هیچ فکر نمیکردم در آن وقت از شب، چشمهای تیز پیرمردی لاجون تمام نقشههای یک جوان هجده ساله را به راحتی آب خوردن به هم بزند...
تا لحظهای که نصف اعلامیهها را از شکاف درها و بالای دیوارها به داخل خانهها انداخته بودم مشکلی پیش نیامد، چون میدانستم مردم مشغول افطار هستند. اما وارد کردن یک برگ اعلامیه از درز نیمه باز یک در و چشم در چشم شدن با آن پیرمرد، کارم را تمام کرد. پیرمردی که در آن هوای نسبتاً شرجی، بیهوا توی حیاط خانهاش لم داده بود.
پیرمردی فکسنی و فرتوت، که اگر گلویش را میگرفتی جانی در بدن نداشت که از دماغش خارج بشود! اما همین او، به یکباره و به راحتی ِ اسیر کردن گنجشککی پر و بال شکسته، مرا در چنگال خودش اسیر کرد.
هنوز حرکت برگ ِ اعلامیه چرخ زنان به زمین نرسیده بود که با نعرۀ پیرمرد، چهار ستون بدنم لرزید و سر جایم میخکوب شدم. چهار جوان قلچماق از در و دیوار خانه بر سرم هوار شدند و از دو طرف طوری دستهایم را گرفتند که امکان هیچ حرکتی نداشتم. پیرمرد با استفاده از پاره آجری که گوشهی حیاط خانهاش پیدا کرد، آنچنان بر سرم میکوبید که انگار سر ِ ماری سمی و خطرناک را میکوبد.
قد پیرمرد کوتاه بود. کوتاهتر از من و آجر را که بالا میبرد به کف سرم نمیرسید. چند بار امتحان کرد. بیفایده بود. به نظر میآمد به جائی که باب دلش باشد نمیخورد. ضرباتش شبیه کوبیدن پتک آهنگران بر سندان بود... هِن... هِن...
بالاخره چارۀ کار را پیدا کرد. دست چپش را از پشت سر با فشار بر کتف چپم گذاشت. به گمانم زور میزد تا بر نوک انگشتهای پایش بلند شود تا پاره آجر را دقیق در محل مورد نظر فرود آورد...
در آن تاریکی نیم بند شب و در آن ازدحام جمعیتی که از در و دیوار بر سر و کولمان ریخته بود، کمی برگشتم که نگاهم در نگاهش بیفتد، که شاید دلش به رحم بیاید، که حداقل آرامتر بکوبد این پاره آجر لعنتی را، اما احساس رضایتی که در چهرهاش دیدم منصرفم کرد. از انصاف نگذریم با آن سن و سال و قد و قواره، چه خوب میزد...
شاید هم پیر، در آن شب سیاه و تاریک، در آن نصفۀ آجر، چیزهائی میدید که من ِ جوان ِ جاهل ِ خام، در آینۀ شفاف و صیقلی ِ روزگار نمیتوانستم ببینم...!
عدهای جوان مرا از دست پیرمرد و پسرانش بیرون کشیدند که ماشین شهربانی رسید. دو مامور سبیل از بناگوش در رفته به سرعت از ماشین پیاده و پس گردنم را گرفتند.
با دیدن مامورین، زَهره ترک شدم... اما هرچه بود مرا از دست آن پیر خشمگین و ضربات مشت و لگد پسران پرتعدادش رهانیدند...
چه کسی خبردارشان کرده بود؟ هرگز نفهمیدم.
روی صندلیِ خشکِ جیپ شهربانی، با دو مامور بشدت عصبانی، دستبند به دست، همراه نوش جان کردن مُشت و لگد تا مقر شهربانی بردندم... چه بردنی...! و با چه سرعتی...! تو گوئی مسبب تمام آشوبهای مملکت را به دام انداخته بودند.!
در راه، با چند سیلی و پس گردنی، اسم و فامیلم را پرسیدند.
گفتم و از بد روزگار شناختند. یکیشان گفت:
«این کره خر با نون اعلیحضرت بزرگ شده... پسر استوار رحیمیه»
مامور دیگر هم به جا آورد. عصبانی شد و با کف دست، محکم پس گردنم زد:« الاغ...!»
به شهربانی رسیدیم. جائی که تا آن موقع پایم را نگذاشته بودم.
چرا همیشه فکر میکردم شهربانی جای آدمهای نااهل و خلافکار است...!؟
- «خونهتون کجاست!؟»
سوال را ماموری عینکی که پوشهای قرمز روی میز جلویش باز کرده بود پرسید. با تحکم و تشر... با کف دست عرق سر و صورتم را گرفتم و آدرس دادم.
آدرس که دادم و آرام آرام خانهمان در ذهنم نقش بست، بی توجه به حضور چندین پلیس مسلح و باتوم بدست که مثل گرگ دورهام کرده بودند، روحم به سمت خانه پر کشید.
