دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

اربعین عشق 4

اربعین عشق (4)

خانمی از روی زمین چیزی برمیداشت... بر میداشت و دستش رو به آسمون بلند میکرد... از دور حزن و اندوه رو میشد در چهره ش دید... چکار میکنه!؟ خدایا روی زمین چی ریخته که داره جمعش میکنه!؟ نکنه خورده ریزه نون های نذری رو جمع میکنه؟ نکنه ناراحته که چرا زوار، پس مونده های نذری روی زمین میریزن و اینقدر اسراف میکنن!!؟ نذری هائی که هزینه اش در طول سال با خون دل و عرق جبین مردم بدبخت و بینوا تهیه شده! مردمی که بعضاً در بیغوله ها زندگی میکنند! صاحبان اصلی چاه های نفت...! و نخلستانهای پربار خرما... صاحبانی که از نفت، دود و جنگ و از خرما هسته ای عایدشون شده!


و اون مادر دردمند...!



لطفاً روی ادامه مطلب کلیک کنید.

 

ادامه مطلب ...

اربعین عشق 3

اربعین عشق (3)


چشامو مالیدم و به مسافرا نگاه کردم،  همه بیخیال بودن...! یواش به فرزاد گفتم: چی شده؟

-هیچی! ماشین پنچر شد!

-پنچر! اینهمه صدای شلیک گلوله!؟

-خواب دیدی خیر باشه! لاستیک ماشین ترکید، صدای تیکه های لاستیک رو فکر کردی رگبار گلوله بوده...

خب خدارو شکر که فقط یه پنچری ساده بود...


بر خلاف تصورمون، حدود ساعت سه بعد از ظهر به کوفه رسیدیم. البته توی راه برای نماز و نهار در یکی از موکب های بیشماری که برای خدمت به زوار در کنار جاده برپا شده بود توقف کردیم. موکب هائی که دسترنج مردم زحمتکش و عشایر بی بضاعت روستائی بودن و نماینده هاشون کنار جاده التماس میکردن که برای نهار به موکبشون بریم! هر عراقی که میتونست ماشینی رو برای صرف نهار به موکبش دعوت کنه کلی خوشحالی میکرد...

بعد از رسیدن به کوفه، اولین و تنها جائی که رفتیم مسجد کوفه بود.

ازدحام جمعیت اونقدر زیاد بود که نتونستیم داخل مسجد بشیم.


 
توی حیاط نشستیم و عزاداری های مردمو نگاه کردیم ...

 


بخاطر اینکه به شب نخوریم، بلافاصله از کوفه عازم نجف شدیم. و در مسیر عبورمان از بازار اطراف مسجد، پارچه هائی خریدیم سبز رنگ برای تبرک و سوغات برای فامیل و دوستان...

نجف هم بر خلاف سال قبل بشدت شلوغ بود. قبل از زیارت رفتیم برای تجدید وضو. اینهمه جمعیت و تعداد کم سرویس بهداشتی عذاب آور بود. جلوی هر سرویس دو صف تشکیل شده بود و بعضی از سرویسها هم که کلاً غیر قابل استفاده !!! و کسی نبود به دادِ زواّر برسه!!

توی صف بودیم که یه پسر کوچولو خودشو رسوند به اول صف... با نگاه مظلوم و با زبون بی زبونی میگفت: " مسلمونا مشکل دارم...! " یه آقائی با چشم و ابرو و غیض و اشاره های انگشت بهش فهموند باید بره ته صف! ته صف...!؟ یعنی بره پشت سر ده بیست نفر دیگه!

عصبانی شدم و گفتم: یعنی همه مون اومدیم زیارت این امام! ( و با دستم به حرم امام علی(ع) اشاره کردم... ) منی که حاضر نیستم به یه بچه کمک کنم چطور از ایران با اینهمه سختی و خطر اومدم زیارت آقا!؟ واقعاً این بچه یا یه پیرمرد باید برن ته صف که من به کارم برسم!؟ بعد که خودم پیر شدم انتظار هزارتا کمک از دیگران رو داشته باشم!؟

یه احسنت از ته صف و تائید حرفهام باعث شد که اون آقا با غرولوند! کوتاه بیاد و نوبتش رو به بچه بده!


