دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

فرشته ...

رسیدگی به امورات یه پیرمرد و پیره زن خونه نشین ، ثواب داره .  

براشون نون بخری ، میوه بخری ، کاراشونو انجام بدی ! از تنهائی درشون بیاری و به درد دلشون گوش بدی .

گاهی اوقات شاهد مشاجره ی شیرینشون باشی و به عشقی که حتی توی لایه های پنهان مشاجره شون موج میزنه غبطه بخوری ...

مقایسه این عشق با عشقای خیابونی و مجازی واقعن عذاب آوره ... بقول شاعر ، این کجا و اون کجا ...

سینه شون پر از خاطراته و هرکدوم دنبال گوشی برا شنیدن ! یه گوش اختصاصی تنها برا خودش ! و دعواشون سر اینکه بزار من اینو بگم ... و اون یکی بگه : آخه زن ، تو بلدی خاطره تعریف کنی ؟

و زن  هم برزخ بشه که : نه اروااا عمه ت ! تو بلدی !

از اینکه ببینی هر روز چشم انتظارن که کی زنگ خونه شونو میزنی ، دلت به درد بیاد و از اینکه نمیتونی تمام وقت در خدمتشون باشی شرمنده باشی و ناراحت ...  

یه روز موضوع رو به پسرشون که توی کانادا زندگی میکنه گفتم ! بهش گفتم شما که ماشاالله وضع زندگیت خوبه ، چرا پدر مادرتو نمیبری پیش خودت اونور آب !

پسره گفت من از خدا میخوام ، مادرم قبول نمیکنه !

بهش گفتم : اون با من ...

و ســه ســـوتــــــــــــــــــه ! راضیشون کردم راهی دیار کفر بشن ... 

( آخه میگفتن اونجا بانگ مسلمونی نیست ...! )

و اینچنین شد که اون زوج عاشق ، برا اولین بار توی عمرشون پا گذاشتن بیرون از زادگاهشون ...

چی به سرشون اومد و توی دیاری که بانگ مسلمونی نبود ! چه حال و روزی داشتن ؟ خبر نداشتم ...

 تا اینکه حدود یکسال ، کمی کمتر یا بیشتر ، برا دید و بازدید و رفع دلتنگی هاشون اومدن ایران .

خب ، منم دلتنگشون بودم و رفتم دیدنشون ...

پیرمرده چه تیپی بهم زده بود ! شاید ده سال جوونتر به نظر میرسید ! و چه حسرتی میخورد که چرا اینقدر دیر رفته ! با آب و تاب و لذت از چیزائی برام حرف میزد که توی عمرش ندیده بود ...

من که باورم نمیشد ...

می گفت : هنوز چند روز از رفتنمون به کانادا نگذشته بود که یه روز ظهر زنگ خونه پسرمو زدن . عروسم رفت در رو باز کرد و بعد از چند لحظه اومد و گفت : حاج آقا ، ماشین اومده دنبالتون که برین مسجد برا نماز !

چقدر خوشحال شدم و برا پسرم دعا کردم که اینهمه به فکر باباشه ! ولی عروسم گفت : بابا ، این ماشینو " شرکت بیمه " فرستاده ! این از وظایف بیمه است که اگه تمایل داشته باشین شما رو پنج وقت با ماشین ببره مسجد برا نماز و همونجا بمونه تا بخوای برگردی ...

پیرمرد در حالی که سرشو تکون میداد با تمسخر گفت : ببین ، کافرا چقدر به فکر مردمشونن ...؟

حاجی که حالا دیگه حرفای بودار هم میزد ، همش حین صحبت ، دستاشو روی پاهاش می کشید و حسرت می خورد ! انگار یه چیزی عذابش میداد ! یه کمبود ، یه نقص ! یه تفاوت فرهنگی ...

بهش گفتم حاجی ، دیدی به این بدی هم که فکر میکردی نبود ؟

حاجی سرشو تکون داد و گفت حالا اینو گوش کن :

 یه روز کسی خونه نبود و منم حوصله ام سر رفته بود . از خونه رفتم بیرون و توی پارک نزدیک خونه رو یه صندلی نشستم ... اصلن سرخیال هوا نبودم ! فکر کردم ایرانه ...

