دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

صف مرده‌ها...

سایه‌اش روی دفترم می‌افتد. به بالا نگاه می‌کنم. دست به کمر بالای سرم ایستاده است:

«بازم برا خودت لم دادی!؟»

همسرم حساسیت عجیبی به خواندن و نوشتن‌های وقت و بی‌وقت من دارد.

مثل همیشه با تعجب نگاهش می‌کنم و سوال همیشگی را می‌پرسم: «من...!؟»

مثل همیشه نگاه عاقل اندر سفیهی می‌کند: «مگه غیر تو کسی اینجاست؟»

سرم را به نشانۀ تاسف تکان می‌دهم:«لم ندادم. می‌بینی... دارم می‌نویسم.»

همسرم که انگار تیر خورده فریاد می‌زند: «می‌نویسی؟»

دفتر یادداشت‌هایم را به زور از دستم می‌گیرد: «تا حالا هزار صفحه بیشتر نوشتی، می‌تونی باهاشون نیم کیلو گوشت بخری!؟»

سعی می‌کنم متقاعدش کنم نوشتن صرفا برای خرید گوشت و نان و پیاز نیست.

«عزیزم یه نگاه به گل‌های باغچه‌مون بنداز! ببین چه باصفا شدن»

همسرم حاضر نیست به این‌همه سبزه و گل نگاه بکند و من انگار که برای خودم حرف می‌زنم ادامه می‌دهم:

«یادته چند وقت قبل، همۀ گل‌هامون پژمرده شده بودن؟»

شانه‌هایش را بالا می‌اندازد:«خب که چی!؟»

 «یه جائی خوندم اگه براشون شعر بخونین، اگه باهاشون به نرمی حرف بزنین اوناهم شاداب میشن.»

همسرم با تعجب نگاهم می‌کند. اَخم می‌کند. دستش را هماهنگ با سرش تکان می‌دهد و با عصبانیت به سمت آشپزخانه می‌رود.

قبل از اینکه کاملا دور شود فریاد می‌زنم: «زهره؛ کافکا رو میشناسی!؟»

حتی برنمی‌گردد...: «کیو!؟»

از روی صندلی بلند می‌شوم. چند قدم به طرفش می‌روم که صدایم را بهتر بشنود: «کافکا... فرانتس کافکا»

نزدیک آشپزخانه می‌رسد. گردنش را کج و نیم نگاهی به من می‌اندازد: «اونم یه دیوونه مثه تو.»

عصبانی می‌شوم. فریاد می‌زنم:

« جناب کافکا، همون دیوونه، بقول تو، میگه(نوشتن، بیرون پریدن از صف مرده‌هاست...)

زهره در حالی که انتظار این حجم از خشونت را در صدای من ندارد با اَخم نگاهم می‌کند.

« صف چی چی!؟»

و من بلندتر از قبل فریاد می‌زنم: «صف مرده‌ها... و من نمی‌خوام تو صف مرده‌ها باشم...!!!»

نظرات 4 + ارسال نظر
الیشاع جمعه 6 آبان 1401 ساعت 00:08 http://daily-elisha.blogfa.com/

شرمنده می‌فرمایین
از لطف و بزرگواری شماست
نوشته‌هاتون اون‌قدر صمیمانه و شیرین نوشته شده که مگه میشه کسی یکبار بخونه و دیگه به اینجا سر نزنه؟
همیشه بهترین‌ها رو براتون آرزو می‌کنم و امیدوارم همیشه سربلند، شاد و سلامت باشین دوست خوبم.

دشمنتون شرمنده...
هرچند شما اونقدر خوبید که بعید میدونم کسی دشمن شما باشه و یا شما از کسی دل چرکین باشید.
بهرحال بدون اغراق شما یکی از عزیزان و الطاف زیبای دنیای مجازی هستید که خداوند به من هدیه کرده است.
امیدوارم همیشه سلامت و شاد و سرشار از انرژی مثبت باشید.

الیشاع چهارشنبه 4 آبان 1401 ساعت 01:31 http://daily-elisha.blogfa.com/

سلام بهمن جان
چقدر خوب و با زبان صمیمی نوشتین. دقیقا داشتم تصورش می‌کردم و اونجا که نوشتین «دفتر یادداشت‌هایم را به زور از دستم می‌گیرد» ناخودآگاه گفتم آی آی الانه که کاغذها پاره میشن و نوشته‌ها از بین میرن
همیشه سلامت باشین

سلام دوست ندیده و مهربانم
خوشحالم که نوشته‌هام تا حدودی به مذاق و طبع بلند شما خوش آمده.
و بیشتر خوشحالم که با همۀ مشغله‌ای که قطعا داری بازهم برای خواندن وبلاگ من (که به خود شما تعلق داره) سر میزنی و برا خواندن نوشته‌هام وقت میذارید.
امیدوارم شما و همۀ عزیزانت همیشه در سلامت و سرور و نشاط و شادمانی باشید.

امیر پنج‌شنبه 13 مرداد 1401 ساعت 09:17 http://dashtemoshavvash.blogsky.com

سلام همشهری
جالب بود
یاد شیخ خرقانی و همسرش افتادم
ایام به کام

سلام دوست گرامی و عزیز
خوشحالم که لذت بردید.
البته کاش اشاره‌ای به داستان شیخ خرقانی هم می‌نمودید.

نسرین پنج‌شنبه 13 مرداد 1401 ساعت 02:08 https://yakroozeno.blogsky.com/

کوتاه ها گاهی رساترند.
لذت بردم، مانا باشید بهمن گرامی

سلام بانو
سپاسگزارم.
تشویق و تائید شما قوت قلب من و محرکی برای ادمۀ راهم است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد