دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

معجزه...!

سراسیمه و مضطرب از این کوچه به اون کوچه میرفت... از این خیابون به اون خیابون... جائی رو بلد نبود و کسی رو نمیشناخت...

-حالا با چه روئی برگردم...؟ به فک و فامیل چی بگم؟ به شوهرم چی بگم؟ مگه باورشون میشه؟ مگه قبول میکنن؟ آخه مگه ممکنه دست خالی برگردم...؟ خدایا خیلی سخته... اونم اینجا، تک و تنها... دور از کَس و کارم ...

و واقعاً سخته، آدم توی غربت، بدون همزبون! یه بچه ی دو ساله روی دستش، که ندونه چشه؟ ندونه چرا به این حال و روز افتاده؟ چرا بدنش شل و ول شده و تب داره و به سختی نفس میکشه؟

هر جا که به ذهنش میرسید رفته بود... با اینکه عربی نمیفهمید ولی با التماس، از مردم کمک میخواست... با گریه و زاری بهشون میگفت:

-بچه ام مریضه. داره میمیره! تورو خدا کمکم کنید. به دادم برسید...

خیلیها که فکر میکردن داره گدائی میکنه، بی تفاوت از کنارش رد میشدن...! بعضیها، که یه خورده مهربون تر بودن، پولی توی دستهای به آسمون دراز شده اش میذاشتن و به راهشون ادامه میدادن...!

بالاخره اشک و ناله های جگرسوز مادر، اثر خودشو گذاشت... خانمی از جنس خودش، یه " مادر " ،کنارش نشست و باهاش حرف زد... به عربی فصیح...:

-ما هی مُشکِلِتِک !؟

زبون همو نمیفهمیدن ولی اینجا زبون نبود که حرف میزد... با دل حرف میزدن...

-خانم جان، بچه ام مریضه... داره میمیره... تورو خدا کمکم کن! تورو به حضرت عباس به دادم برس...

قلب اون مادر بشدت منقلب شد. به زبون نفهمید چی میگه ولی با احساسش متوجه شد...

کمکش کرد و اونو به نزدیکترین درمانگاه رسوند...

نتیجه معاینات اما، خوشآیند نبود... اخمهای دکتر همه چی رو نشون میداد! و تکون های سرش...

نگاه های نگران و جملات عربی که کلمه ای از اونارو نمیفهمید... و حس مادرانه ای که همه چی رو بهش میگفت...! و یه مریض، که اتفاقی فارسی بلد بود:

-دکتر میگه بچه تون بشدت مریضه! امیدی به خوب شدنشم نیست... عفونت همه ی تنشو گرفته! دیر اقدام کردین! اگه هم بستریش بکنیم هیچ قولی برای بهبودیش نمیدیم ! فقط خدا ! فقط امام حسین... !

مادرِ بیچاره جنازه ی بچه ش رو گرفت و اومد بیرون... بی هوا خیابونا رو قدم میزد... بدون اینکه بدونه کجا میره...

رفت و رفت تا به احساس آرامشی رسید. حرم رو دید... حرم آقا امام حسین( ع )... مثل ابر بهاری اشک میریخت و ناله میکرد...:

-حالا چکار کنم آقا؟ چه خاکی به سرم بریزم؟ بدون " دلدارم" کجا برم؟

خسته که شد از اینهمه ناله و زاری، گوشه ی چادرش رو به لباس بچه گره زد و گوشه ی دیگه رو به ضریح بست... با دستاش ضریح رو گرفت و بشدت تکون میداد... سلامتی بچه اش رو از آقا میخواست...:

-آقام، آقا جان، خودت میدونی اینجا غریبم... کسی رو ندارم... پناهی ندارم... من به عشق تو با این بچه اومدم و به عشق تو و با این بچه باید برگردم... یا من و بچه ام رو با هم ببر، یا بچه ام رو بهم برگردون... من بدون این بچه برنمیگردم. یعنی روئی ندارم که برگردم... به باباش چی بگم؟

قطرات اشک امانش رو بریده بودن. هق هق میکرد. اونقدر اشک ریخت و ناله کرد که دیگه رمقی براش نموند...

توی حال و هوای خودش بود که سایه ای رو بالای سرش حس کرد. فهمید دیگه وقتشه و باید از داخل حرم بره بیرون. خیلی اینجا مونده بود...! ولی مگه میتونست بره! مگه جائی بغیر از اینجا داشت؟ هر کی میخواد باشه! قسم خورده تا شفا نگیره از اینجا تکون نخوره...