بعدِ نیم ساعت ، از سوز سرما ، بدنم کرخت شد و نمیتونستم تکون بخورم ... از بد روزگار هیچکی هم اونجا نبود !

داشتم بیحس میشدم که دیدم یه دختر جوون از کنارم رد شد و نیم نگاهی بهم کرد .

نا نداشتم حتی التماسش کنم و ازش کمک بخوام ! تازه رومم نمیشد . خدارو شکر خودش با یه نگاه متوجه شد که دارم از حال میرم . اومد دو زانو جلوم نشست و باهام حرف زد !

راستش از حرفهاش چیزی نفهمیدم ولی تُن صداش خیلی مهربون بود ! توی اون هوای یخی و سوزناک ، دستکش هاشو درآورد و با دستاش دو طرف صورتمو به آرومی ماساژ داد و با دهنش دستامو ، هاااااااا  میکرد و با گرمای دهنش دستامو گرم می کرد !

توی چشام نگاه میکرد و با لبخندی ملیح ، دوباره بهم امید به زندگی میداد . ناخودآگاه احساس کردم نوه مه ... احساس کردم پاره ی تنمه ...

اون لبخند میزد و من اشک میریختم ...

بعد دوباره دستامو گذاشت زیر بغلش و بازم با دوتا دستش صورتمو خوووووب ماساژ داد !

بیش از ده دقیقه کنارم موند و مثه یه دختر جونسوز بهم رسیدگی کرد ، وقتی دید حالم کمی بهتر شده یه اُکی گفت و ازم خداحافظی کرد و رفت ...

حاجی میگفت وقتی ازم دور میشد ، از پشت سر که نگاش کردم احساس کردم اون دختر یه فرشته بود ...

من تا حالا فکر می کردم فرشته ها حتمن نماز میخونن ! ولی اونروز فهمیدم به هر انسان مهربونی میشه گفت " فـــرشتــه " ...

چه دنیای عجیبیه ...!

با پدر خانومم رفتیم مجلس فاتحه خونی ...

توی ورودی مسجد ، مرد میانسال اخموئی بود که لباس مشکی به تن ، ابروها گره خورده ، دستاش زیر بغلش ،  بدون اینکه اشک بریزه ، مات و مبهوت به کفشهاش نگاه میکرد ...

توی مسیر فرصت نشد بپرسم مجلس ختم کی میریم ، ولی موقعی که پدرخانومم با صاحب عزا ( همون مرد میانسال اخمو ) دست داد جمله ای بهش گفت که خیلی تعجب کردم :

مشتی علی ! راستش نمیدونم بهت تسلیت بگم ، یا تبریک ! خدا انشاالله بهت صبر بده بتونی این مصیبت هارو تحمل کنی ...

پیش خودم گفتم پدرخانومم نگفت میریم مجلس ختم یه شهید  ! تازه ، الان چه وقته شهادته ! ( آخه سالها از پایان جنگ گذشته بود !)

خلاصه همش توی فکر فلسفه این تبریک و تسلیته بودم ...تا اینکه اومدیم بیرون و به پدرخانومم گفتم : عمو جریان چیه ؟ چرا به صاحب عزا تبریک و تسلیت گفتی ؟

پدر خانومم گفت : داستانش مفصله !

- اون مرد پیرهن مشکی رو دیدی ؟

- مشتی علی رو میگی ؟

- آره ؛ این بنده خدا کشاورزه ، چند روز قبل ، میاد شهر ماشینشو بفروشه .( یه ماشین گرون قیمت داشته ! ) چون چِک و مِک رو قبول نداشته بنگاه دار هم تمام پول ماشین رو نقدن بهش پرداخت میکنه ...*

مشتی علی هم پولا رو میریزه توی گونی و چون دیر وقت بوده میره خونه ی برادرش که توی شهرزندگی میکنه ...

شب همونجا توی اتاق پسر برادرش که سربازه و از بد روزگار ، اون شب خونه نبوده ، میخوابه ولی تا صبح نگران چشمای حریص و پرسشهای بی ربط و سرکشی های بیموقع برادرش بوده ...

