دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

سفر عشق 4


قدم میزدم و دعا میکردم گشایشی بشه !

آخه نه میتونستم برم دنبالشون بگردم ، که جائی رو بلد نبودم و میترسیدم همین نقطه رو هم گم کنم ! و نه دلم طاقت موندن داشت !

یه مرد عرب ِ سبیل کلفت از توی کوچه ی بغلی اومد­ و نزدیک من شروع کرد به قدم زدن ! همینطور یهوئی ! الکی!یعنی منم منتظر کسی هستم ! دستاش توی جیبهای شلوارش و چِلِق چِلِق آدامس میخورد ! بعد از چند دقیقه گفت چی شده ؟با عربی دست و پا شکسته بهش فهموندم خونواده ام رو گم کردم.استنطاق شروع شد :

: لا موبایل ؟ لا خط الهاتف العراق ؟أین هی العائله ؟ این هی اِبنِک ؟

حسابی رو مخم بود ! یه جورائی ازش خوشم نمیومد! آخه ظاهرن هیچ کاری اونجا نداشت.فقط دستاش توی جیبش بود و آدامس میجوید و قدم میزد و ازم سوال میپرسید ...نورپردازی درِ خروجی هم که قربونش برم شاعرانه ! دو میلیون چراغ داخل حرم روشن بود ولی اینجا ، یعنی خروجی مسجد دریغ از یه لامپ صد وات !!! و این تاریکی یه جورائی اذیت کننده بود ...

از دور شبح خانومی رو دیدم که شبیه ایرونیها حجاب داشت ... چشامو نی نی کردم و ته دلم خوشحال شدم ...

خودش بود . یکی از همراهامون بود که داشت از دور میومد! ته دلم گفتم نکنه اینم گم شده!!!

 تا دیدمش رفتم و سراغ بقیه رو ازش گرفتم . گفت همه کنار درِ خروجی منتظر شما هستن .

گفتم مگه اینجا درِ خروجی نیست ؟ گفت چرا ولی ظاهرن داخل هم یکی دیگه داره ...! ما اونجا هستیم.

خب خدارو شکر به خیر گذشت هرچند یک ساعت دلهره پدرم رو درآورد ! و حتمن اونارو هم کلافه کرده بود .

نگو با پونصدمتر فاصله ، یه ساعته همه داریم از گم شدن همدیگه زجر میکشیم !

از دور جمعشون رو دیدم ، شمردم ! بازم یکی کم بود ! پرسیدم فرزاد کو ؟

گفت مگه با شما نبوده ؟

دوباره غصه ! دوباره نگرانی ، دوباره استرس !

خانومم تا منو بدون فرزاد دید دستاشو زد رو هم و گفت پَ فرزادم کو؟

گفتم از ورودی مسجد گمش کردم ! ولی نگران نباش پیداش میکنم.(توی تاریکی بوضوح نگرانی رو توی چهره خانومم دیدم !)

بقیه در ادامه مطلب...  

 
ادامه مطلب ...

سفر عشق 3

بی نظمی و کثیفی بیش از حدی که بر این کشور حاکم بود ( حداقل تا اونجائی که مسیر زیارت و پیاده روی ما بود) بسیار ناراحت کننده بود .کشوری مسلمان با مردمی معتقد و مذهبی ، اما تنها چیزی که به چشم نمیخورد حکم خدا و رسول خدا بود :

 " الّنظافه مِن الایمان ! "

 احساس میکردی عراق ، روستای بزرگی است که فقط بخشی از اون یعنی محل زندگی شیخ اون روستا تمیز و مرتبه ... و اون بخش ، قسمتی از شهر بغداد بود ...

باورتون میشه اینجا کنار مسجد کوفه، محل شهادت مولی علی(ع)باشه؟

شبکه ی برق رسانی خیابونهای شهر نجف ! در نوع خودشون پدیده ای بی نظیر بودن ...

از یکی از اهالی نجف پرسیدم اگه یکی از خونه ها بی برق شد مامور اداره ی برق چطور رفع عیب میکنه ؟

خیلی راحت گفت سیم قبلی رو ول میکنه و یه سیم جدید میکشه !!! و این دریای سیم حتمن نتیجه ی بارها قطعی سیمهای برقه ...


بقیه در ادامه مطلب ...  

ادامه مطلب ...

سفر عشق 2



مامور مرزی ، خیلی مودبانه از آقافرزاد سوالاتی پرسید و جوابهائی شنید که ظاهرن قانع نشد . لذا فرزاد رو به اتاقکی راهنمائی کرد که مشکلش اونجا بررسی و انشاالله حل بشه ...


من و خانومم بهمراه فرزاد راهی اون اتاقک شدیم . خانومم مثل اکثر خانمها که در شرایط سخت بیشترمتوسل میشن سریع دست کرد توی کیفش و اسلحه ش رو در آورد ...

( تسبیحی که بعد از نماز باهاش ذکر میگه ! ) به منم سفارش کرد بجای بیکاری ذکر بگم ...


خوشبختانه اون اتاقک ، مراجعه کننده ای نداشت ، فقط یه جوون بود که مثل مارزده ها دستاشو به چارچوب درگرفته بود و روی پاهاش بند نبود و همه ش میگفت : "یا اباالفضل دخیلت ! یا اباعبدالله خودت کمکم کن ! تا اینجا اومدم ، ناامیدم نکن ! " و مرتب به مامور مرزی التماس میکرد . مامور هم با روی خوش بهش میگفت : عزیزمن ، اصلن نمیشه ! باور کن اگه میتونستم کمکت میکردم ...


راستش این آه و ناله ها و کوتاه نیومدنهای اون مامور، ترسی توی دلم ریخت که مشکل فرزاد جان ، اینجا حلنمیشه و ظاهرن التماسهای من و خانومم نمیتونه خیلی کارساز باشه ...


اون بنده خدا با التماس به مامور گفت : یعنی هیچ راهی نداره من بتونم برم ؟ و مامور هم بهش گفت چرا نداره ؛برو خرمشهر و یه ویزا بگیر و برگرد. یه روزه هم کارت درست میشه ... و اون جوون هم سرشو انداخت پایین و رفت .


نوبت به فرزاد رسید. سوال و جوابها شروع شد و ذکر گفتن خانومم تندتر و خاضعانه تر...


نگاهی به چهره خانومم انداختم ، هیچوقت اینهمه مضطرب ندیده بودمش ! دلم براش کباب شد ! پیش خودم گفتم :

یعنی ممکنه اینهمه التماس بی جواب بمونه ؟


بقیه در ادامه مطلب ... 

ادامه مطلب ...

سفر عشق 1

دنبال یه لغت مناسب میگردم.یه لغتی که بتونه حق مطلب رو ادا کنه !

پیله! سمج! پیگیر! پرتلاش! خستگی ناپذیر ...

همه ی اینا به نوعی حق مطلب رو ادا میکنن هرچند بعضیهاشون بار منفی دارن ! ولی برا توصیف شخصیتش لغت بهتری به ذهنم نمیرسه ...

خانومم رو عرض میکنم ...

بارها بهش گفتم اگه تو مدیر میشدی پوست کارمندات رو میکندی...! تا مسئله ای رو حل نمیکردی ول کن نبودی !

کار هر روزمون شده بود التماس و خواهش سر این مسئله که بریم کربلا یا نریم ...

امروز رو به هر بهانه رد میکردم به خیال اینکه فردا دیگه فراموش میکنه !

فردا تا از سر کار بر میگشتم ، روز از نو و روزی از نو ...

- خب ، چکار کردی ؟ تونستی تصمیم بگیری ؟ بالاخره راهی میشیم ؟ همه رفتن و فقط ما موندیم! یعنی ما از خانم فلانی کمتریم ! اون بنده خدا خودش و پسرش رفتن !

(والبته همه ی اینارو باخواهش و التماس میگفت ! دلم براش کباب میشد . برا اینکه یه شوهر تن لش نصیبش شده ...چطور میگن خدا در و تخته رو بهم جفت و جورمیکنه ؟ البته چه میدونم شاید من و خانومم نمونه ای از همین جفت و جور کردنهای خدا باشیم ! )

و حالا تنها اسلحه من ، اداره بود . این بهترین راه بود . وقتی بگم اداره با مرخصی یک هفته ای من موافقت نکرده ، متوجه میشه که دیگه نباید اصرار بکنه ... ( بله همینه ! بالاخره راه حل رو پیدا کردم !)

نه اینکه دوست نداشتم که برم . خدا خودش میدونه از خدا میخواستم که منم طلبیده بشم ولی خود خدا بهتر میدونه که خودم رو لایق این سفر نمیدونستم . آخه من کجا و حرم و بارگاه آقا اباعبدالله کجا ...!

به دوست عزیزی همین دغدغه رو گفتم ...

ایشون میگفت : شما فکر میکنی اینائی که میرن کربلا ، همه عابد و زاهد و نماز شب خون هستن ؟

راستش همین حرفش کمی آرومم کرد . ولی هنوز مشکل مرخصی اداره رو داشتم .

با شک و شبهه ، رفتم و درخواست مرخصی دادم .

مدیرمون که معمولن با یک ساعت مرخصی موافقت نمیکرد پرسید چه خبره ؟ مگه میخوای تجدید فراش بکنی ؟

 وقتی شنید میخوام برم کربلا ، فقط گفت : زیارت قبول . گفت : برا ماهم دعا بکنی ! گفت :کارهات رو بسپار به فلانی که کاری بی اقدام نمونه ...

همونجا فهمیدم که بالاخره منم طلبیده شدم . پس بقول دوستم اینطوریا هم نیست که روسیاه ها به بارگاه آقا راهی نداشته باشن ...

خانومم میگفت فرزاد رو هم با خودمون ببریم .

مشکل آقا فرزاد پیچیده تر از اونی بود که بشه توی یکی دو روزحلش کرد ...

ایشون درسش تموم شده ولی حکم فراغت از تحصیل نداره . دفترچه آماده به خدمت هم نداره ...

براش ویزا گرفتیم ولی مسئول آژانس گفت اگه سر مرز نذاشتن خارج بشه التماس بکنید شاید بذارن باهاتون بیاد ...

با این اما و اگرها بازم از رفتن منصرف شدم ! ولی خانومم میگفت خدا بزرگه . اونجا اونقدر التماس میکنیم تا دلشون نرم بشه و بذارن فرزاد هم باهامون بیاد .

بالاخره راهی شدیم .

ساعت حدود هشت شب روز شنبه 94/09/07 با این نگرانی که اگه نذاشتن فرزاد خارج بشه چه ضربه ای به روحیه اش وارد میشه ! چقدر حال ما گرفته میشه ! فکرش هم خُلقم رو تنگ میکرد ...

از اهواز تا مرز شلمچه حدود صد و بیست کیلومتر رو طی کردیم با نگرانی ، با استرس ! و البته به ظاهر با گپ و گفت و خنده ...

مامورمرزی شلمچه پاسپورتهامون رو خواست . اولین پاسپورت مال آقا فرزاد بود ...

روی کیبوردش چندتا کلیک کرد و نگاهی به صفحه ی مانیتور و نگاهی به آقا فرزاد و بعدگفت : فعلن شما بمونید . باهاتون کار داریم ...

پاسپورتهای مارو مهر زد و گفت شما بفرمائید ...

ادامه دارد ...

 

 

سفر عشق ...

فریاد که جز اشک شب و آه سحرگاه 

        اندر سفر عشق مرا همسفری نیست ...!


سلام دوستان و مهربانان عزیزم ...

مثل اینکه بالاخره منهم لایق شدم ... 

لایق حضور در یک مهمانی ، که به قول دوستی باید شاکر باشم که حضور در این مهمانی شامل حال من نیزشده است ... و شاکرم .

اگر خدا بخواهد روز شنبه بهمراه خانواده عازم کربلای معلّا هستم . 

برنامه داریم از نجف اشرف تاااااا حرم آقا درکربلا  پیاده برویم .

 اربعین حسینی خدمت آقاباشیم و در عزای شهادتشون نوحه سرائی کنیم 

و اگر عمرمون باقی بود جمعه برگردیم ...

قرارم اینه که برای همه ی دوستان عزیز دعا کنم . 

برای سلامتیشون . برا ی رفاه و خوشبختیشون ،

 برا ی رفع گرفتاریها ، دلتنگیها و مشکلاتشون ،

 و از همه مهمتر برای حُسن عاقبت و سعادت دنیا و آخرتشون .

اگر انشاالله زنده برگشتم سعی میکنم گزارشی از این سفر خدمتتون ارائه بدهم ...

التماس دعا و به امید دیدار دوباره همه ی عزیزان ...