دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

بوف کور ...!!!

- خب بچه ها ! اگه خوبی، بدی دیدین حلال کنین ! من دیگه با اجازه تون دارم میرم !

صدای همیشگی آقای کریمی بودکه با ادبیات خاص خودش ما رو متوجه پایان وقت اداری کرد . همکارای دیگه هم یکی یکی از پشت میزاشون بلند شدن و رفتن ، الا آقای متانت ، که مثل دیروز و مثل پریروز بازم نرفت خونه ...

من بخاطر نوع مسئولیتم باید تا ساعت شش عصر توی اداره میموندم ولی ایشون چرا؟

آقای متانت دلیلی برا موندن نداشت !

چرا نمیره خونه ؟

 نکنه مشکلی داره ؟ اگه مشکلی نداره پس چرا اینقدر تو خودشه ؟چرا غمگین و پکره ؟ واقعن برام سوال بود ...  

وقتی اداره خلوت شد ، آقای متانت از کشوی میزش یه جدول در آورد و مشغول حل جدول شد .

براش چائی بردم و حالشو پرسیدم .

تشکر کرد و چیزی نگفت !

شاید یعنی کاری به کارم نداشته باش !

بهش گفتم اگه توی حل جدول مشکلی داشتی میتونی رو من حساب کنی ! ( الکی ! یعنی من جواب همه چی رو بلدم ! )

بازم تشکر کرد و حرف اضافه ای نزد !

بهش گفتم آقای مدیرخواسته اضافه کار بمونی ؟

گفت نه ! همینجوری موندم .

گفتم حیف نیست وقتِ با خونواده بودن رو توی اداره تلف کنی !

چائی رو داغ و بدون قند سر کشید !

فهمیدم زدم به هدف !

الکی سرشو کرد توی جدول . مطمئن بودم بجز خونه های سیاه جدول چیزی نمی بینه !

دوست داشتم برام حرف بزنه تا کمی سبک بشه ! برا همینم بازم ادامه دادم... !

بهش گفتم بخاطر نوع کارم شش سال اول زندگیمو دور از خونواده بودم و الان با هیچی نمیتونم جبرانش کنم ...

حرفمو تائید کرد وگفت : ولی من اگه نرفتم خونه بخاطر اینه که کسی خونه نیست ! بچه هام رفتن مشهد ...

<!--[if !supportLists]-->- <!--[endif]-->مشهــــــــد !؟

ای بـابـا ! خدا خیرت بده آقای متانت ! این چه زیارتیه که تنها تنها رفتن !؟ مرد حسابی مرخصی هاتو برا قبر بابام میخوای ؟ خو تو هم مرخصی میگرفتی و باهاشون میرفتی که بیشتر بهشون خوش بگذره ! گوررر بابای اداره ! فکر کردی اگه مرخصی نگیری اداره حلوا حلوات میکنه ؟ نه ووالله !

نگاهی به لیوان خالی چائیش کرد ! فهمیدم دوباره چائی لازم شده !

رفتم کل فلاسک رو آوردم وگذاشتم روی میزش . چائی دوم رو براش ریختم و منتظر شدم .

گفت : میدونی چندتا بچه دارم ؟

گفتم آره یه دختر ناز و خوشگل .

گفت : میدونی چند سالشه ؟

گفتم ای بابا شدی نکیر و منکر ؟ خوو دیدمش . مگه نه اونیه که آوردیش اداره ؟ فکر کنم امسال میره دوم ابتدائی !

سرش رو تکون داد و با بغض گفت :

هیچ از خودت نپرسیدی این نوه مه یا بچه ام ؟

گفتم راستش دفعه اول چرا ، خیلی برام سوال بود ولی بعد فکرشو کردم گفتم شاید شما هم از اونائی هستین که دیر صاحب اولاد شدین ، مگه نه ؟

با خودش زمزمه کرد ؛ دیـــــر!

<!--[if !supportLists]-->- <!--[endif]-->بله دیر، ولی نه به اون خاطر ، بخاطر اینکه من دیر ازدواج کردم . چهل و دو سالم بود که ازدواج کردم و الانم فقط همین پریا رو دارم . هشت سالشه .

با گفتن اسم دخترش گل از گلش شکفت !

گفتم مشکلش چیه حالا ؟

لیوان چائی رو گرفت و آهسته آهسته هورت کشید و ادامه داد :

 چند روز پیش به بچه ها گفته بودن پدراتون بیان مدرسه . منم با کلی ذوق و شوق رفتم . چه کیفی میکردم بین اونهمه بچه . خوشحال بودم منم یکی دارم که میتونم دستای کوچولوشو توی دستام بگیرم و به همه پز بدم . لاکردار گرمای وجودش جَووَنم کرده بود ! فقط خدا میدونه چه حالی داشتم !

اینم بگم حواسم بود پریا هی ازم کناره میگیره و نمیخواد دستش تو دستم باشه ! ولی نمیدونستم چرا !

خلاصه اون روز جلسه تموم شد و اومدیم خونه .

متاسفانه اون شب چیزی رو شنیدم که ای کاش اصلن نمی شنیدم !

پریا توی آشپزخونه یواشکی به مامانش میگفت : مامانی ! دیگه هروقت مدرسه گفت باباتون بیاد ، تورو خدا شما بجای بابا بیا !

آقای متانت بی توجه به قیافه مبهوت من ادامه داد :

راستش من از حرف دخترم خیلی شوکه شدم ! میخواستم ازش بپرسم آخه چرا ؟ به چه جرمی ؟

ولی جلوی خودمو گرفتم و چیزی نگفتم . فقط دستمو جلوی دهنم گرفتم که حتی صدای نفسم در نیاد ! که یه دفعه بغضم صدادار نزنه بیرون !

پریا به مامانش گفت :

<!--[if !supportLists]-->- <!--[endif]-->راستش مامانی ، امروز که بابائی اومده بود مدرسه بچه ها دوره­ ام کرده بودن و میگفتن مگه بابا نداری که بابابزرگت اومده مدرسه ؟ همش مسخره­ ام میکردن و بهم میخندیدن . هرچی بهشون میگفتم نخیرهم این بابامه ، اونا میگفتن پ چرا اینقدر پیره !  مامانی دیگه نمیخوام بابام بیاد مدرسه ...


( آخ که اون شب چه زجری کشیده آقای متانت ! و چه شبی رو صبح کرده ایشون ...)


و حالا آقای متانت درست مثل یه لاک پشت که در مواقع خطر توی لاک خودش میره ، تنهائی هاش رو توی لاک اداره سر میکنه !

آقای متانت عاشق زن و بچه شه ! نمیخواد یه لحظه اونارو ناراحت و غمگین ببینه !

آب دهنشو !! نه ، بغضشو قورت داد و گفت : خونواده به تفریح نیاز داره ! به سفر و گردش ، به زیارت رفتن . ولی خب ، بچه­ ام گناه داره ، خوو وقتی با من ناراحته چرا با مامانش نباشه ، من خیلی سنگدل باید باشم که بخاطر خودم اونو ناراحت کنم . بچه ­اس دیگه ، بذار خوش باشه . منم با خوشیش خوشم . لبخندش یه دنیا برام ارزش داره . همینکه توی خونه دستشو میذاره دور گردنم و بهم میگه بابا ، برام کافیه . تازه بهم قول داده از مشهد برام یه کیلو زعفرون بیاره !

 

آقای متانت نیشش رو تا بناگوش باز کرد و کلی به یه کیلو زعفرون خندید و بعد برا اینکه جلوی اشکشو بگیره و خودشو از این مخمصه نجات بده ، نگاهی به جدول انداخت و ازم پرسید :

-  یک افقی ، یکی از آثار صادق هدایته ! شش حرفه ! آخرشم " ر " داره !

منم بخاطر اینکه اشکم روی جدول نریزه از جام بلند شدم و از اتاق خارج شدم ...

در چارچوب اتاق برگشتم وآهسته گفتم :


" بوف کور "

  

وصیت شوم ...!

از جابجا شدن راننده روی صندلی و از نگاهش توی آینه متوجه شدم حرفی توی گلوش گیر کرده و میخواد درد دل کنه ...

-   حاجی چه خبرا ؟ ( اینطوری خواستم کمکش کنم تا سر حرف رو باز کنه ! )

-  خبر سلامتی !

-  انشاالله که اوضاع روبراهه !

-  آره خدارو شکر .

-  ولی قیافه ات چیز دیگه ای میگه !

-  نه ! چیزی نیست . راستش عاموم عمرشو داد به شما !

من که از نحوه گفتن این خبر تعجب کرده بودم گفتم : آخی ! خدا رحمتش کنه ، مریض بود ؟

-نه ! ولی به سختی جون داد !

در حالی که تاسفم بیشتر شده بود علت مرگ سختش رو پرسیدم ! حاجی که حالا با شنیدن سوالم کمی تا قسمتی کیفور شده بود ادامه داد :

- راستشو بخوای عاموم یه مــــرد بود ، یه مــرد واقعی !

منم در حالی که با سرم حرفشو تائید میکردم گفتم :

 بله حتمن همینطوره ، میگن خدا باغبون خوبیه . همیشه گلچین میکنه !

- ببخشید حاجی ، مرحوم عاموت چند سال داشت ؟

( از این سوال متنفرم ! یه جور توهین توش نهفته است ! ولی به نظر میومد برای ادامه اظهار همدردی چاره ای نبود ! آخه حرفی برا گفتن نداشتم ! )

-خدا رحمت کنه رفتگان شمارو ، عاموم حدود هشتاد سالش بود ...!!!

راستش از خدا پنهون نیست ، از شما چه پنهون با شنیدن سن و سال مرحوم عاموش ، هرچه توی دلم آخیییش گفته بودم ، همه رو یه جاپس گرفتم !! آخه توی روزگاری که سینه قبرستون پره از جوونای رشید و ناکام ، مرگ یه پیرمرد هشتاد ساله ، خیلی هم جای آخی و افسوس و ناراحتی نداره ! خصوصن که به سختی هم جون داده !

-  راستی حاجی ، گفتی به سختی مُرد ؟

حاجی که ظاهرن منتظر این سوال بود ، کمی روی صندلی ماشین جابجا شد و اصطلاحن دنده ای چاق کرد و با تنظیم آینه ، توی چشام زل زد و ادامه داد :

اون بنده خدا ، دو سه ماهی میشد که از پا افتاده بود و مریض احوال بود . این اواخر بچه هاش تختشو رو به قبله گذاشته بودن ! گاهی ، یواشکی بالای سرش قرآن میخوندن ، حتی مواقعی هم نبضشو میگرفتن تا از زنده بودنش مطمئن بشن ...

یه روز عاموم پسر بزرگشو صدا میزنه و میگه :

میدونی چرا جون تا نوک دماغم میاد و برمیگرده ! میدونی چرا نمی میرم ؟

پسرش سرشو میندازه پایین و میگه : ای حرفا چیه حاجی ! انشاالله خیلی زود خوب میشی و دوباره باهم میریم مزرعه و زمینو کشت میکنیم ...

پدره ، با عصبانیت سر پسرش داد میزنه و میگه :

 ای حرفها چیه ! خودم بهتر میدونم دارم میمیرم ولی تا یه کار کوچیکی برام انجام ندی راحت نمیشم !

پسر که اول از همه سلامتی پدرش رو آرزو داشت ، سرش رو پایین میندازه و گوش به فرمان پدر میشه ...

-  بابا ! هر دستوری که داشته باشی به دیده منت ، با جون و دل برات انجام میدم ...

پدر پشت تک سرفه های مداومش ، یه نفس عمیق میکشه و با رمقی که براش مونده به پسرش میگه :

یادته سی و چند سال پیش با فلانی سر اون تیکه زمین دعوام شد ؟

پسر بدون فکر کردن ، با سر جواب پدرشو میده ... آخه بزرگترین داغ پدر توی سالهای عمرش همون زمینی بود که به اعتقاد پدر مال اون بود و به زور از دستش درش آورده بودن !

-  یادته حکم به نفع اون نامرد دادن ؟

پسر که همه ی ماجرا رو از حفظ بود بازم حرف پدرش رو با سرتائید میکنه ...

- یادته هیچوقت نتونستم از اون نامرد انتقام بگیرم ؟

و پسر این بار هم با عصبانیت حرف پدرش رو تائید میکنه ...

-  حالا ! دلت میخواد پدرت ای آخر عمری راحت جون به عزرائیل بده !!؟

پسر که با یادآوری ماجرای شکستشون در واقعه زمین بشدت ناراحت و عصبانی و البته سرافکنده شده به پدر میگه : هر دستوری که بدی ، سمعاً و طاعتاً !