بوی مادرم را حس کردم و چهرۀ همیشه آرامش را... کمی آرام شدم.
مادر گوشۀ اتاق، جای همیشگیاش، سفرۀ افطار را جمع کرده و استکان چای پدر را پر میکرد.
پدر در حال خوردن چای بعد از افطار بود.
خواهرم در حال شستن ظرفها.
اما جای من گوشۀ اتاق، کنار تلویزیون خالی بود.
در دلم آشوبی به پا شد...
اگر پلیسها به خانهمان هجوم ببرند...؟
اگر بیهوا، مثل مور و ملخ، از در و دیوار به خانهمان سرازیر بشوند...؟
اگر خواهرم بترسد...
حالت تهوع پیدا کردم.
شب ضربت مولا، چه آشی برای خانواده پختهام؟
مادرم چه حال و روزی خواهد شد وقتی بشنود بجای مسجد، سر از ناکجا در آوردهام؟
نکند قلب بیمارش...!؟
به خودم نهیب زدم...!
پدر که افتخار میکند بچههایش را با نان اعلیحضرت بزرگ کرده است، این آبروریزی را چه کند!؟
پلیس دومی با تعجب پرسید: «پل قدیم...!؟ »
با کمی لکنت گفتم:
- «بله... خونهمون اونجاست.»
دستش را به گیجگاهش گذاشت و فشار داد: «پل قدیم کجااااااا...، تویِ الاغ کجا...!؟»
و "کجا" را آنقدر کشید که مات و مبهوت به دهانش نگاه کردم.
پلیسی که حرفهایم را یادداشت میکرد از بالای عینک نگاهم کرد و فریاد زد: « اونجا چه غلطی میکردی!؟»
از قبل نقشهای برای این وضعیت نکشیده بودم. بار اولی نبود که شبها اعلامیه پخش میکردم. بدون فکر کردن داستانی سر هم کردم: «رفته بودم کتاب ِ دوستمو بگیرم.»
کمی عینکش را جابجا کرد. سفیدی چشمهایش به رنگ پوشه شده بودند: «دوستِت چه خریه!؟»
اسمش را گفتم. پلیس دومی که دست سنگینی داشت محکم پس گردنم زد: «فامیلشو بگو الااااااغ!»
و الاغ را کشید...
فامیلش را گفتم...
قیافۀ پلیس دومی درهم رفت... اتاق به یکباره ساکت شد. ماموری که مینوشت بازهم از بالای شیشۀ عینکش
وراندازم کرد. پلیس دومی در ِ گوش پلیس اولی پچ پچی کرد. گوشهایم را تیز کردم. چیزی نشنیدم.
همه با غیظ نگاهم کردند. پلیس اولی گوشۀ سبیلش را بین دندانهایش گرفت و جوید. چند بار سرش را از راست به چپ تکان داد. دورتا دورم چرخید و روبرویم ایستاد. دلم بیشتر آشوب شد.
- «گفتی دوستِت چه خریه؟»
پلیس نویسنده در حالی که با سرعت خودکار را بین انگشتانش میچرخاند، این سوال را پرسید.
سرم را پایین انداختم و دوباره اسم و فامیل دوستم را گفتم. صدای ضربان قلبم توی گوشم میپیچید.
پلیس دومی با صدای بلندی گفت: «خودشه. بخدا خودشه.»
پلیس نویسنده از روی صندلی بلند شد و دستش را روی اسلحۀ کمریاش گذاشت. پلیس دومی ادامه داد:«اسم لعنتیش هیچوقت یادم نمیره. همونه که سال قبل خودم دستگیرش کردم. اونم کلی اعلامیه داشت.»
پلیس اولی فریاد زد:
- «گفتی خونۀ دوستت کجاست؟»
اما من آدرسی نگفته بودم و آدرسی نمیدانستم که بگویم و بازهم برای این وضعیت، نقشهای نکشیده بودم.
آدرس خانۀ دوستم را دوباره پلیس دومی با اُردنگی که به من زد پرسید. مِن و مِن کردم و دنبال آدرس میگشتم. آدرس محلی که دستگیر شده بودم. اما آنجا را نمیشناختم.
قرار گروهمان این بود هرکسی در محلی اعلامیه پخش کند که غریبه باشد، که کسی او را نشناسد و من از مغربِ شهر به مشرقی رفته بودم که حتی اسم آنجا را هم بلد نبودم. دستم را روی صورتم گذاشتم که سیلی نخورم:
- «خونۀ دوستم همونجائیه که منو گرفتین...!»
و در دل خدا خدا کردم اسم آنجا را نپرسند. که نپرسیدند.
- «کره خر، رفته بودی ازش اعلامیه بگیری!؟»
باید حاشا میکردم:
- « اعلامیه چیه!!!؟»
یادمان داده بودند موقع دستگیری، اول از همه حاشا کنیم.
