دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

لوبیا



به این فکر می‌کنم منی که همیشه نسبت به ارتفاع فوبیا داشته‌ام اینجا، در این نقطۀ ترسناک چه غلطی می‌کنم؟ خودم را به بدنۀ کوه می‌چسبانم و به یاد روزی می‌افتم که تـازه این لغت را یاد گرفته بودم و سعی می‌کردم در هر جمله‌ای از آن استفاده بکنم:« منم نسبت به ارتفاع لوبیا دارم.!» و این لوبیا تا مدت‌ها باعث خندۀ فامیل شده بود. اما الان که می‌دانم فوبیا چه کوفتی است چرا بالای کوهی به این بلندی رفته‌ام؟ 

معمولا موقع خواب دیدن، از بلندی‌ها‌ بالا می‌روم و همیشه هم با سقوط آزاد از خواب بیدار می‌شوم. حالا برای اینکه بدانم خواب نیستم دست چپم را آهسته از بدنۀ کوه جدا کرده و مواظبم پایم سُر نخورد تا بتوانم از پوست نازک دور شکمم نیشگون محکمی بگیرم. گاهی این روش برای تشخیص خواب و بیداری‌ام جواب داده است. اگر دردم نمی‌آمد، خیالم راحت می‌شد خواب می‌بینم و در آن ارتفاع، با لذت، چشم به راه دستۀ پرندگان مهاجر می‌ماندم تا با سقوطی آزاد، در پهنۀ آسمان آبی، رها و سبکبال، همراه و کنار پرندگان از پرواز لذت ببرم. اما این بار پوست شکمم درد می‌گیرد. پس خواب نیستم. آهسته دستم را به دیوارۀ کوه گرفته، حواسم به سنگ‌هائی است که کف سابیدۀ کفش‌هایم را روی آنها می‌گذارم. این بالا هوا بشدت گرم و تمام بدنم خیس عرق شده است. کوه گاهی تکان می‌خورد و سنگ‌های ریز و درشت از بدنۀ آن جدا شده، به پایین پرتاب می‌شوند. در یک تکان شدید، بی‌اختیار پایم سُر می‌خورد و سنگ بسیار بزرگی از زیر پایم رها می‌شود. سنگی به بزرگی چرخ یک اتوبوس. اگر سنگی که دستم را به آن گرفته بودم کنده می‌شد قطعاً سقوط می‌کردم.

با چشم، رد سنگ ِ در حال سقوط را دنبال می‌کنم. سی چهل متر پایین‌تر، چاه توالت بزرگی است. سنگ، به سرعت و با شدت داخل آن می‌افتد. ضربه به حدی شدید است که ذرات کثافت تا این بالا هم می‌رسند. از بوی زیر دماغم احساس می‌کنم ذره‌ای روی کُرک‌های نازک و کم‌پشت بالای لبم چسبیده است. با پشت ِ دست ِ چپم، پشت لبم را پاک می‌کنم. بی‌فایده است. بو همچنان آزارم می‌دهد. برای یک لحظه هزار فکر جورواجور سراغم می‌آید و از همه بدتراینکه:

« اگر سقوط کرده بودم جواب مادرم را چه می‌دادم...!؟»

از این فکر، ضربان قلبم تند می‌شود. به پشت و بالای سرم نگاه می‌کنم. راه فراری ندارم. حس غریبی می‌گوید بالاخره سقوط خواهی کرد. آن‌هم وسط همین چاه!