وضو که گرفتم دیدم دو نفر از همراهامون رفتن زیارت امام علی و بعد از کلی انتظار فقط یکیشون برگشت... برادر کوچکتره و یه آقای دیگه رفته بودن...

-هاااان! پس حاجی کجاست؟

-هیچی! موقع ورود به حرم زیر دست و پای جمعیت عزادار افتاد و از دست من کاری ساخته نبود! سپردمش به آقا , و اومدم...!

-همین!؟ سپردیش به آقا !؟ واقعاً که...!

این حرفش اعصابمو بهم ریخت! سه بار، در سه گروه متفاوت تمام محوطه ی بزرگ حرم و اطرافشو با اونهمه جمعیت گشتیم. دفتر مفقودین، هلال احمر، مسئولین ایرانی و عراقی! هیچکس خبری نداشت! بهمون آدرس بیمارستانی رو دادن که زخمی ها و افرادی رو که به درمان نیاز دارند به اونجا میبرن. " مستشفی الحکیم" توی خیابونی در شهر نجف! حالا کی بره اونجا...!؟

از ساعت حدود هفت تا یازده شب، چهار ساعت بیخبری، توی اون جمعیت وانفسا، برای یه پیرمرد واقعاً نگران کننده بود. برادر بزرگترش مرتب دستاشو بهم میزد و با بغض میگفت به خونواده اش چی بگم؟ به بچه هاش چی بگم!؟


خوشبختانه پیداش کردیم. معجزه وار! همونطور که مسئول امانات حرم گفت: بسپارش به آقا امیرالمومنین، برات پیداش میکنه...

سپردیمش به آقا و یک دقیقه بعد خودش زنگ زد و گفت بخش مفقودین منتظرتون هستم!


ساعت یازده شب بود و ما جای خوابیدن نداشتیم. از قبل پتو گرفته بودیم که توی صحن حرم بخوابیم. هر نفر یه پتو... اونم توی اون هوای بشدت سرد!( همین پتو هم گیر همه نیومد!) هشت تا پتو گیرمون اومد برای شش نفرمون. ( خانمها توی سالن سرپوشیده خوابیدن ) وقتی گمشده مون رو پیدا کردیم و اومدیم بخوابیم فقط شش تا پتو داشتیم! آقا فرزاد میگفت یه خونواده ایی که بچه ی کوچولوئی داشتن و پتو گیرشون نیومده بود، التماس کردن که بهشون پتو بدم منم دوتا پتو بهشون دادم...

حالا مونده بودیم با شش تا پتو... آقائی که همراهمون بود و پیرمرد رو توی اون جمعیت به امام سپرده بود، مارو هم به همون امام سپرد! یه پتو زیر و یه پتو رو!  تا صبح راحت خوابید! حالا مونده بودیم چهارتا پتو و پنج نفر...!( دو پتو زیرانداز و دو پتو روانداز!) فرزاد گفت شما بخوابین ، من خوابم نمیاد!

نمیدونم اون شب چه جوری صبح شد ولی موقع اذان صبح که از شدت سرما از خواب بیدار شدم، فرزاد رو دیدم که حوله ی حمام رو گذاشته زیر خودش و بدون روانداز خوابیده! ( اون شب سرما بیداد میکرد...! )

خانمم که صبح این موضوع رو فهمید خیلی ناراحت شد و به فرزاد اعتراض کرد که چرا پتوهارو بخشیده و من بهش گفتم فرزاد چیزی رو بخشیده که خودش شدیداً به اون نیاز داشته نه چیزی رو که اضافه داشته، اینو میگن کمک واقعی... و من به فرزاد افتخار میکنم. خانمم گفت حتی اگه تا آخر عمر کلیه درد بگیره! گفتم حتی اگه اینطور بشه که میگی!

*یاری آنست که زهر از قِبَلَش نوش کنی... *

و آیه 92 سوره آل عمران نیز اینو تائید میکنه:

لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ وَمَا تُنْفِقُوا مِنْ شَیْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِیمٌ

هرگز به نیکوکارى نخواهید رسید تا از آنچه دوست دارید انفاق کنید و از هر چه انفاق کنید قطعا خدا بدان داناست.

پس کاربعضیا درسته که بدون در نظر گرفتن شرایط و وضعیت گروه،  راحت و بیخیال خوابیدن!؟


صبح، زمان جدائی گروه بود. دو برادر، از ما جدا شدن و با ماشین به سمت کربلا رفتن و ماهم پای پیاده...

حرکتمون از نجف حدود ساعت هشت صبح شروع شد. بعد از دو ساعت پیاده روی به اولین موکب ها رسیدیم. در همین ابتدای مسیر پیاده روی یه خانم عراقی، کاری کرد که حسابی متاثر و متعجب شدم... کاری که باعث شد از خودم و بودنم شرمنده بشم... 

خدایا این خانم و امثال ایشون، از من و امثال من چه دیده...!؟  

خدایا چقدر زواّر امام حسین(ع) در چشم بعضی از این مردم، عزیز و محترم هستند...!

اربعین عشق 2

اربعین عشق (2)

دل توی دلم نبود. و حالا نه از ترس اینکه فرزاد رو برگردونن، بلکه از ترس اینکه مبادا اونو کت بسته دستگیر کنند و سفرمون رو زهر مار...

رفتیم اتاق بغل. یه جَوون مودب پاس فرزاد رو نگاه کرد. پرسید دانشجو هستی؟

فرزاد گفت درسم تموم شده ولی هنوز از دانشگاه تصفیه حساب نگرفتم!

افسره پرسید: سرباز نیستی؟

فرزاد گفت: نه

" تَق " !!! یه مهر زد توی پاسپورتش و گفت: التماس دعا...

باور کنید به همین راحتی! یعنی آب خوردن که میگن شاید قورت دادنش کمی سخت باشه ولی این...! نه ودیعه ای، نه مجوزی، نه پیچ و خم اداری...

دیگه نگران بقیه ی راه نبودیم. حالا با خیال راحتی حد فاصل دو مرز رو طی کردیم و خودمونو رسوندیم به پایانه ی عراق. مرز عراقی ها.


اونجا دیگه صف نبود! یعنی بود ولی یه خر تو خری بود بیا و ببین! این لفظ! رو یکی از برادرای زائر به بقیه میگفت! پشت سر هم داد میزد: چرا درست صف نمیگیرین؟ چرا خر تو خرش کردین...!

اونقدر شلوغش کردن که مامور عراقی خواست پنجره رو ببنده و کار رو تعطیل کنه!

به آقای جَوونی که کنارم ایستاده بود گفتم: دلمون خوشه میریم زیارت اباعبدالله!؟ نباید رعایت نوبت رو بکنیم!؟ یعنی حتماً باید حق الناس گردنمون باشه! و در حالی که مرتب سرشو تکون میداد و حرفهامو تائید میکرد، در یه فرصت مناسب خودشو انداخت جلو و پاسپورتهاشو مهر زد و نگاه به پشت سرش هم نکرد! و من متعجب که برا کی درد دل و شکایت میکردم و اونم چقدر گوش میداد به اراجیف بنده...!   

از مرز که گذشتیم حدود ساعت دو و نیم صبح شده بود. کلی با راننده ها کلنجار رفتیم تا ماشینی به قاعده و مناسب گیر آوردیم. آخه از قبل بهمون گوشزد کرده بودن مواظب گوشاتون باشید. راننده های عراقی در گوش بریدن مهارت دارند! و ما هم دستامونو روی گوشامون گرفته بودیم و چونه میزدیم! بالاخره ساعت سه صبح راهی نجف شدیم.

میگم راهی...! البته باید " راهی " باشه تا بشه گفت "راهی"... باور کنید راه های روستاهای ما صافتر و بهتر از راه های بین شهری عراقه. فاصله ی مرز چذابه تا نجف حدود 390 کیلومتره و دریغ از یه تابلوی راهنما که به ما بگه راه رو درست میرید! یا اینکه بگه چند کیلومتر دیگه به کجا میرسید! از اینها گذشته جاده ها آنچنان دست انداز و گودال داشتن که تا به مقصد رسیدیم کمر درد گرفتیم!

