دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

اربعین عشق 3

اربعین عشق (3)


چشامو مالیدم و به مسافرا نگاه کردم،  همه بیخیال بودن...! یواش به فرزاد گفتم: چی شده؟

-هیچی! ماشین پنچر شد!

-پنچر! اینهمه صدای شلیک گلوله!؟

-خواب دیدی خیر باشه! لاستیک ماشین ترکید، صدای تیکه های لاستیک رو فکر کردی رگبار گلوله بوده...

خب خدارو شکر که فقط یه پنچری ساده بود...


بر خلاف تصورمون، حدود ساعت سه بعد از ظهر به کوفه رسیدیم. البته توی راه برای نماز و نهار در یکی از موکب های بیشماری که برای خدمت به زوار در کنار جاده برپا شده بود توقف کردیم. موکب هائی که دسترنج مردم زحمتکش و عشایر بی بضاعت روستائی بودن و نماینده هاشون کنار جاده التماس میکردن که برای نهار به موکبشون بریم! هر عراقی که میتونست ماشینی رو برای صرف نهار به موکبش دعوت کنه کلی خوشحالی میکرد...

بعد از رسیدن به کوفه، اولین و تنها جائی که رفتیم مسجد کوفه بود.

ازدحام جمعیت اونقدر زیاد بود که نتونستیم داخل مسجد بشیم.


 
توی حیاط نشستیم و عزاداری های مردمو نگاه کردیم ...

 


بخاطر اینکه به شب نخوریم، بلافاصله از کوفه عازم نجف شدیم. و در مسیر عبورمان از بازار اطراف مسجد، پارچه هائی خریدیم سبز رنگ برای تبرک و سوغات برای فامیل و دوستان...

نجف هم بر خلاف سال قبل بشدت شلوغ بود. قبل از زیارت رفتیم برای تجدید وضو. اینهمه جمعیت و تعداد کم سرویس بهداشتی عذاب آور بود. جلوی هر سرویس دو صف تشکیل شده بود و بعضی از سرویسها هم که کلاً غیر قابل استفاده !!! و کسی نبود به دادِ زواّر برسه!!

توی صف بودیم که یه پسر کوچولو خودشو رسوند به اول صف... با نگاه مظلوم و با زبون بی زبونی میگفت: " مسلمونا مشکل دارم...! " یه آقائی با چشم و ابرو و غیض و اشاره های انگشت بهش فهموند باید بره ته صف! ته صف...!؟ یعنی بره پشت سر ده بیست نفر دیگه!

عصبانی شدم و گفتم: یعنی همه مون اومدیم زیارت این امام! ( و با دستم به حرم امام علی(ع) اشاره کردم... ) منی که حاضر نیستم به یه بچه کمک کنم چطور از ایران با اینهمه سختی و خطر اومدم زیارت آقا!؟ واقعاً این بچه یا یه پیرمرد باید برن ته صف که من به کارم برسم!؟ بعد که خودم پیر شدم انتظار هزارتا کمک از دیگران رو داشته باشم!؟

یه احسنت از ته صف و تائید حرفهام باعث شد که اون آقا با غرولوند! کوتاه بیاد و نوبتش رو به بچه بده!


وضو که گرفتم دیدم دو نفر از همراهامون رفتن زیارت امام علی و بعد از کلی انتظار فقط یکیشون برگشت... برادر کوچکتره و یه آقای دیگه رفته بودن...

-هاااان! پس حاجی کجاست؟

-هیچی! موقع ورود به حرم زیر دست و پای جمعیت عزادار افتاد و از دست من کاری ساخته نبود! سپردمش به آقا , و اومدم...!

-همین!؟ سپردیش به آقا !؟ واقعاً که...!