پدر به سختی و در حالی که با آخرین رمقش دست پسرش رو توی دستاش گرفته و از اون تعهد میگیره ، با سرفه های خشکی ادامه میده :

میدونم اون نامرد هنوز زنده است ! خبرشو دارم ! میخوام کاری کنی قبل از من بمیره ! اونوقت منم با خیال راحت میمیرم ...

پسر ، هرچی باشه پسر ارشد خانواده و فرزند خلف حاجیه ، خم شد و دست پدرش رو بوسید و بهش قول داد تا فردا کار اون نامرد رو تموم میکنه ...

 

 

از دور صدای تک سرفه های خشک پدر توی حیاط هم شنیده میشد که پسر وارد اتاق میشه و دست پدرش رو می بوسه و پلاستیکی رو کنارش میذاره ...

پسر حاجی میگه : امروز رفتم سرِ زمین کشاورزی اون نامرد ! گوشه ای کمین کردم و توی تاریکی هوا ، موقعی که میخواست برگرده خونه ، کارشو ساختم ! اینم آوردم که خیالت راحت باشه ...

داخل پلاستیک یه گوش بریده بود که برا راحتی خیال پدرش ، تحفه آورده بود ...



راننده که احساس میکرد داره برامون شاهنامه میخونه و از شجاعت های رستم و اسفندیار میگه ، دستی به ته ریشش کشید و از توی آینه وراندازم کرد !!!

من که از شدت غیض و عصبانیت صورتم قرمز و گوشهام داغ شده بودن گفتم :

حــــــاااااجی ! عاموت چطور شد ؟

- خدارو شکر عاموم با شنیدن این خبر خیالش راحت شد و دو روزبعد عمر داد به شما !

- پسر حاجی چه بلائی سرش اومد ؟

- هیچی ، ظاهرن همون موقع یه نفر میبینتش ، روز بعدهم دستگیر شد ...

بهش گفتم : حاجی ! بینی و بین الله ، این چه وصیت شومی بود که عاموت کرده ؟ نمیگه حالا پسرش افتاده زندان و خونواده اش بی سرپرست شدن ؟ نمیگه حالا نوه هاش ممکنه لات و چاقوکش بشن ؟ معتاد و خلافکار بشن ؟ وجدانن عاموت پیش خودش چی فکر کرده ؟

حاجی که ظاهرن نشون میداد حرفامو قبول داره و از وصیت عاموش متاسفه و سرش رو به علامت تائید حرفهام تکون میداد بعنوان نتیجه گیری گفت :

-  " ولی خودمونیم ! بخدا عاموم مــــــرررد بود ! بالاخره انتقام خودشو گرفت...!!!"

 

پ ن: متاسفانه این داستان خیالی نیست ! راننده ی اداره مون حدود 25 سال قبل اونو برام تعریف کرده بود و قصد من از تعریف اون ، به چالش کشیدن انواع و اقسام دیدگاه ها و تفکرات پوچ و عصر حجریه که شوربختانه شاید هنوزم بین بعضی از ماها کمرنگ نشده باشند ...

پ ن : از دوستان عزیزی که با خوندن این داستان ناراحت شدن صمیمانه پوزش میطلبم .

لوح تقدیر ...

خوشحال و شاد و خندون اومد خونه !

یه پاکت پلاستیکی کوچیک تو دستش بود و پرپرمیزدکه اونو نشونمون بده ...

- بابا ؛ بابائی ! یه خبر خوش ! اوووووول شدم !

- چی شده حسین جان ؟ کجا اووول شدی ؟

- مسابقه قرآن ! توی مدرسه و ناحیه اول شدم ، اینارم بهم جایزه دادن !

و با خوشحالی پلاستیک مچاله شده ای رو بهم نشون داد !

داخل پلاستیک چی بود ؟

 یه مداد ، یه پاک کن ، یه دونه تراش ، یه دفتر شصت برگ معمولی و یه برگ لوح تقدیرمچاله شده ...

- حسین جان ، توی مدرسه اول شدی ؟

- نـــــه بـــابـــائـــی ! توی ناحیه ! اونا فکر میکردن من کلاس پنجمم ! اشتباهی رفتم با پنجمی های همه ناحیه مسابقه دادم و اول شدم ...

