دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

باران ...

باران؛ باران عزیز؛ باران مهربان و صمیمی؛

همونی که مدتهاست با غمها و غصه هاش آشنام...

همونی که همچون یک مرد! تلّی از مصائب و مشکلات زندگی رو یه تنه به دوش میکشه  و در برابر سختیها سر خم نکرده و نمیکنه ...

یه دختر بیست و چند ساله که به برکت دنیای مجازی خواننده ی غمهاش شدم  و پا به پای دلنوشته هاش گریستم و حرص خوردم که چرا کاری از دستم برنمیاد...

دیروز صبح بعد از خوردن سحری، سری به وبلاگم زدم . پیامی دیدم سراسر غصه ! درد دلی و عقده ای که باعث شده بود" باران"، اون وقت از صبح ، سحری نخورده ، بباره، غصه هاش رو بنویسه و برای من درد دل کنه ...

مثل همیشه من فقط خوندم و غصه خوردم ... خوندم و غمگین شدم... خوندم و افسوس خوردم... و اینبار با اجازه ی باران، میخوام شمارو هم به این خوان گسترده ی غمها دعوت کنم...

آنچه خواهید خوند دلنوشته های باران عزیزه که شمارو به تامل در اون دعوت میکنم و پیشاپیش از همه ی عزیزان بخاطر کم کاریهای شدیدم در وبلاگهای وزینشون عذرخواهی میکنم :

 

" حدود یک ماه پیش استادم به من گفت که باید به مدرسه معلولین بریم. من و خانم اسدی که از دوستانم هستند به اتفاق استادم به اون مرکز رفتیم. دل تو دلم نبود! حس و حال عجیبی داشتم. دروغ چرا ۲۳ سالم شده بود اما برای اولین بارم بودکه همچین جایی پا میذاشتم، مدیر اونجا، وقتی استادمو دید استقبال گرمی کرد و مارو به دفترش دعوت کرد اما استادگفتندکه اول به بچه ها سلامی کنیم. خانم مدیرکه خیلی هم مهربون بودند بارویی گشاده مارو به سمت کلاس بچه ها راهنمایی کرد. بغض کرده بودم اما به زورلبخند رو روی لبام حفظ کرده بودم. بعد از کمی خوش و بش و شعر خوندن با بچه ها به دفتر خانم مدیر رفتیم و استاد مارو معرفی کرد. اول نوبت من شد. استاد بادی به غبغب انداخت و با ژست خاصی گفت: باران خانوم؛ نویسنده و از شاگردهای خوب من هستند وکلی تعریف دیگه، که اگه بگم ریا میشه بقول امروزی ها خخخخخ ... و با همون ژست، خانم اسدی رو هم شاعر و ترانه سرا معرفی کردند. از خدا که پنهون نیست از شمام پنهون نباشه تو دلم کله قند آب میکردند. خانم مدیر با تعاریف استاد بیشتر منو تحویل گرفت و انگار درد دلش تازه شد و کسانی رو پیدا کرده بود تا سفره دلشو وا کنه ... گفت و گفت و گفت...

 از بچه ای گفت که توی گرمای خوزستان کولر نداشتن و توی شرجی ها گوشت تنش تاول زده بود و مورچه ها گوشتشو میخوردند و توی بیمارستان بستری شده بود... (خدایا ببخش که جلوی کولرمو از گرما مینالم )

از دختری گفت که با چهار تا برادراش توی پارک زندگی میکرد! چون پدرش بخاطرکشیدن شیشه و توهم ! سر ِمادرشون رو بریده بود!

 از مادری گفت که برای سیر کردن شکم بچش از نونوا یک قرص نون خواسته بود و نونوا در عوضش عفت زن را طلب کرده بود...!!!

مچاله شده بودم، بغض لعنتی دوباره سراغم اومده بود... خانم مدیر هم چشماش پر اشک بود.گفت : باران جان ، خیلی از این خانواده ها تحت پوشش خیریه ما هستند و من میخوام از زندگی این خانواده ها برامون کتابی بنویسی با عنوان

" از کجای دردهایم بگویم ..."

قادر به حرف زدن نبودم... با سر حرف های خانم مدیر رو تایید کردم...

یک ماه از اون روزگذشته ومن هنوز حرف های خانم مدیر توی سرمه

 

نوشته های باران تمام شد و من موندم با یک سوال...

" از کجای دردهایمان بگوییم ..."

 

 

پاداش ...!!!

    مستر کلارک سوار ماشین شد تا خودش رو به کارگاه مرکزی برسونه. محوطه­ ی کارگاه بزرگتر از اونی بود که بشه پیاده رفت و البته گرما و شرجی هوا شرایط رو سخت تر و غیرقابل تحملتر میکرد.

کلارک، یه انگلیسی دنیا دیده و با تجربه، در کشورهای زیادی کار کرده بود و همیشه میگفت ایران یکی از بهترین جاهائی بوده که تا حالا دیدم. مردم ایران خیلی خونگرم و مهربون هستن. خیلی مهمون نواز و خیلی پرکار. همیشه از سخت کوشی ایرانیا تعریف میکرد... و حالا چیزی میدید که باورش خیلی سخت بود!

یعنی درست میبینه؟ اینا همونائی هستن که تا دیروز اینقدر ازشون تعریف میکرد؟ چه اتفاقی افتاده؟ چرا همه دست از کار کشیدن؟ نکنه اعتصاب کردن؟ نکنه از چیزی شکایت دارن؟

همینطور که با ماشین مسیر رو طی میکرد کارگرای زیادی رو دید که زیر درختهای نخل و کُنار و هر جائی که سایه ای داشت چفیه ها روی صورت، دراز کشیده درحال استراحت بودن...!

Rest…!? This time of day?

اینوقت از روز؟ مگر ساعت چند هست؟

 Eleven!!!?

 Don’t worry!It’s gonna OK…

: " درستش میکنم ..."

اینارو مستر کلارک سرپرست یکی ازکارگاه های بزرگ شرکت نفت در آبادان با خودش زمزمه میکرد.

وقتی به دفترش رسید مسئول کارگرا رو احضار و علت این استراحت بی موقع رو پرسید.

نماینده کارگرا در حالی که سرش پایین بود گفت: قربان امروز ، روز اول ماه مبارک رمضانه !

مستر کلارک متوجه نشد، یا اینکه نخواست چیزی بروز بده، با تعجب پرسید: رمضان؟ رمضان چی هست؟

: قربان ، رمضان برا ما مسلمونا یه ماه مقدسه. ما توی این ماه از صبح تا غروب آفتاب هیچی نمیخوریم ، هیچی! حتی آب! به این کارمون که یه نوع عبادته میگن روزه! خب طبیعیه کارگرائی که روزه هستن دیگه الان توان کار کردن ندارن. رمق ندارن. دارن استراحت میکنن!

مستر کلارک در حالی که دستاشو پشت سرش گره زده بود و عرض اتاق رو قدم میزد، با اخمهای درهم به فکر فرو رفت... لحظاتی گذشت تا به حرف اومد.

-مستر محمود! همین حالا میروی، هرچی کارگر هست، جمع میکنی اینجا ! چه خوابن، چه دارن کار میکنن! همه، فهمیدی؟ همه...

مستر کلارک هنوز به زبان فارسی مسلط نبود ولی اونقدر فارسی رو یاد گرفته بود که بتونه منظورش رو بیان کنه.

" حاج محمود" که همه ی کارگرا اونو بعنوان نماینده و ریش سفید قبول داشتن یه بله قربان گفت و از دفتر خارج شد و با کلی دردسر تونست همه ی کارگرارو جلوی دفتر مرکزی جمع کنه.

مستر کلارک، در حالی که قدری آشفته و عصبانی به نظر میومد با صدای بلند خطاب به کارگرا گفت:

-اینجا نه مسجد، نه کلیسا، نه خانه! اینجا کارگاه، اینجا شرکت نفت، اینجا Only Work کار، کار... هرکی روزه، از فردا میره ! اینجا نباش، اخراج ! همه فهمید؟

کارگرا که مستر کلارک رو خوب میشناختن و اونو یه فورمن و مدیر خیلی جدی میدونستن از ترس حرفی نزدن و با سر تهدیدات اونو تائید کردن و به سر کارشون برگشتن، چه باروزه ها و چه بی روزه ها...

فردا اول صبح، قبل از شروع کار، کلارک، دوباره همه رو جمع کرد. دوباره تهدید دیروزی رو تکرار کرد. دوباره اخطار کرد که اینجارو با مسجد اشتباه نگیرن ...

و یه خواسته ی جدید ... :

: هرکسی روزه هست، دستاش ببره بالا!

پچ پچی بین کارگرا راه افتاد: دیگه چه مرگشه؟ به این چکار کی روزه است؟ مگه ما گفتیم کار نمیکنیم؟

مستر­کلارک دوباره درخواستش رو اعلام کرد: هرکسی روزه هست بیاد جلو!

حاج محمود بخاطر اینکه قضیه بیشتر از این کش پیدا نکنه، اومد جلو و از مسترکلارک خواهش کرد اغماض کنه و اجازه بده کارگرا، چه باروزه و چه بی روزه برن سرِ کارشون.

کلارک که ظاهرن مرغش یه پا داشت دوباره حرفشو تکرار کرد:

فقط کارگرای روزه، بقیه Get Away بروند ...

از جمعیتی حدود دویست نفر، بیست نفر موند و بقیه رفتن سرِ کاراشون. این بیست نفر یقین داشتن که حکم اخراجشون صادر شده، اما یه نفر از بین اونا اومد و از کلارک خواهش کرد که اونارو اخراج نکنه و اوناهم قول میدن از بقیه بیشتر کار کنن.

مسترکلارک، که ظاهرن گوشش بدهکارهیچ حرف و حدیثی نبود، حاج محمود رو صدا زد و گفت:

اسم این بیست نفر نوشته، میدی امضا کنم میبری کارگزینی...

به وضوح استرس و نگرانی در چهره ی سوخته از آفتابِ کارگرانِ روزه دار موج میزد...

کارگرای بینوا دست به دامان حاج محمود شدن و اونو واسطه ی درخواست تجدید نظر کلارک در این حکم ناعادلانه کردن!

کلارک با دستش کارگران رو به آرامش دعوت کرد و ادامه داد:

میروی کارگزینی و میگی به دستور مسترکلارک، این بیست نفر یکماه مرخصی با همه حقوق و مزایا دارن تا ماه رمضان تمام شد....

دستور کلارک برای مرخصی باحقوق این بیست نفر، موجی از شادی در بین اونا و موجی از اعتراض در کل سایت بهمراه داشت و تقریبن اکثر کارگرا اعلام روزه داری کردند...

کلارک در پاسخ همه ی اونا میگفت: فقط بیست نفر از شما روزه، این بیست نفر حتی مطمئن که اخراج میشوند، ولی هرگز دروغ نگفت! من فقط پاداش راستگوئی به آنها داد! همین...      

به کجا چنین شتابان...!؟

واقعن داریم به کجا میریم؟ چرا اینهمه سابقه فرهنگی چندهزار ساله و حرف و حدیث و نصیحتهای مکرر در مکرر نتیجه نداده؟ یا در مواردی، حتی نتیجه ی عکس داده؟ یا اگه هم نتیجه داده اینقدرررر کم؟

پیچ تلویزیون رو باز میکنی، نصیحت و حرفای خوب خوب... میزنی کانال دیگه، بازم حرفای قشنگ قشنگ، میزنی شبکه ی فیلم و سریال، یه فیلم آموزنده و توووپ، از اونائی که اشک آدمو در میارن! هر ده تا دیالوگ، سه تاشون پندآموز! میری سری به شبکه ی ورزش میزنی، بحث شیرین اخلاق در ورزش و مرام ورزشکاری، دیگه کم کم خسته میشی! بچه ات کنترل تی وی رو ازت میگیره و میزنه شبکه ی کودک و نوجوان! ظاهرن باید عصبانی بشی که چرا رعایت سن و سال و شرط ادب رو بجا نیاورده و کنترل رو از دستت قاپیده! ولی ته دلت خوشحالی که به نوعی نجاتت داده! حالا بهونه ی خوبی داری که کنار بچه ات نیم ساعت فارغ از هر چکش و سنبه ای کارتون نگاه کنی...

بچه ات زودتر از خودت از پای تی وی بلند میشه و میره تو اتاقش!!!

چراااا؟

بگذریم ...

توی راهرو اداره مشغول خوندن حدیثی بودم که مضمونش این بود " عبادت ده جزئه " ، که دستی زد به شونه ام ...

چطورررری آقا بهمن؟ چه خبرا؟

همکارم بود. اومدم بگم خوبم که دستمو گرفت و برد به سمتی که خودش میخواست... و منو در کف حدیث گذاشت...

از حال و روزش و حال و روزم میگفت و میپرسید... و من داشتم برا خودم میشمردم :

نماز روزه حج جهاد... خمس و زکات...

عجب! چرا بقیه یادم نمیان...! آهان... امر به معروف و نهی از منکر...

نگاه به انگشتام کردم! هنوز دوتا مونده! دیگه چی داریم؟

همکارم گفت: تو خودتی، مشکلی پیش اومده؟

با سر گفتم نه! اما راستش نمیخواستم لیست ده تائیم ناقص بمونه ولی مگه همکارم میذاشت حساب کتاب بکنم...

خب، طوری نی، بعدن دوتا دیگه شم یادم میاد...

آهااااان، یادم اومد: تولّی و تبرّی( یادمه قبلنا که بیشتر اهل مسجد و خدا و پیغمبر بودم !!! همیشه بعد از این بند بهمون میگفتن تولّی یعنی دوستی با دوستان خدا و تبری یعنی دشمنی با دشمنان خدا )

انگار یه معادله ریاضی رو حل کرده باشم یه نفسی کشیدم و چهار دنگ حواسمو دادم به همکارم و حرفهاش...

گفت و گفت و گفت... از اون حرفای تکراری روزمره که نُقل مجالسمون شده... و منم متقابلن به روزگاری که برامون پیش اومده نفرین میکردم...

میگفت: بالاخره نفهمیدم ربا حرامه یا نه؟

با تعجب بهش گفتم: حرامه؟ مرد حسابی توی قرآن به جنگ با خدا و رسول خدا تشبیه شده... ربا دهنده و رباگیرنده، حتی واسط بین اونا هم گناهکارن...

خندید و گفت چی بگم از این موجود دوپا !

با خنده بهش گفتم: یه چیزی بگو از این موجود دوپا !

گفت لامصب بعضی از این آدما کارائی میکنن که عقل شیطون هم بهش قد نمیده... عقل شیطون!

مثلن؟

گفت باورت میشه برا شرعی کردن ربا راه حل درست شده؟

گفتم این که چیزی نیست ... سالهاست که راه حلش درست شده...

گفت نه اون راه حلهای رسمی بانکی! یه راه حل جدیده ... :

دوستم پول لازم بود! چند میلیون. رفته پیش بنگاه معاملات ماشین که ماشینشو بفروشه. بنگاهیه که رفیقشه بهش میگه من ماشینتو ازت میخرم هیجده میلیون، پولشو نقد بهت میدم. مشکلت که برطرف شد چند هفته­ ی دیگه میائی ماشینت رو ازم میخری بیست و سه میلیون و پولمو نقد میدی...

بنگاهیه در حالی که لبخند رضایت رو لباشه، و از اینکه تونسته مشکل یه بنده خدائی رو حل کنه، میگه: نه خانی اومد و نه خانی رفت... نگران هیچی ام نباش! معامله ­ی حلال ِ­حلال... انشاالله که راضی هم هستی و مشکلت هم برطرف میشه...

دوستم میگه با کمی فکر مشخصه که این معامله همون پول نزولیه که رنگ و لعابش کردن! میخواد اسمی از ربا بیاره و کلاه شرعی، که بنگاه داره میگه:

خوو برو از بانک وام بگیر... البته اگه به این راحتی بهت دادن...!

همکارم کلی دیگه حرف زد! از اون حرفای تکراری روزمره که نُقل مجالسمون شده! و من توی فکر اونائی رفتم که فکرشونو در راه ابداع این راه حلها صرف میکنن و از عواقبش غافلند...

از پیش همکارم برگشتم و یه نگاه دیگه به حدیث انداختم... دهنم از تعجب باز موند...


پس همه ی اونائی که شمردم چی...؟

یعنی چی فکر میکردم؟ چی دستگیرم شد! اینقدر لقمه ی حرام تاثیر داره...

بی دلیل نیست اینهمه جرم و جنایت و حق خوری و بی انصافی و رذایل توی جامعه زیاد شده، بی دلیل نیست تمام پرده های عصمت و پاکی و انسانیت دریده شده! بی دلیل نیست امام حسین(ع)در روز عاشورا و در صحرای کربلا سپاه دشمن رو نصیحت میکرد که دست از کشتن خاندان رسول خدا بردارن... جمعیت هلهله و شادی میکردن و حرفهای امام بر اونا تاثیری نداشت ! چرا؟

امام (ع) میفرمایند:

 چونکه شکم هایتان از لقمه ی حرام پر شده و بر قلبهایتان مُهر خورده ...!