یکی از مامورین از پشت سر با لگد به کمرم زد و کلی اعلامیه روی میز گذاشت. حتما اعلامیهها را پیرمرد به آنها داده بود. فهمیدم کار از حاشا گذشته است. پلیس اولی سیلی محکمی توی گوشم خواباند و فریاد زد: «سگ پدر، پرسیدم خونۀ دوستت کجااااااست!؟»
نعرهاش که از بین دندانهای قفل شدهاش خارج میشد، توی گوشم پیچید. بغض کرده بودم و راهی برای فرار از دست پرسشهای رگباری مامورین نداشتم. دوباره دستم را روی صورتم گذاشتم و زیر لب گفتم:
- «دقیقا نمیدونم»
پلیس دومی نزدیکتر شد. چشمهای زاغش را تیز کرد. هُرم نفسهایش اذیتم میکرد. دهانش بوی سگ ِ مرده میداد. گوشم را کشید، پیچاند، تکان داد و هوار کشید: «پس چطوری میخواستی خونۀ دوستتو پیدا بکنی الاااااااااغ!؟»
این بار الاغ را خیلی بیشتر از قبل کشید.
ضربالمثل مادرم به یادم آمد. ضربالمثلی که وقتی آدرسی را بلد نبودم برایم میگفت.
در آن وضعی که داشتم، لبخند ریزی زدم. مطمئن بودم آنها هم مثل من، از این جواب قانع خواهند شد. آهسته اما با ترس گفتم: «بقول مادرم، ُپرسُون پُرسُون رَسی هِندِّسُون...!»
پلیس اولی از غفلتم استفاده کرد و سیلی محکمی توی گوشم خواباند و در حالی که دو گوشم را گرفته و سرم را بشدت تکان میداد فریاد زد: «ریدم تو روح مادرت... ازت آدرس میپرسم، برام ضربالمثل میگی...!»
وقتی با یک ضربۀ محکم از پشتِ سر، نقش بر زمین شدم و پاهایم را بین شکاف یک صندلی فلزی گذاشته و با ضربات باتوم به کف پاهایم میزدند، تازه فهمیدم تا رسیدن به هِندِسُون خیلی راه مانده...!!!
________________________________
*- ضربالمثلی معروف به گویش محلی جنوبی، به این معنی که با پرسیدنهای مکرر حتی تا هندوستان هم میتوانی بروی.
سایهاش روی دفترم میافتد. به بالا نگاه میکنم. دست به کمر بالای سرم ایستاده است:
«بازم برا خودت لم دادی!؟»
همسرم حساسیت عجیبی به خواندن و نوشتنهای وقت و بیوقت من دارد.
مثل همیشه با تعجب نگاهش میکنم و سوال همیشگی را میپرسم: «من...!؟»
مثل همیشه نگاه عاقل اندر سفیهی میکند: «مگه غیر تو کسی اینجاست؟»
سرم را به نشانۀ تاسف تکان میدهم:«لم ندادم. میبینی... دارم مینویسم.»
همسرم که انگار تیر خورده فریاد میزند: «مینویسی؟»
دفتر یادداشتهایم را به زور از دستم میگیرد: «تا حالا هزار صفحه بیشتر نوشتی، میتونی باهاشون نیم کیلو گوشت بخری!؟»
سعی میکنم متقاعدش کنم نوشتن صرفا برای خرید گوشت و نان و پیاز نیست.
«عزیزم یه نگاه به گلهای باغچهمون بنداز! ببین چه باصفا شدن»
همسرم حاضر نیست به اینهمه سبزه و گل نگاه بکند و من انگار که برای خودم حرف میزنم ادامه میدهم:
«یادته چند وقت قبل، همۀ گلهامون پژمرده شده بودن؟»
شانههایش را بالا میاندازد:«خب که چی!؟»
«یه جائی خوندم اگه براشون شعر بخونین، اگه باهاشون به نرمی حرف بزنین اوناهم شاداب میشن.»
همسرم با تعجب نگاهم میکند. اَخم میکند. دستش را هماهنگ با سرش تکان میدهد و با عصبانیت به سمت آشپزخانه میرود.
قبل از اینکه کاملا دور شود فریاد میزنم: «زهره؛ کافکا رو میشناسی!؟»
حتی برنمیگردد...: «کیو!؟»
از روی صندلی بلند میشوم. چند قدم به طرفش میروم که صدایم را بهتر بشنود: «کافکا... فرانتس کافکا»
نزدیک آشپزخانه میرسد. گردنش را کج و نیم نگاهی به من میاندازد: «اونم یه دیوونه مثه تو.»
عصبانی میشوم. فریاد میزنم:
« جناب کافکا، همون دیوونه، بقول تو، میگه(نوشتن، بیرون پریدن از صف مردههاست...)
زهره در حالی که انتظار این حجم از خشونت را در صدای من ندارد با اَخم نگاهم میکند.
« صف چی چی!؟»
و من بلندتر از قبل فریاد میزنم: «صف مردهها... و من نمیخوام تو صف مردهها باشم...!!!»