آقائی که بالای سرش اومده بود بهش سلام کرد و گفت مادرم از اینجا بلند شو برو بیرون...

زن، از نوک پا تا بلندای بالای اون مرد رو ورانداز کرد... چه مرد بلند بالائی؟ چه قیافه ی مهربون و معصومی؟

-آقا، ببخشید، تورو خدا، بذار اینجا بمونم. بذار با آقام درد دل کنم. مریض دارم. بچه ام داره از دستم میره...

اون آقا نشست و دستی به سر و صورت بچه کشید و به زن گفت:

-بچه تون که خدارو شکر حالش خوبه، هیچیش نیست! الحمدالله سالمه! برا چی بستیش به ضریح؟

مادر با گریه گفت: شما به این تیکه گوشت میگین سالم...؟

و بچه با دست و پاهاش بازی میکرد... لبخند میزد و دلربائی میکرد...

مادر از شدت تعجب شوکه شده بود. نمیدونست بخنده یا گریه کنه. چیزی رو که میدید نمیتونست باور کنه! صدا توی گلوش خفه شده بود. از شدت شادی نمیتونست نفس بکشه. ناگهان با صدای بلندی از خوشحالی داد زد و از خواب بیدار شد...!

چشماشو مالید، نمیدونست کجاست. اون آقا کی بود؟ کجا رفت؟ بچه اش...؟

" دلدار "شو دید. باورش نمیشد. مگه میشه بچه ای که دکتر ازش قطع امید کرده به این سرعت خوب بشه؟ اما بچه سالم بود. سالمتر از همیشه ! مادر معنی معجزه رو با پوست و گوشتش احساس کرد. نمیدونست چی بگه... چیزی نمیتونست بگه... ایندفعه اما، هق هق گریه اش از شادی بود...

تا اینجای قصه که رسید، قطرات اشک از گوشه ی چشمای بابام سرازیر شد. با دستمال، طوری که من نبینم، اشکشو پاک کرد و سعی کرد بغضشو نشون نده... آهسته گفت:

-مادرم منو بغل کرد و به شکرانه سلامتیم همونجا اسممو عوض کرد...

" دلدار " بودم، همردیف با اسم برادرام: سردار، نامدار، پادار و اسفندیار ...

و از اونروز شدم: عبدالحسین... همردیف با اسم پدرم" غلامحسین"...

بابام اشکهاشو پاک کرد...

و من تا اونروز اشک بابام رو ندیده بودم...

یا علی مدد ...!!!

وارد سالن ترمینال که شد کمی این پا و اون پا کرد... به نظر مردد میومد... شاید فکر نمیکرد اینهمه جمعیّت توی سالن ترمینال باشه! مشخص بود استرس داره. مشخص بود دنبال کسی میگرده. از نگاه های دقیقش توی چهره مسافرا پیدا بود. هر چه بیشتر میگشت، کمتر گم شده اش رو پیدا میکرد...!  

ظاهرش نشون نمیداد آدم خطرناکی باشه. یا حتی آدم بدی باشه. حتی بهش نمیومد گدا باشه! ولی هر چی بود، بنده خدا بدجوری کلافه بود...

با دستش عرق روی پیشونیش رو پاک کرد... توی اینهمه مسافر، انگار چشمش به من افتاد. درسته، داشت منو نگاه میکرد ... به سمت من اومد...

پیشم نشست... مونده بودم باهام چکار داره ولی دیدم با آقائی که کنارم نشسته سلام و احوالپرسی کرد. آقائی با ظاهری کاملاً داش مشتی...! از اون تیپ جاهلای قدیمی... کلاهی و سبیل آویزونی و تسبیحی توی دستش... شاغلام.

اسمش شاغلام بود. چند دقیقه ای که باهاش همکلام شده بودم کمی از خودش برام گفته بود. از روزگاری که داشت و الان نداره... از جَوونی هائی که کرده و الان دیگه دوره اش تموم شده... بقول خودش دیگه الان دور، دور جَووناس...

