دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

درخت کُنار ِ پیر...


یکی از تمرینات کلاس آموزش نویسندگی رویائی نوشتن داستانی است در مورد تصاویر ارائه شده.

و این اولین داستان در مورد اولین تصویر ارائه شده است. امیدوارم در راهی که انتخاب کرده‌ام موفق بشوم...

ضمنا داستان را با توجه به بازخوردهائی که از دوستان گرفته بودم کمی ویرایش کرده‌ام.


از توی خیابان، صدای تیراندازی به گوش می‌رسد. کوکب خانم با هر صدائی از جا می‌پرد و سراسیمه کفِ دست‌هایش را به هم می‌زند: «خدا لعنتتون کنه...» هرچند هنوز تا باریدن اولین باران خیلی مانده اما کمی لرز دارد. شیشه‌های اتاق گاهی از شدت صدا تکان می‌خورند و گاهی موجی ملایم، تصاویر افتاده روی سطح آبِ راکدِ حوض ِ وسط خانه را می‌رقصاند. امروز برخلاف روزهای گذشته حتی یک گنجشک هم روی شاخه‌های درختِ کُنار ِ پیرِ خانه نیست. سکوت خانه، امروز با صدای گلوله‌ها پر شده است.

کوکب خانم، توی اتاق قدم می‌زند. روی زیلوی نخ نما شده می‌نشیند و پاهایش را می‌کشد. نفسش بالا نمی‌آید. به زحمت لیوان آبی که سهیلا به دستش می‌دهد را می‌نوشد. بلند می‌شود و به سمت در اتاق می‌رود.

حاج ابراهیم آهسته بیخ گوش عروسش می‌گوید:« همیشه همین‌جوریه.» کوکب خانم برمی‌گردد و بالای سر شوهرش می‌ایستد:

«بی انصاف! صبح زود، صبحونه نخورده رفته. الانم دم غروبه، خبری ازش نداریم. واقعا تو دلشوره نداری؟»

و به چشمان سهیلا زل می‌زند. سهیلا لبخند کمرنگی می‌زند و سرش را پائین می‌اندازد. رضا کوچولو گوشه‌ی اتاق کز کرده و حرفی نمی‌زند.

علی، از همان روز اول تولد، پسرشان را، رضا کوچولو صدا می‌زد. سهیلا بچه را که مدام گریه می‌کرد بغل کرده و می‌گوید:

«وقتی بزرگ شد چی؟»

و علی نگاهی به سهیلا می‌کند: « دوماد هم بشه بازم برا من رضا کوچولوئه.!»

کوکب خانم به شوهرش التماس می‌کند...

«زن! دست بردار! هر جا رفته الانه پیداش میشه.»

کوکب کمی به ابراهیم نزدیک می‌شود. دستش را روی پای شوهرش می‌گذارد. خیلی آرام گوشۀ جلیقۀ او را می‌گیرد و صاف ِ تنش می‌کند. سعی می‌کند دکمه‌های جلیقه را ببندد اما نگاهش در نگاه ابراهیم گره می‌خورد. قطره اشکی باعث می‌شود تا سرش را پائین بیاندازد.

«لااله الا الله... می‌خوای جنازم رو برات بیارن، آره؟ نمی‌بینی بیرون چه خبره؟»

از اتاق خارج می‌شود و روی سکوی داخل حیاط می‌نشیند: «بچه که نیست. سی سالشه.» بلند می‌شود و توی حیاط قدم می‌زند. فکر می‌کند. بر می‌گردد و نگاهی به داخل اتاق می‌اندازد. هنوز کوکب خانم نگاهش می‌کند. آهسته غر می‌زند: «نخیر؛ ول کن نیست...» و با زحمت از پله‌های پشت بام بالا می‌رود.

سهیلا از پشت پنجره نگاهش می‌کند. علی به سهیلا گفته بود: «امروز روز سختیه. ممکنه تا آخرای شب خونه نیام.» و سهیلا این حرف را به کسی نگفته بود.

