دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

الف دزفول ...!!!

تا حالا دیدین کسی بی سر راه بره ...

رشید و رعنا عینهو سرو ... سبزِ سبز !

متاسفانه من دیدم ...

دوستم بود ، همکلاسی و بچه محله مون !

چه جوون برازنده ای ! خوش سیما و خوش اخلاق ...

انگار همین دیروز بود اون روز لعنتی ...

از کنارم گذشت و سلام کرد و رفت ... خیلی عجله داشت .

سلامش رو جواب دادم و دور شدنش رو دیدم ... از توی پیاده رو و بین مردم ، برا خودش راه باز می کرد ...

شایدکسی اون بالا منتظرش بود ... شاید !

هنوز توی زاویه ی دیدم بود . می تونستم ببینمش .

اما در یک چشم بهم زدن ، دیدم داره میره اما بی سر ...

شوکه شدم ! باورش برام سخت بود ... آخه در کسری از ثانیه چیزی رو که چشمم میدید ذهنم قادر به درکش نبود ...

دوستم چند قدم برداشت و بعد از زمان خیلی کوتاهی که به اندازه ی یه عمر گذشت ، افتاد زمین !

نه فقط اون ، دهها نفر مثه اون پرپر شدن ... پر کشیدن و رفتن ! و شدن مسافر ابدیت ...!

به همین سادگی ...!

باورم نمی شد یه گلوله توپ بتونه اینقدر خرابی و کشتار به بار بیاره ... هیچکی باورش نمیشد ! ولی آورد ...

 وقتی توپ به مرکز شهر اصابت کرد ، اونم اواسط روز که مردم از اطراف شهر اومده بودن بازار برا خرید ، خیلی تلفات دادیم ...

روز وحشتناکی بود ... فرار و قرار عجین هم شده بود ! مردمی که در مرکز انفجار زنده مانده بودن از هول و وحشت فرار میکردن و کسانی که دور از حادثه بودن خودشونو برا کمک میرسوندن .  

هر کسی با هر وسیله ای جنازه می برد بیمارستان ...

ماشینی رو دیدم که پیچیده توی پتو ، فقط یه پنجه ی پا آورده بود ! صاحب اون پنجه کجا بود ؟ خدا میدونه !

دختر بچه ای رو دیدم ، عروسک ! انگار از کمر به پایینش رو توی چرخ گوشت گذاشته بودن ! حالت معصومانه ی چشمای بازش هنوزیادم نرفته !

اونقدر قدرت انفجار زیاد بود که فقط چند نفرتکه های گوشت و اعضاء قطع شده بدن آدمهارو از بالای سایه بان پیاده روها جمع میکردن ...

و این فقط نیم روز از یه روز از 2888 روز مصیبتهای مردم جنگ زده بود !

البته روزهای بدتر از اینم زیاد داشتیم ... بگذریم ...

تقریبن هر شب منتظر موشک های صدام بودیم ...

حدود174 موشک نُه و دوازده متری ... ( و به روایتی 200 موشک ! ) طوری که عراقی ها به دزفول میگفتن " بلدالصواریخ " ! شهر موشکها .

توی تلویزیون عراق برنامه انیمیشنی ساخته بودن که صدام به موشک میگفت برو اهواز ، موشک گریه میکرد و شونه هاشو بالا مینداخت و نمیرفت ! برو شوش، نمیرفت ! برو ایلام ! بازم گریه میکرد ! تا بهش میگفت : " الّدیزفول "! موشک با خنده ی زشتی به سمت دزفول پرواز میکرد ... کشته شدن مردم بیدفاع ما ، در نیمه های شب ، بهانه ی طنز بعثی ها شده بود ...

دزفول شده بود فتح الباب همه ی لیستهای پرواز موشکهای اهدائی صداّم یزید کافر :

"الف دیــــــــــــــــزفول...!!!"


اینها بجز بیش از1000بمب و راکت و گلوله ی توپ بود ... که حاصل اون حدود 700 شهید از مردم بیگناه بود .

گاهی فقط یه موشک شلیک میشد وگاهی دو سه تا پشت سرهم ، با فاصله زمانی کوتاهی ... !

چه وقت ؟

معمولن نیمه های شب !

چرا ؟

کاملن مشخص بود . هم تخریب روحی روانی موشک بیشتر میشد و هم به گمان خودشون مانع کمک مردم به مناطق تخریب شده بشن ...

با اینهمه بازهم مردم اولین کسائی بودن که روی ویرانه های بجا مونده از اصابت موشک دنبال نجات افراد زنده و کمک به زخمی ها و

 خارج کردن اجساد شهدا بودن .


یه شب با صدای انفجار مهیب موشک از خواب بیدار شدم . سریع رفتم بالای پشت بام تا شاید بتونم موشک بعدی رو توی هوا ببینم ... شاید ده دقیقه چشم به آسمون دوختم ولی خبری نشد که نشد . مادرم هی صدا می زد بیااااا پایین ، خودتو به کشتن میدی ! ( حالا انگار پایین نسبت به بالا امن بود ! ) ولی عجیب دوست داشتم لحظه فرود موشک رو ببینم هرچند ممکن بود محل فرود موشک بعدی ، محله و خونه ی خودمون باشه ...

دیگه خسته شدم . تا اومدم پایین ، موشک دومی هم رسید ...

میخواستم برا سومی برم ، که سومی رو هم وقتی توی راه پله بودم زد ... و اون شب دیگه سهمیه مون تموم شد !

برای کارهای فرهنگی مثل تئاتر و نمایش اسلاید و ساخت فیلم که توی شهر انجام میدادیم نیاز به صدای گلوله توپ داشتم ...

یه شب ، از اون شبهائی که شهرگلوله باران میشد ، با عجله رفتم یه نوار کاست گذاشتم توی ضبط صوت و اومدم توی حیاط و صداهارو ضبط می کردم . صداهای انفجار آنچنان نزدیک بودن که بند دل آدم پاره می شد و نور انفجار اونقدر شدید بود که تمام فضارو روشن می کرد و واقعن فکر می کردم گلوله های توپ پشت دیوارمنفجر میشن ...

نتیجه ی اونهمه ایثار ، ضبط صدای مبهم انفجارچندین گلوله توپ بود ...

خودم که بعدن گوششون دادم فکر می کردم کسی با پاهاش داره میزنه توی حلب خالی روغن ...

یعنی اگه اون شب تلف می شدم ، اون دنیا وقتی نامه ی عملم رو میدادن دستم و به پیوستش یه نوارکاست که عامل مرگم شده بود ، وقتی این صداهارو پخش میکردن و به شهدا میگفتن این رفیقتون بخاطر ضبط اینا کشته شده ، حتمن جلوی شهدا از خجالت میمُردم ...

 

 

دزد دوچرخه ...!


از دبیرستان که برگشتیم ، دوچرخه ها رو گذاشتیم کنار دیوار که بریم توی پاساژ برا خرید .

بچه ها می خواستن دوچرخه هاشونو قفل کنن که یه لحظه تردید کردم و بهشون گفتم : 

قفل نکنید . من نمی خوام چیزی بخرم . پیش دوچرخه ها میمونم تا برگردین ... دوستام قبول کردن و رفتن ...

البته اون موقع دزد بازار نبود ولی باید حواسمو میدادم کسی به امانت دوستام نگاه چپ نکنه ...

حالا که دوستام رفتن و تنها شدم برام سخت بود مثه یه نگهبان قدم بزنم و مواظب دوچرخه ها باشم !

حالم از خودم ورفتارام بهم میخورد ! 

آخه میمردم منم با بقیه میرفتم و نگاهی به مغازه ها می کردم ؟

مگه اونا می خواستن چیزی بخرن !

فقط علی می خواست خرید کنه ، بقیه همینجوری دنبالش رفتن... اونوقت مـــــــن !!!

پیش خودم فکرمیکردم من که نمی خوام چیزی بخرم ، تابلوه ! خب مغازه دار می فهمه خریدار نیستم ، خیلی زشت میشه ...

هر کاری می کردم نمی تونستم خودمو قانع کنم که کسی متوجه من ورفتارام نیست ... اصلن من و رفتارام مهم نیستیم که توجه کسی رو جلب کنیم ! فکر می کردم هر حرکت و رفتارم زیر ذره بینه ... همیشه از اینکه مورد توجه قرار بگیرم متنفر بودم . توی هر مجلسی که می رفتم گوشه ترین جا رو انتخاب می کردم . بی سر و صدا که گربه شاخم نزنه ...

داشتم پیش دوچرخه ها قدم می زدم و غرق افکارم بودم که یه پسر جوون اومد و یکی از دوچرخه هارو گرفت و خیلی ریلکس و آروم ، انگار نه انگار داره دزدی می کنه سوار شد رفت ... 

به همین سادگی که براتون تعریف کردم ...

 به حضرت عباس قسم ...!

تا حالا آدم شوکه شده دیدین ؟

 اگه دیدین ، منو همونطور وسط بازار تصور کنید ...

مثه آدمای گیج و منگ فقط نگاش کردم . انگار زبون توی دهنم نبود ! انگار داشتم تلویزیون نگاه می کردم ...

برا لحظاتی گفتم اگه دوستم برگشت و دوچرخه شو ندید چی بهش بگم ؟

بگم حواسم نبود ! بگم جلوی خودم دوچرخه رو بردن ! بگم خجالت کشیدم داد بزنم دزد دزد ...

چی بگم که دروغ نگفته باشم و وجدانم معذّب نباشه ...

غرق این افکار بودم که دوچرخه سوار کم کم ازم دور شد و واقعن دیگه هیچ کاری نمی تونستم بکنم ...

انگشتم توی دهنم بود و با عصبانیت گازش می گرفتم و بِرّ و بِر به آقا دزده نگاه می کردم و خودمو شرمنده ی رفیقم میدیدم . 

از طرفی هم ، آقا دزده هی نگاه به دوچرخه می کرد و هی رکاب می زد ...

با خودم گفتم نامرد می خواد ببینه چیز خوبی گیریش اومده یا نه ... این دیگه کیه ؟

شایدم داشت به خاطر یه دزدی راحت و بی دردسر به خودش آفرین می گفت و قیمت دوچرخه رو مظنه می زد ...

تمام اینا در کمتر از یه دقیقه اتفاق افتاد و توی همین مدت ، وقتی که هنوز می تونستم دوچرخه رو ببینم در کمال ناباوری ( نه ناباروری ! ) دیدم آقا دزده نیم دایره گرفت و مسیرش رو کج کرد ...

شانس در خونه مو زد . حالا می تونستم جلوشو بگیرم و اونو از دوچرخه بکشم پایین و دوچرخه دوستمو ازش پس بگیرم ...

آیا توان اینکار رو داشتم ؟ آیا کارم به زدو خورد کشید ؟ آیا آبروی آقا دزده رو بردم ؟

اینکه اینکارا رو کردم یا نه فعلن بماند ، ولی بحث من اینه که مشکل خجالتی بودن ، کمروئی و در نتیجه ناتوانی و شکست های اجتماعی پشت بندش ، مشکل درصد قابل توجهی از نوجوانان و جوانان ماست .

اینکه چرا یه بچه خجالتی میشه عوامل زیادی داره که قصد من شمردن اونا نیست ، توی اینترنت به وفور علل و عواملش نوشته شده . من وظیفه خودم میدونم با کندوکاو خصوصی ترین وقایع زندگیم ، به دوستان عزیزم بخاطر داشتن چنین فرزندانی هشدار بدم .

فرزندانی که اگه با مشکلشون اساسی و به روش صحیح مقابله نشه ، مطمئّنن زندگی موفقی نخواهند داشت ... بسیاری از موقعیت های ناب و طلائی زندگی رو از دست خواهند داد ...

احساس حقارت و خودکم بینی روز خوشی براشون نخواهد گذاشت ...

پاسخ تمام درخواستهای نابجای دیگران را با بله " جواب میدن و هیچگاه توان گفتن یه " نـــــــــه " محکم رو ندارن هرچند این موضوع حسابی کفرشون رو در بیاره ...

همیشه در برابر مسائل و مشکلات پیش رو و اتفاق نیفتاده ، ترس و وحشت دارن و این مسئله ممکنه اونارو افسرده کنه ...

حالا من با اینهمه ضعف ! در برابرآقا دزده چکارمی تونستم بکنم ...

آقا دزده همینطورکه نیم دایره گرفته بود اومد به سمت من ، انگاراصلن منو نمی دید. اومد واومد واومد تا رسید به همون نقطه ی اول . پیش بقیه دوچرخه ها ...!