اون مرد با شاغلام آهسته و درگوشی شروع کرد به پچ پچ کردن... حرفهای درِ گوشیشون که بالا گرفت با هم از سالن خارج شدن... فقط شنیدم که هی بهش میگفت: تورو خدا منو ببخش... چاره ای ندارم... شرمنده ی مرامتون هستم...

چند دقیقه ای طول کشید تا دوباره برگشتن...

مرد خوشحال و شاغلام سر به زیر... و البته بهمراهشون دختر خانم جوانی که اونم سرشو پایین انداخته بود...

اون مرد کلی تشکر و دعا و سفارش کرد و صورت دختر رو بوسید و همه رو به خدا سپرد و رفت...

با رفتن اون مرد، شاغلام کنارم نشست و به اون دختر خانم گفت:

-دخترم! هرجا که راحتی بشین تا اتوبوس حرکت کنه.

دختررررم...!؟؟؟ ایشون که میگفت تنها سفر میکنه، پس این " دخترم "، یهوئی از کجا پیدا شد...؟

دلم میخواست بدونم ولی قصد فضولی هم نداشتم...!

البته دروغ چرا ! طبق عادت اکثر مردم، خیلی دلم میخواست بدونم چه اتفاقی افتاده... اون مرد کی بود و این دختر خانم از کجا پیدا شد...؟

شاغلام سرشو تکون داد و گفت:

-عجب دنیای غریبی شده! دیگه آدم به کی اعتماد کنه؟ هیچی سر جای خودش نیست... واقعاً آدم می مونه چی بگه؟

و من در تائید حرفهاش گفتم:

-تازه اولشه! متاسفانه روز به روز بدتر میشه... خدا به دادمون برسه...

-به نظرتون اون مرد چی میخواست؟ برا چی توی اینهمه جمعیت اومد سراغ من...؟

دلیلش رو نمیدونستم.

-مگه باهاتون فامیل نبود؟

شاغلام در حالی که با تاسف دستش رو روی زانوش میمالید گفت:

-نه بابا، فامیلم کجا بود! تا حالا ندیده بودمش! ایشون یه دختر داره. همینی که الان اونجا نشسته. ظاهراً دانشگاه قبول شده. میگفت دانشگاه تهران. همین یه دختر رو هم بیشتر نداره. بنده خدا، خانومش خیلی مریضه و کسی رو برا مراقبتش نداره. دخترشم باید برا ثبت نام بره تهران. تنهاست. همراهی نداره. می خواست کسی در حق دخترش پدری کنه...! برادری کنه و تا تهران همراهش باشه. مواظبش باشه کسی اذیتش نکنه!

شاغلام گفت:

-راستش تا حالا همچی چیزی ندیده بودم... مونده بودم چرا بین اینهمه مردم منو انتخاب کرد؟ چرا دنبال یه آدم درست و حسابی نرفت؟ چرا من...؟ یه آسمون جُل...!

اشک توی چشمای شاغلام جمع شد... آهی کشید و سرشو پایین انداخت...

میگفت وقتی اینارو به پدر دختره گفتم لبخند زد و صورتمو بوسید وگفت:

کی بهتر از خودت؟ کی مطمئن تر از خودت؟ مگه توی این روزگار میشه به هرکس و ناکسی اطمینان کرد؟! و بعد گفت:

-خدا خیرتون بده. شرمنده! تورو خدا حلال کنید. زحمت من گردن شما افتاد. به نظر من یه تنه صد تا مردِ امروزی رو می ارزی...

شاغلام سرشو بلند کرد و رو به من گفت:

-عامو تورو خدا در مورد من بد قضاوت نکنی... درسته ظاهرم غلط اندازه! درسته ریش و پشمی ندارم! پیرهنم رو شلوارم نیست و آستیناش کوتاس...! درسته بهتون گفتم قبلنا اهل دل! بودم، ولی به ناموس زهرا اونقدرها هم آدم بدی نیستم. خدا خودش میدونه نوکر و مخلص خودش و پیغمبرشو خاندانش هستم دربست تا شاهرگم... من به عشق آقا امام حسین( ع )، اون موقع هم که همه چی فت و فراوون و آزاد بود، تمام دو ماهِ محرم و صفر، لب به نجسی نمیزدم. خطا نمیکردم. همه چی تعطیل بودم! ایام محرم انگار پدرم مرده باشه، خنده به لبام نمیاد. وقتی میبینم اونائی که امام حسین رو فقط مال خودشون میدونن!!! ارث پدریشون میدونن! اما شبای عزاداری، هِر هِر و کِر کِرشون تا ده تا تکیه اونورتر میره اعصابم خورد میشه... وقتی میبینم اونائی که دم از مولا میزنن، اما انگار نه انگار که مولا با لب تشنه شهید شده... ساندویچ نذری میخورن و بخاطر یه دونه ساندویچ خون به پا میکنن افسوس میخورم... وقتی میبینم برا آقا، نوحه میخونه، تا بهش میگی میکروفون رو بده یکی دیگه، با عصبانیت میکروفون رو پرت میکنه و از تکیه و عزای آقا قهر میکنه! حالم از خودم و عزاداری هامون بهم میخوره... وقتی میبینم...

گفت و گفت و گفت... انگار خالی نمیشد... از دردهائی گفت که ناسور شده بودن... بهش نمیومد اینقدر درد داشته باشه... انگار از اعماق جان من میگفت... از اعماق جان خیلی ها...

نفهمیدم کی زمان انتظار سر اومد. بلندگو اعلام کرد مسافرای تهران سوار شن...

شاغلام ازم اجازه گرفت و رفت سراغ امانتیش...

-دخترم، کیفتونو بدین من میگیرم. سنگینه! اذیت میشین...

نگاهش کردم... لاله های گوشش از شرم قرمز شده بود. سرش پایین بود و به زمین نگاه میکرد. با خودم گفتم پدر این دختر، عجب آدم شناس بود! از بین اینهمه مسافر چه انتخاب مناسبی داشت... پیش خودم گفتم اگه هر کسی غیر از شاغلام رو انتخاب میکرد ممکن بود توی راه، یه حساب دو دوتا چهار تا بکنه و بگه:

خدا رسوند... پیغمبر مُهر تائید بهش زد! پس یا علی مدد...!!!

 

 

 

 

 

حالگیری...

زنِ آقا محمود لبش رو گاز گرفت و با یه لبخند مصنوعی و ملتمسانه به شوهرش گفت:

-محمود چته!؟ بازم شروع کردی؟

آقا محمود با قیافه حق به جانبی گفت: چمه؟ یعنی حرف نزنم؟ یعنی چیزائی رو که قراره چند سال دیگه بفهمه الان بهش نگم؟

-محمووووووود!!! ( و این صدای ناله ی همراه با دندون قروچه ی زن آقا محمود بود...! )

و این میون، فقط من بودم که حرفی برای گفتن و دفاعی از خودم نداشتم...

داشتم، ولی احتمال میدادم هر حرفی، بهانه ی تازه ای دست آقا محمود بده و این بازی بچگانه بیشتر ادامه پیدا کنه و کار خراب تر از اونی بشه که هست!

میخکوب شده بودم...! انتظار شنیدن هر حرف و حدیثی رو داشتم الا این حرفهای بی ربط! اونم در مورد خودم! اونم از زبان بهترین دوستم!

اولین بار بود که خانومم، با آقا محمود و همسرشون از نزدیک آشنا میشد. قبلاً بارها اسمشون رو شنیده بود. آقا محمود، رفیق گرمابه و گلستانی که توی سربازی باهاش آشنا شده بودم و کم کم این آشنائی به رفت و آمدهای خانوادگی کشیده شد.

ظاهراً محمود هیچ اعتنائی به اشاره های پنهان و آشکار چشم و ابروی زنش نداشت... میخواست تا دیر نشده توی همین پارک محله ای دادگاهی تشکیل بده و حکم رو صادر و کار رو تموم کنه... امشب برا آقا محمود از اون شبهائی بود که نباید عدالت بلاتکلیف روی زمین میموند...!

راستش سکوت من، میدونستم فضای سنگین محیط رو برعلیه من سنگین تر میکنه...! اما نمیدونستم چی بگم؟ اصلاً چی میتونستم بگم...؟

آخه رفیقی، توی اولین دیدار خونوادگی! اونم توی پارک محله ای، دستش رو به کمرش زده و چشماش رو توی چشمات دوخته و بدون مقدمه میگه:

-آقــا بهمن! اجازه میدی پرونده ات رو برا خانومت رو کنم؟

و سرش رو به علامت افسوس تکون میده و ادامه میده:

-اجازه میدی به خانومت بگم چه گذشته ای داشتی؟

و کماکان بی اجازه! رو به خانومت بکنه و با صدای کشیده و معناداری بگه:

-خـــانــــمِ آقــــا بهمـــن! موقعی که سر سفره ی عقد بله رو گفتی خبر از گذشته ی آقا بهمنت داشتی!؟

خدارو شکر تاریکی هوا، شرمِ توام با قطرات عرقِ روی پیشونیم رو پنهون میکرد...!

