دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

کَسَگَم*

 

به هر کس و ناکسی گفته بود روزش که رسید به او هم خبری بدهند و امروز، روزش رسیده بود. تند و تند رکاب می زد که خودش را به مراسم اش برساند. برای این که به موقع برسد روی فرمان خم شده بود و تمام نیرویش را توی پاهایش جمع کرده بود و به این فکر می کرد وقتی رسید، چطور شروع بکند و چه بگوید...!

دوچرخه اش نمره ی بیست و چهار بود، ارث مرحوم پدرش، اما بازهم برای قد او کمی کوتاه بود. از فاصله ی دور جمعیت را که دید زیر دلش خالی شد. فکر نمی کرد وسط هفته اینهمه جمعیت جمع بشود. سوزن می انداختی زمین نمی افتاد.

-  یعنی همه ی این ها دکتر و مهندس اند؟

آهسته و آرام ترمز دوچرخه را گرفت و همانجا، میخکوب شد.

-  آخه چطوری جلوی این همه دکتر و مهندس یقه ی اون مُرده ی فلک زده ی کثافتو بگیرم!؟

صدای طوبی توی گوشش پیچید.

-  مَرد؛ تورو جدت شر به پا نکنی!

از وقتی تصمیم اش را به طوبی گفته بود، حرف ِ هر روز طوبی همین بود.

-  منو شر؟ تا حالا کله ی کسی رو شکوندم!؟ نه...! اما کله ی این کثافتو باید بشکونم!

دوباره مصمم شد. پایش را از روی رکاب برداشت و با عصبانیت دوچرخه اش را همان جا روی زمین انداخت. سعی می کرد پایش را روی قبرها نگذارد. " مرده ها حرمت دارند. "

صدای رسای کسی که آیات عربی می خواند به وضوح به گوشش می رسید:

-  یا هوشنگِ  ابْنَ رضا اِذا اَتاکَ الْمَلَکانِ الْمُقَرَّبانِ...

 اُسا احمد با شنیدن اسم هوشنگ، بیشتر اعصابش به هم ریخت:

-  هوشنگ! هوشنگ ملکی! لعنت خدا به تو!

اُسا احمد خیس عرق شده بود. روی پیراهنش، مثل قبرکن ها، وقتی سنگ لحد * را گچکاری می کنند، تکه های گچ چسبیده بود. توی این جمعیت شیک و اتوکشیده، بجز یکی دو نفر کسی او را نمی شناخت اما آقای ملکی اگر زنده بود حتما او را به جا می آورد. اولین بار هم او را با همین لباس های گچی دیده بود...

 

-  اُسا؛ یه خورده کاری هائی دارم، زحمتشو میکشی؟ خونه ام همین بغله. شیرینی ات هم محفوظه.

آقائی حدوداً پنجاه ساله، خوش تیپ، با موهائی جوگندمی، چهره ای خندان و قدی متوسط توی سایه برایش دست تکان می داد.

-  رو چِشَم ارباب. ای دیوار دو روز دیگه تمومه. بعد میام خدمتتون. اشکالی نداره؟

و این شد که پای اُسا احمد به خانه ی آقای دکتر باز شد و یک ماه آزگار، کارش شده بود بنائی و تعمیرات ریز و درشت ویلای درندشت آقای دکتر. حتی هرس کردن باغچه ی کوچولوئی که قد سه تای خانه ی احمد، بزرگ بود.

 

-  احمد، چیزی شُدَه؟ بِشِم بگو!

احمد سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. روانداز کهنه را روی پاهای دخترش کشید.

 - بچه ها شام خوردن؟

-  زهرا یه کم غذا خورد و خوابید. محمدم خوابید. چیزی نخورد.

علی گوشه ی اتاق کز کرده بود و غر می زد.

-  مو گشنمه، نون و پنیرم نمی خوام.

-  علی جان، برا آقای دکتر ِمهربونی کار می کنم. صبر کن پولمو داد براتون همه چی می خرم.

و علی دلخوش به وعده ی پدر و از زور گرسنگی با غرولند لقمه های نان و پنیرش را نجویده قورت داد.

قند از دست احمد روی قالی افتاد. همان جائی که به اندازه ی کف دستش سوراخ بود. احمد نگاهی به قالی و در و دیوار اتاق انداخت...

-  دنبال چیزی می گردی؟

احمد خودش را به طوبی نزدیک تر کرد. شاید محمد هنوز نخوابیده باشد. حتی زهرا هم ممکن است بیدار باشد. بچه هایش آنقدر بزرگ شده اند که خوب و بد روزگار را بفهمند. خدا بخواهد امسال درس محمد تمام بشود باید برود سربازی. زهرا هم وقت شوهر کردنش است.

-  طوبی! بخدا شرمنده ام. آخه ای چه زندگیه براتون ساختم؟

طوبی با شرم و حیا دست زبر و خشن شوهرش را گرفت:

- کَسَگَم، دشمنت شرمنده! تو مونه ا َ تو بدبختی روستا آوردی شهر؛ فامیل حسرت زندگیمانَه دارن!

شرم در چشمان سیاه و درشت احمد موج زد. دست زبرش را به پیشانی پر از چین و چروکش کشید. نگاهی به بچه ها انداخت. چشمانش را بست و خیلی آهسته دست نه چندان لطیف طوبی را بوسید و به فکر فرو رفت...

 

-  اُسا احمد، بلدی رنگ هم بزنی؟

-  آقای دکتر؛ من از ده سالگی کار کردم. هرکاری که فکرشو بکنی.

-  خیلی خوبه، فردا استخر رو رنگ بزنی دیگه کاری باهات ندارم.

و فردا استخر هم رنگ شد و اُسا احمد گوشه ی حیاط منتظر نشست، اما خبری از آقای دکتر نبود. خودش را مشغول شستن دست هایش کرد. اما بازهم خبری نشد. رفت توالتِ گوشه ی حیاط و کمی معطل کرد، چند تا سرفه ی جانانه زد اما انگار نه انگار کسی توی این خانه زندگی می کند. اسا احمد با شرم و حیا مثل کسی که می خواهد گدائی کند در ِ ویلا را باز کرد و از همانجا زنگ خانه را زد.

-  آمدم جانم. آمدم. چقدر هولی!

 اُسا احمد یواشکی و برای هزارمین بار با انگشتانش حساب کرد؛ روزی هزار تومان، می شود سی هزار تومان و اگر آقای دکتر شیرینی هم بدهد می شود سی هزار تومان و کرم آقای دکتر.

-  احمد جان، کمی دستم تنگه. علی الحساب پنج هزار تومنو بگیر، پنج هزار تومن هم قبلا دادم، مابقیش چند روز دیگه!

و احمد جان! با پنج هزار تومان ِ توی جیبش به خانه رفت.

-  باز چی شُدَه؟

احمد پنج هزار تومان را جلوی طوبی گذاشت...

-  همین...!؟ چیزی بِشِش نگفتی؟

احمد آه سردی کشید و سرش را پایین انداخت... اولین باری نبود که این جمله را از زنش می شنید.

-  طوبی جان، آقای دکتر مرد حسابیه، مال مردم خور نیست. چشش از مال دنیا سیره...!

 

احمد این حرف ها را به طوبی گفته بود اما خودش باور نداشت. تپش قلبش این را می گفت. احمدی که آزارش به مورچه ای نرسیده بود حالا باید با مُرده ای دست به یقه بشود...!؟ با جنازه ی دکتر ملکی، کسی که مردم می گفتند پولهایش را پارو می کند! و احمد نمی فهمید چرا کسی باید پولهایش را پارو کند!

به زحمت جمعیت کراوات زده و خوشبو را شکافت و جلو رفت. کنار قبر رسید. چشمش به خانم دکتر افتاد که سیاه پوشیده و آرام گریه می کرد.

از آن بالا نگاهی به داخل قبر انداخت. قیافه ی دکتر توی قبر وحشتناک بود. گوشه ی کفنش را باز کرده بودند و آقائی شانه ی چپش را تکان می داد. چقدر قیافه ی تپل و صورتی رنگ دکتر، تکیده و زرد شده بود. چشم های نافذ و گیرایش گود افتاده و گونه هایش بیرون زده بودند. 

