افتادیم.

چاره ای نداشتم. نوبتم شده بود و جای تعارف هم نبود. چشم هایم را بستم و رفتم داخل اما همین جمله ی " امروز حسابی از کار و زندگی افتادیم " قفلی زد بر تمام منافذ خروجی ام. دریغ از یک قطره. باور بفرمائید اگر شما کاری کردید من هم کردم. ناشتا نخورده، هر چه توان داشتم به امعاء و احشای داخلی ام فشار آوردم ولی نشد که بشود آنچه که باید بشود.

 

حضورم در اتاقکی نیم وجبی، که با خط کج و معوجی روی در ِ زنگ زده و پوسیده اش نوشته شده بود"WC " به حدی به درازا کشید که صدای اعتراض مردم و ضربه زدن به در توالت بلند شد و من بعنوان کسی که بانی و مسبب این اعتراض بودم اول به خودم، بعد دوباره به خودم لعنت فرستادم وکاملا به همه حق می دادم.

- مگه اون تو چکار می کنه که بیرون نمیاد؟ نکنه مُرده؟

بالاخره که چی؟ باید بیرون می آمدم. اما یک مشکل اساسی مانع خروجم از توالت می شد. لیوان یک بار مصرف.

- با لیوان خالی چه کنم؟

با کمی فکر کردن این مشکل حل شد. مقداری آب توی لیوان ریختم و خیس عرق از توالت بیرون آمدم و بی توجه به غرزدن های مردم، به سمت اتاق نمونه ها رفتم اما یواشکی لیوان را توی سطل زباله انداختم.

 

می گویم خدا آدم خجالتی رو نیافره، هی می گوید مگه آدم خجالتی آدم نیس؟

می گویم لامصب آدم خجالتی خودش کوه دردیه برا خودش، می گوید با روانشناس و چارتا قرص و آمپول خوب میشه.

کجا خوب می شه؟ که اگه قرار بود خوب بشه دنیا از اینجور آدمای بدبخت پر نمی شد که. آدمائی که همیشه ی خدا، حقشون خورده بشه و سواری بدن و حتی روشون نشه بگن آخ.

 

چاره ای نبود. زمان داشت از دست می رفت. باید پیش مسؤل آزمایشگاه می رفتم. حتما راه حلی برای این مشکل هست. دو همکار جوان تر از خودش، با لباس های سفید و تمیز، سرشان توی برگه های آزمایش، کنار دستش نشسته بودند. یواشکی و با چشم و ابرو اشاره کردم: میشه یه لحظه تشریف بیارین؟

 

هرچند خیلی جوان بود اما اول صبحی با سنگینی خاصی از روی صندلی بلند شد. احتمالا دیشب تا دیر وقت برنامه نود را دیده بود. آهسته دهانم را بیخ گوشش چسباندم و گفتم آقای دکتر مشکل دارم.

وقتی عینکش را از روی چشم هایش برداشت و شیشه ی آنرا داخل دهانش ها کرد، چشم هایش خیلی ریزتر به نظر می آمدند.

- چه مشکلی؟

آنقدر با صدای بلند پرسید که احساس کردم علاوه بر بینایی، شنوائی اش هم مشکل دارد. با خجالت سرم را پائین انداختم و گفتم هرکاری می کنم نمونه نمی آد.

با عصبانیت داد زد: من چکار کنم؟

آهسته لبم را گاز گرفتم و گفتم: آقا خواهش می کنم. من جای پدرتون هستم.

انگار از دست پدرش هم عصبانی باشد بیشتر صدایش را توی گلویش انداخت:

- والله پدر جان، هنوز دانشمندا دستگاهی اختراع نکردن که نمونه رو از بیمار بکشه بیرون.

و خانم های همکارش نگاهی به هم کردند و خندیدند.

بازهم آهسته تر گفتم: بنده ی خدا! می گم مشکل دارم تو مسخره ام می کنی؟ تورو خدا کمک کن دست خالی از اینجا بیرون نرم.

 

کمی فکر کرد و عینکش را که با گوشه ی لباسش پاک کرده بود روی چشم هایش گذاشت. نگاهی به حیاط انداخت و با چشم هایش که حالا اندازه ی چشم های یک جغد درشت شده بودند نگاهم کرد و گفت:

-پاهاتو زیر شیر آب بگیر. اونجا.

- آخه جلوی اینهمه جمعیت؟

دوباره عصبانی شد:

- آهان روت نمیشه. ببینم آزمایش خون که نداری. خوو برو آب بخور. آّبمیوه بخور. چائی بخور.

با این پیشنهاد دکتر عینکی، باری از روی دوشم برداشته شد.

 

-آقا یه لیوان آب هویج بزرگ بدین.

خدا را شکر مغازه ی آب میوه فروشی نزدیک آزمایشگاه بود. تازه می خواست بساطش را راه بیاندازد. از دیدن اولین مشتری، آن هم صبح به این زودی کمی تعجب کرده بود. اولین لیوان را که خوردم خجالت کشیدم برای دومی سفارش بدهم. ساعت هفت و نیم صبح و آب هویج ؟ سراغ مغازه ی بعدی رفتم.

