دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

مصیبت...

از آسمان آتش می بارید و گرما امان همه را بریده بود و اینجا، در قبرستان قدیمی این شهر کوچک و مصیبت زده، دریغ از تک درختی خشک که حتی به اندازه ی یک نفر به جمعیت خسته، سایه ای ببخشد. انبوه جمعیت طوری زن را حلقه کرده بود که روزنه ای برای نفس کشیدن نبود و زن به سختی نفس می کشید. انگار بختک روی سینه اش افتاده باشد. رنگ صورتش کبود و چشم هایش از حدقه در آمده بود. زهرا خانم به پسرش علی گفت مقداری آب بیاورد اما به حرمت ماه مبارک، آب آشامیدنی را قطع کرده بودند. دختران زهرا خانم زیر بغل زن را گرفته و او را آرام کنار بچه هایش نشاندند. کنار رضا، حسن و فروغ.

رضا پسر بزرگ خانواده که تصمیم داشت ماه آینده جشن تولد سی سالگی اش را با سور و ساط عروسی اش یک کاسه بکند از دوستان صمیمی امیر، پسر بزرگ زهرا خانم بود و امیر حالا با سر و صورت زخمی و دست شکسته کنار حاج کاظم ایستاده بود.

حسن به قول مادرش، ته دیگِ سوخته ی خانواده بود با کلی مشکلات. مشکلاتی که باعث شده بود همه او را دوست داشته باشند و فروغ از همه بیشتر. فروغ به شوخی می گفت: " من عاشق ته دیگ سوخته ام." و حسن با این جمله کلی ریسه می رفت و هر بار که حرف حسن می شد به مادرش می گفت:" من بدون حسن می میرم!"

فروغ خیلی مهربان بود در حدی که با دیدن ناراحتی دیگران منقلب می شد. یک روز صبح در راه دبیرستان چیزی دید که حالش بهم خورد و به خانه برگشت و بلافاصله تب کرد. تب و لرز شدید. گربه ای زیر چرخ ماشینی له شده بود. مادر که به خاطر حال و روز حسن، حال و حوصله خودش را هم نداشت با تشر گفت" خدا که خداست کاری به مخلوقاتش نداره، تو چرا غصه شونو می خوری؟"

و فروغ، این نصیحت ها توی کَتش نمی رفت!

سرتا پای زن خاکی بود و چشم هایش کاسه ی خون. خاک و عرقی که روی صورت زن نشسته بود رگه هایی از گِل درست کرده بود که از پیشانی تا زیر چانه اش راه افتاده بود و زن را اذیت می کرد. زن در حالی که سعی می کرد با پشت دست، صورتش را پاک کند، با صدای گرفته ای که خودش هم به زحمت آنرا می شنید فریاد می زد" روز عاشورا است امروز" و خاک بر سر می ریخت و چنگ در موهایش می زد و چاک پیراهنش را پاره می کرد. گوشه ی لب های زن سفیدک زده و حلقومش کاملا خشک شده بود. دختران زهرا خانم دست های زن را گرفته و شانه های او را ماساژ می دادند و التماس می کردند که اینقدر به سر و صورت خودش نزند.

زن همیشه به زهرا خانم می گفت از شوهر خیری ندیدم. سال خدا رو زمین کشاورزیش کار می کنه، تنها دلخوشیم بچه هام هستن.

زن با حسرت نگاهش را از حسن گرفت و با دو دست بر سر کوبید. روی سنگ قبر حسن با خطی خوش نوشته بودند جوان ناکام و این ناکامی، که به رنگ قرمز نوشته شده بود، داغ دل زن را تازه می کرد. زن می دانست ناکامی سرنوشت حتمی بچه ی اوست اما هرچه باشد مادر بود و هزار امید و آرزو برای پسرش داشت. پسری که بقول حاج کاظم از در و دیوار برایش باریده بود.

زن نگاهی به جمعیت انداخت. جمعیتی که مات و مبهوت، به او خیره شده بودند و با ریختن اشک، با او همدردی می کردند اما هر کدام به نوعی خوشحال بودند که جای او نیستند. جای مادری که قلبش سوخته و جگرش تکه پاره شده است.

چشم های زن بین جمعیت دو دو می کرد و هر گوشه یکی از بچه های زهرا خانم را می دید که با لباس های سرتا پا سیاه به عزا ایستاده اند. آه سردی کشید و سنگ قبر فروغ را بغل کرد. زهرا خانم مقداری آب به صورت زن پاشید. حاج کاظم طبق معمول، گوشه ای ساکت و آرام ایستاده، مثل آدمی که حین دزدی دستگیر شده باشد، سرش پایین بود و انگشتان دو دستش را به هم قفل کرده و آرام اشک می ریخت. امیر دستمالی از جیبش درآورد و به حاج کاظم داد.

آبی که زهرا خانم به صورت زن پاشید جان تازه ای به او بخشید. تمام نیروی باقیمانده اش را در حنجره اش جمع کرد و رو به آسمان فریاد زد: خداااا... و نگاهی از سر غیظ به زهرا خانم انداخت.

از وقتی که زهرا به شهرشان آمده بود همسایه بودند. بیش از سی سال. در واقع او و زهرا مثل دو خواهر بودند. زن بارها به زهرا گفته بود تو جای خواهر نداشته منی و زهرا خانم بغلش می کرد و خدا را شکر می کرد که او هم در این غربت کسی را دارد که سنگ صبورش باشد، ولی حالا چشم دیدن زهرا را نداشت. چشم دیدن هیچ مادری را نداشت.

حاج کاظم وقتی حال و روز زن را دید آمد و کنارش نشست. دست سردش را گرفت و سعی کرد او را آرام کند. درست مثل موقعی که خسته از مزرعه به خانه برمی گشت و سعی می کرد عدم حضورش را در خانه با مهربانی جبران کند. طوری که زن متوجه نشود گوشه چادرش را گرفت و بر سرش کشید. زن نگاهی به حاجی انداخت. نگاهی از سر غیظ. نگاهی که ذره ای محبت در آن دیده نمی شد. دستش را به زحمت از بین دستان زمخت و پینه بسته ی حاجی بیرون کشید و او را آنچنان با پا از خودش دور کرد که حاجی به پهلو روی زمین افتاد و لباسش خاکی شد. حاجی به دل نگرفت اما از نگاه متعجب جمعیت خجالت کشید.

زن فریاد زد برای چی اومدی؟ برگرد سرِ زمین لعنتی!

و این فریاد زن، اعتراض آشنایی بود برای حاجی: برگرد سرِ زمین لعنتی...

حاجی ماه ها تلاش کرده بود که زن و بچه هایش را پیش خودش ببرد. پیش خودش سرِ همان زمین لعنتی! حداقل تا زمانی که شهر ناامن بود.

- زن! موشک با کسی شوخی نداره. لامصب دوازده متره!

 اما از طرفی، دکترها به حاجی گفته بودند باید همیشه نزدیک بیمارستان باشید و نزدیک ترین خانه ای که حاجی پیدا کرده بود چندین خیابان با بیمارستان فاصله داشت و این فاصله، هرچند به نظر حاجی کوتاه، اما برای زن نگران کننده بود و حاجی هر بار که به خانه می آمد نگرانی های زن را گوش می داد و همیشه با لبخند یک جمله بیشتر نمی گفت: اصلاً جای نگرانی نیست. خدا بزرگه.