احمد چندین بار همین شانه ی دکتر را گرفته و همینطور تکان داده و التماسش کرده بود.

-  مرد حسابی میگم دستم تنگه. باورت نمیشه!؟ بهت میدم.

اُسا احمد روزی از گرفتن باقیمانده ی دستمزدش ناامید شد که با فلاکت و بدبختی مطب آقای دکتر را پیدا کرد.

به دلیل مسافرت خارج از کشور، مطب آقای دکتر ملکی به مدت شش ماه تعطیل است."

بعد از شش ماه هم آقای دکتر ملکی اصلا اُسا احمد را بجا نمی آورد...

 

صدای ملا آهسته و آهسته تر می شد:

-  اَللّهُمَّ عَفْوَکَ عَفْوَکَ عَفْوَکَ.

ملا زیر لب وردی خواند و کارش تمام شد... جمعیت صلوات فرستادند. چند نفر کمک کردند که آن جوان را از داخل قبر بیرون بیاورند. کارگر قبرکن وارد قبر شد که لَحَد را ببندد. احمد می خواست فریاد بزند اما صدا از حلقومش خارج نمی شد. نفسش بند آمده بود و تصمیم گرفت که از تصمیم اش منصرف بشود، دلش می خواست از جنازه ی دکتر فرار کند اما وقتی یاد طوبی و بچه ها و آنهمه فلاکت زندگی اش افتاد چشم هایش را بست و با تمام نیروئی که داشت فریاد زد:

-  عفو نمی کنم. نمی بخشم! اگه خدا هم ببخشِه من نمی بخشم!

فریاد اُسا احمد صدای ضعیف گریه ی چند زن را هم خاموش کرد. دست و پای احمد می لرزید. لبهایش بشدت تکان می خوردند. تُن صدایش لرزش عجیبی پیدا کرده بود. همه ی نگاه های متعجب، به سوی او بود و او باید ادامه می داد...

-  مردم، من اُسا احمدم. از آقای دکتر طلب دارم. بیست هزار تومن. حق زن و بچه هامِه، بهش گفته بودم اگه نداد و اگه خدا خواست و زنده بودم، نمی ذارم چالش کنن تا حقمو بگیرم! ایناهاش، زنش هم شاهده!

جمعیت به پچ پچ افتاد. خانم دکتر صورتش را توی دست هایش پنهان کرد. پسر بزرگ دکتر، با عجله خودش را به اُسا احمد رساند و یک بسته ی صدهزار تومانی توی جیبش گذاشت.

-  مرد حسابی برا خودت چی فکر کردی؟ مگه من حروم خورم؟

با دست، پسر دکتر را پس زد و بالای قبر رفت، دو تا پایش را روی خاک های جمع شده در دو طرف قبر گذاشت. حالا یک سر و گردن از همه بالاتر بود. با پولی که توی دستش گرفته بود و فریادی که زده بود احساس خوشآیندی داشت. یک احساس تازه که تا حالا تجربه نکرده بود. از آن بالا نگاهی به صورت بی روح دکتر انداخت. بسته ی پول را توی دست چپش گرفت و دوتا انگشت دست راستش را با زبان خیس کرد و شروع به شمارش کرد.

یک، دو، سه،... آرام آرام شمرد تا به بیست رسید. پول ها را از بسته ی اسکناس جدا کرد و بقیه را به پسر دکتر پس داد. نگاهی از سر غیض به خانم دکتر انداخت. سرش را برگرداند و همانطور که پاهایش را دو طرف قبر گذاشته بود انگشت اشاره اش را به طرف آقای دکتر گرفت:

-  آقای دکتر هوشنگ ملکی! دیدی بالاخره حقمو گرفتم؟

 

اُسا احمد از آن بالا دوچرخه اش را دید که آن گوشه روی زمین افتاده بود...

 

پینوشت:

*کَسَگَم = همه کس من. دنیای من.

*لَحَد = سنگی که داخل قبر بالای سر مرده می گذارند تا خاک مستقیم روی جنازه ریخته نشود.