-آقا یه لیوان آب هویج بزرگ بدین.

 

هنوز احساس دستشوئی، خودش را نشان نداده بود. سراغ مغازه ی بعدی رفتم. دیگر آب هویج به دهنم مزه نمی داد. یک لیوان آب طالبی سفارش دادم. برای اینکه صبح به این زودی، مورد شک مغازه دارها قرار نگیرم خیابان را عوض کردم.

در خیابان بعدی بخاطر کاهش هزینه های سرسام آور این آزمایش، دو لیوان بزرگ چائی خوردم. موقع حرکت از این مغازه به آن مغازه شکمم تلاپ تلوپ صدا می کرد اما هنوز آن احساسی که لازم داشتم ظاهر نشده بود، غافل از اینکه باید به سیستم گوارشم کمی مهلت می دادم که ندادم.

شاید در حال خوردن پنجمین یا ششمین لیوان آب میوه بودم که آن احساس خوشآیند به بدترین شکل ممکن خودش را نشان داد. انگار سدی شکسته و سیلی روان شده. پول آب میوه را که دادم، خودم را با فلاکت و بدبختی به آزمایشگاه رساندم. صف همچنان شلوغ بود. آهسته و با قدم های شمرده، طوری که افتضاحی به بار نیاورم، لیوانی گرفتم و خارج از نوبت خودم را داخل WC انداختم.

 

حالا این دفعه هی می آمد، هی می آمد، هی می آمد و قطع هم نمی شد. خیلی راحت می توانستم یک کلمن پر از نمونه، تحویل مسؤل بداخلاق آزمایشگاه بدهم.

دوباره حضور پر رنگم در آن اتاقک نیم وجبی، به حدی به درازا کشید که باز صدای اعتراض مردم و ضربه زدن به در توالت بلند شد. باز هم صدای پچ پچ مردم می آمد که می گفتند:

- مگه اون تو چکار می کنه که بیرون نمیاد؟ نکنه مُرده؟

انتقام

حاج مصطفی مثل یک جوان بیست ساله، پر انرژی و شاداب، با همه خوش و بش می کرد و مشغول تعریف کردن جوک بود. ضمنا حواسش بود که از پذیرائی چیزی کم و کسر نباشد.

- حاجی بزنم به تخته، امشب بد جوری خوشحالی.

- آره دیگه، خدا بخواد ته طغاری بره، از فردا یه نفس راحت می کشم. نه. فردا تعطیله، از روز شنبه.

 

شاید پنجاه سال است با حاجی همسایه ایم. عروسی تمام بچه هایش را دیده ام اما امشب، شب عروسی آخرین دخترش، حاجی، حاجی همیشگی نیست. 

- حاجی چرا از شنبه. همین الان، دیگه نفس راحتو بکش.

- الان نمیشه. ان شاء الله از شنبه.

و خودش را قاطی مهمان ها کرد. طوری با تاکید گفت " ان شاء الله از شنبه" که نگران شدم. حاج مصطفی کسی نیست که بی حساب و کتاب حرف بزند. دستش را گرفتم و به گوشه ی خلوتی بردم:

- چیزی شده حاجی؟

حرفی نزد. برخلاف ظاهر شاد و شنگولی که داشت تا پرسیدم "چیزی شده" انگار بادش را خالی کرده باشند، مچاله شد.

- حاجی، بینی و بین الله، راستشو بگو، چیزی شده؟

مثل همیشه باید با گازانبر از حلقوم حاجی حرف می کشیدم.

- آره، بینی و بین الله قراره چیزی بشه ولی به کسی ربطی نداره.

کمی جاخوردم.

- ممنون حاجی؛ یعنی بعدِ پنجاه سال غریبه شدیم؟

- غریبه نیستی، اما...

مکث حاجی بیشتر نگرانم کرد ولی دوست نداشتم توی رودروایسی برایم حرف بزند.

- خب بهت می گم. آخه دو روز دیگه همه می فهمن. ولی قول بده فقط دوگوش باشی. حداقل امشب زبون نمی خوام.

و تا حاجی حرف زد دلم هزار راه رفت.

- حاجی، راسی راسی زده به سرت؟ مرد حسابی، بدتر از خودم، پات لب گوره، دس بردار تورو خدا.

حاجی آرام دستش را جلوی دهنم گرفت و با دست دیگرش گوشم را محکم کشید. دستِ حاجی را پس زدم:

- تو که تا حالا مردونگی کردی باهاش زندگی کردی، بقیه ی عمرتم تحملش کن.

حلقه ی نازکی از اشک توی چشم های حاجی جمع شد. دستم را بین دست های پینه بسته اش فشار داد و به چشم های نگرانم نگاه کرد:

- مرد حسابی حالا که جریان رو فهمیدی چرا نصیحتم می کنی؟ می گم چهل ساله مثه یه شکارچی، منتظر همچی روزی ام. انتظار این روز لعنتی، پیرم کرد.

نمی توانستم و نمی خواستم خودم را جای حاجی بگذارم اما باید تلاش می کردم جلوی متلاشی شدن خانواده ی بزرگ و محترم حاجی را بگیرم. سه پسر و دو دختر که همه رفته اند سر خانه و زندگی، با کلی نوه.

- حاجی گیرم چهل سال پیش، خونواده ی عیال، نابودت کردن. گناه عیال بدبختت چیه؟

حاجی محکم دست هایش را به هم زد و دندان هایش را از غیظ به هم فشار داد:

- آاااخ که هرچی می کشم از دست عیال بدبختمه. اون شب نباید رضایت می داد. نباید زیر بار حرف زور مادرش می رفت.

- تو که می گی مادر چرچیل اش نقشه کشیده، اونم که چند ساله مرده، خب حالا از کی می خوای انتقام بگیری؟

دندان های حاجی از شدت عصبانیت به هم می خوردند:

- مادرش، گور به گور شده؟ خودش که هست؟ خواهر کوچیکه اش که سر خواهر و مادرم کلاه گذاشت که نمرده؟ برادرای غیرتی اش که به عیال می گن آبجی بزرگه، هر شش تاشون هستن. من می خوام همه شونو بچزونم.

ظاهرا تلاش برای منصرف کردن حاجی، نتیجه نداشت. تا خروس خوان از نقشه ی انتقام حاجی خوابم نبرد. باید هر طور شده فکری می کردم.

 

- آقا مرتضی؛ حتما خبر داری حاجی فردا می خواد چکار بکنه؟

آقا مرتضی، برادر بزرگتر حاجی بود که توی محله دکان کوچکی داشت. به محض ورودم به دکان، آقا مرتضی تسبیحش را توی جیبش گذاشت. پایش را توی گیوه اش کرد و از روی صندلی چوبی فکسنی که مرتب با چند تا میخ و سنگ ترازو تعمیرش می کرد، بلند شد و انگار که چیزی نشنیده شروع به شمردن دخلش کرد.

- آقا مرتضی متوجه عرض بنده شدی؟

آقا مرتضی پول های شمارش شده را توی دخل پرت کرد. قسم می خورم متوجه نشد دخلش چند تومان شده:

- علیک السلام مَشتی! حاجی حق داره. بذار کارشو بکنه.

- سلام حاجی، شرمنده، اما چی چی رو حق داره، مادر عیالِ حاجی، چهل سال پیش یه غلطی کرده، حالا دخترش باید تاوون پس بده؟ گنه کرد در بلخ آهنگری...

- بَلخ ، مَلخ سرمون نمی شه. حاجی تصمیمی گرفته، همه پشتشیم. والسلام.

- پس خونوادگی می خواین انتقام بگیرین؟

- تو فرض کن انتقامه. به خودمون ربط داره. می گی چرا چهل سال بعد؟ تصمیم حاجیه.

بحث با آقا مرتضی هم بی فایده بود. باید سراغ حاج آقا مومنی می رفتم. حاجی مرید ایشان بود و روزی دو بار توی مسجد بازار پشت سرش نماز می خواند. پرس و جو کردم، از بد روزگار حاج آقا مکه مشرف شده بود.

برای آخرین راهکار، رفتم سراغ عیال حاجی. حاجی منزل نبود و این بهتر بود.

- کوکب خانم، حاجی چشه؟ دیوونه شده؟

زن حاجی صورتش را توی دست هایش پنهان کرد و سرش را پائین انداخت.

- کوکب خانم راستشو بخوای من اومدم هرطور شده جلوی نقشه ی حاجی رو بگیرم.

کوکب خانم در حالی که برایم چائی می آورد آهسته گفت " چوب خدا صدا نداره. " بعد به زحمت نشست و با بغض ادامه داد:

- چهل سال پیش مادر و خواهر حاجی اومدن خونه مون برا خواستگاری. تا حالا اونارو ندیده بودیم. مادرم اون موقع، خواهر کوچیکمو نشونشون داد. بعد شب عروسی منو فرستادن خونه ی حاجی. منی که قبلا بخاطر آبله یه چشمم کور شده بود و پوست صورتم خراب. حاجی همون شب، باید عروسی رو به هم می زد که نزد. فقط با عصبانیت رفت گوشه ی اتاق و همونجا خوابید. بعد ظاهرا چیزی به ذهنش اومده باشه با انگشتش تهدیدم کرد و گفت براتون دارم. همین.

- کوکب خانم تو چرا زیر بار رفتی؟

عیال حاجی سرش را پائین انداخت و آهسته گفت تو مادرمو نمی شناختی.

وقتی دیدم کوکب خانم هم تسلیم تصمیم حاجی شده است، تقریبا ناامید شدم و فقط امیدم به خدا بود که شاید تا فردا حاجی از خر شیطان پیاده شود.

روز شنبه اول صبح حاجی و عیال اش را دیدم که از خانه خارج شدند و نزدیک ظهر حاجی بدون عیال برگشت.

رفتم سراغ حاجی.

- بالاخره کار خودتو کردی؟

- بهت گفته بودم از روز شنبه راحت میشم.