زن با عصبانیت می گفت:

- خدا بزرگه؟ اگه بزرگه چرا بیست ساله برا بچه ام کاری نمیکنه؟

- زن، چرا کفر میگی؟ بچه مون مادرزادی مشکل داره. هزار درد و مرض به جونشه، میگی برم یقه ی خدارو بگیرم؟

زن کفر نمی گفت، دلش داغ بود، آخر هیچوقت حاجی منزل نبود که ببیند همسرش یکه و تنها چه زجری کشیده وقتی حسن را بغل کرده و از این درمانگاه به آن درمانگاه دویده تا شاید کمی حال حسنش بهتر بشود. کمی راحت تر نفس بکشد. کمتر خس خس بکند و برای کمی اکسیژن، اینقدر دست و پا نزند.

در واقع حاجی هیچ وقت نبود. مثل آن روز. حاجی بازهم رفته بود به زمین لعنتی آب بدهد. آنقدر این زمین دور بود که حاجی هفته ای یکی دو بار بیشتر به خانه نمی آمد. و آن روز حال حسن به طرز وحشتناکی بهم خورد. نفسش بالا نمی آمد. نمی توانست حرف بزند. دو دستش را دور گلویش گرفته بود و به شکل رقت باری دور تا دور حیاط بالا و پایین می پرید و خودش را به در و دیوار می کوبید. مادر از توی آشپزخانه متوجه شد. قابلمه ی غذا از دستش افتاد. به سرعت چادر سر انداخت و دست حسن را گرفت و از خانه خارج شد. فروغ گیج خواب بود که با صدای افتادن قابلمه و فریادهای برادرش از خواب بیدار شد و بدون چادر و کفش دنبال آنها دوید. ماشینی از خیابان بغلی آمد. مادر خودش را جلوی ماشین انداخت و التماس کرد. سوار ماشین شدند، هر سه نفر. فروغ سر حسن را روی پاهایش گذاشته بود و نمی دانست برای تقلاهای برادرش چکار بکند. در این بیست سال، روزی نبود که فروغ با درد حسن زجر نکشد اما حالا بیشتر از همیشه درمانده شده بود.

حسن با دو دست گلوی خودش را گرفته بود و به زحمت نفس می کشید. انگار یک مشت تیغ ماهی توی گلویش گیر کرده باشد. لب هایش کبود شده بود و لرزشی عجیب سرتا پایش را گرفته بود. فروغ هیچ وقت برادرش را و خودش را اینقدر درمانده ندیده بود. توی چشم هایش نگاه می کرد و برای التماس های او کاری نمی توانست بکند. فقط تند و تند با دستش عرق سرد پیشانی حسن را پاک می کرد و پشت سر هم می گفت آروم باش. خوب میشی. الان میرسیم.

راننده از توی آینه شاهد جان کندن جوان بود و سرعت ماشین را بیشتر کرد و مادر پشت سر هم التماس می کرد آقا تورو خدا تندتر برو. مردمک چشم حسن بیش از حد گشاد شده و نفسش به شماره افتاده بود. پاهایش بشدت تکان می خوردند. مادر به زحمت پاهای پسرش را گرفته بود.

تابلوی بیمارستان که پیدا شد خس خس نفس های حسن هم قطع شد و در حالی که دست فروغ توی دستش بود و بشدت آنرا فشار می داد آهسته نفس عمیقی کشید، کمی از فشار دستش کم شد و لبخندی بر لبانش نقش بست.

زن هنوز از توی ماشین پیاده نشده با فریاد کمک خواست. حسن را به داخل بیمارستان منتقل کردند اما اجازه ورود به داخل بخش را به زن ندادند. زن به دخترش دلداری می داد:

- مثه یه ماه قبل شده. یادته چقدر ترسیدیم؟ خوب میشه نگران نباش. خدا بزرگه.

زن به یاد تکرار " خدا بزرگه " های حاجی افتاد، اما نمی دانست چرا جمله ای را که الان گفت از آشوب دلش کم نمی کرد. فروغ بی اختیار دست مادرش را گرفت و به در ورودی اورژانس چشم دوخت. چند دقیقه نگذشت که دکتر آمد. سرش پایین بود و فروغ فقط با صدای مبهمی تسلیت دکتر را شنید.

 مادر در یک آن، تمام امید نداشته اش ناامید شد و دو دستی بر سرش زد، اما فروغ فقط نگاه می کرد. مادر شیون و زاری کرد و به صورتش چنگ انداخت و موهای سرش را کشید، اما فروغ فقط نگاه می کرد. مادر نقش بر زمین شد، اما فروغ فقط نگاه می کرد.

فروغ به تصویر دخترکی چشم آبی و زیبا نگاه می کرد که با انگشتی بر لب او را به سکوت دعوت می کرد و فروغ هم سکوت کرده بود و فقط نگاه می کرد.

فروغ بعد از مدتی که به آن تابلو زل زد، آهسته به سمت مادر رفت و از داخل جیب پیراهنش کلید خانه را درآورد و از بیمارستان خارج شد و با قدم های سنگین و شمرده تمام مسیر بیمارستان تا خانه را با سر و پای برهنه، پیاده رفت. کریم آقا، بقالی روبروی خانه شان حال حسن را پرسید اما فروغ نشنید یا نخواست جواب بدهد. خیلی آرام کلید انداخت و وارد خانه شد. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است. کریم آقا تا حالا دختر حاج کاظم را با این سر و شکل و اینقدر به هم ریخته ندیده بود.

با سر و صدای زیادی در خانه باز شد. فروغ در حالی که سرتا پایش در آتش می سوخت به میان خیابان دوید. کریم آقا فریاد زد و از مردم کمک خواست. فروغ می دوید و مردم از هر طرف به دنبالش. اما وقتی که شعله های آتش، توانش را از بین بردند افتاد و مردم شاهد ذوب شدن گوشت و پوستش شدند. کریم آقا پتویی آورد و باقیمانده جنازه را خاموش کرد و با ماشینی به بیمارستان منتقل کردند.

زن که تازه به هوش آمده بود با دیدن جنازه ی سوخته شده، آهی کشید و گفت: بیچاره مادرش و کریم آقا می ترسید حرفی بزند...

 

زن، بعد از آن روز، دیگر بجز آه و ناله هیچ کاری نداشت. اوایل، هفته ای هفت روز کنار قبر بچه هایش می رفت و مویه می کرد. اما این چند ماه آخر به اصرار رضا، کمتر به خاکستان می رفت.

- ننه جان، میخوام کاری بکنم که هفت شب و هفت روز توی خونه کِل بکشی.

- خیر باشه اینشاءالله. نکنه خبریه ناقلا.

- آره دیگه. می خوام برام آستین بالا بزنی؟

و مادر با داغ سنگینی که بر دل داشت" به دیده منت " برای تنها پسرش آستین بالا زد و مقدمات سور و ساط عروسی را راه انداخت.

دختر، غریبه نبود. دوست صمیمی و همکلاس فروغ بود. مادر هر موقع دلتنگ دخترش می شد لیلا را صدا می زد و ساعت ها نگاهش می کرد و کمی آرام می شد. مادر به رضا می گفت چقدر خواهرت به این وصلت راضی بود و تو پشت گوش می انداختی...

 

مادر به لیلا می گفت من زینب جفاکشم و حالا این زینب جفاکش، بین بچه هایش نشسته و خاک گرم و تازه ی گور رضا را بر سر می ریخت و فریاد می زد خداااا... دیگه کسی برام نمونده. خودمو بگیر و راحتم کن.

و امیر پسر بزرگ زهرا خانم، در حالی که از شدت درد نمی توانست سرپا بایستد با بغض به حاج کاظم می گفت:

- حاجی، به مولا قسم هر چه به رضا گفتم گاز نده، موتور پدر مادر نداره، گوشش بدهکار نبود. فقط می خندید.

و حاج کاظم آهسته گفت:

- چرا بچه های من...!؟