همسایه‌ها، یکی و دو تا بالای پشت بام هستند. آقای هوشمند به طرف حاج ابراهیم می‌آید:

«حاجی؛ ای مردم چه مرگشونه؟»

حاج ابراهیم زیر لب می‌غرد:«بازم جناب مدیر شروع کرد!»و بی توجه به حرف آقای هوشمند به گوشه‌ای از پشت بام که به خیابان مشرف است رفته و در حالت نیم خیز، دست راستش را سایۀ چشم‌هایش می‌کند.

«از پسرت هم پرسیدم اونم جوابمو نداد. نه واقعا چتونه؟ خوشی زده زیر دلتون!؟»

حاج ابراهیم تا جائی که چشمش کار می‌کند خیابان‌های اطراف را نگاه می‌کند. دستش را از بالای چشمش برداشته و به طرف آقای هوشمند برمی‌گردد:

«جناب آقای مدیر کل! خوشی کدومه!؟ نمیشنفی؟ یه ملت میگن مرگ بر شاه. از این واضح‌تر؟»

آقای هوشمند لب و لوچه را آویزان می‌کند: «همین!؟ اینم شد دلیل!؟»

صدای جیغ سهیلا بحث دو همسایه را ناتمام و آنها را به سمت حیاط خانه می‌کشاند.

علی گوشۀ حیاط، کنار حوض، روی زمین افتاده و چندین برگ اعلامیه هم اطرافش پخش شده است. رد خون، بخشی از سنگ فرش خانه را قرمز کرده است. سهیلا بالای سر علی ایستاده، دو دستش را روی سرش گذاشته و جیغ می‌کشد. علی به زحمت نفس می‌کشد. سهیلا فقط جیغ می‌کشد...

رضا کوچولو به دنبال مادر بزرگ از اتاق خارج می‌شود. خودش را به مادر ‌رسانده و گوشۀ چادرش را محکم می‌چسبد. کوکب خانم خودش را روی علی انداخته و ضجه می‌زند... مرجان به زحمت از پله‌های زیر زمین بالا می‌آید و همانجا می‌ایستد. صبح چند بار می‌خواست خوابش را برای مادر تعریف کند اما می‌ترسید. مادر همیشه می‌گفت:« خواب بد رو تعریف نکن.» اما حالا خواب بدش تعبیر شده است. داداش علی توی خواب، لباس سفیدی با گل‌هائی قرمز پوشیده بود. خیلی خیلی قرمز...

حاجی مثل آدم‌های برق گرفته از آن بالا به علی نگاه می‌کند... به کوکب و سهیلا... به رضا کوچولو... به دخترش مرجان که توی راه پلۀ زیرزمینی خشکش زده... و خودش که قدرت حرکت کردن ندارد... همانجا لبۀ دیوار پشت بام می‌نشیند.

-   «حالا به کوکب چی بگم...!؟»

نظرات 12 + ارسال نظر
کیهان چهارشنبه 12 بهمن 1401 ساعت 08:07 http://Mkihan.blogfa.com

درود بر شما
نمی دونم چرا نتوانستم با این داستان ارتباط بر قرار کنم؟!
شاید اگر روی اسامی و شبکه روابطشان تامل بیشتری بفرمایید ...‌
موفق باشید

سلام و درود بر شما دوست خوب و عزیزم.
ممنون از راهنمائی و لطف شما.
قطعا نوشتن یک داستان، به مهارت و تخصص خاصی نیاز دارد که بنده هنوز از آن تخصص تا حدودی بی بهره هستم.
تلاش میکنم برای نوشتن بهتر و بهتر، اما تا رسیدن به حوالی مقصد راهی بس طولانی در پیش دارم و یقینا راهنمائی‌های شما دوستان و سروران گرامی بشدت راهگشاست.
سپاسگزارم که خوانندۀ وبلاگ بنده بودید.

سهیلا مادرعلی چهارشنبه 21 دی 1401 ساعت 01:38

نسرین سه‌شنبه 13 دی 1401 ساعت 22:34 https://yakroozeno.blogsky.com/

آقا بهمن خیلی وقته برامون ننوشتین. ایشالا خوب باشید

سلام و عرض ادب و احترام بانو جان
ممنون از لطف همیشگی شما نسبت به برادر کوچکتان.
اتفاقا همین امشب به فکر افتادم داستانی رو که اواخر آبان ماه نوشته بودم رو توی وبلاگم منتشر کنم تا اینکه پیام سرشار از لطف شما رو دیدم و دیگه درنگ نکردم.
راستش را بخواهید خیلی دلم میخواد در مورد اوضاع غم انگیز روز کشورمون داستانی مناسب بنویسم اما انگار دست و ذهنم قفل شده است.
بهرحال امیدوارم نقطه نظرات مثبت شما و دوستان عزیزم را در نقد این نوشته ببینم و برای کارهای بعدی چراغی باشند فراروی بنده.