نزدیکای صبح ، یه ندائی بهش میگه تا جونت رو از دست ندادی از خونه بزن بیرون ، دیگه صبح شده و شهر هم بیدار شده ...

ایشون یواش پولاشو میزنه زیر بغلش و دِ برو که رفتی ...

از اونور هم پسر برادرش ( همون سربازه ) صبح زود میاد خونه ! چون کلید داشته یواش کلید میندازه و خسته و کوفته میره سر تشک آماده میخوابه ...

از اینجای ماجرا به بعد رو خودِ شیطون رسمن مدیریت میکنه ...

به برادره میگه : بدبخت ! تا صبح نشده برو کارشو تموم کن و پولارو بردار و یه عمر راحت زندگی کن !

وجدانه بهش میگه : بیچاره ! نکن اینکارو ! برادرته ! تازه اگه کشتیش ، جنازه شو چکار میکنی ؟

شیطونه میگه : برادر کیلوئی چند ؟! فعلن تا روز نشده برو کار رو تموم کن وگرنه این فرصتو از دست میدی و یه عمر پشیمون میشی ...

خلاصه آهسته بلند میشه ، از توی آشپزخونه یه چاقوی بزرگ برمیداره ، میره بالا سر برادرش و تا میتونه با چاقو بهش ضربه میزنه !

وقتی که خیالش راحت میشه ، پتو رو کنار میزنه و با تعجب با جنازه ی خونین پسرش روبرو میشه ... پسر بیچاره ای که اومده بود خونواده شو ببینه ...

پدرخانومم میگفت : مشتی علی ، اگه اون روز صبح زود از خونه نزده بود بیرون ، الان بجای پسر برادرش ، زیر خاک بود ...

منم برا همین بهش تبریک گفتم که زنده مونده ، تسلیت گفتم که پسر برادرش زیر خاکه و برادرش هم گوشه ی زندون ...

میبینی چه دنیای عجیبیه ...

*این ماجرا مال زمانیه که هنوز پولهای درشت ایران چک و کارتهای عابر بانک در اختیار مردم نبود .

بازنشسته ...

بجای اینکه بره کارت بزنه ، یه راست رفت کنار شیرِ آب ، کفشاشو در آورد و پاهاشو با جوراب گرفت زیر آبِ سرد ...

رفتم پیشش ، خواستم بهش سلام کنم دیدم پیشونیش خیس عرقه ! دونه های درشت عرق از پیشونیش می ریخت رو شلوارش !

نگرانش شدم ، تا حالا اینطوری ندیده بودمش ! دستمو گذاشتم رو شونه ش و حالشو پرسیدم . هیچی نگفت ! به سختی نفس می کشید و مرتب آب میزد به صورتش ... 

عاقله مردیه که کمتر نمونه ش رو توی عمرم دیدم . کارمند یه سازمان معتبر ، با یه پست سازمانی خیلی خوب ! و حالا بازنشسته با حقوقی نسبتن خوب . 

سالها پیش که هر کسی دنبال درس خوندن نمیرفت ، لیسانس زبان فرانسه رو گرفته بود . 

اهل مطالعه و تحقیق . قرآن رو بلد بود با تفسیر آیاتش ، نهج البلاغه رو کامل خونده بود . اشعار حافظ رو برام تفسیر میکرد طوری که شعر حافظ به جان و دلم مینشست ... هیچ وقت ، اونو بدون کتاب ندیدم ! از اون کتابای مرد افکنِ هزار صفحه ای ... 

از گذشته اش که برام حرف میزد متوجه شدم توی اداره شون چه بُرو بیایی داشته برا خودش! چه خدم و حشمی و چه ارباب رجوعی که محتاج یه نیم نگاهش بودن ... 

وقتی باهاش حرف میزنی انگار با بید مجنون همصحبت شدی ! افتاده و سربزیر ...

کلامش ، هر شنونده ای رو مسحور و شیفته ی خودش می کنه .

و حالا دست تقدیر اونو نشونده بود روی صندلی نگهبانی شرکت ما ...

