دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

نگاه ماه...

مانیا را دوست داشتم. خیلی زیاد. اصلا دنیا بدون مانیا برایم بی ارزش بود.

اما " ژنرال " این را نمی فهمید. انگار در قاموس او کلمه ی عشق وجود نداشت.

می گفت باید بروی! باید...!

گفتم کجا بروم؟ من مانیا را دوست دارم. چگونه از او دل بکنم؟

اما " او " با عقل نظامی خود حرف می زد:

باید دل بکنی. ارزش تو به دل کندن از مانیا است! نگاه کن همه، از مانیاهای خود دل کنده اند!

گفتم من نمی توانم. نَفَس کشیدن بدون مانیا برایم سخت است!

اما " ژنرال " می گفت تو، با دل کندن از مانیا جاودانه خواهی شد.

گفتم این جاودانگی را، نمی خواهم...

گفتم اگر از ازل، قرار به دل کندن بود، چرا دل بستم؟

شانه هایش را بالا انداخت. نگاه آمرانه ای به من انداخت و گفت:

شیطان...! مراقب وسوسه های شیطان نبودی!

حرفی نزدم، هرچند دلم با مانیا بود.

من رفتم. چون " ژنرال " می گفت باید بروی. چون اسلحه در دستان قدرتمند ژنرال بود!

بدون مانیا رفتم. اما نتوانستم عشقش را فراموش کنم. هر چند که " ژنرال " این را بر نمی تابید.

چه شب ها که با یاد مانیا و چشم های عاشق و مهربانش، چشم به ماه دوختم و تنهائی هایم را در آن برهوت مخوف، با یاد شیرین او پر کردم.

چه شب ها که ستاره ها را می شمردم و روشن ترین آن ها را برای هدیه به او از آسمان خیال می چیدم و از ترس ژنرال آن را در جیب هایم مخفی می کردم.

از مانیا و معنای آن پرسیدم:

سرش را پائین انداخت. با کمند گیسوانش بازی کرد. چهره اش از شرم سرخ شد و آهسته زیر لب گفت:

-        نگاه ماه.

نگاهش کردم. نگاهش زیبا بود. همچون نگاه ماه.

چهره ی معصومانه اش چون ماه می درخشید و طره ی گیسوانش چون دو هلال، آن را در بر گرفته بود. دوست داشتم کمند گیسوانش را می گرفتم و تا عرش الهی بالا می رفتم...

اما " ژنرال " فهمید. فهمید و فریاد زد:

برحذر باش از شیطان درون.

سکوت کردم و ترسیدم. از شیطان ترسیدم. از شیطانی که هر لحظه و در همه جا در کمین است.

می گفت فصل، فصل انتخاب است. فصل دل کندن. فصل بالندگی.

جوان بودم و عاشق و نمی فهمیدم بالندگی را و نمی دانستم دلیل دل کندن را.

" ژنرال " به کمکم آمد. نگاهم کرد و گفت:

 کافی است نگاهت را از " نگاه ماه " برگیری. نگاه ماه کاذب است. یک نگاه دروغین. منبع نور آنجا نیست! به خورشید نگاه کن. منبع جاودانه ی نور.

اما من عاشق ماه بودم. عاشق نگاه ماه. 

گفتم فصل، فصل انتخاب است، انتخاب خزان...

و خودم دیدم که فصل عاشق کشی است. باور کردم که فصل خزان و جدائی است.

فرمان آمد:

بکشید و بمیرانید تا نمیرید!

بوی باروت و نفیر هر گلوله، عاشقی را زمین گیر و از معشوق جدا می کرد و بجای آن نفرت را در دل ها می کاشت.

لشکر عشاق از دو سو به هم نزدیک می شدند. عشاقی تا بن دندان مسلح. که بکشند تا کشته نشوند و این منطق جنگ ِ ژنرال ها بود.

اما مانیای من نگاه دیگری داشت. منطقی تازه:

نکش... نمیران!

و من، در دستم اسلحه، در قلبم عشق و در برابرم صدها عاشق آماده ی مرگ! چون " ژنرال "؛ جنگ را می خواست.



لعنت بر جنگ. لعنت بر گلوله و هر آنچه انسان ِ عاشق را می کُشد. 


کاش آن روز به جای نارنجک، در دستانم گل می گذاشتم و با پرتاب آن، به استقبال عاشقی می رفتم که " مانیا " ئی چشم به راه داشت...


" دلم برای سربازان عاشق می سوزد.

روی قنداقِ تفنگ، قلب می کشند

و رو به قلب های عاشقِ آن سوی مرز،

ماشه را می چکانند.

( جابر محیط )