سید محسن پنج‌شنبه 8 دی 1401 ساعت 21:43

*عشق موجب پاکدامنی است.زیرا عشق محصول ذهن نیست و ربطی به ان ندارد

نسرین پنج‌شنبه 12 آبان 1401 ساعت 14:33 https://yakroozeno.blogsky.com/

این عکس خونه ی مادربزرگ ترمه ی من هست آقا بهمن
زن دایی از اتاق کرسی دست راستی اومد بیرون و...

چه عالی...
امان از این زن دائی که بالاخره نفهمیدم اومد بیرون یا رفت داخل...!

مهربانو شنبه 23 مهر 1401 ساعت 16:05 http://baranbahari52.blogsky.com/

سلام بهمن جان
داستانت رو 29 شهریور منتشر کردی و من امروز 23 مهر خوندم . قبول کن که این روزا از هر چیزی که من رو یاد ان/ قلاب 5/7 بندازه ، حالم بد بشه .. ولی داستانت روان و گویا و زیبا بود . چقدر لذت میبرم از اینکه رخت نویسندگی برازنده ی وجودته . لطفا بیشتر برامون بنویس

سلام مهربانو جان
متاسفم که تاثیر نوشته‌ام بر روح حساست این چنین بد بود ولی راستش را بخواهی نکته‌ای پنهان در زندگی گذشته‌ام وجود داشت که همیشه سعی داشتم آن را به صورت یک سوال در داستانی بیان بکنم.
و آن نکته، نبود دلیل کافی برای اعتراض یک ملت ِ مثلا آگاه و فهیم برای برهم زدن اوضاع کشورش بود...
به این جمله در داستان دقت کنید:

"آقای هوشمند به طرف حاج ابراهیم می‌آید:
«حاجی؛ ای مردم چه مرگشونه؟»
و حاجی در جواب آقای هوشمند فقط یک جمله می‌گوید:
"«یه ملت میگن مرگ بر شاه. از این واضح‌تر؟»
و بعد:
آقای هوشمند لب و لوچه را آویزان می‌کند: «همین!؟ اینم شد دلیل!؟»
در این داستان حتی پسر حاجی، که شاید اشاره به خود ِ من باشد دلیلی بر اعتراض خودش به آقای هوشمند بیان نمی‌کند...

مهربانو جان
سوالی که چهل و چند سال است پاسخی برای آن پیدا نکرده‌ام:
واقعا مردم ما در سال 57 چه مرگشون بود...!؟
و این داستان، اعتراف یک انقلابی مدفون شده زیر انبوهی از دروغ و نیرنگ است.

Blue دوشنبه 11 مهر 1401 ساعت 06:01 http://blueestamich73.blogfa.com/

خیلی قشنگ تصویر کرده بودین و دیالوگا واقعا عالی بودن:) البته من اصولا داستان ها با پیرنگ های پیچیده رو بیشتر می‌پسندم ولی واقعا خوشم اومد. موفق باشید

سلام دوست آبی من
خیلی خیلی خوش اومدید و منت گذاشتید.
خوشحالم که این چند خط، اگه بشه اسم داستان رو روی اون گذاشت به دل نازنینتون نشسته.
راستش منم از ساده نویسی خیلی خوشم نمیاد ولی چون هنوز مبتدی هستم و در حال تاتی تاتی کردن بهم حق بدین که نتونم پیچیده بنویسم.
امیدوارم روزی نه چندان دور، داستانی آنچنان پیچیده بنویسم که عزیزی مثل شما با خوندنش حض وافر ببره.
و من هم از حض بردن شما، لذت ببرم.
بازم ممنون که در فضای لایتناهی مجازی بخشی از وقت گرانبهای خودتون رو اینجا صرف کردین.