به شهرهای بین راه که میرسیدیم، خونه هائی میدیدیم ساخته شده از چند تا بلوک، بدون هیچگونه نمائی ولی یه دیش ماهواره از اون گنده ها که بانکها دارن روی بام خونه هاشون نصب شده! خونه میدیدی به قاعده ی یه کلبه مخروبه! که در ِورودیش ماشین آخرین سیستم که اسمشم بلد نبودیم پارک بود!

 همونطور که در نقشه میبینید پس از عبور از مرز چذابه، شیب و مشرح، وارد شهر العماره، سپس شهر فجر و منطقه عفک، دیوانیه، شافعیه، شامیه و پس از بازرسی ابوصخیر وارد شهر نجف می شویم. ما که ماشین رو برای نجف گرفته بودیم به پیشنهاد خانومم در یه تصمیم ضربتی، بجای نجف تصمیم گرفتیم اول به کوفه بریم! و بعد از زیارت مسجد کوفه راهی نجف بشویم، و همه موافقت کردن و بر این تصمیم آفرین گفتن.

ساعت پنج صبح برای ادای نماز و صرف صبحانه توقف کردیم. نمازخونه ای که عراقی های مهمون نواز، از روستاهای بین راهی برامون آماده کرده بودن. توی خونه هاشون. صبحونه ای که از دسترنج و درآمد سالیانه شون برای این ایام کنار گذاشته بودن! شونه شونه، تخم مرغ و سبد سبد نون تازه! و بعد چائی. ما میخوردیم و بعضیامون حتی تشکر هم نمیکردیم و عراقی ها حتی اخم به چهره شون نمیومد! هدفِ خدمت به زوّار اونقدر براشون بزرگ بود که دیگه مارو نمیدیدن!

اینم بگم که هر کی رعایت مسائل بهداشتی براش مهمه توی این سفر خیلی عذاب میکشه! آخه توی عراق تنها چیزی که رعایت نمیشه اصول اولیه ی بهداشته. اصلاً چیزی به نام بهداشت براشون تعریف نشده! بشکه ی آبی بود که بالای اون با خطی زشت نوشته بودن : " النظافه من الایمان" و زیر بشکه انبوهی از آشغال و مواد غذائی گندیده!

اونقدر موضوعی به نام بهداشت براشون موضوعیت نداره که اگه شما بخواهی بهداشت رو برای شخص خودت رعایت بکنی بهشون بر میخوره! و به یه چشم دیگه نگاهت میکنن!

یه دونه شکلات نذری پیچیده در زرورق از دست خانومم افتاد زمین. برش داشت و با فوت کردن خاکش رو گرفت و بعد با دستش سعی میکرد تمیزترش کنه. یه مرد عرب که در کار خانومم دقیق شده بود با حالت عصبانیت بهش گفته بود: بسه دیگه، چرا اینقدر تمیزش میکنی، همین خاک شفاست...

خب، گیریم خاک شفاست، استکانهای چای که در یه ظرف کوچیک آب! بارها و بارها شسته میشن اونم با دستای کثیفِ بچه های هشت نه ساله! اونم شفاست!؟ استفاده از یه استکان برای دادن قهوه به اینهمه زائر، اونم شفاست!؟ جالبه بعضیاشون اگه لیوان از خودت داشتی بهت قهوه نمیدن! حتماً باید توی همون استکان عمومی قهوه بخوری، استکانی که تا شب صدها نفر به اون دهن میزنند...! هم زدن مواد اولیه ی فلافل ( نخود چرخ شده!) با دستهائی بدون دستکش و پر از کُرک و پشم! که معلوم نیست شسته شده اند یا نه، اونم شفاست!؟ خرمائی که با ارده مخلوط شده و توی سینی ریخته شده و کاملاً با خاک برخاسته از حرکت میلیونی زوار مخلوط شده و هر دونه خرما رو که بخوری شکسته شدن شن ریزه ها رو زیر دندونات احساس میکنی اونم شفاست!؟ مگسهای بیشماری که روی خرماها نشسته اند و هر لحظه در حال فضله پراکنی روی خرماها هستن چی!؟ کلاً باید گفت:" النظافه تعطیل...!"

هرچند به کمک مسئولین ایرانی در حال ترویج فرهنگ رعایت بهداشت هستند ولی ظاهراً جا انداختن این فرهنگ ده ها سال زمان نیاز داره... برای نمونه امسال نقطه به نقطه سطل زباله گذاشته بودن و حتی ایرانی ها به مردم پلاستیک میدادن برای ریختن آشغال.

بعد از صرف صبحانه حدود ساعت شش صبح به سمت کوفه حرکت کردیم. حالا دیگه نماز خونده، صبحونه خورده و بدون نگرانی راهی هستیم... خب حالا چی میچسبه!؟ یه خواب بعد از صبحونه.

تقریباً همه به خواب رفتیم. چه مدت!؟ نمیدونم. فقط اینو میدونم که ناگهان با صدای انفجار مهیبی از خواب بیدار شدم! صدای انفجاری که پشت بند اون صدای رگبار مسلسل میومد...! چشم که باز کردم دیدم ماشین سرعتش رو کم کرد و به منتهی الیه سمت راست جاده متوقف شد...!

اربعین عشق 1

اربعین عشق (1)


سرگرم کارام بودم که صدای جیغ خانومم تمام افکارمو بهم ریخت...

-فرررررزااااااد تورو خدا راست میگی؟ تو هم باهامون میای؟

و صدای قربون صدقه خانومم بلند شد. با دستپاچگی به فرزاد گفت پس تو از اونور کاراتو ردیف کن و ماهم از اینور...( فرزاد پیش ما زندگی نمیکنه)

فردا رفتم حوزه ی نظام وظیفه و شرح ماجرا و اینکه برای پسرم که دانشجو بوده و چند وقته درسش تموم شده و سربازی هم نرفته ویزا میخوام.

چند تا کلیک روی کیبورد و آقا جان به این راحتی نیست! اول تصفیه حساب دانشگاه رو بیار، بعد یه شماره حساب بهت میدیم که سه میلیون تومن وثیقه بذاری بعد نامه بهت میدیم که بری ویزا بگیری.

-جناب سروان عزیز، ما میخواییم پس فردا بریم، یه راه آسونتر نیست؟

-خیر، همین مراحل رو که سریع انجام بدین یکی دو هفته زمان میبره!

ماجرا رو تلفنی به خانومم گفتم و رفتم اداره. گفتم که قید فرزاد رو بزنه! از اون طرف خانومم با جواب مثبت فرزاد، علی الحساب برای گروه ما ویزا گرفت، بعد که به هر دری زدیم و بسته بود! و از همه جا ناامید شدیم رفت جداگونه برای فرزاد با یه گروه دیگه ویزا گرفت.

-خانم جاااااان!!! وقتی پاسپورت فرزاد حق خروج نداره، ویزا به چه دردی میخوره؟

-عجله نکن، خدا بزرگه، فوقش سر مرز برش میگردونن! بذار ما تلاش خودمونو بکنیم!

( اینا مکالمات من و خانومم بود! )


هفته قبل خواب مادرم رو دیدم، تنهای تنها توی خونه، و من برای بازدید از نمایشگاهی رفته بودم شهرمون. گفتم بجای اینکه برم پیش دوستام بهتره برم پیش مادرم. خونه ی مادری بوی مرگ میداد. مادرم غریب و تنها داخل حیاط بود. رفتم و خودمو انداختم توی بغلش و زار زار گریستم. او هم با من گریست و سعی میکرد آرومم کنه. از شدت گریه از خواب بیدار شدم. صدای اذان صبح از مسجد میومد. برای شادی روحش فاتحه ای خوندم و نمازم رو خوندم و دوباره خوابیدم.

بازهم خونه ی مادری و بازهم همون خواب و اینبار مادرم از پله هائی پایین میومد و من به سمت ایشون رو به بالا میرفتم. میانه ی راه همدیگه رو در آغوش گرفتیم و به شدت گریستیم. با هق هق از خواب بیدار شدم.

میگفتن تعبیرش خیره، خواب خوبیه. و خانومم گفت اگه این زیارت نصیبمون شد، ثوابش رو به مادرت هدیه کن. و من این بار اگر طلبیده بشم به نیابت از مادرم راهی میشم... انشاالله.

بالاخره با کلی استرس و معطلی ویزای فرزاد هم اومد. توی یه گروه چهار نفره. یه زن و شوهر تقریباً میانسال و دو مرد محترم حدوداً شصت تا هفتاد ساله... دو برادر!

با دیدن برادر کوچیکتر دهنم از تعجب باز موند. اینا چطور میخوان باما پیاده راه برن!؟

کیف برادر بزرگتره رو که گرفتم کتفم کشیده شد. همه چی با خودش آورده بود. بدبختی کوله هم نبود، کیف بود... یه ساک خیلی بزرگ!

با هر مقدماتی که بود بالاخره روز سه شنبه 1395/08/25 ساعت هفت شب با یه ماشین وَن حرکت کردیم. دو گروه. جمعاً نه نفر. خروج از مرز چذابه.

مرز چذابه یکی از دو مرز اصلی خوزستان و عراقه که زائرین از اونجا تردد میکنند. سال قبل از مرز شلمچه خارج شدیم. صد و ده کیلومتر مسیر اهواز تا مرز رو ساعت دوازده شب رسیدیم.

تا چشم کار میکرد ماشین های زوار که در بیابان پارک کرده بودن و رفته بودن عراق برای زیارت...



نزدیک مرز چذابه اونقدر ترافیک سنگین بود که مجبور شدیم بقیه ی مسیر تا پایانه های مرزی رو پیاده طی کنیم.


و من نگران از اینکه اگر به فرزاد مجوز خروج ندادن چطور اینهمه راه رو تنها و ناامید برگرده! و از طرفی هم باید استرسمو قورت میدادم که بقیه نگران نشن! یعنی خیر سرشون قافله سالار و ناخدای این کشتی من بودم. کشتیِ که جنس قاچاق حمل میکرد! زائری با ویزا و بدون پاسپورت مجوزدار...


نرسیده به سالن ترانزیت، افسری با صدائی رسا و تحکمی خطاب به همه هشدار میداد و من از نحوه ی تهدیدهاش تنم لرزید:

-خواهرا، برادرا، هرکسی که ویزا نداره، پاسپورت نداره، بدون پاسپورت ویزا گرفته، یا پاسپورتش مجوز خروج نداره خودش از صف خارج بشه! در صورت مشاهده بلافاصله پاسپورت اون شخص باطل میشه و حداقل شش ماه زندانی داره! تا دیر نشده خودش از صف بیاد بیرون و زحمت مارو زیادتر از این نکنه!

احساس میکردم داره به ما میگه... خانومم گفت خدا بزرگه، وقتی آقا تا اینجا رسونده تش ، بقیه اش رو هم خودش درست میکنه...!

آرزو میکردم منم آرامش خانومم رو داشتم. ولی عقل من بر ایمانم غالب بود! من در اون لحظات پراسترس، فقط دو دو تای ریاضی رو میفهمیدم!

در صفهای مهر زدن پاسپورت، دنبال افسری میگشتیم که کمتر گیر بده!

-آهااااان ! اون یکی، اون پسر جوونه! خیلی سریع رد میکنه! گیر نمیده! ظاهرش هم نشون میده آدم خوبیه!

و همه به سمت اون هجوم بردیم! لقمه ی غذا توی دهنش بود. ازش معذرت خواهی کردم و بهش گفتم منتظر میمونم، قبول نکرد... پاسپورتهارو یکی یکی چک کرد و من از نگرانی دل توی دلم نبود! به پاسپورت فرزاد که رسید صداش زد و گفت شما مجوز خروج نداری...برو اتاق بغل...

و خانومم یواشکی بهم گفت:

-پَ چته! چرا رنگت پریده!!!؟