پرسیدم چراااا؟

گفت : چی چی رو چراااا؟

گفتم همینی که اومدی و نگهبانی میدی ؟

گفت : زندگیه دیگه ! خرج داره !

گفتم خدارو شکر اونقدر میگیری که نیازی نداشته باشی !

گفت : اگه تنها بودم حتمن همینه که شما میگین ...

گفتم مگه هنوز عیالت سنگینه ؟

گفت : چه جور هم ... !

و اخمهاش  گره خورد ! کمی فکر کرد و شاید بخاطر اینکه سبک بشه ادامه داد: 

 متاسفانه دامادم خیلی اهل کار نیست ! هفته ای چهار ، پنج روز خونه مون لنگر میندازه و من باید براش کنگر ببرم ... از خورد و خوراکش گرفته تااااا حموم و دستشویی و پول تو جیبیش !

کمی بغضشو قورت داد و گفت : 

 بدبختانه پسرمم بدتر از دامادمه ! اونم با زن و بچه ش نون خورم هستن ! تازه یه تو راهی هم دارن که دیگه مخارجش هنوز نیومده ، قوز بالاقوزه !

عروسم دوتا پاشو کرد تو یه کفش که ما ماشین لازم داریم ، اونم مدل بالا ! و الان قسط سنگین ماشینشونو من میدم ...

میترسید نکنه دامادش متوجه بشه و اونم درخواست ماشین بده ...

می گفت : یادش بخیر زمانی که چوپون بودم و توی روستا زندگی می کردم . واقعن از غم عالم و آدم بیخبر بودم !

می گفت : خوشی زد زیر دلمو اومدم شهر برا ادامه تحصیل و مثلن زندگی بهتر ... خدارو شکر به همه چی رسیدم ، برا خودم سری شدم توی سرا ، بدون اینکه لحظه ای خدارو از یاد ببرم ، سعی کردم لقمه ی حلال سرِ سفره ام ببرم ، بقول قدیمیا از آب شب مونده هم پرهیز می کردم . حالا نتیجه زحمات و تلاش یه عمرم شده این که پسرم بهم تودهنی بزنه ...

گفتم تودهنی ؟ اونم پسرت ! باورش سخته !

گفت : الان پسرم از شهرستان تماس گرفته میگه همین الان چهارصد برام کارت به کارت کن شدیدن نیاز دارم ...

بهش میگم : الان کارتم خالیه ، آخه هرچی حقوق گرفتم خرج اقساط تو و رضا شدن ... ( رضا دامادمه ! )

نمیدونم کجا گرفتار شده بود که وقتی فهمید نمیتونم کمکش کنم با عصبانیت سرم داد زد و گفت :

توی بیشعور!!! باید همون چوپون می موندی !!! آخه تو به شهر اومدن چه ...؟؟؟ 

دستمو از رو شونه ش برداشتم ... احساس کردم شونه هاش دارن می لرزن ... رفتم از اتاق نگهبانی براش یه لیوان آب خنک بیارم ! 

 توی راه با خودم فکر می کردم ، یعنی یه لیوان آب خنک ، میتونه این حجم از آتیش دلش رو خاموش کنه ...؟

نــــــــــــــــــــــــــــه ...!!!

نه ، نه ، اصلن حرفشو نزن ...

نــــــــــــــه ! باور کن امکان نداره ! خب من چکار کنم ، نمیشه ! اگه راهی داشت ، حتمن در خدمتتون بودم . فقط میتونم بگم شرمنده ...

 

این همه " نه " کلماتی بودن منفی با باری کاملن مثبت ...

" نه " یکی از ساده ترین کلمات زبان ماست که گاهی اوقات بیان اون فوق العاده مشکله ...

برا من که همیشه سخت بوده ، حتی همین حالا ...


یادمه با همکارم از سفر خارج برمی گشتیم ... از ژاپن ...

توی فرودگاه توکیو، هر کدوم با یه کیف سامسونت نشسته بودیم در انتظار پرواز...

یه آقائی که از دور مارو نشونه گرفته بود اومد سراغمون . سلام کرد و گفت : ظاهرن شما ایرانی هستین .

( تابلو بود ! آخه توی اونهمه مسافر، فقط ما دونفر سبیل کَت و کلفت شرقی – ایرونی داشتیم ...)

بهش گفتم : امرتون !( البته با خوشروئی )

ایشونم که یه هموطن ساکن ژاپن بود و همسر ژاپنی و دو تا بچه هم داشت ، بدو رفت برامون دوتا نوشابه خرید و از در دوستی در اومد که ظاهرن شما بار و بندیل ندارین ...

بهش گفتیم سفر ما ماموریت اداری بوده و چیز خاصی نخریدیم .

 ایشون که حالا دیگه مارو با اون نوشابه ها ، کاملن نمک گیر خودش کرده بود گفت اگه میشه بخشی از خریدهای مامان جونشو به حساب خودمون بزنیم ...( آخه مامان جونش حدود چهل کیلو اضافه بار داشت ... )

ما هم که " نه " گفتن توی مراممون نیست ، قبول کردیم و نفری بیست کیلو از اضافه بار مامان جونشو زدیم به حسابمون ...


مهمانداری از کادر پرواز از اینهمه جوانمردی ، اونم توی دیار غربت ، خوشش اومد و آقائی رو صدا زد و گفت : علی آقا ؛ ایشون ( اشاره ش به ما بود ! ) هنوز ظرفیت خالی دارن ، میتونی بارت رو بدی اینا ببرن ...

علی آقا که گل از گلش شکفت ، سلامی کرد و گفت : شما با اینکارتون خدمت بزرگی به ورزش کشور می کنین ...

ما هاج و واج که حمل بار چه دخلی به ورزش کشورداره !

که علی آقا نذاشت توی گیجی و خماری بمونیم وادامه داد : اینا لباسای تکواندوکارای تیم ملیه که چند روز دیگه مسابقه دارن و شدیدن منتظر این لباسا ...


خب خدارو شکر که ما هم اگر چه ورزشکار نیستیم ولی بشدت مخلص هرچی  ورزشکاره هستیم ... فلذا اینجا هم بله رو گفتیم !


تازه میخواستیم یه نفس راحت بکشیم که یه آقائی شیک و پیک ، با عینک دودی ، ( که من مونده بودم چطوری اطرافشو میبینه ! ) قد بلند و کیف بدست ، خیلی آهسته  وکمی هم ترسناک گفت : آقـــــــــــاااا ...!!!

از ترس ، یواش سرمو برگردوندم و با لرز گفتم : با منی ؟

ایشون با نوک انگشتش اشاره کرد که برم خدمتش ...

پیش خودم گفتم نکنه مامور حفاظت پروازه و از اینکه نشناخته ، اینهمه بار رو قبول کردیم میخواد بهمون گیر بده ...

خیلی مودبانه رفتم خدمتشون و گفتم امری داشتین ؟ ( از اینکه چشاشو از پشت عینک دودی نمیدیدم خیلی معذب بودم ! )

ایشون با همون هیبت گفت : ظاهرن شما ظرفیت بار آزاد دارین ؟

بنده خدا منتظر جواب من نشد و ادامه داد : میخوام ازتون خواهش کنم این کیف منو با خودتون ببرین و تهران ازتون تحویل میگیرم ...

 

لعنت به عمری که یه دونه " نه " توش گفته نشه ...

خواستم بگم ، آقای محترم ، شما نیازی نیست کیفتونو به بار تحویل بدین ، کیف جزء بار محسوب نمیشه ...

خواستم بگم " نه  ، نمیتونم ، شرمنده " ولی دیدم جرات اینکار رو ندارم ...( آخه " نه " گفتن تمرین میخواد ! )

هنوز درگیر خودم بودم ، که یهووو دسته کیف رو توی دستم احساس کردم ...

کیفو از ایشون گرفتم و توی ذهنم شروع کردم به دعوا کردن با خودم ! 

چقدر زدم توی سر خودم ، خدا میدونه ! 

چقدر با لگد به خودم اردنگی زدم ! 

چقدر فحش و فضیحت نثار خودم کردم خدا میدونه ...


از مرز ژاپن گذشتیم ولی مثه آدمای خلافکار از صدای پشت سرم هم میترسیدم ...

و از مرز کشور خودمون ! تنها معجزه نجاتمون داد ... خدارو شکر ...


قرار شد نماینده تیم ملی تکواندو ، توی فرودگاه با یه دسته گل به استقبالمون بیاد ( دسته گل نشونه ما و اونا بود !)

قرار شد خونواده ی مامان جون ، توی تهران در خدمتمون باشن ( چون ساعت یازده شب می رسیدیم و جائی رو نداشتیم ! و قرار بود شب رو مهمون اونا باشیم ! )

قرار شد اون آقای شیک پوش توی تهران از خجالتمون دربیاد ...


وقتی رسیدیم فرودگاه ، حتی یه نفر هم ازما تشکر نکرد که نکرد ... هر کی رفت دنبال بار و بندیل خودش ...

جالب اینه که بار و بندیل مامان جون رو تا دم در براش بردیم ، ایشون که هیچ ، بچه ها و نوه هاش هم محل سگی بهمون نذاشتن ...( آخه بیچاره ها فکر می کردن ما باربرای فرودگاه هستیم ...)

حالا همه ی اینا یه طرف ...


راستی راستی توی اون کیفه چی بود که اُوشون نمیخواست خودش اونو از مرز دو کشور رد کنه ...؟


برا این سوال ، هیچوقت نتونستم جوابی پیدا کنم ...


 

پ.ن : مزید اطلاع عزیزان ، لینک پاورپوینتی رو از وبلاگ " استاد بهرامپور" براتون انتخاب کردم که دیدنش رو بهتون توصیه میکنم ...

" قدرت نه گفتن ..."

 

ضامن ...!

توی اداره شخصیت محبوبی نداشت ! یعنی از اونائی بود که بعضی از همکارا بیشتر با توهین باهاش رفتار می کردن تا با احترام ...

من ، اما ، سوای شخصیت بد و نچسبی که داشت ، بیشتر دلم به حالش میسوخت ...

اگه همه باهاش بد برخورد میکردن من سعی می کردم بدون آقا ، اسمشو صدا نزنم ...

اگه بقیه برا شوخی و تفریح ، بهش پس گردنی میزدن ! من وقتی وارد اتاق میشد جلوش بلند میشدم ...

تقریبن در شرف بازنشستگی بود . یه روز اومد و گفت : مهندس ، میخوام وام بگیرم ، کسی ضامنم نمیشه .

من وقتی حال و روزشو دیدم بهش گفتم مدارک ضامن چی باید باشه ...


نه چک زد و نه چونه ! وامشو گرفتو رفت نشست تو خونه ...sad farewell emoticon


تقریبن بعد از گرفتن وام ، بازنشسته هم شد .

دیگه ندیدمش و خبری ازش نداشتم تااااااا موقعی که از بانک بهم زنگ زدن :

-  شما ضامن وام آقای کریمی شدین ؟

-  بله همینطوره ، مشکلی پیش اومده ؟

-   نه چه مشکلی ! خواستیم بعنوان ضامنِ یه وام گیرنده نمونه ازتون تشکر بکنیم ...

من که احساس می کردم تمسخری پشت لحن مودبش مخفیه ، بهش گفتم موردی هست بفرمائید !

بانکیه فرمود : ووالله مورد خاصی نیست فقط ایشون ده قسط بدهکار هستن ...

یاابررررفرز ! پس بفرمائید ایشون اصلن قسط نداده !

بانکیه فرمود : فقط چند قسطِ اولو ...


و این ضامن بیچاره بود که باید تاوان اعتماد و حماقتش رو میداد !!!

بانک زورش به وام گیرنده نمیرسه ، به ضامن گیر میده ... اینم یه راه سهل الوصول مطالبات بانکی !


هفته ای نبود که از بانک بهم تلفن نشه و هر بار تهدید پشت تهدید که اگه وادارش نکنی که اقساطش رو بپردازه ، ماهم اِل می کنیم و بعدشم خودت بهتر میدونی ، حتمن بِل می کنیم ...


با طرف تماس گرفتم و میزان بدهیش رو پرسیدم ... مبلغ زیادی نبود ولی این بنده خدا ، توان بازپرداخت رو نداشت ... یا اگه داشت زورش میومد بده ...

راستش منم اصلن خوش نداشتم مورد مواخذه بانک قرار بگیرم و فِرت و فِرت بهم زنگ بزنن ...

فلذا در یه اقدام محیرالعقول !!! تمام بدیهای تا اون موقع ایشون رو به حسابش ریختم و بهش گفتم : آبروم برام خیلی مهمه ، همین الان با بانک تسویه کن ، که تا مدتی بهم زنگ نزنن ...

چقدر ایشون ازم تشکر کرد و پشت بندش دعای خیر برا خودمو زن و بچه هام 


دو روز بعد تلفنم زنگ خورد .

یعنی کی میتونه باشه این وقت روز !!!؟؟؟


- آقاااا ! پَ چی شد ؟ مگه نه فرمودین همین امروز و فردا وادارش میکنی قسطاشو بده !

و من بینوا با دهنی واز یا همون باز ! عرض کردم : بانکی جون ،  بوخودا وادارش کردم ، حتمن شما خبر ندارین ، ایشون دو روز پیش تمام اقساط وامونده شو صفر کرده !!! خودش به من گفت ! مطمئّنم ! لطفن تا گوشی دستمه یه بار دیگه چک کنید خیالم راحت شه ...

و بانکی جون ، چک کرد و فرمود : عرض کردم ، بدهیش همون مبلغِ قبلیه ...!!!

با التماس یه مهلت دیگه گرفتمو بلافاصله به یارو زنگ زدم ...

اولش چقدر زبون ریخت و ازم تشکر کرد که برا صفر کردن اقساطش کمکش کردم !!!

ولی وقتی فهمید که فهمیدم ، از در التماس و چاپلوسی در اومد . لامصب مثه مادر مرده ها گریه می کرد :

" آقای مهندس ، من تا حالا توی عمرم یه فرشته رو از نزدیک ندیده بودم که خدارو شکر دیدم ، شما فرشته زندگی من بودی ! یعنی اگه اونروز شما به دادم نمیرسیدی نمیدونم چطور میتونستم اون بدهی رو پرداخت کنم ..."

بهش گفتم از کدوم بدهی حرف میزنی ؟

گفت : راستش مبلغی پول به یه نفر بدهکار بودم که باید بهش میدادم ، از بدهی به بانک خیلی ضروری تر بود . تورو خدا ببخش ، دیگه گفتم اول بدهی اون بنده خدارو بدم بعدن یه فکری برا بانک میکنم ...

مغزم داشت سوت می کشید ...

سرش داد زدم : مرتیکه ی بیشعور ، من برا حفظ آبروم بهت پول دادم نه اینکه تو بری باهاشون بدهی کثافتکاری های قبلیتو صفر کنی ؟ ( آخه توی این مدت فهمیده بودم آدم کثیفی هم هست ...!!!)

تا آخر هفته فرصت داری یه غلطی بکنی وگرنه میام در خونه تون و توی محله آبروتو میبرم ...

( ناگفته نمونه میدونستم که مثه خیلی از مردا ! بشدت از زنش میترسه ...)


خلاصه این تهدید موثر واقع شد و ایشونم بخشی از اقساطش رو صفر کرد ...


خب ؛ اینم نتیجه ثواب کردنهای الکی مااااااا ...

 

ولی این ضمانت با همه بدیهاش یه حُسن هم داشت ...

دیگه تاااااا اطلاع ثانوی نمیتونم ضامن کسی بشم ، آخه براساس نامه ای که بانک به اداره ی ما داده ، اسمم جزء لیست سیاهه و تا مدتها نباید ضامن کسی بشم ...

خدا خیرش بده ... راحتم کرد !!!


تذکر مهم : دوستان عزیز و گرامی ، بدرخواست  شما عزیزان ، تائید رو از کامنتدونی برداشتم . پس لطفن در جریان باشید که کامنت شما بلافاصله منتشر خواهد شد ...