مونده بودم که نقشه ش چیه ؟ چی توی سرشه ؟ کسی که جلوشو نگرفته بود برا چی برگشت ؟

پسره ازدوچرخه پیاده شد ، عین حالت اولش خیلی ریلکس ، دوچرخه رو گذاشت سرِ جاش و چند متر اونطرف تر یه دوچرخه دیگه رو برداشت و سوار شد و رفت ...

با رفتن ایشون تازه متوجه شدم بنده خدا بخاطرعجله ای که داشته اشتباهی سوار دوچرخه دوستم شده و بین راه فهمیده که دوچرخه ی خودشو نبرده ... خخخخخخخخخخخخ...

دوستان عزیز ! امیدوارم کمی تا قسمتی هشدارهای ایمنی رو در مورد خجالتی بودن بچه هاتون جدی بگیرید ...

    


چیدن غصه ها روی میز مانع آویز کردن  خنده ام به روی دیوار نمی شود...http://sheklakveblag.blogfa.com/ پریسا دنیای شکلک ها




دل نوشته ی دوست عزیزی ، باعث شد که این لینک رو بذارم 



و شمارو هم در لذت و استفاده بردن از  اون نوشته دعوت کنم  




با صدای بلند فکر کردن

احمدآقا ...

چندمین باربود که برا گرفتن طلبش میرفت درِ مغازه ی حاجی و دست خالی برمی گشت ...

کاردش میزدی خون نمیومد ...

هربارحاجی با یه بهونه دست به سرش می کرد ...

می دونست حاجی دروغ میگه ولی نمی تونست ثابت کنه ...

اینباراما هرچی بود ، عزمش رو جزم کرد تا طلبش رو از حاجی بگیره ...!

توی راه با خودش زمزمه می کرد ! زمزمه که نه ، با خودش جروبحث می کرد . اگه کسی از کنارش رد میشد خیلی راحت می تونست بفهمه داره با خودش می جنگه :

" این دفعه یا داسش می کنم یا کارد ..."

 " یا رومی روم یا زنگی زنگ ! "

 " پدری ازش در بیارم که توی تاریخ بنویسن ! "

اینارو با عصبانیت می گفت و با قدم های بلند به سمت مغازه حاجی می رفت ...

وقتی با تمام توان درِ مغازه ی حاجی رو باز کرد ، اول ازهمه وطبق معمول همیشه با لبخند مصنوعی حاجی مواجه شد ...

همون لبخندی که مثه چاقو بهش نیشترمی زد ...

تا اومد صداشو که توی گلوش جمع کرده بود آزاد کنه ، حاجی با اشاره ، دوستش رو نشون داد و بهش تعارف کرد بشینه ...

حالِ احمدآقا خرابترازاونی بود که این تعارفات آرومش کنه ، با اینحال ادب رو رعایت کرد و حرفی نزد ، اما حاجی که خودش رو بیدی نمی دونست که با این بادها بلرزه خیلی طبیعی و آروم گفت :

 چه خبر ؟ از این ورا ؟ خیر باشه ! راه گم کردی ؟

احمدآقا که نمی خواست جلوی دوست حاجی حرفی بزنه ، با این نیش و کنایه ها ، ناچارن بخشی از انرژی هاشو که توی راه جمع کرده بود تخلیه کرد ...

حاجی به کمک دوستش سعی کردن جلوی دهنشو بگیرند و نذارن آبروریزی کنه ...

خب ، حق با اونا بود . حفظ آبروی حاجی از همه چی واجب تربود . حتی از گُشنگی بچه های احمدآقا ...

دوست حاجی که سعی می کرد هر طور شده غائله رو بخوابونه از طرف حاجی قول داد اگه تا یک ماه دیگه حاجی پولت رو نداد بیا درِ مغازه ی خودم و پولت روازمن بگیر ...

احمدآقا ، به ایشون گفت : حاجی ، قربون سرت ، رفیق شما زبل ترازاونیه که پول منو بده ، شما خودتو تو دامش ننداز ! بذارکارمو بکنم ...

ولی ایشون حرف خودشو تکرارکرد و گفت : اونش با من ... قرار ما یک ماه دیگه همین جا ! اگه تو به پولت نرسیدی بیا ازخودم بگیر ...