به یاد بچۀ همسایه افتادم که چند ماه قبل توی چاه رو باز ِ توی خیابان افتاد و مُرد. کسی حتی اظهار تاسف هم نکرد. آخوند مسجدمان گفت:«عمرش به دنیا نبوده.!» آتش‌نشان‌ها خیلی سریع و با مهارتی خاص جنازۀ بچه را تحویل خانواده‌اش دادند. اما مهارت آنها به چه درد من می‌خورد وقتی کسی نمی‌داند توی این بیابان و پای این کوه بی‌نام و نشان، چاهی هست و کسی توی آن مرده است؟

همه چیز دور سرم می‌چرخد. عضلات دستم کرخ شده و در یک لحظه از آن ارتفاع سقوط می‌کنم. قلبم تلاپ و تلوپ می‌زند. به پایین نگاه می‌کنم. فاصله‌ام نسبت به چاه هر لحظه کم و کمتر می‌شود. بغض ِ تلخی بیخ گلویم را گرفته و قبل از برخورد با چاه، به خودم می‌گویم:«دیدی بالاخره سقوط کردی!؟» کاری از دستم بر نمی‌آید. تسلیم می‌شوم. قطعاً عمرم به دنیا نبوده. در آخرین لحظه که همۀ زندگیم مثل یک فیلم از جلوی چشمم رد می‌شود قید همه چیز را می‌زنم. همه چیز بجز مادرم. مادری که می‌بینم با چشمان غم‌بار لبۀ چاه نشسته و سقوطم را تماشا می‌کند. مادری که این تابستان بجای عملگی و پس‌انداز چندرغاز پولی برای مدرسه، مرا فرستاد تا از تنها دخترش خبرهای خوشی بیاورم. سال اولی است که خواهرم با شوهرش برای یک زندگی بهتر به پایتخت رفته و من که قرار بود از سلامتی و خوشی و خوشبختی و سفرۀ رنگین‌شان خبرها ببرم باید از روزگار سیاه‌شان کلی دروغ بافته و تحویل مادر بدهم.

دارم با سر وارد چاه می‌شوم. محکم چشمانم را می‌بندم و بی‌اختیار مادرم را صدا می‌زنم. دستی، شاید از غیب، سریع و بسیار محکم مچ دستم را می‌گیرد. دستی قوی و مردانه. قلبم از جا کنده می‌شود. با صدای فریاد خودم، از خواب بیدار می‌شوم. باورم نمی‌شود. هاج و واج اطراف را نگاه می‌کنم. آقائی که روی صندلی کنارم نشسته دستم را گرفته، تکانم می‌دهد و با مهربانی می‌گوید:«نترس.» مسافرین صندلی‌های جلویی اتوبوس، برگشته و به من نگاه می‌کنند. حتما عقبی‌ها هم به من زل زده‌اند. خجالت می‌کشم. آهسته با آستینم آب دهانم که از کنج لبم تا زیر گلویم راه افتاده را پاک می‌کنم. 

«خواب بد دیدی؟»

قبل از اینکه جوابش را بدهم ادامه می‌دهد:«پسرجان، نمی‌خوای بری دستشوئی؟» با سر، هم جواب مثبت می‌دهم و هم می‌گویم نه.

دستم را پشت لبم می‌کشم. هرچند چیزی احساس نمی‌کنم اما هنوز بوی گند، زیر دماغم است. عرق کرده‌ام. از دریچۀ بالای سرم باد خنکی به صورتم می‌خورد اما هوای داخل اتوبوس گرم است. زیر چشمی چند صندلی جلوئی را نگاه می‌کنم. شیشۀ پنجرۀ بغل دستشان را باز کرده‌اند. مثل همین آقائی که کنار دستش نشسته‌ام. آقای راننده سبیلش را تاب می‌دهد و با صدایی بلند لعنت می‌فرستد و می‌گوید:

«اگه کسی دستشوئی داره بگه، به مولا همینجا وسط بیابون، نگه می‌دارم.» از توی آینه، توی چشم‌های من زل می‌زند. سرم را پائین می‌اندازم.

پیرمردی چند صندلی جلوتر بلند می‌شود، رو به مسافرین عقب اتوبوس، مشتش را گره کرده، فریاد می‌زند:«آی بر مردم آزار لعنت!» آقائی با صدائی شبیه ناصر ملک‌مطیعی از پشت سرم می‌گوید:«بیش باد» حدس می‌زنم او هم مثل آقای راننده باید سبیل‌های کلفتی داشته باشد. دختری با موهای کوتاه و طلائی که دایرۀ صورت سفیدش را به طرز زیبائی پوشانده‌اند، دو صندلی جلوتر برمی‌گردد و نگاهم می‌کند. وقتی لبخند ِ گوشۀ لبش با دیدن من، آرام خشک می‌شود قلبم تیر می‌کشد. خودم را توی خودم مچاله و کف کفش‌هایم را روی ساک زیر پایم فشار می‌دهم. احساس می‌کنم بوی بد بیشتر می‌شود. بغضی راه گلویم را می‌بندد. سرم را خیلی آهسته بالا می‌گیرم و اوضاع را ورانداز می‌کنم. آقای راننده با یک دست فرمان و با دست دیگر لُنگ بزرگی را جلوی دماغش گرفته و فحش‌های آبدار می‌دهد. چشمانم را از او می‌دزدم و بیرون را نگاه می‌کنم:  

" حسن‌آباد ده کیلومتر"

با خوشحالی به راننده می‌گویم حسن‌آباد پیاده می‌شوم. همه بجز آقای مهربانی که کنارش نشسته‌ام با صدایی بلند صلوات می‌فرستند. او می‌گوید دبیر ادبیات است. راهنمائی تدریس می‌کند. برایم توضیح می‌دهد که از حرف‌های مردم دلخور نشوم و من تا موقعی که پیاده شدم سر از حرف‌هایش در نیاوردم.

در حسن‌آباد با مسخره کردن و هُل دادن مسافرین از اتوبوس پیاده می‌شوم. اما همه یک طرف و توهین شاگرد راننده که از همان ابتدا توی نخ دخترک موطلائی بود هم یک طرف. قبل از اینکه روی پلۀ اول پا بگذارم بی‌خیال همۀ توهین‌هائی که می‌شنیدم کمی مکث کرده و سعی می‌کنم برای آخرین بار به چشمان زاغ و معصوم آن دختر، نیم نگاهی بیندازم که دست پت و پهن شاگرد راننده وسط کمرم می‌نشیند و با اردنگی از ماشین بیرونم می‌اندازد:« دِ برو پایین گوزو!» غافلگیر می‌شوم و فرصت هیچ دفاعی ندارم. اشک گوشۀ چشمم جمع می‌شود و آهسته روی گونه‌ام سُر می‌خورد و رفتن اتوبوس را نگاه می‌کنم.

تا خانه راهی نیست. با آستین اشکم را پاک کرده و پیاده راه می‌افتم. بوی متعفن زباله‌های تلنبار شده کنار خیابان کمتر از بوی گند داخل اتوبوس نیست. صدای اذان مسجد می‌آید. آهسته کلید انداخته، وارد خانه می‌شوم. پاورچین پاورچین وارد اتاق می‌شوم. همه خواب هستند. سرم درد می‌کند. گوشه‌ای دراز می‌کشم. هرچند کولر روشن است اما در ِ اتاق را باز می‌کنم تا هوا تهویه بشود. بو، همچنان آزارم می‌دهد. تعجب می‌کنم و بعد، به خودم شک می‌کنم. بلند شده و لباس‌هایم را وارسی می‌کنم. حتی لباس زیرم را. کف کفش‌هایم را دست می‌کشم. صاف، بدون ذره‌ای عاج، اما کاملاً تمیز. سراغ ساک می‌روم. گوشۀ اتاق است. در ِ آن را باز می‌کنم. تمام فضای اتاق متعفن می‌شود. خرت و پرت‌های داخل ســاک را بیرون می‌ریزم. با دیدن منبع بو، آهسته می‌گویم:« آبجی پروین، خدا خیرت بده! چکار کردی؟» و با نوک دو انگشت ظرف پلاستیکی لوبیا پخته را بیرون می‌آورم. چاه توالت، توی ساک خودم بود. برای چند لحظه فضای داخل اتوبوس را تصور می‌کنم:

لبخند دخترک مو طلائی که گوشۀ لبش خشکیده بود قلبم را آتش می‌زند.