- یعنی توی فسقل ، بجای کلاس سومی ها ، تونستی با کلاس پنجمی های ناحیه مسابقه بدی واول هم بشی ؟

با غرورخاصی گفت : بله ! پَ چی فکرکردی ...

نگاهی به جایزه ش کردم و دلم آتیش گرفت ! یعنی به بچه های خودشونم اینطوری جایزه میدن ؟

- حسین جان ، چرا لوح تقدیرت مچاله شده ؟ چرا اونو قاب نگرفتن ؟ چرا ازما دعوت نکردن بیاییم مدرسه و سرِ صف تشویقت کنیم ؟

آقا حسین ، مثه همه ی بچه ها انگشتاشو به هم گره زد و دستاشو به چپ و راست چرخوند و گفت :

-بابائی اصن اینطوری نبود که میگی ! امروزآقای ناظم اومد درِ کلاس واین پلاستیکو بهم داد و گفت :

آفرین ! توی ناحیه اول شدی !

بعد ، زنگ تفریح ، دوستام ریختن سرم که جایزه مو ببینن ، اونوخت لوح تقدیرم تو دست بچه ها مچاله شد ! تازه نزدیک بود پاره هم بشه ...

راستش از این نحوه تقدیر کردن آموزش و پرورش بشدت ناراحت شدم !

به پسرم گفتم : حسین جان ، میدونی ارزش کاری که کردی خیلی بیشترازایناست ؟

آقا حسین یه کم خجالت کشید و شاید منظورمومتوجه نشد ! برا همینم بهش گفتم : اجازه میدی برم جایزه شونو به خودشون پس بدم ؟ بعد خودم برات بهترشو بخرم ؟

آقا حسین که معلوم بود خیلی هم از جایزه اش راضی نیست قبول کرد و منم با یه نامه اعتراضی و شدیداللحن ! پلاستیک جایزه رو بردم روی میزرئیس کل اداره ی آموزش و پرورش استان گذاشتم و بدون هیچ توضیحی اومدم بیرون ...

توی نامه هرچی رو که باید و نباید ، نوشتم ...

سه روزبعد ، از مدرسه تماس گرفتن و ازم خواستن که برم واحد فرهنگی و فعالیتهای فوق برنامه اداره آموزش و پرورش ...

اونجا که رفتم ، یه خانومی ازم خواست پسرمو ببرم تا بهش یه کیف سامسونت جایزه بدن ...

با عصبانیت به خانم مسئول گفتم : خانم ، شما نامه منو خوندین ؟ از کجای نامه ام بوی گدائی میومد که بفکر کمک به ما افتادین ؟

خانومه گفت اشتباه نکنید ، میخواییم جبران کنیم !

بهش گفتم : خانم محترم؛ چی رو میخواین جبران کنید؟ تا حالا شده از پنجره دفترتون نگاهی به خیابون بکنی ؟

آیا روابط وحشتناک دخترا و پسرای دانش آموزرو میبینی ؟ بوی تعفن و گندشو میشنوی ؟ میدونی توی این همه فساد ، وقتی یه بچه ی نه ساله بتونه توی حفظ و قرائت قرآن اول بشه یعنی چی ؟ میدونی وظیفه دارین این سرمایه هارو توی مسیر حفظ کنین ! به نظر شما با این روش های غلط و بی پایه ، بچه های دیگه هم تشویق میشن ؟

خانم عزیز ! اصلن چرا راه دوری بریم ! اهل اخبار شنیدن هستی ؟

چند روزپیش توی اخبار تلویزیون خودمون میگفت یه دخترایرانی که تونسته توی آمریکا درمورد لایه اُزون تحقیقات تازه ای انجام بده ، با دعوت به کاخ سفید ، جایزه شو مستقیمن از دست رئیس جمهوروقت ، رونالد ریگان دریافت کرده !!! میدونی یعنی چه ؟

یعنی اینکه پسرمن وامثال پسرمن ، حداقل دیگه از ته قلبشون ، نمیتونن فریاد بزنن " مرگ بر آمریکا " !!! آخه تفاوت رفتارها رو میبینن و مقایسه میکنن !

خانم مسئول ، سرش پایین بود و ظاهرن حرفی برا گفتن نداشت ...

 ولی من هنوزحرفها برا گفتن داشتم ...

اما از دفترش خارج شدم بدون اینکه امیدی به تغییرداشته باشم ...