الیشاع چهارشنبه 6 مهر 1401 ساعت 12:31 http://daily-elisha.blogfa.com/

سلام دوست من
خیلی ممنونم از لطف و بزرگواری‌تون
باعث افتخاره دوستی با انسان مهربان و فهیمی همچون شما
با اجازه وبلاگتون رو لینک می‌کنم تا بتونم ادامه داستان‌های قشنگتون رو بخونم
همیشه سربلند و مانا باشین

باعث افتخاره

الیشاع سه‌شنبه 5 مهر 1401 ساعت 13:24 http://daily-elisha.blogfa.com/

سلام، خیلی جالب بود و صمیمانه.
مانا باشین

سلام اِلیشاع عزیز و گرامی
خیلی خیلی خوشحالم که داستان بنده رو خوندی و از اون خوشت اومد و این باعث افتخاره.
شما اولین دوست یهودی بنده هستید و این هم باعث افتخاره ...
امیدوارم در راهی که در پیش گرفته‌اید موفق و سربلند باشید.

نسرین یکشنبه 3 مهر 1401 ساعت 16:12 https://yakroozeno.blogsky.com/

نه آقا بهمن داستانتون کامله و من خیلی دوستش دارم.
میگم هر کسی میتونه یه جوری به دلخواهش دنباله ی داستانتونو برای خودش بهم ببافه. من اینجوری.
یکی دیگه دستگیر و زندانی و گیر افتادن اعلامیه ها
دیگری ...
لطفا اصلا به ترکیبش دست نزنید. عالیه

بینهایت ممنون و سپاسگزارم.
سایتی هست به نام"پایگاه نقد داستان"
معمولا نوشته‌هام رو برای نقد براشون میفرستم.
حالا که اینقدر از این داستان تعریف میکنی به فکرم رسید که داستان رو براشون بفرستم.
اگه نقطه نظرات جالبی داشتن لینکش رو براتون میفرستم تا شما هم با نظرات اونا در مورد این داستان آشنا بشید.
بازهم ممنونم.

نسرین سه‌شنبه 29 شهریور 1401 ساعت 16:45 https://yakroozeno.blogsky.com/

فضاسازی و به تصویر کشیدنتون عالی و بی نقص بود بنظرم.
پایان محکم و بسیار خوبی داشت، خواننده را وادار میکنه فکر کنه و خودش با انتخاب خودش پایان خوش یا غمگینی رو به تصویر بکشه.
من ترجیح دادم دوستاش فورا اعلامیه ها رو بسوزونن و او را به زیر زمینی ببرند. بعد یکی از همراهان نگاه کنه و ببینه گلوله ترکش کرده و به داخل بدنش وارد نشده. زخمبندی و استراحت و لبخند رضایت خانواده بخصوص مادر گرمم کرد.
دست مریزاد.
آقا بهمن امروز اولین کتابم زیر چاپ رفت. مقدمه چینیش دو ماه طول کشید باوجودیکه حراست هیچ ایرادی نتونست بگیره. هیجان خوبی دارم امیدوارم مهربانو و شما هم بزودی اینکار رو بکنید. یادبود خوبیه

سلام بانو جان
نقدتون رو به دیده منت می‌گذارم.
شاید برای بازنویسی قصه از ایدۀ شما استفاده بکنم.
مشکل من برای ننوشتن و یا کوتاه نوشتن اینه که استادمون تاکید بر کوتاه نویسی دارند و من تمام تلاشم را کردم که تمام تصویر را در کمترین حجم کلمات نشان بدهم.
اما نظرات شما هم کامل کنندۀ این روایت میتونه باشه که باشد برای بعد.
برای کتابتون هم اگر نه به اندازۀ شما اما قطعا به اندازۀ یک دوستدار قدیمی شما در پوستم نمی‌گنجم.
و برای دریافت و خواندن قصه‌های شما لحظه شماری میکنم.

شادی سه‌شنبه 29 شهریور 1401 ساعت 15:51 http://setarehshadi.blogsky.com/

آفرین بر قلم شیوا و تخیل زیبای شما

ممنون شما هستم
هم اینکه زحمت خواندن قصه را متحمل شدید و هم اینکه با این تشویق جانانه هرچند که قابل آن نیستم و میدانم هنوز اول راه هستم کلی به من انرژی مثبت منتقل کردید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد