دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

کَسَگَم*

 

به هر کس و ناکسی گفته بود روزش که رسید به او هم خبری بدهند و امروز، روزش رسیده بود. تند و تند رکاب می زد که خودش را به مراسم اش برساند. برای این که به موقع برسد روی فرمان خم شده بود و تمام نیرویش را توی پاهایش جمع کرده بود و به این فکر می کرد وقتی رسید، چطور شروع بکند و چه بگوید...!

دوچرخه اش نمره ی بیست و چهار بود، ارث مرحوم پدرش، اما بازهم برای قد او کمی کوتاه بود. از فاصله ی دور جمعیت را که دید زیر دلش خالی شد. فکر نمی کرد وسط هفته اینهمه جمعیت جمع بشود. سوزن می انداختی زمین نمی افتاد.

-  یعنی همه ی این ها دکتر و مهندس اند؟

آهسته و آرام ترمز دوچرخه را گرفت و همانجا، میخکوب شد.

-  آخه چطوری جلوی این همه دکتر و مهندس یقه ی اون مُرده ی فلک زده ی کثافتو بگیرم!؟

صدای طوبی توی گوشش پیچید.

-  مَرد؛ تورو جدت شر به پا نکنی!

از وقتی تصمیم اش را به طوبی گفته بود، حرف ِ هر روز طوبی همین بود.

-  منو شر؟ تا حالا کله ی کسی رو شکوندم!؟ نه...! اما کله ی این کثافتو باید بشکونم!

دوباره مصمم شد. پایش را از روی رکاب برداشت و با عصبانیت دوچرخه اش را همان جا روی زمین انداخت. سعی می کرد پایش را روی قبرها نگذارد. " مرده ها حرمت دارند. "

صدای رسای کسی که آیات عربی می خواند به وضوح به گوشش می رسید:

-  یا هوشنگِ  ابْنَ رضا اِذا اَتاکَ الْمَلَکانِ الْمُقَرَّبانِ...

 اُسا احمد با شنیدن اسم هوشنگ، بیشتر اعصابش به هم ریخت:

-  هوشنگ! هوشنگ ملکی! لعنت خدا به تو!

اُسا احمد خیس عرق شده بود. روی پیراهنش، مثل قبرکن ها، وقتی سنگ لحد * را گچکاری می کنند، تکه های گچ چسبیده بود. توی این جمعیت شیک و اتوکشیده، بجز یکی دو نفر کسی او را نمی شناخت اما آقای ملکی اگر زنده بود حتما او را به جا می آورد. اولین بار هم او را با همین لباس های گچی دیده بود...

 

-  اُسا؛ یه خورده کاری هائی دارم، زحمتشو میکشی؟ خونه ام همین بغله. شیرینی ات هم محفوظه.

آقائی حدوداً پنجاه ساله، خوش تیپ، با موهائی جوگندمی، چهره ای خندان و قدی متوسط توی سایه برایش دست تکان می داد.

-  رو چِشَم ارباب. ای دیوار دو روز دیگه تمومه. بعد میام خدمتتون. اشکالی نداره؟

و این شد که پای اُسا احمد به خانه ی آقای دکتر باز شد و یک ماه آزگار، کارش شده بود بنائی و تعمیرات ریز و درشت ویلای درندشت آقای دکتر. حتی هرس کردن باغچه ی کوچولوئی که قد سه تای خانه ی احمد، بزرگ بود.

 

-  احمد، چیزی شُدَه؟ بِشِم بگو!

احمد سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. روانداز کهنه را روی پاهای دخترش کشید.

 - بچه ها شام خوردن؟

-  زهرا یه کم غذا خورد و خوابید. محمدم خوابید. چیزی نخورد.

علی گوشه ی اتاق کز کرده بود و غر می زد.

-  مو گشنمه، نون و پنیرم نمی خوام.

-  علی جان، برا آقای دکتر ِمهربونی کار می کنم. صبر کن پولمو داد براتون همه چی می خرم.

و علی دلخوش به وعده ی پدر و از زور گرسنگی با غرولند لقمه های نان و پنیرش را نجویده قورت داد.

قند از دست احمد روی قالی افتاد. همان جائی که به اندازه ی کف دستش سوراخ بود. احمد نگاهی به قالی و در و دیوار اتاق انداخت...

-  دنبال چیزی می گردی؟

احمد خودش را به طوبی نزدیک تر کرد. شاید محمد هنوز نخوابیده باشد. حتی زهرا هم ممکن است بیدار باشد. بچه هایش آنقدر بزرگ شده اند که خوب و بد روزگار را بفهمند. خدا بخواهد امسال درس محمد تمام بشود باید برود سربازی. زهرا هم وقت شوهر کردنش است.

-  طوبی! بخدا شرمنده ام. آخه ای چه زندگیه براتون ساختم؟

طوبی با شرم و حیا دست زبر و خشن شوهرش را گرفت:

- کَسَگَم، دشمنت شرمنده! تو مونه ا َ تو بدبختی روستا آوردی شهر؛ فامیل حسرت زندگیمانَه دارن!

شرم در چشمان سیاه و درشت احمد موج زد. دست زبرش را به پیشانی پر از چین و چروکش کشید. نگاهی به بچه ها انداخت. چشمانش را بست و خیلی آهسته دست نه چندان لطیف طوبی را بوسید و به فکر فرو رفت...

 

-  اُسا احمد، بلدی رنگ هم بزنی؟

-  آقای دکتر؛ من از ده سالگی کار کردم. هرکاری که فکرشو بکنی.

-  خیلی خوبه، فردا استخر رو رنگ بزنی دیگه کاری باهات ندارم.

و فردا استخر هم رنگ شد و اُسا احمد گوشه ی حیاط منتظر نشست، اما خبری از آقای دکتر نبود. خودش را مشغول شستن دست هایش کرد. اما بازهم خبری نشد. رفت توالتِ گوشه ی حیاط و کمی معطل کرد، چند تا سرفه ی جانانه زد اما انگار نه انگار کسی توی این خانه زندگی می کند. اسا احمد با شرم و حیا مثل کسی که می خواهد گدائی کند در ِ ویلا را باز کرد و از همانجا زنگ خانه را زد.

-  آمدم جانم. آمدم. چقدر هولی!

 اُسا احمد یواشکی و برای هزارمین بار با انگشتانش حساب کرد؛ روزی هزار تومان، می شود سی هزار تومان و اگر آقای دکتر شیرینی هم بدهد می شود سی هزار تومان و کرم آقای دکتر.

-  احمد جان، کمی دستم تنگه. علی الحساب پنج هزار تومنو بگیر، پنج هزار تومن هم قبلا دادم، مابقیش چند روز دیگه!

و احمد جان! با پنج هزار تومان ِ توی جیبش به خانه رفت.

-  باز چی شُدَه؟

احمد پنج هزار تومان را جلوی طوبی گذاشت...

-  همین...!؟ چیزی بِشِش نگفتی؟

احمد آه سردی کشید و سرش را پایین انداخت... اولین باری نبود که این جمله را از زنش می شنید.

-  طوبی جان، آقای دکتر مرد حسابیه، مال مردم خور نیست. چشش از مال دنیا سیره...!

 

احمد این حرف ها را به طوبی گفته بود اما خودش باور نداشت. تپش قلبش این را می گفت. احمدی که آزارش به مورچه ای نرسیده بود حالا باید با مُرده ای دست به یقه بشود...!؟ با جنازه ی دکتر ملکی، کسی که مردم می گفتند پولهایش را پارو می کند! و احمد نمی فهمید چرا کسی باید پولهایش را پارو کند!

به زحمت جمعیت کراوات زده و خوشبو را شکافت و جلو رفت. کنار قبر رسید. چشمش به خانم دکتر افتاد که سیاه پوشیده و آرام گریه می کرد.

از آن بالا نگاهی به داخل قبر انداخت. قیافه ی دکتر توی قبر وحشتناک بود. گوشه ی کفنش را باز کرده بودند و آقائی شانه ی چپش را تکان می داد. چقدر قیافه ی تپل و صورتی رنگ دکتر، تکیده و زرد شده بود. چشم های نافذ و گیرایش گود افتاده و گونه هایش بیرون زده بودند. 

احمد چندین بار همین شانه ی دکتر را گرفته و همینطور تکان داده و التماسش کرده بود.

-  مرد حسابی میگم دستم تنگه. باورت نمیشه!؟ بهت میدم.

اُسا احمد روزی از گرفتن باقیمانده ی دستمزدش ناامید شد که با فلاکت و بدبختی مطب آقای دکتر را پیدا کرد.

به دلیل مسافرت خارج از کشور، مطب آقای دکتر ملکی به مدت شش ماه تعطیل است."

بعد از شش ماه هم آقای دکتر ملکی اصلا اُسا احمد را بجا نمی آورد...

 

صدای ملا آهسته و آهسته تر می شد:

-  اَللّهُمَّ عَفْوَکَ عَفْوَکَ عَفْوَکَ.

ملا زیر لب وردی خواند و کارش تمام شد... جمعیت صلوات فرستادند. چند نفر کمک کردند که آن جوان را از داخل قبر بیرون بیاورند. کارگر قبرکن وارد قبر شد که لَحَد را ببندد. احمد می خواست فریاد بزند اما صدا از حلقومش خارج نمی شد. نفسش بند آمده بود و تصمیم گرفت که از تصمیم اش منصرف بشود، دلش می خواست از جنازه ی دکتر فرار کند اما وقتی یاد طوبی و بچه ها و آنهمه فلاکت زندگی اش افتاد چشم هایش را بست و با تمام نیروئی که داشت فریاد زد:

-  عفو نمی کنم. نمی بخشم! اگه خدا هم ببخشِه من نمی بخشم!

فریاد اُسا احمد صدای ضعیف گریه ی چند زن را هم خاموش کرد. دست و پای احمد می لرزید. لبهایش بشدت تکان می خوردند. تُن صدایش لرزش عجیبی پیدا کرده بود. همه ی نگاه های متعجب، به سوی او بود و او باید ادامه می داد...

-  مردم، من اُسا احمدم. از آقای دکتر طلب دارم. بیست هزار تومن. حق زن و بچه هامِه، بهش گفته بودم اگه نداد و اگه خدا خواست و زنده بودم، نمی ذارم چالش کنن تا حقمو بگیرم! ایناهاش، زنش هم شاهده!

جمعیت به پچ پچ افتاد. خانم دکتر صورتش را توی دست هایش پنهان کرد. پسر بزرگ دکتر، با عجله خودش را به اُسا احمد رساند و یک بسته ی صدهزار تومانی توی جیبش گذاشت.

-  مرد حسابی برا خودت چی فکر کردی؟ مگه من حروم خورم؟

با دست، پسر دکتر را پس زد و بالای قبر رفت، دو تا پایش را روی خاک های جمع شده در دو طرف قبر گذاشت. حالا یک سر و گردن از همه بالاتر بود. با پولی که توی دستش گرفته بود و فریادی که زده بود احساس خوشآیندی داشت. یک احساس تازه که تا حالا تجربه نکرده بود. از آن بالا نگاهی به صورت بی روح دکتر انداخت. بسته ی پول را توی دست چپش گرفت و دوتا انگشت دست راستش را با زبان خیس کرد و شروع به شمارش کرد.

یک، دو، سه،... آرام آرام شمرد تا به بیست رسید. پول ها را از بسته ی اسکناس جدا کرد و بقیه را به پسر دکتر پس داد. نگاهی از سر غیض به خانم دکتر انداخت. سرش را برگرداند و همانطور که پاهایش را دو طرف قبر گذاشته بود انگشت اشاره اش را به طرف آقای دکتر گرفت:

-  آقای دکتر هوشنگ ملکی! دیدی بالاخره حقمو گرفتم؟

 

اُسا احمد از آن بالا دوچرخه اش را دید که آن گوشه روی زمین افتاده بود...

 

پینوشت:

*کَسَگَم = همه کس من. دنیای من.

*لَحَد = سنگی که داخل قبر بالای سر مرده می گذارند تا خاک مستقیم روی جنازه ریخته نشود.

 

 


نظرات 14 + ارسال نظر
یک نویسنده سه‌شنبه 13 مهر 1400 ساعت 01:21

داستان خیلی خوب نوشته شده و ادامه پیدا کرده بود اما می تونست پایان محکمتری داشته باشه.
مثل:
به طرف آن رفت و شروع به رکاب زدن کرد. نمی دانست چطور به خانه رسید.
در را که باز کرد، طوبی را دید. با لبخندی دست به جیب کرده پول را درآورد و به او نشان داد.
طوبی قشنگترین لبخند دنیا را تحویل او داد.

سلام استاد عزیز و گرامی
ممنون از اینکه وقت با ارزشتون رو برای خواندن این داستان صرف کرده اید و از آن مهمتر بابت توصیه ی دقیق و فنی شما سپاسگزارم.
کاملا حق با شماست.
قطعا این نکته را بهتر از بنده میدانید که پایان بندی داستان یکی از مهمترین بخش های هر داستان است.
شاید تصور بنده در زمان نوشتن قصه این بود که خواننده را در آن لحظه به حال خودش رها کنم و خودش با سلیقه ی خودش پایان قصه را متصور بشود.
بهرحال از راهنمائیتون بینهایت سپاسگزارم.

لی لی یکشنبه 25 آبان 1399 ساعت 23:42

سلام عمو بهمن عزیز.
امیدوارم حال دلتون عالی باشه چقدر دلم براتون تنگ شده بود ، منو شاید یادتون نیاد.
من همونی ام که وبلاگ داشتم و دانشجو بودم ولی بعدش دیگه وبلاگ نداشتم که خبر بدم. خواستم بگم لیسانسم رو گرفتم و الان ارشد قبول شدم...

سلااااااااام دوست خوبم لی لی خانم جان
راستش را بگویم، اسمت در پس زمینه های ذهنم هست اما خیلی تار و مبهم.
کاش بیشتر از خودت برام مینوشتی.
بهرحال خیلی خیلی خوشحالم که در حال ادامه ی تحصیل هستید.
براتون در وهله ی اول سلامتی و دل شاد و در کنار این آرزوها، موفقیت و سربلندی و عمر طولانی و با عزت را از خداوند مهربان آرزو میکنم.
امیدوارم دلتون شاد و لبتون خندان و قلبتون به نور عشق و ایمان و امید، روشن باشد.
لی لی جان،
خیلی خیلی خوشحالم کردی که هنوز با همه ی گرفتاری هاتون منو فراموش نکرده و بهم سر زدی.
بینهایت سپاسگزارم
موفق باشید.

اَسی یکشنبه 20 مهر 1399 ساعت 01:56 http://Tolooeman.blog.ir

سلام بر آقا بهمن بزرگوار
حالتون خوبه؟
امیدوارم سلامت و برقرار باشید
دیدم اربعینه یاد شما افتادم و اومدم سری بهتون بزنم. وقتی اسمم رو تو قسمت پیوندهای وبلاگتون دیدم شرمنده شدم از این همه بی معرفتی خودم و معرفت شما

سلام اسی جان
دوست خوب و مهربانم این چه حرفیه؟
بی معرفتی کجا بود؟
شما دوست خوب و عزیز من هستید.
متاسفانه روزگار بر مداری می چرخد که همه مان ا از کار و کاسبی انداخته است...
یعنی الان مدت هاست که دیگر زمین بر محور سابق نمی چرخد و همه مان گیج و منگ هستیم.
من هم به نوعی مثل قبل به دوستان عزیزم سر نمی زنم و همین گله هم به خودم وارد است.
بهرحال این را بدان که باعث افتخار منه که لینک وبلاگ شما را در لیست علاقمندی های خودم دارم.
براتون سلامتی و نشاط و موفقیت های روزافزون را آرزو دارم.
ضمنا خیلی خیلی خوشحال شدم که هنوز بخش کوچکی از ذهنتان حتی به اندازه ی یک سلول را به من و نوشته های من اختصاص داده اید.

سودا چهارشنبه 9 مهر 1399 ساعت 04:39

سلام عرض می کنم.
چشم ، سعی می کنم هر روز امر شمارو اطاعت کنم و تمرین هر روزه داشته باشم.
ممنون از توصیه های خوبتون.

سلام سودای عزیز
خواهش میکنم.
امرم کجا بود...
فرمایش نفرمائید. شما لطف د ارید.
نویسنده ای می گفت اگر کسی نمی تواند بنویسد حداقل بخواند در غیر اینصورت بمیرد...
از نظر آن نویسنده( که متاسفانه نامش را فراموش کرده ام) انسان یا باید بنویسد، یا بخواند یا بمیرد...
و این نشان از اهمیت این دو مقوله دارد.
خواستم عرض کنم نوشتن به مراتب از خواندن سخت تر است.
زمانی شروع به نوشتن بکنید که واقعا عزمتان را جزم کرده اید برای نوشتن.
یک خط در میان نوشتن و با کسالت ادامه دادن، نه تنها حالتان را خوب نمی کند که تاثیر منفی هم دارد.
مثل کوهنوردی می مانی که هر روز میرود پای دامنه ی کوهی مرتفع و شروع به حرکت میکند و بعد از چند متر یا چند ده متر خسته میشود و رها میکند...
توصیه ی دوستانه ی من به شما این است که با جدیت شروع کنید و قطعا در مدت نه چندان زیادی تاثیر مثبت آن را دیده و از آن لذت خواهید برد.
برایتان شروعی زیبا و ادامه ای پر از موفقیت آرزو دارم.

سودا شنبه 5 مهر 1399 ساعت 17:28

سلام
اتفاقا منم وقتی تو کانال های نویسندگی عضو شدم ، از نوشتن ترسیدم!
خیلی سعی دارن که آدمو کانالیزه کنن، در حالی که خیلی از نوشته هایی که بدون این محدودیت هاست و از ذهن آزاد برخاسته،
بیشتر به دل می شینه.
من اخیرا تو وبینار آقای شاهین کلانتری شرکت کردم و ایشون شدیدا توصیه داشت که وبلاگی بزنید( همون توصیه ی شما به بنده)
هر روز حتی شده دو خط بنویسید.
شما هم که خدارو شکر خیلی وقته وبلاگ دارید، پس به نوشتن ادامه بدید.
حتی شده از اتفاقات یومیه.

سلام مجدد به دوست خوبم سودای عزیز و گرامی
جناب شاهین کلانتری یه توصیه ی دیگه هم دارند که من حدود یک ساله به اون توصیه شون عمل میکنم.
تمرین صبحگاهی.
نوشتن روزی سه صفحه در شروع هر روز.
از هر موضوعی که به ذهنتان میرسد.
حتی اگر روزی چیزی به ذهنتان نرسید توی سه صفحه بنویسید:
" امروز چیزی برای نوشتن ندارم..."
یا هرجمله ای شبیه این...
اما تحت هر شرایطی این نوشتن را ترک نکنید.
ترجیحا روی کاغذ بنویسید.
چیزی شبیه دفتر خاطرات میمونه.
من در طول سال گذشته حدود ده ماه رو تونستم بنویسم و واقعا احساس میکنم در روند پیدا کردن کلمات و جمله نویسی هام نقش موثری داشته است.
از طرفی هم یک نوع تمرین ذهنی برای مغز محسوب میشه.
من از شما خواهش میکنم حتی اگه نمیخواهید وبلاگ داشته باشید حداقل تمرین صبحگاهی رو در برنامه ی روزانه تون بذارید.
اگه بعد از چند ماه دیدی تاثیر نداره ترکش کنید.

در مورد توصیه ی شما به بنده برای نوشتن هم چشم سعی میکنم ترس و لرز برای نوشتن را کنار بذارم و بنویسم.

سودا چهارشنبه 26 شهریور 1399 ساعت 00:52

سلام
امیدوارم به وسواس نوشتن تون غلبه کرده باشین و اگه بشه حداقل مطلبی در مورد یک جلسه از کلاس نویسندگی تون می نوشتین، کم کم درست میشه و ادامه میدین.
ما فکر می کنیم باید نوشته هامون بی عیب و نقص باشه!
در حالی که سبک نوشتن شما و پردازش داستان ها صرف نظر از موضوع اونها،
قابل تحسینه.

سلام سودای عزیز و مهربان
دوستی میگفت رفتم کلاس شعر؛ طبع شعرم خشکید...
ظاهرا همون طور مثل سابق الله بختکی بنویسم سریعتر به مقصود میرسم...
اما متاسفانه هرکاری میکنم مثل سابق دستم به نوشتن داستان نمیره...
احساس میکنم خیلی مشکل پسند شده ام.
ولی وقتی هر از گاهی سری به وبلاگم میزنم و میبینم هنوز دوستان و عزیزانی هستند که اینجا را با اینهمه تار عنکبوتی که گرفته است فراموش نکرده اند هم خوشحال میشوم و هم از خودم شرمنده...

شکیبا پنج‌شنبه 6 شهریور 1399 ساعت 10:30 http://Zendegi1398.blogfa.com

سلام.
نمیخواید وبتونو به روز کنین؟

سلام شکیبای عزیز و گرامی
راستش حرف حساب جواب نداره...
حقیقتا خیلی تنبلی میکنم...
ولی یه موضوع دیگه هم هست.
مدتیه که رفتم و میرم کلاس آموزش نویسندگی.
حالا که دارم با قواعد نوشتن آشنا میشم کمتر دستم به نوشتن میره.
دیگه هر نوشته ای رو نمی تونم منتشر بکنم.
تقریبا یه وسواس برای نوشتن پیدا کرده ام.
حالا وقتی به نوشته های قبلی خودم نگاه میکنم از خودم خجالت میکشم که این ها چی بودن که مینوشتم.
این روزها بیشتر مشغول خوندن و نقد کردن نوشته های نویسندگان دیگر هستم.
اما اینکه دوست عزیزی چون شما به فکر به روز نبودن وبلاگ منه اونقدر برام با ارزشه که باور کنید سر از پا نمی شناسم.
چشم باید سعی کنم مطلب در خور شان دوستان عزیز بنویسم و چراغ این خونه رو همچنان روشن نگه دارم.
ممنون که اینجا رو فراموش نکرده اید...

شکیبا جمعه 20 تیر 1399 ساعت 22:37 http://Zendegi1398.blogfa.com

درود،عادت کردیم توی داستان ها،خوشبین باشیم که آخرش به خیروخوشی تموم شه وگرنه حالمون بدمیشه.

سلام بر دوست خوبم شکیبای عزیز
بله کاملا درسته. پایان شیرین هر داستانی، ناخودآگاه کام ما را هم شیرین می کند و مگر بجز همین دلخوشی های توی داستان ها و فیلم ها چیزی برای دلخوشی داریم...!؟

بهرحال از اینکه بخشی از وقت با ارزشتون را اینجا و برای خوندن داستان من صرف کردین خیلی خیلی ممنونم.
و اینکه خواستم به وبلاگتون سر بزنم و بیشتر با شما آشنا بشوم، که ارتباط برقرار نمیشد.
چرایش را نمیدانم. شاید آدرس وبلاگ را درست ننوشتی.
لطفا یه بررسی بفرمائید.

Pony دوشنبه 19 خرداد 1399 ساعت 10:39

داستان زیبایی بود

:

ممنون پونی جان

باشماق یکشنبه 18 خرداد 1399 ساعت 23:09

سلام
خدا می داند که چقدر باید پاسخ گوی اعمال نداشته مون باشیم
باز خوبه هوشنگ پسرش کمکش کرد
خدا بداد ما برسد

سلام دوست عزیز و بزرگوار.
جناب باشماق عزیز
خوشحالم که بازهم اینجا میبینمتون.
بله با شما موافق هستم. معلوم نیست که پرونده ی هر کدام از ما چقدر سبک یا چقدر سنگین است اما آنچه مسلم است بنی بشر جایز الخطاست...

مرآت پنج‌شنبه 8 خرداد 1399 ساعت 14:32

سلام داداش عزیز
بسیار داستان جالب و تفکربرانگیزی بودآفرین به احمد که توانست حقشو بگیره امثال احمد نباید بگذارند بعضی از کسانی که موقعیت اقتصادی بالاتری دارند حقشونو بخورندمتاسفانه بعضی از عوام فکر می کنند اگر کسی موقعیت اقتصادی یا اجتماعی و یا دانشگاهی داره لزوما هم با شخصیت و باشعور و با اخلاقه اما این در مورد همه افرادمصداق نداره

سلام معلم عزیز و گرامی مرآت بانوی بزرگوار
ممنون از شما دوست گرامی
و یک نکته اینکه این داستان روایتی واقعی از شخصی بوده که ماجرایش را یکی از بستگانم برایم تعریف کرده بود.
ممنون از حضور گرم و همیشگیتون به این کلبه
و شرمنده اگر این قدر دیر پاسخگوی پیام محبت آمیز شما بودم.

مهربانو سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1399 ساعت 12:01 http://baranbahari52.blogsky.com/

داداش بهمن عزیز سلام
داستان زیبا و فوق العاده ای بود که حقیقت ملموسی رو با روایت خوب، به تصویر می کشید .
کاش تا وقتی هستیم دلی نشکنیم .

سلام مهربانوی عزیز
ممنون از لطف شما.
بقول شما " کاش تا وقتی هستیم دلی نشکنیم..."
ولی مگه میشه...

سودا شنبه 27 اردیبهشت 1399 ساعت 05:36

با سلام مجدد
خواهش می کنم برادر گرامی،زحمتی نبود، لذت بردم از خوندنش.
کلاس نویسندگی واقعا منو از کار و زندگی گذاشت چون تمرینهای زیادی داشت، دوست داشتم اما وقت نداشتم انجام بدم.
از ماهواره هم برنامه های آقای شهبازی رو تو کانال گنج حضور دنبال می کنم که تفسیر اشعار مولاناست و چند ساله عضو گنج حضورم و ایشون کانال پیغام های معنوی در تلگرام دارن که بر اساس آموزه های ایشون پیغام هایی می فرستم که گاهی ایشون پست می کنند.
واقعا کار ویرایش و نویسندگی رو دوست دارم، به قول مولانا زندگی همین لحظه است نباید منتظر شد تا شرایطی جور بشه. ممنون از شما که لطف دارین و منو تشویق می کنین.
امیدوارم حداقل برای خودم بنویسم تا روزی که جرات کنم و وبلاگ بزنم.

سلام و درود بر شما خواهر عزیز و گرامی
فرمایش شما کاملا متینه. شاید یکی از سخت ترین کارها نویسندگی باشه.
و هر کسی که نداند فکر میکند مگه چهارتا خط نوشتن کاری د اره؟
خواهر خوبم، شاید شما بدانید که من به لطف دوست خوبم مهربانو خانم صاحب وبلاگ شدم و با تشویق ایشون و دوستان خوبشون دست به قلم شدم.
ادعائی ندارم ولی حداقل احساس میکنم با نوشتن خیلی خیلی سبک میشوم.
به قول فرمایش شما و به نقل از مولانا زندگی همین لحظه است.
امیدوارم هرچه زودتر دل به دریای هنر نویسندگی بزنید وبا نوشتن در وبلاگ یا هر جای دیگری خودتان را از یکی از لذت های زندگی که همانا نوشتن است محروم نکنید.
براتون دعا می کنم که هرچه زودتر موفق به نوشتن به صورت رسمی و مداوم بشوید.

سودا پنج‌شنبه 25 اردیبهشت 1399 ساعت 07:15

سلام.
بسیار عالی بود،هم از لحاظ نوشتاری و هم از لحاظ داستانی... دلم آروم گرفت از آخر قصه!
من چند وقتی در گروه تمرین نویسندگی شرکت کردم، اونجا متوجه شدم که چقدر نویسندگی و پردازش یک داستان سخته!
خوشحالم که در کلاس آموزش نویسندگی به راحتی اشکالات نوشته هاتون رو رفع می کنید و چون علاقه و سابقه نویسندگی دارید، بهتر و زودتر متوجه اونها میشید.موفق باشید.

سلام دوست خوب و گرامی سودای عزیز
ممنون بابت زحمتی که برای خوندن این نوشته کشیدی و اینکه نظرت را برایم نوشتی.
از اینکه شنیدم توی کلاس نویسندگی شرکت کردی خوشحال شدم ولی گمانم اینه که ادامه اش ندادی.
سودای عزیز؛ شاید یکی از دلچسب ترین کارهای هنری، نویسندگی باشه.
نویسندگی مساوی با آفرینش و خلق کردنه.
کاش ادامه بدهی و نوشته هایت را توی وبلاگی منتشر بکنی.
ایمان داشته باش با تلاش و مداومت هر روز بهتر از قبل خواهی نوشت و زمانی خواهد رسید که بدون نوشتن روز خودت را شب نکنی.
به امید نشر نوشته هاتون و دعوت کردن از بنده برای خوندن و لذت بردن از آنها.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد