دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

فوت...

وقتی ماس ماسک رو دستم گرفتم بی اختیار توش فوت کردم:

<  - ففففف

]- چرا؟

نمیدونم! بی اختیار بود...

دیدین بعضی وقتا، آدم کاری میکنه خودشم علتش رو نمیدونه! اینم از اون کارا بود... یه کار بی دلیل...

ولی مگه دوستم ول کن بود!!!

تازه مگه فوتم چقدر طول کشید...! ففففف...

همینقدر، مختصر و مفید! ولی دوستم با نگاه عاقل اندر سفیه و با حالتی تحکمی پرسید:

<  - چراااا!؟

گفتم: چی چرا ؟

  -چرا فوت کردی؟

      به نظر شما یه جوون هیجده ساله، که پیش خودش اونقدر قدرت داشته " آریامهر " با اون همه عظمت رو از کشور بیرون کنه! و هنوز مست اون پیروزیه! زیر بار امر و نهی کسی میره؟ تازه اگه اون چراها از طرف دوستش باشه که بدتر.

  - ببین رحیم، ما انقلاب نکردیم که بازم یکی دستور بده و بقیه چِشم بسته بگن چَشم!!! رفیقمی، قبول. مسئولمی، قبول. ولی یه فوت که اینهمه محاکمه نداره، داررره!؟

بحثمون طولانی شد بدون اینکه قانع بشیم...

     اصولاً توی تمام عمرم به این نتیجه ی قطعی رسیدم که هیچ بحثی بخاطر روشن شدن حقیقت نیست...! طرفین، حتی موقعی که حرف خدا رو میزنن و از آبروی خدا مایه میذارن! فقط میخوان حرف خودشون رو به کرسی بنشونن، فکر میکنن اگه نظر طرف مقابل رو بپذیرن شکست خوردن...!!!

  - ببین بهمن جان؛ برادر من، قبول داری توی اسلام هر کاری باید هدفی داشته باشه !

  - مسلمه که قبول دارم...

  - خب دیگه بیشتر کشش نمیدم، میخوام ببینم الان این فوت تو، چه هدفی داشت!؟

  - رحیییییم؛؛ میگم تا حالا نشده خودت یه بلندگو دستت بگیری و توش فوت کنی؟ همینطور الکی الکی؟

    - یعنی تو الان الکی الکی توی بلندگو فوت کردی؟؟

عصبانیت در تُن صدای رحیم موج میزد. من بی تفاوت شونه هامو بالا انداختم و گفتم: فرض کن همینجوری فوت کردم! اشکالی داره؟

 

      تازه انقلاب پیروز شده بود و اداره امور دبیرستان، مثل خیلی از جاهای دیگه ی مملکت دست بچه ها افتاده بود... راستش دیگه مدیر و ناظم و دفتردار کاره ای نبودن! حتی بابای مدرسه که قبلنا اینهمه ازش حساب میبردیم از ما حساب میبرد و این یک غرور کاذب به ما داده بود. هرچی ما میگفتیم باید اجرا میشد. هر مخالفتی با ما و نظرات ما حکم مخالفت با انقلاب، امام و شهدا رو داشت و در مسیر طاغوت و امپریالیسم آمریکا بود و قطعاً محکوم به شکست... و از این بابت در پوست خودمون نمی گنجیدیم. ما نسلی بودیم که شاهد بزرگترین اتفاق تاریخ کشورمون بودیم. شاهد که نه، عامل این اتفاق بودیم. پس بی دلیل نبود که اینهمه غرور داشته باشیم...

      بچه ها توی محوطه دبیرستان جمع شده بودن و ما برای صحبت با اونا نیاز به بلندگو داشتیم. من و رحیم رفتیم از توی دفتر مدرسه بلندگوی دستی رو بیاریم. البته برخلاف همیشه برای ورود به دفتر حتی یه آغا اجازه ی خشک و خالی هم نگفتیم و در اون لحظه چقدر از دیدن قیافه متعجب و متاسف مدیرمون متاثر شدم...

وقتی بلندگو رو از داخل کمد در آوردم ناخودآگاه توش فوت کردم که اینطوری رحیم، مثل اجل معلق یقه ام رو چسبید و ولم نکرد...

  - ببین برادر من؛ با این فوتت، اگه میخواستی ببینی بلندگو باتری داره که هیچ، خدا خیرت بده، ولی اگه الکی توش فوت کردی به همون مقدارکه از باتری بلندگو مصرف شده، به " بیت المال " ضرر زدی و اون دنیا باید پاسخگو باشی...!

به قرآن، رحیم همینو گفت!!! باورتون بشه اینو از رحیم شنیدم!!! و رحیم با گفتن این جملات، حرفش رو زد، نظرش رو گفت، حکمش رو صادر کرد و رفت و من بلندگو به دست، هاج و واج، سرِ جام میخکوب شدم... هیچی نمیتونستم بگم. راستش هیچگاه اسلام رو از این زاویه نگاه نکرده بودم. اسلامی که ترازو بدست بین مسلمونا میگرده و کوچکترین خطای اونا رو بر حسب مثقال میسنجه و سخت به حسابشون رسیدگی میکنه اونم چه رسیدگی کردنی...

استغفرالله! رحیم چی داره میگه؟ کُل ِ باتری بلندگو دو ریال هم نمی ارزه، تازه مگه یه فوت، اونم یه فوت کوچولو در حد ففففف، چقدر میتونه به بیت المال ضربه بزنه...!؟ گیرم که ضربه زد! آیا ضربه اینقدر قویه که بتونه پایه های " بیت المال مسلمین "!!! رو بلرزونه!؟

رحیم برگشت و منو پشت سر خودش ندید در حالی که مثل همیشه لبخند میزد و از تعجب من، اصلاً تعجب نکرده بود گفت:

  - بدو بیا بچه ها منتظرن... نگران نباش. خدا، همونقدر که سخت گیره، بخشنده هم هست...

و من گیج و منگ با قدمهای سنگین بطرف رحیم رفتم در حالی که نمیدونستم گناهم چی بوده و از چی باید توبه کنم که خدای سخت گیر منو ببخشه...

***************************************

ماهها گذشت و جنگ شد و رحیم بندرت از جبهه به شهر میومد... میگفت تنفس هوای شهر برام سخته، قلبم میگیره، جبهه چیز دیگه ایه... و حقیقتاً جبهه چیزی داشت که رحیم رو پایبند خودش کرده بود...

***************************************

سالها گذشت و جنگ تموم شد و من دیگه رحیم رو ندیدم... هیچکی دیگه رحیم رو ندید... رحیم برای همیشه رفت... تنفس هوای شهر براش خیلی سخت بود... اونم شهری که بنظر میومد بخاطر فضای جنگ و شهادت همه چیزش خدایی بود و هر گوشه اش یادی از شهدا، موج میزد...

***************************************

گاهی وقتها چشمامو میبندم و رحیم رو با اونهمه صفا و صداقت و صمیمیت کنار خودم تصور می کنم. میبینم رحیم هم اگه بود، الان برا خودش ریشی سفید کرده بود، خونه و زندگی داشت، سرش به کار و کاسبیش گرم بود! توی عالم خیال میرم کنارش و میزنم روی شونه اش و حالش رو میپرسم...:

- رحیم؛ اون فوت لعنتی یادته!؟ یادته میخواستی کله ام رو بکنی!؟

رحیم برمیگرده و نگاهم میکنه. همون نگاه عاقل اندر سفیه... هیچی نمیگه!

  گاهی اوقات فکر میکنم اگه رحیم الان اینجا بود هوای مسموم این روزگارمون رو چطوری تنفس میکرد...!!!؟