آقا محمود همچنان با لذت، ترکتازی میکرد...:

-اینم بگم، پرونده ی آقا بهمن از سیر تا پیاز زندگیش پیش خودمه! چیزائی ازش بلدم که اگه بهتون بگم همین امشب از خونه بیرونش میکنی!

آقا محمود شده بود یه شکارچی که پاشو میذاره روی گردن شکار و باهاش عکس یادگاری میگیره... و حالا پیروزمندانه میخواست با منم عکس یادگاری بگیره...!

-محمممممممممموددددد...!!!

آخرین چشم غرّه های خانمِ آقا محمود هم کارساز نبود! کارساز که هیچ! اوضاع رو خرابتر میکرد! انگار با این التماسها، محمود رو به نگفتن رازهای مگو دعوت میکرد...!

خانومم که ( شاید!) سکوتمو به حساب عصبانیتم گذاشته بود و برای ختم غائله، به آقا محمود گفت:

-هرچی میخوای بگو! بهتر از شوهرم توی کل شهرمون پیدا نمیکردم... حرفهائی رو هم که میگی نمیفهمم، ولی اینو میدونم که همه به اسمش قسم میخورن...!!!

با سخنرانی کوتاهِ خانومم، آبی به آتشی که محمود روشن کرده بود ریخته شد! و تیرهاش به سنگ خورد!

آقا محمود شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:

-من برا خودت میگم! بعدن به حرفام میرسی...

اون شب گذشت ولی حرفهای بی ربط آقا محمود خیلی عصبانی و نگرانم کرد. تا اینکه چند روز بعد برای کار کوچکی به آقا محمود تلفن زدم... اولین حرفی که زد دوباره داغ دلمو تازه کرد:

-جانِ من راستشو بگو اون شب کیف کردی؟ دیدی چطور حالتو گرفتم! حیف خانومم هی چشم غره میرفت وگرنه میخواستم تا تهش برم!

با عصبانیت حرفشو قطع کردم و پرسیدم تا تهش؟ مگه تهش کجا بود که نتونستی بری؟

خنده ی محمود توی گوشم پیچید... طوری خندید که به وضوح احساس پیروزیش رو حس کردم!

منم خیلی جدی از محمود بخاطر رفتار اون شبش تشکر کردم:

-آقا محمود شاید خودت ندونی، ولی اون شب کمک بزرگی بهم کردی! برادری رو در حقم تموم کردی! در واقع ناخواسته زندگیمو از یه جهنم احتمالی نجات دادی! اگه حرفهای اون شبت نبود معلوم نبود چه موقع به اشتباه بزرگ زندگیم پی میبردم! بخاطر همینم ازت ممنونم...

محمود، که انتظار کلی اعتراض رو داشت، هاج و واج مکثی کرد، آب دهنش رو قورت داد و پرسید راجع به چی حرف میزنی، کدوم کمک؟

-ببین محمود جان، اون شب، بعد از اون حرفهات، احساس کردم خانومم رفته تو فکر، راستش هیچی نگفتم. میترسیدم هر حرفی بزنم اوضاع بدتر بشه! برا همین هم تمام مسیر تا خونه، با هم حرفی نزدیم. اما فردا که از سرِ کار اومدم خونه، دیدم شال و کلاه کرده، ساکش رو بسته و با چشمای پُرِ اشک داره از خونه میره!!! هر چی التماسش کردم فایده نداشت! هر چی بهش گفتم نرو، اثر نکرد! هرچی بهش گفتم لااقل بذار باهم بریم بی نتیجه بود... در حالی که هق هق میکرد دست بچه رو گرفته بود و گفت: من میرم خونه ی بابام! دنبالمم نیائی! برنمیگردم...

آره محمود جان! اینجوریاست دیگه! زنی که با یه مشت چرت و پرت بخواد خونه و زندگیش رو ول کنه و بره همون بهتر که زودتر بره! محمود جان، برا همینه که میگم کمک بزرگی بهم کردی. اگه شوخیهای اون شب تو نبود شاید سی سال دیگه هم نمیتونستم زنمو بشناسم و من این شناخت یهوئی رو مدیون شوخیهای بی ربط تو میدونم...

خیلی شفاف صدای خِس خِس نفسهای محمود رو می شنیدم... انگار راه نفسش رو بسته بودن...!

و صدای زن آقا محمود:

-محمود چی شده؟ چرا رنگت پریده؟

و صدای محمود که سر زنش داد کشید:

-ولم کن ببینم چه خاکی به سرم شده؟

و من:

-محمودجان! خدا نکنه! چرا خاک؟ باید رو سرت گُل بریزم. باید بخاطر حرفهای اون شبت دستت رو هم ببوسم. اگه حرفهای اون شب نبودن ...

محمود سرمنم داد کشید و البته التماس هم کرد که نذارم زندگیم به همین راحتی متلاشی بشه...!

-تورو خدا نذار بخاطر شوخیهای بی مزه ی من، زندگیت به فنا بره! تورو خدا آدرس خونه ی پدر خانومت رو بده برم سر دست و پای خانومت بیفتم، بهش بگم همه ی فامیل میدونن من از این شوخی های بیمزه با همه دارم! بهش بگم غلط کردم و ازش خواهش کنم برگرده سر خونه و زندگیش...

از محمود اصرار و از من انکار... هر چی محمود بیشتر پافشاری و التماس میکرد من بیشتر لجاجت میکردم...

غُرهای زن آقا محمود آتیش معرکه رو شعله ورتر میکرد! حسابی رو مخش بود، درست مثل چکشی که بر سندان کوبیده بشه...:

چند بار بهت گفتم این شوخیا عاقبت نداره! چند بار بهت گفتم هر جائی از این شوخیا نکن! دیدی بالاخره کار خودتو کردی؟ دیدی چطور یه زندگی قشنگو متلاشی کردی؟ حالا خوشحالی؟

آقا محمود که به وضوح بغض و پشیمونی و لرزش توی صداش موج میزد، پشت سرِ هم التماس میکرد که بهش آدرس بدم... و من نمیدادم...!

خوووب که تنور رو گرم کردم! خوووب که کفر آقا محمود رو در آوردم! خوووب که وضعیت روحی و روانیش رو آماده کردم بهش گفتم :

-آقا محمود! قبول داری اون حرفهائی رو که زدی میتونه بعضی از زندگیهارو به جدائی بکشونه؟ قبول داری که ...

-قبول دارم و قول میدم دیگه از این شوخیها با کسی نکنم ولی خواهش میکنم اجازه بده برم از خانومت معذرت خواهی بکنم و برش گردونم سر زندگیش... من نمیذارم این زندگی متلاشی بشه!

خندیدم... از ته دل خندیدم.. حالا دیگه ورق برگشته بود! حالا دیگه نوبت من بود که بخندم...!

به محمود گفتم تو کی باشی که بخواهی زندگیمو متلاشی بکنی...!

بنده ی خدا، اگه بهت گفتم اون روز خانومم از خونه رفت، اگه گفتم با چشمای گریون رفت، اگه گفت دنبالم نیا و اگه گفت برنمیگردم، همه ی اینا رو که گفتم واقعیت بودن! بخشی از یه واقعیت...! و هیچ ربطی هم به شوخی های تو نداشتن! راستش وقتی از اداره برگشتم خونه، خانومم گفت مادر بزرگش فوت کرده، باید بره خونه ی باباش، گفت نمیام تا چند روز بعد که خودت بیائی دنبالم و با هم برگردیم!

اینارو که گفتم زدم زیر خنده و به محمود گفتم: حالا من حالتو گرفتم یا تو...!!!؟

محمود که انتظار این رودست خوردن رو نداشت گفت: اگه دوباره حالتو نگرفتم؟

-ببین محمووووود! میخوای همین الان دوباره حالتو بگیرم؟

-نه...! تورو خدا نه... همین یه بار برا هفت پشتم بسه... دیگه قول میدم از این شوخی ها نکنم...

و من به این فکر کردم که چی میشد اگه برا شوخیها، حرفها، کارها، گناه ها و حتی، و حتی، و حتی عباداتمون،  حد و مرزی قائل میشدیم...!