این حرفش اعصابمو بهم ریخت! سه بار، در سه گروه متفاوت تمام محوطه ی بزرگ حرم و اطرافشو با اونهمه جمعیت گشتیم. دفتر مفقودین، هلال احمر، مسئولین ایرانی و عراقی! هیچکس خبری نداشت! بهمون آدرس بیمارستانی رو دادن که زخمی ها و افرادی رو که به درمان نیاز دارند به اونجا میبرن. " مستشفی الحکیم" توی خیابونی در شهر نجف! حالا کی بره اونجا...!؟

از ساعت حدود هفت تا یازده شب، چهار ساعت بیخبری، توی اون جمعیت وانفسا، برای یه پیرمرد واقعاً نگران کننده بود. برادر بزرگترش مرتب دستاشو بهم میزد و با بغض میگفت به خونواده اش چی بگم؟ به بچه هاش چی بگم!؟


خوشبختانه پیداش کردیم. معجزه وار! همونطور که مسئول امانات حرم گفت: بسپارش به آقا امیرالمومنین، برات پیداش میکنه...

سپردیمش به آقا و یک دقیقه بعد خودش زنگ زد و گفت بخش مفقودین منتظرتون هستم!


ساعت یازده شب بود و ما جای خوابیدن نداشتیم. از قبل پتو گرفته بودیم که توی صحن حرم بخوابیم. هر نفر یه پتو... اونم توی اون هوای بشدت سرد!( همین پتو هم گیر همه نیومد!) هشت تا پتو گیرمون اومد برای شش نفرمون. ( خانمها توی سالن سرپوشیده خوابیدن ) وقتی گمشده مون رو پیدا کردیم و اومدیم بخوابیم فقط شش تا پتو داشتیم! آقا فرزاد میگفت یه خونواده ایی که بچه ی کوچولوئی داشتن و پتو گیرشون نیومده بود، التماس کردن که بهشون پتو بدم منم دوتا پتو بهشون دادم...

حالا مونده بودیم با شش تا پتو... آقائی که همراهمون بود و پیرمرد رو توی اون جمعیت به امام سپرده بود، مارو هم به همون امام سپرد! یه پتو زیر و یه پتو رو!  تا صبح راحت خوابید! حالا مونده بودیم چهارتا پتو و پنج نفر...!( دو پتو زیرانداز و دو پتو روانداز!) فرزاد گفت شما بخوابین ، من خوابم نمیاد!

نمیدونم اون شب چه جوری صبح شد ولی موقع اذان صبح که از شدت سرما از خواب بیدار شدم، فرزاد رو دیدم که حوله ی حمام رو گذاشته زیر خودش و بدون روانداز خوابیده! ( اون شب سرما بیداد میکرد...! )

خانمم که صبح این موضوع رو فهمید خیلی ناراحت شد و به فرزاد اعتراض کرد که چرا پتوهارو بخشیده و من بهش گفتم فرزاد چیزی رو بخشیده که خودش شدیداً به اون نیاز داشته نه چیزی رو که اضافه داشته، اینو میگن کمک واقعی... و من به فرزاد افتخار میکنم. خانمم گفت حتی اگه تا آخر عمر کلیه درد بگیره! گفتم حتی اگه اینطور بشه که میگی!

*یاری آنست که زهر از قِبَلَش نوش کنی... *

و آیه 92 سوره آل عمران نیز اینو تائید میکنه:

لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ وَمَا تُنْفِقُوا مِنْ شَیْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِیمٌ

هرگز به نیکوکارى نخواهید رسید تا از آنچه دوست دارید انفاق کنید و از هر چه انفاق کنید قطعا خدا بدان داناست.

پس کاربعضیا درسته که بدون در نظر گرفتن شرایط و وضعیت گروه،  راحت و بیخیال خوابیدن!؟


صبح، زمان جدائی گروه بود. دو برادر، از ما جدا شدن و با ماشین به سمت کربلا رفتن و ماهم پای پیاده...

حرکتمون از نجف حدود ساعت هشت صبح شروع شد. بعد از دو ساعت پیاده روی به اولین موکب ها رسیدیم. در همین ابتدای مسیر پیاده روی یه خانم عراقی، کاری کرد که حسابی متاثر و متعجب شدم... کاری که باعث شد از خودم و بودنم شرمنده بشم... 

خدایا این خانم و امثال ایشون، از من و امثال من چه دیده...!؟  

خدایا چقدر زواّر امام حسین(ع) در چشم بعضی از این مردم، عزیز و محترم هستند...!

