دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

روزگار....

  

    یه دونه انار دو دونه انار سیصد دونه مروارید  

             میشکوفه گل میپاشه گل دختر قوچانی ...

                    میشکوفه گل میپاشه گل دختر قوچانی ...

شاید این دورترین خاطره مرد، از یه عمر نسبتاً طولانی باشه... خاطره ای که برمیگرده به همین ترانه...

یه رادیو لامپی خوشگِل، توی یه پنجره کوچیکِ رو به حیاط، که صداش تا توی کوچه هم میپیچه! و مادری مهربون که صدای خِش خِش جاروش با صدای خَش دار رادیو قاطی شده و با وسواسِ خاصی حیاط سیمانی خونه رو جارو میزنه و یه بچه ی سه ساله گوشه ی حیاط،  که بی همبازی، داره بازی میکنه...

خونواده ی شلوغ ولی آرومی داره. خدارو شکر محتاج نون شب نیستن. یعنی اینکه دستشون به دهنشون میرسه. شاید به نسبت خیلی از مردم اون روزگار وضعشون خیلی هم خوبه. توی خونه شون دعوائی نیست...

-دعوا...!!!؟

دعوا چیه!؟ همه ش محبته... همه ش آرامشه!  نه سری و نه صدائی... باباش، توی فقر سواد! با سواده. جزء معدود تحصیلکرده های محله و حتی شهر کوچیکشونه! میشه گفت یه خونواده ی با فرهنگ اند. همه ی بچه ها درس خونده و با سواد... خبری از شاگرد میکانیکی و بنا و بقالی نیست... پدر اصرار داشت همه درس بخونن.

کم کَمَک این بچه هر چه بزرگ و بزرگتر میشد، منزوی و منزوی تر میشد...! مادرش از اینکه بچه ش خجالتیه بهش افتخار میکرد! میگفت:

- بچه نباید پررو باشه. بچه نباید توی مهمونی هر چیزی رو دوست داشت بخواد. اگه چیزی بهش تعارف کردن نباید خیلی برداره. حتی گاهی اوقات که پند و اندرزها فراموش میشد با یه ویشگون یواشکی و دور از چشم، به بچه یادآوری میشد که خودتو کنترل کن! جلوی شکمت رو بگیر...!

بچه ی خوب اونیه که همیشه به بزرگتراش احترام بذاره... و نماد این احترام ( حداقل از نظر مادر ) بوسیدن دست بزرگترا بود!!!

- بچه باید دست بزرگترا رو ببوسه...

و این بچه شاید بر خلاف میلش دست هر بزرگتری رو که زیر چشمی! بهش اشاره میشد میبوسید چون یاد گرفته بود روی حرف بزرگترا  هم ، حرف نزنه...

ولی این بچه از اونهمه آدم بزرگی که به خونه شون رفت و آمد داشتن، فقط عاشق یکیشون بود... بزرگتری که وقتی میومد خونه شون اجازه نمیداد کسی دستشو ببوسه!

خیلی خنده رو و بانمک بود. همیشه با خنده میگفت:

- " زن دائی! آخه مگه من آخوندم که دستمو ببوسن! "

و بچه عاشق دست پس کشیدناش بود! عاشق اون خنده های از ته دل! و عاشق اون لحظه که مثه یه مرد باهاش دست میداد و بهش میگفت : چطوری مرررررد!

عشقی که شیرینیش تا مدتها توی ذهن بچه میموند...

یکی از بازیهای این مررررد کوچولو!  شمارش تعداد اندک ماشینهائی بود که از جلوی خونه شون رد میشد...:

-یکی، دوتا، سه تا...

 بیشتر بلد نبود...! ولی میدونست بیشتر از سه تا خیلی میشه!

باور داشت که انتهای خیابون خونه شون آخر دنیاست...! و بعد فکر میکرد:

وااااااااااااااااای... آخر دنیا چقدر بزرگه که با اینهمه ماشین پر نمیشه...!؟

ولی هیچوقت جرات نکرد کمی از خونه شون دور بشه و آخر دنیا رو از نزدیک ببینه...

همیشه بوی خوش " حنا " اونو سرمت میکرد... و هنوزم...

هنوزم که این مرد کوچولو، کودک بزرگی! شده بازم بوی حنا اونو سرمست میکنه و پرتش میکنه به دنیای شیرین و شاد و رمزآلود کودکی...

هر موقع صبح از خواب بیدار میشد و میدید دستاش با پارچه ی سبز رنگی بسته شدن، میدونست دستاشو حنایی کردن! اونارو بو میکرد، بوی خوش حنا میدادن! ناخودآگاه لبخند میزد... میدونست بازم خبریه! با لبخندش، مادرش هم که بالای سرش نشسته بود لبخند میزد... بچه میدونست که بعد از مدتها چشم انتظاری بازم عید اومده! یه چیز قشنگ که همه ی چیزارو شاد و زیبا میکنه...! بازم دید و بازدید و بازم عیدی گرفتن و بازم شادی های بی دلیل کودکانه... و این روزا برای مرد کوچولو خیلی قشنگ بود...

لباس نو، کفش نو و پول نو که همه، از شب قبل، موقع خواب بالای سرش ردیف شده بودن...

مرد کوچولو کم کم از بچگی هاش فاصله میگرفت... کم کم از آینده ش نگران میشد...! کم کم فکر میکرد نمیتونه هیچ کاری رو درست انجام بده! وقتی هم به خیال خودش کاری رو درست انجام میداد بازم بودن کسائی که بهتر تر از اون این کاررو انجام میدادن...! همیشه چکش احمد( پسر همسایه شون ) توی سرش بود! همیشه با رضا پسر همسایه روبروئی مقایسه میشد...

اصلاً هیجده اون به اندازه دوازده اونا ارزش نداشت...!

همیشه نگران بود نکنه از پس زندگی برنیاد...! میترسید نکنه زندگی اونو به زانو در بیاره و احمد جلوش رو بزنه...! رضا اونو جا بذاره و بره...!

تمام عمرِ این بچه، در حسرت گذران یه زندگی بی دردسر گذشت... یه زندگی که کم نیاره! یه زندگی که بی چکش کاری ! هیجده مساوی دوازده بشه...!!!

احساس میکرد دست به هر کاری میزنه خرابش میکنه...

-بازم خراب کاری کردی...!؟ ای آزا بِشکِن...!

معنی " آزا بِشکِن " رو نمیدونست ولی میفهمید خیلی چیز خوبی نیست و هر بار که کاری رو خراب میکنه کنایه مادرش اینه: آزا بشکن...

دست به هر کاری میزد دست و دلش میلرزید که نکنه بازم " آزابشکن " بشه... دیگه خودشم از این جایگاه خسته شده بود! حالش از اینهمه گندکاری بهم میخورد! یه روز از شدت استیصال و درموندگی یه دونه سیب درختی از توی یخچال دزدید!

بله دقیقاً " دزدید " ! یواشکی، طوری که کسی متوجه نشه رفت درِ یخچالو باز کرد!( نسخه اینو گفته بود! ) بعد رفت توی مستراح و اونو تا ذره ی آخر خورد( نسخه اینو گفته بود!) چرا...!؟

شاید این بیماری" آزا بشکنی" دست از سر کچلش برداره...! نسخه ای که مادر به کمک اهل فن محل! براش پیچید و البته افاقه نکرد...!

وقتی کمی بزرگتر شد و فهمید انتهای خیابون خونه شون انتهای دنیا نیست... وقتی با دنیای بزرگترا بیشتر آشنا شد... وقتی بعد از ظهرهای زمستون، خسته و کوفته، پای پیاده، مسیر مدرسه تا خونه رو برمیگشت، از دیدن پیرمردهای لم داده کنار دیوار کوچه پس کوچه های محله شون لذت میبرد...:

- اوووووووووَه! یعنی میشه منم چشامو ببندم و وا کنم و ببینم نشسته ام پیش اینا و به زندگی میخندم... میشه مسیر زندگیم رو با یه چشم بهم زدن پشت سر بذارم...!؟ میشه منم هر چه زودتر پیر بشم...!؟

و این " میشه " های تکراری، حسرت مدام این بچه بود... حسرت اینکه کی بشه بزرگ بشه و به آخر خط برسه...!!!

با دیدن یه سرباز ترس به دلش میفتاد...

- اگه بخوان منو به سربازی ببرن، من نمیرم! فرار میکنم... آخه من که نمیتونم بجنگم!؟

و پیرمردِ مغازه دارِ خوش اخلاقِ محله شون غش غش میخندید و با دندونای یک در میونش میگفت:

-نترس ! خودم توی همین صندوق جا یخی قایمت میکنم تا سربازا برن...

و هردو میزدن زیر خنده... طوری که صدای خنده شون محله رو پر میکرد...

و حالا بیش از نیم قرن از اون روزگارا گذشته، از اون حسرت ها، از اون ترسها... و هنوزم اون حسرت ها دست از سر این مرد کوچولو بر نداشتن...

هنوزم نگرانه مبادا هیجده اش نتونه با دوازده دیگرون برابری کنه...

نکنه کم بیاره...

نکنه در پیچ و خم های زندگی بیفته و نتونه یاعلی بگه و بلند شه...

و حالا این مرد کوچولو به امید یک امید، لنگ لنگان پنجاه و هشتمین بهار زندگیش رو شروع میکنه شاید بتونه خودشو از قید و بند اونهمه حسرت، اونهمه ترس و اونهمه نگرانی نجات بده...

یعنی میتونه...!!!؟

*********************************** 

پ.ن: بدرخواست دوست بسیار بسیارعزیزی و به مناسبت بیستم تیرماه، روز تولدم این دلنوشته رو نوشتم شاید که مورد رضایت شما عزیزان و مهربانان قرار بگیره...

پ.ن: از دوست عزیز و فوق العاده مهربانی که تصویر بالای متن رو برام میکس و ارسال کرده بینهایت سپاسگزارم...