احمدآقا که احساس می کرد بازم مثه دفعات قبل داره سرش کلاه میره ، از دوست حاجی تضمین خواست ...

طرف بهش گفت : مـــررررررد حسابی ! کل بازار به اسم من قسم می خورن اونوقت تو برا چندرغازت ازم تضمین میخوای ؟ حرف من سنده !

احمدآقا ، با شرمندگی گفت : حاجی جون ، بخدا قصد جسارت نداشتم ولی میدونم یه ماه دیگه بازم دستم خالی می مونه ! تازه همین چندرغاز، به قول شما ، کلی زندگیمو میسازه ...

 خب ، هر چی بود و هر چی گذشت ، بازم احمدآقا به طلبش نرسید ! بازم یه ماه دیگه باید صبرمی کرد !

روزها و هفته ها مثه برق و باد گذشتن و احمدآقا منتظر روز موعود نشست ...

و صد البته روز موعود چه زود رسید ...

حاجی بازم با دیدن طلبکار، اینباراما ، جسورترازهمیشه سرش داد زد که : 

برو عامو ! برررررو ! برررو خدا روزیتو جائی دیگه حواله کنه !

احمدآقا که حدس زده بود حاجی بازم زیر قول و قرارش میزنه ، ایندقعه برخلاف دفعات قبل ، رگ گردن کلفت نکرد ، با یه پوزخند مصنوعی راهشو کج کرد ورفت درِ مغازه ی دوست حاجی ...!

سلام کرد و ااااالـــــوعــده وفــاااا گفت !

دوست حاجی کاملن معلوم بود خودشو به نفهمی زده ، با تعجب گفت : از چی حرف میزنی ؟ کدوم وعده ؟ کدوم وفاااا؟

احمدآقا ، بیچاره آماده ی شنیدن این حرفا نبود . آخه کلی روی قول و قرار دوست حاجی حساب کرده بود ...

خب ، پیش میاد دیگه ! برا هرکسی ممکنه فراموشی پیش بیاد . این که دیگه عزا نداره ... حاجی ، ظاهرالصلاح ترازاونیه که بشه بهش گمان بد برد ...

احمدآقا ، اول کمی آب دهنشو قورت داد ، یه بسم الله گفت و سعی کرد ماجرای یه ماه قبل رو برا دوست حاجی یادآوری کنه ...

دوست حاجی ، با شنیدن اسم رفیقش ، دستشو زد رو شونه ی احمدآقا و با اَخم و تَخم ، بهش گفت :

 بررررو بابا ، برررو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه ... ! بنده ی خدا ! اگه اونروز من دخالت نکرده بودم که حاجی میدادت دست پلیس و الان گوشه ی هُلُفدونی داشتی آب خنک میخوردی ! برو مزاحم کسب ما نشو ...

احمدآقا ، گیج و منگ ، مثه یه قمارباز که همه چی رو باخته ، ازاونور رونده و ازاینورمونده ! نمی دونست چکارکنه ... ! بره ، بمونه ، هواااار کنه !

در یه لحظه ی ناامیدی ، فکری به ذهنش رسید ...

دستاشو به کمرش زد و رو به دوست حاجی گفت :

ببین حاجی ! من اونروزاومده بودم یا پولمو بگیرم یا حاجی رو پولش کنم ! ولی شما با وعده وعید الکی خَرم کردی ، حالاهم من دیگه طلبی ازحاجی ندارم ، من پولمو از تو میخوام .

اگه به زبون خوش دادی که دادی ، اگه ندادی موقعی که مُردی تا پولموازبچه هات نگیرم اجازه نمیدم دفنت کنن ...

حاجی با شنیدن این تهدید ، دستاشو گذاشت روشونه ی احمدآقا و با هُل ازمغازه بیرونش کرد ...

احمدآقا ، با ناامیدی قید طلبشو زد ! ولی به دوستاش سپرده بود هروقت فلانی مُرد بهم خبر بدین حتمن میخوام توی مراسم خاکسپاریش شرکت کنم ...

 http://sheklakveblag.blogfa.com/ پریسا دنیای شکلک ها

چند سال گذشت و احمدآقا کینه ی قدیمی رو توی دلش زنده نگه داشت تا اینکه خبرمرگ دوست حاجی به گوشش رسید ...

تا شنید دوست حاجی مُرده ، سوار بر دوچرخه ، تِلِکُ و تِلِک خودشو رسوند خاکستون .

درست موقعی که میخواستن حاجی رو سرازیر قبر بکنن ، از دور هی صدا می زد:

صبــــر کنین ! دســــت نـــگه داریـــن !

جمعیت ، برگشتن ببینن چی شده ؟

احمدآقا ، نفس زنان اومد و رفت بالای قبرودوتا پاش رو گذاشت دو طرف قبروبا صدای بلند فریاد زد :

مردم ! من پونصد تومن از حاجی طلب دارم ، تا الان هر کاری کردم پولمو نداده ، من بهش گفته بودم اگه پولمو نداد نمیذارم دفنش کنن ! حالا هم دارم به بچه هاش میگم من از باباتون طلبکارم ، یا پولمو بدین یا نمی بخشمش !

بچه های حاجی هرکاری کردن نتونستن جلوی آبروریزی رو بگیرن!

پسر بزرگ حاجی ، یه بسته اسکناس درشت به احمدآقا داد و بهش گفت ، پاهاتو جمع کن و بذارحاجی رو خاک کنیم !

احمدآقا ، با تکبر خاصی گفت : مگه من گدام که اینطوری بهم پول میدی ؟ ... همون طلبم کافیه !

کمی پاهاشو بالای قبر جابجا کرد . نوک انگشتشو با زبونش خیس کرد وانگارنه انگارجمعیتی منتظردفن حاجی هستن !  یکی یکی وبا حوصله ، پولارو شمرد تا شدن پونصد تومن !

طلبشوازپولا جدا کرد و گذاشت توی جیبش و بقیه رو داد دست پسرحاجی و بهش گفت حالا باباتو خاک کن !

قبل از اینکه پاشو از رو قبر برداره ، رو به جنازه ی حاجی کرد و گفت :

حـــــــااااااااااااااجی ! دیدی بالاخره پولمو گرفتم ...

احمدآقا از قبر و جنازه و مردم دور میشد و مردم :

عده ای متعجب ... 

عده ای گریان ...

و عده ای هم ریز ریز داشتن می خندیدن ...  

فوق تکنولوجی ...!!!

شدیدن پول لازم بودم و به واسطه یه دوست ، وامی برام ردیف شد ...

و این از معدود مواردی بود که زیر بارواسطه می رفتم...از موارد نادر و معدود... !

چرااا ؟

آخه شدیدن پول لازم بودم ... دلیل بهترازاین ... !!!

همه مراحل قانونی طی شد و وام رو گرفتم و دفترچه ی اقساط رو هم بهم دادن .

کارمند بانک جمله ای گفت که تا چند لحظه ، فکر کردم توی یه کشور مدرن اروپائی زندگی می کنم ... :

" آقای محترم ، اقساط شما بیست وششم هر ماه باید پرداخت بشه . شما مجاز هستین توی هر بانکی از شعب ما ، در سراسر دنیا این اقساط رو پرداخت کنید .!"

با شنیدن  کلمه " سراسر دنیا " یه حس غریبی بهم دست داد ! با تعجب و تاکید پرسیدم : هر کجـــــای دنیا ؟

- بله آقا ! هر کجـــای دنیا ... آخه ما مجهز به سیستم تکنولوژی مدرن دریافت اقساط وام در سراسر دنیا هستیم ...

با شنیدن این همه عظمت و ابهت ، یه طوریم شد ...

 با غرور خاصی دفترچه اقساط رو گرفتم و از بانک اومدم بیرون .انگار داشتم رو ابرا راه می رفتم ...

پیش خودم گفتم : من که پامو از شهرمون بیرون نمیذارم ولی خوش بحال اونائی که اینجا وام می گیرن و آمریکا قسطشو میدن ... ! چه کیفی داره ...

عادتن اقساط رو حداکثر سوم هر ماه در بانک نزدیک اداره و گاهی نزدیک خونه و یکی دو بانک دیگه در مسیر اداره پرداخت می کردم . تا اینکه یه بار گذرم به دباغ خونه ای افتاد که وامو گرفته بودم ...

کارمند خوش اخلاق ! بانک گفت : جناب ، شما بیش از ده قسط رو پرداخت نکردین !

-  خانم اشتباه می کنی ، امکان نداره !

-  کاملن هم امکان داره ، سیستم اینو می گه ! اعتراض دارین بفرمائین پیش رئیس ، وقت بقیه رو نگیرین ...

خب راست می گفت ! وقت بقیه خیلی باارزش بود و نباید تلف می شد ... !

رئیس ، با خوش اخلاقی خاص روسا ! بررسی هاشو انجام داد و فرمود :

بله حق با شماست ! اقساط پرداخت شده ، الان تنها کاراینه که تشریف ببرین به بانک هائی که اقساط رو پرداخت کردین و تائیدیه پرداخت برامون بیارین ...

من که هنوز در شوک شعارِ" اینجا وام بگیر و کره ماه قسط بده " بودم گفتم :

جناب رئیس ! راستش من یه قسط رو مشهد پرداخت کردم و یکیشو اصفهان و یکی رو شیراز و یکیشم مازندران ...

حالا می فرمائید چطور برم براتون تائیدیه بیارم ؟

از اخمهای پیشونیش ، همه چی دستگیرم شد !

گوشی تلفن رو برداشت وتمام تائیدیه هارو گرفت و با خوش روئی خاص روسا ! حواله ام داد به همکارش ...

خانم خوش اخلاقه ! کمی دفتر اقساط رو زیر و رو کرد و یه کارائی هم توی سیستم انجام داد ! ( مثه اینکه امروز قسم خورده بود منو جریمه کنه ! ) بعد انگار یه مسئله پیچیده ی ریاضی رو حل کرده باشه با یه لبخند ژکوند گفت :

-  جناب ! هنوزم باید جریمه بشی !!!

-  این دفعه برا چی ؟

-  جریمه دیرکرد آقاااا ! بهش می گن تاخیر در پرداخت !!!

-  اِمـــــــکاااان نَـــداااااره !

-  کاملن هم اِمــــــکاااان دَااااره ( اَدامم در میاره بلا گرفته ! ) اعتراض دارین بفرمائین پیش رئیس ، وقت بقیه رو نگیرین ...

-   خب راست می گفت ! گور بابای وقت من ... !

رئیس بازم مثه یه کارآگاه جنائی دفترچه رو زیر و رو کرد و از توش یه چیزائی در آورد ... :

- هاااااااان ! میدونی چیه ؟

- نـــــــــــــــه !

-  ببین جانم ! اقساط شما بیست و ششم هر ماهه و شما امروز دارین اونو پرداخت میکنین ، سوم ! و این یعنی هفت روز تاخیر در پرداخت ...!

دیگه کله ام آتیش گرفت ...

با عصبانیت داد زدم : مرررررد حسابی ، هنوز تا بیست و ششم ، بیست و سه روز دیگه مونده ، جایزه نخواستم ! جریمه برا چی ؟

تازه کارآگاه فهمید چه گندی زده ... !

 

از بانک اومدم بیرون ولی یه چیزی مثه پتک تو سرم چکش کاری می کرد : 

" اینجا وام بگیر ، اونجا قسط بده "

مستقیم رفتم بانک مرکزی شون و شکایت کردم ...

مدیر مسئول رسیدگی به شکایات ! همه حرفهامو گوش داد و تمام نواقص موجود رو قبول کرد ، ولی در نهایت یه راه حل پیشنهاد داد که مثه یه آب سرد بر تلّی از آتش ، خاموش شدم ! یعنی انصافن خاموشم کرد !

هرکی منو میدید تابلو بود که شاد و شنگول و بشکن زنان دارم از بانک میام بیرون ...!

انگار دوباره رو ابرا راه می رفتم ...

- " به نظر من ، برا جلوگیری از تکرار چنین مشکلاتی ، تا تسویه حساب کامل وامتون ، بهترین راه اینه که اقساط باقی مونده رو توی همون بانکی پرداخت کنی که ازش وام گرفتی ...!!!"

 

و من توی راه ، به این فکر می کردم اگه نظام بانکی ما ، چنین مدیران خوش فکری نداشت ، اینهمه مشکلات رو چطوری می تونست حل کنه ...؟