نظرات 16 + ارسال نظر
معلم کوچولو سه‌شنبه 23 آذر 1395 ساعت 21:36 http://moalem-ko0cho0lo0.blogsky.com/

مجدا زیارت قبول
تا اینجا سفرنامه رو خوندم.خیلی عالی بود.کاش خدا قسمت ما هم بکنه

ممنونم از شما معلم گرامی
انشاالله خدا نصیبتون کنه

نسرین سه‌شنبه 23 آذر 1395 ساعت 02:08 http://yakroozeno.blogsky.com/

من برای چنین موجوداتی احترام قائل نیستم بهمن جان.
کسی که برادرشو زیر دست و پای دیگران رها کنه بعد دیگران سعی کنن پیداش کنن و به دادش برسن...
شب هم اونکار رو کرد... یه آدم عوضی و خودخواهه که احترام گذاشتن لایقش نیست.

می بینی که دیگه از دستش عصبانی نیستم...
اینبار هم معلوم نیس من در چه حالتی برات نظرمو نوشتم. مگه نه؟

بله کاملاً معلومه...

ملیحه دوشنبه 22 آذر 1395 ساعت 12:41

سلام زیارت قول
انشا ا.. به سلامتی برگشته باشید.

سلاااااااااااااااااام ملیحه خانم عزیز و گرامی
ممنونم از شما خیلی خیلی زیاد.
فقط یه سوال؟
آیا شما همون " ملیحه " خانم ، خواهر مهربون و با محبت خودمون هستی؟ عایا خودتی؟

baran یکشنبه 21 آذر 1395 ساعت 12:40

سلام اقا بهمن عزیز یکشنبه پاییزی,و فوق العاده سردتون بخیر.
دکور جدید مبارکا باشه واقعااااا عالی شده
و کار آقازادتون!!!توی این روزها که ضرب المثل کلاه خودتو سفت بچسب باد نبره باب شده و گویا مردم دلاور وطنم به هر چی هم پایبند نبودند این یکی نصیحت بزرگان رو خیلیییی مصر هستن جامه ی عمل بپوشونن کار آقا پسر شما واقعا تحسین برانگیز بود ،بخشیدن پتو توی سرمای طاقت فرسای آن روزها و نیاز به استراحت بعد از خستگی راه طولانی خیلی حرفه، بدون شک وقتی اون عمل آقا فرزاد رو دیدید مثل الان من بغض کردید و خیلی هم سعی کردید اشکتون نریزهخیلییییییییی حرفه اون چه نیازته ببخشی نه هر چه دور ریز داری.
این همه حرف و حرف و حرف و واژه و جمله فقط مقدمه ای بود تا بهتون تبریک بگم برای تربیت همچین مردی

سلام باران عزیز و گرامی
ممنونم از شما و حسن ظنتون.
هم بابت دکوراسیون جدید و هم نسبت به آقا فرزاد عزیز.

نازلی یکشنبه 21 آذر 1395 ساعت 11:54 http://www.n-nikan.blogsky.com

سلام بر آقا بهمن بزرگوار
زیارت قبول
با هیجان سفرنامه شما رو دنبال میکردم خوشحالم که به سلامت برگشتید و اون اتفاقات چندان مشکل جدی نبود
یک حس خوب از این پستها داشتم
ممنون که مارو هم در این سفر همراه خودتون کردید
یکجورهایی بی چک و چونه ما هم با عکسها و فیلمها توصیفات کاملتون بنوعی همسفر شدیم

سلام بر نازلی گرامی
ممنونم از شما. انشاالله سلامت باشین.
بازم ممنونم که وقت باارزشتون رو اینجا صرف میکنید. امیدوارم مفید باشه.

یوسف شنبه 20 آذر 1395 ساعت 14:35 http://quran-graphy.blogsky.com

سلام ممنون از پاسختون. من فقط یه پیشنهاد بهتون دادم. موفق باشید.

سلام یوسف جان عزیز
نمیدونم بازم به اینجا سر میزنی یا نه ولی امیدوارم از پاسخ من دلگیر نشده باشی. براتون موفقیت و سلامتی و دلی شاد رو آرزو دارم.

tarlan شنبه 20 آذر 1395 ساعت 10:56 http://tarlantab.blogsky.com/

سلام آقا بهمن عزیز
وای این چند روزه تا بگین صدای گلوله چی بوده کلی نگران بودم هرروز سر میزدم دیروز که مهمون داشتم و سر نزدم نوشتین خوشحال شدم که موضوع مهمی نبوده .
کار آقا فرزاد دور از انتظار نبوده مربیش شما و خانوم نازنینتون بودین خدا بهتون ببخشه و همیشه راه زندگیش هموار باشه.
بعضی از مردم ار اعتقادات آدم استفاده میکنند و راحتی خودشون رو از دست نمیدن شما باید پتو رو میگرفتین و میگفتین حالا ما تو رو سپردیم به امام بچه تو سرما خوابیده
زودتر بنویسین منتظریم

سلام بر ترلان خانم عزیز و گرامی
ممنونم از شما و بزرگواری شما. و صد البته از حسن ظن شما نسبت به من و خونواده ام.

نسرین شنبه 20 آذر 1395 ساعت 01:03 http://yakroozeno.blogsky.com/

اون مردک که دوتا پتو برداشت رو هیچی نگفتین؟!!!
باید بهش می گفتین تو دیشب دوتا پتو کوفت کردی ولی پسر گل من بدون پتو خوابید نکبت!
بنده هیچم عصبانی نیستم از دست بعضی آدمای خودخواه و عوضی

اصلاً هم معلوم نیست که عصبانی هستی...
واقعاً نمیشد حرفی زد... اومده بودیم برای زیارت و احترامشون هم بر ما واجب بود.

پونی جمعه 19 آذر 1395 ساعت 20:48

خدا منو ببخشه !!
هر چه جای راحت و دنجه برای سفر انتخاب می کنم
خجالت کشیدم از اینهمه عافیت طلبی
چه کنم؟؟

پونی جان عزیز
همین که بعد از هر سفری کلی از خاطرات و دیدنی هات برامون میگی و به تصویر میکشی انگار ماهم با شما همسفر بودیم. خدا میدونه که چقدر از دیدن عکسهات لذت میبرم...
خب! دنیا همینه دیگه! سختی های سفر مال من و دیدن زیبائی های دنیا مال شما...

غریبه جمعه 19 آذر 1395 ساعت 19:46

سلام
سفر سختی بوده مخصوصا اونجایی که آدم احتیاج شدید به دستشویی دارد یهو با صف بیست نفری روبرو می شود
از اینگونه سفر ها در زمان جنگ خیلی داشتیم یادمه از بندر امام سفر لنج شدیم هوای سرد و دریا دو گونی یکی سرم را درونش کردم و یکی هم پاهایم روی یک تخته خوابیدم کافی بود یک غلت کوچک بزنم تا درون آبهای مواج خور موسی سقوط کنم !

سلام غریبه جان عزیز
همه میگن که سفر زیارتی کربلا سفر سختیه! باید رفت و از نزدیک دید که چقدر سخته... هر چند که مردم مهربون و عزادار عراق سعی میکنن سختی این سفر رو کمتر کنن.
کاش شما هم این خاطراتتون رو توی وبلاگی مینوشتین...

زئوس جمعه 19 آذر 1395 ساعت 09:28

سلام بر کربلایی بهمن عزیز
آقا دست مریزاد
آفرین بر مادری که تو را زاد و پدری که تو را پرورد.این برای شما و آقا فرزاد گل
بعدشم این بار دیگه خیلی ناجوانمردانه نوشتید آخه ما الان باید تو خماری کار اون خانم بمونیم؟
زود برگردید و بنویسید دلمان خوش شود

سلاااااااااام بر زئوس عزیز
ممنون از شما و لطفی که به من و خونواده ام دارین.
انشاالله فرصت باشه بقیه اش رو زودتر مینویسم.

کاکتوس پنج‌شنبه 18 آذر 1395 ساعت 20:36

سلام عامو بهمن خومون
خوبید؟
دلم تنگ شد
هرجا هستید سلامت باشید
http://images.persianblog.ir/453120_G1XWedSN.jpg

سلاااااااااااااااااااااااام کاکتوسی عزیز
خیلی خوشحالم که بازم به من سر زدین. شرمنده اگه اینقدر دیر به دیر خدمت میرسم. راستش خیلی گرفتار کارهای اداره هستم. خیلی سرم شلوغه و وقت کم میارم... بابت اون چای خستگی در کن هم ممنونم.
باور کن هنوز بازش نکرده بودم عطر و بوش فضا رو پر کرده بود. فضای مجازی ذهنم رو عرض میکنم.

نگین شیراز پنج‌شنبه 18 آذر 1395 ساعت 18:30

راستی اونجا که نوشتین در صف دستشویی(روم به دیوار) ساکت نموندین و به اون آقا اعتراض کردین، واقعاً ثابت شد به نوه دلبندتون رفتین

در اینکه به نوه ی دلبندم رفتم شکی نیست! ولی نمیدونم چرا من به نوه ام رفتم و نه اون به من...

نگین شیراز پنج‌شنبه 18 آذر 1395 ساعت 18:26

آقا سلااااام عرض شد و مجدداً زیارت قبول

الهی الهی الهی که خیر از جوونی ببینن این آقا فرزاد عزیز ما که الحق دست پرورده پدر فهیمی چون شما و مادر نازنینی چون مژگان بانو هستن ... سعادتمند و سلامت و عاقبت بخیر باشن انشاالله

من مطمئنم خود بانو هم اگر در چنین شرایطی قرار میگرفتن، بجای دو تا پتو ، همه ی پتو ها رو میدادن به اون خانواده ی بچه دار

اونجا که نوشتین ما رو هم به همون امام سپرد!!! صدای قهقهه ام تا خونه همسایه رفت

ولی واقعاً چی فکر کرد اون آقا که دو تا پتو برداشت؟
من جای شما بودم نصف شب پتو رو از روش میکشیدم و میگفتم اخوی خودتو بسپار به همون امام گرمت میشه

بسیار بسیاااااااار بسیااااااار مشتاقم بدونم اون خانم چکار کردن که اینهمه شوکه شدین؟

سلاااااااااااااااااام بزرگوار بانوی گرامی
ممنونم از دعائی به این زیبائی در حق فرزادم که از اعماق وجودتون برخاسته...
ولی واقعاً وقتی میگن آدم دوستش رو باید در سفر بشناسه درست گفتن...
آدم خیلی خوبی بود. واقعاً خوب بود ولی به قول خانومم شاید برا خودش معذوراتی داشته... خدا میدونه!
انشاالله بقیه ی ماجرا و حرکت اون خانم رو با فیلم بهتون نشون میدم...

مرآت پنج‌شنبه 18 آذر 1395 ساعت 17:21

سلام داداش بزرگوار

خیلی خوشحالم که به سلامت رفتید و برگشتید
زیارتتون قبول

سلام معلم عزیز و گرامی
ممنون از لطفتون. انشاالله این زیارت و زیارت های دیگه نصیبتون بشه.

یوسف پنج‌شنبه 18 آذر 1395 ساعت 16:55 http://quran-graphy.blogsky.com

یه نگاهی به من بکن, اگر دلت خواست با هم تبادل لینک می کنیم. زیر همین نظر جوابم رو بده چون بهت سر میزنم. یا به نشونی ایمیلم پیام بفرست. موفق باشی فعلا خداحافظ

یوسف خان عزیز
بهتون نگاه کردم. وبلاگتون زیباست و پر محتوا.
برای مطالبتون زحمت میکشید. ولی راستش وبلاگ من با مطالبی که مینویسم خیلی در شان لینک شدن در وبلاگ شما نیست.
از طرفی هم عادتاً از بده بستان های اینچنینی خیلی خوشم نمیاد...( لینکم کن تا لینکت کنم...!)
من بعضی از وبلاگ هائی رو که در بخش پیوند های وبلاگم گذاشتم نه در وبلاگشون لینک شدم و نه مدیر اون وبلاگ خبر داره که من لینکش کردم. صرفاً به دلیل اینکه اون وبلاگ رو مفید میدونستم اونو به دوستام معرفی کردم.
ممنون که به اینجا سر زدین ، موفق و موید باشی انشاالله.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد