- خب بچه ها ! اگه خوبی، بدی دیدین حلال کنین ! من دیگه با اجازه تون دارم میرم !
صدای همیشگی آقای کریمی بودکه با ادبیات خاص خودش ما رو متوجه پایان وقت اداری کرد . همکارای دیگه هم یکی یکی از پشت میزاشون بلند شدن و رفتن ، الا آقای متانت ، که مثل دیروز و مثل پریروز بازم نرفت خونه ...
من بخاطر نوع مسئولیتم باید تا ساعت شش عصر توی اداره میموندم ولی ایشون چرا؟
آقای متانت دلیلی برا موندن نداشت !
چرا نمیره خونه ؟
نکنه مشکلی داره ؟ اگه مشکلی نداره پس چرا اینقدر تو خودشه ؟چرا غمگین و پکره ؟ واقعن برام سوال بود ...
وقتی اداره خلوت شد ، آقای متانت از کشوی میزش یه جدول در آورد و مشغول حل جدول شد .
براش چائی بردم و حالشو پرسیدم .
تشکر کرد و چیزی نگفت !
شاید یعنی کاری به کارم نداشته باش !
بهش گفتم اگه توی حل جدول مشکلی داشتی میتونی رو من حساب کنی ! ( الکی ! یعنی من جواب همه چی رو بلدم ! )
بازم تشکر کرد و حرف اضافه ای نزد !
بهش گفتم آقای مدیرخواسته اضافه کار بمونی ؟
گفت نه ! همینجوری موندم .
گفتم حیف نیست وقتِ با خونواده بودن رو توی اداره تلف کنی !
چائی رو داغ و بدون قند سر کشید !
فهمیدم زدم به هدف !
الکی سرشو کرد توی جدول . مطمئن بودم بجز خونه های سیاه جدول چیزی نمی بینه !
دوست داشتم برام حرف بزنه تا کمی سبک بشه ! برا همینم بازم ادامه دادم... !
بهش گفتم بخاطر نوع کارم شش سال اول زندگیمو دور از خونواده بودم و الان با هیچی نمیتونم جبرانش کنم ...
حرفمو تائید کرد وگفت : ولی من اگه نرفتم خونه بخاطر اینه که کسی خونه نیست ! بچه هام رفتن مشهد ...
<!--[if !supportLists]-->- <!--[endif]-->مشهــــــــد !؟
ای بـابـا ! خدا خیرت بده آقای متانت ! این چه زیارتیه که تنها تنها رفتن !؟ مرد حسابی مرخصی هاتو برا قبر بابام میخوای ؟ خو تو هم مرخصی میگرفتی و باهاشون میرفتی که بیشتر بهشون خوش بگذره ! گوررر بابای اداره ! فکر کردی اگه مرخصی نگیری اداره حلوا حلوات میکنه ؟ نه ووالله !
نگاهی به لیوان خالی چائیش کرد ! فهمیدم دوباره چائی لازم شده !
رفتم کل فلاسک رو آوردم وگذاشتم روی میزش . چائی دوم رو براش ریختم و منتظر شدم .
گفت : میدونی چندتا بچه دارم ؟
گفتم آره یه دختر ناز و خوشگل .
گفت : میدونی چند سالشه ؟
گفتم ای بابا شدی نکیر و منکر ؟ خوو دیدمش . مگه نه اونیه که آوردیش اداره ؟ فکر کنم امسال میره دوم ابتدائی !
سرش رو تکون داد و با بغض گفت :
هیچ از خودت نپرسیدی این نوه مه یا بچه ام ؟
گفتم راستش دفعه اول چرا ، خیلی برام سوال بود ولی بعد فکرشو کردم گفتم شاید شما هم از اونائی هستین که دیر صاحب اولاد شدین ، مگه نه ؟
با خودش زمزمه کرد ؛ دیـــــر!
<!--[if !supportLists]-->- <!--[endif]-->بله دیر، ولی نه به اون خاطر ، بخاطر اینکه من دیر ازدواج کردم . چهل و دو سالم بود که ازدواج کردم و الانم فقط همین پریا رو دارم . هشت سالشه .
با گفتن اسم دخترش گل از گلش شکفت !
گفتم مشکلش چیه حالا ؟
لیوان چائی رو گرفت و آهسته آهسته هورت کشید و ادامه داد :
چند روز پیش به بچه ها گفته بودن پدراتون بیان مدرسه . منم با کلی ذوق و شوق رفتم . چه کیفی میکردم بین اونهمه بچه . خوشحال بودم منم یکی دارم که میتونم دستای کوچولوشو توی دستام بگیرم و به همه پز بدم . لاکردار گرمای وجودش جَووَنم کرده بود ! فقط خدا میدونه چه حالی داشتم !
اینم بگم حواسم بود پریا هی ازم کناره میگیره و نمیخواد دستش تو دستم باشه ! ولی نمیدونستم چرا !
خلاصه اون روز جلسه تموم شد و اومدیم خونه .
متاسفانه اون شب چیزی رو شنیدم که ای کاش اصلن نمی شنیدم !
پریا توی آشپزخونه یواشکی به مامانش میگفت : مامانی ! دیگه هروقت مدرسه گفت باباتون بیاد ، تورو خدا شما بجای بابا بیا !
آقای متانت بی توجه به قیافه مبهوت من ادامه داد :
راستش من از حرف دخترم خیلی شوکه شدم ! میخواستم ازش بپرسم آخه چرا ؟ به چه جرمی ؟
ولی جلوی خودمو گرفتم و چیزی نگفتم . فقط دستمو جلوی دهنم گرفتم که حتی صدای نفسم در نیاد ! که یه دفعه بغضم صدادار نزنه بیرون !
پریا به مامانش گفت :
<!--[if !supportLists]-->- <!--[endif]-->راستش مامانی ، امروز که بابائی اومده بود مدرسه بچه ها دوره ام کرده بودن و میگفتن مگه بابا نداری که بابابزرگت اومده مدرسه ؟ همش مسخره ام میکردن و بهم میخندیدن . هرچی بهشون میگفتم نخیرهم این بابامه ، اونا میگفتن پ چرا اینقدر پیره ! مامانی دیگه نمیخوام بابام بیاد مدرسه ...
( آخ که اون شب چه زجری کشیده آقای متانت ! و چه شبی رو صبح کرده ایشون ...)
و حالا آقای متانت درست مثل یه لاک پشت که در مواقع خطر توی لاک خودش میره ، تنهائی هاش رو توی لاک اداره سر میکنه !
آقای متانت عاشق زن و بچه شه ! نمیخواد یه لحظه اونارو ناراحت و غمگین ببینه !
آب دهنشو !! نه ، بغضشو قورت داد و گفت : خونواده به تفریح نیاز داره ! به سفر و گردش ، به زیارت رفتن . ولی خب ، بچه ام گناه داره ، خوو وقتی با من ناراحته چرا با مامانش نباشه ، من خیلی سنگدل باید باشم که بخاطر خودم اونو ناراحت کنم . بچه اس دیگه ، بذار خوش باشه . منم با خوشیش خوشم . لبخندش یه دنیا برام ارزش داره . همینکه توی خونه دستشو میذاره دور گردنم و بهم میگه بابا ، برام کافیه . تازه بهم قول داده از مشهد برام یه کیلو زعفرون بیاره !
آقای متانت نیشش رو تا بناگوش باز کرد و کلی به یه کیلو زعفرون خندید و بعد برا اینکه جلوی اشکشو بگیره و خودشو از این مخمصه نجات بده ، نگاهی به جدول انداخت و ازم پرسید :
- یک افقی ، یکی از آثار صادق هدایته ! شش حرفه ! آخرشم " ر " داره !
منم بخاطر اینکه اشکم روی جدول نریزه از جام بلند شدم و از اتاق خارج شدم ...
در چارچوب اتاق برگشتم وآهسته گفتم :
" بوف کور "
از جابجا شدن راننده روی صندلی و از نگاهش توی آینه متوجه شدم حرفی توی گلوش گیر کرده و میخواد درد دل کنه ...
- حاجی چه خبرا ؟ ( اینطوری خواستم کمکش کنم تا سر حرف رو باز کنه ! )
- خبر سلامتی !
- انشاالله که اوضاع روبراهه !
- آره خدارو شکر .
- ولی قیافه ات چیز دیگه ای میگه !
- نه ! چیزی نیست . راستش عاموم عمرشو داد به شما !
من که از نحوه گفتن این خبر تعجب کرده بودم گفتم : آخی ! خدا رحمتش کنه ، مریض بود ؟
-نه ! ولی به سختی جون داد !
در حالی که تاسفم بیشتر شده بود علت مرگ سختش رو پرسیدم ! حاجی که حالا با شنیدن سوالم کمی تا قسمتی کیفور شده بود ادامه داد :
- راستشو بخوای عاموم یه مــــرد بود ، یه مــرد واقعی !
منم در حالی که با سرم حرفشو تائید میکردم گفتم :
بله حتمن همینطوره ، میگن خدا باغبون خوبیه . همیشه گلچین میکنه !
- ببخشید حاجی ، مرحوم عاموت چند سال داشت ؟
( از این سوال متنفرم ! یه جور توهین توش نهفته است ! ولی به نظر میومد برای ادامه اظهار همدردی چاره ای نبود ! آخه حرفی برا گفتن نداشتم ! )
-خدا رحمت کنه رفتگان شمارو ، عاموم حدود هشتاد سالش بود ...!!!
راستش از خدا پنهون نیست ، از شما چه پنهون با شنیدن سن و سال مرحوم عاموش ، هرچه توی دلم آخیییش گفته بودم ، همه رو یه جاپس گرفتم !! آخه توی روزگاری که سینه قبرستون پره از جوونای رشید و ناکام ، مرگ یه پیرمرد هشتاد ساله ، خیلی هم جای آخی و افسوس و ناراحتی نداره ! خصوصن که به سختی هم جون داده !
- راستی حاجی ، گفتی به سختی مُرد ؟
حاجی که ظاهرن منتظر این سوال بود ، کمی روی صندلی ماشین جابجا شد و اصطلاحن دنده ای چاق کرد و با تنظیم آینه ، توی چشام زل زد و ادامه داد :
اون بنده خدا ، دو سه ماهی میشد که از پا افتاده بود و مریض احوال بود . این اواخر بچه هاش تختشو رو به قبله گذاشته بودن ! گاهی ، یواشکی بالای سرش قرآن میخوندن ، حتی مواقعی هم نبضشو میگرفتن تا از زنده بودنش مطمئن بشن ...
یه روز عاموم پسر بزرگشو صدا میزنه و میگه :
میدونی چرا جون تا نوک دماغم میاد و برمیگرده ! میدونی چرا نمی میرم ؟
پسرش سرشو میندازه پایین و میگه : ای حرفا چیه حاجی ! انشاالله خیلی زود خوب میشی و دوباره باهم میریم مزرعه و زمینو کشت میکنیم ...
پدره ، با عصبانیت سر پسرش داد میزنه و میگه :
ای حرفها چیه ! خودم بهتر میدونم دارم میمیرم ولی تا یه کار کوچیکی برام انجام ندی راحت نمیشم !
پسر که اول از همه سلامتی پدرش رو آرزو داشت ، سرش رو پایین میندازه و گوش به فرمان پدر میشه ...
- بابا ! هر دستوری که داشته باشی به دیده منت ، با جون و دل برات انجام میدم ...
پدر پشت تک سرفه های مداومش ، یه نفس عمیق میکشه و با رمقی که براش مونده به پسرش میگه :
یادته سی و چند سال پیش با فلانی سر اون تیکه زمین دعوام شد ؟
پسر بدون فکر کردن ، با سر جواب پدرشو میده ... آخه بزرگترین داغ پدر توی سالهای عمرش همون زمینی بود که به اعتقاد پدر مال اون بود و به زور از دستش درش آورده بودن !
- یادته حکم به نفع اون نامرد دادن ؟
پسر که همه ی ماجرا رو از حفظ بود بازم حرف پدرش رو با سرتائید میکنه ...
- یادته هیچوقت نتونستم از اون نامرد انتقام بگیرم ؟
و پسر این بار هم با عصبانیت حرف پدرش رو تائید میکنه ...
- حالا ! دلت میخواد پدرت ای آخر عمری راحت جون به عزرائیل بده !!؟
پسر که با یادآوری ماجرای شکستشون در واقعه زمین بشدت ناراحت و عصبانی و البته سرافکنده شده به پدر میگه : هر دستوری که بدی ، سمعاً و طاعتاً !
پدر به سختی و در حالی که با آخرین رمقش دست پسرش رو توی دستاش گرفته و از اون تعهد میگیره ، با سرفه های خشکی ادامه میده :
میدونم اون نامرد هنوز زنده است ! خبرشو دارم ! میخوام کاری کنی قبل از من بمیره ! اونوقت منم با خیال راحت میمیرم ...
پسر ، هرچی باشه پسر ارشد خانواده و فرزند خلف حاجیه ، خم شد و دست پدرش رو بوسید و بهش قول داد تا فردا کار اون نامرد رو تموم میکنه ...
از دور صدای تک سرفه های خشک پدر توی حیاط هم شنیده میشد که پسر وارد اتاق میشه و دست پدرش رو می بوسه و پلاستیکی رو کنارش میذاره ...
پسر حاجی میگه : امروز رفتم سرِ زمین کشاورزی اون نامرد ! گوشه ای کمین کردم و توی تاریکی هوا ، موقعی که میخواست برگرده خونه ، کارشو ساختم ! اینم آوردم که خیالت راحت باشه ...
داخل پلاستیک یه گوش بریده بود که برا راحتی خیال پدرش ، تحفه آورده بود ...
راننده که احساس میکرد داره برامون شاهنامه میخونه و از شجاعت های رستم و اسفندیار میگه ، دستی به ته ریشش کشید و از توی آینه وراندازم کرد !!!
من که از شدت غیض و عصبانیت صورتم قرمز و گوشهام داغ شده بودن گفتم :
حــــــاااااجی ! عاموت چطور شد ؟
- خدارو شکر عاموم با شنیدن این خبر خیالش راحت شد و دو روزبعد عمر داد به شما !
- پسر حاجی چه بلائی سرش اومد ؟
- هیچی ، ظاهرن همون موقع یه نفر میبینتش ، روز بعدهم دستگیر شد ...
بهش گفتم : حاجی ! بینی و بین الله ، این چه وصیت شومی بود که عاموت کرده ؟ نمیگه حالا پسرش افتاده زندان و خونواده اش بی سرپرست شدن ؟ نمیگه حالا نوه هاش ممکنه لات و چاقوکش بشن ؟ معتاد و خلافکار بشن ؟ وجدانن عاموت پیش خودش چی فکر کرده ؟
حاجی که ظاهرن نشون میداد حرفامو قبول داره و از وصیت عاموش متاسفه و سرش رو به علامت تائید حرفهام تکون میداد بعنوان نتیجه گیری گفت :
- " ولی خودمونیم ! بخدا عاموم مــــــرررد بود ! بالاخره انتقام خودشو گرفت...!!!"
پ ن: متاسفانه این داستان خیالی نیست ! راننده ی اداره مون حدود 25 سال قبل اونو برام تعریف کرده بود و قصد من از تعریف اون ، به چالش کشیدن انواع و اقسام دیدگاه ها و تفکرات پوچ و عصر حجریه که شوربختانه شاید هنوزم بین بعضی از ماها کمرنگ نشده باشند ...
پ ن : از دوستان عزیزی که با خوندن این داستان ناراحت شدن صمیمانه پوزش میطلبم .
خوشحال و شاد و خندون اومد خونه !
یه پاکت پلاستیکی کوچیک تو دستش بود و پرپرمیزدکه اونو نشونمون بده ...
- بابا ؛ بابائی ! یه خبر خوش ! اوووووول شدم !
- چی شده حسین جان ؟ کجا اووول شدی ؟
- مسابقه قرآن ! توی مدرسه و ناحیه اول شدم ، اینارم بهم جایزه دادن !
و با خوشحالی پلاستیک مچاله شده ای رو بهم نشون داد !
داخل پلاستیک چی بود ؟
یه مداد ، یه پاک کن ، یه دونه تراش ، یه دفتر شصت برگ معمولی و یه برگ لوح تقدیرمچاله شده ...
- حسین جان ، توی مدرسه اول شدی ؟
- نـــــه بـــابـــائـــی ! توی ناحیه ! اونا فکر میکردن من کلاس پنجمم ! اشتباهی رفتم با پنجمی های همه ناحیه مسابقه دادم و اول شدم ...
- یعنی توی فسقل ، بجای کلاس سومی ها ، تونستی با کلاس پنجمی های ناحیه مسابقه بدی واول هم بشی ؟
با غرورخاصی گفت : بله ! پَ چی فکرکردی ...
نگاهی به جایزه ش کردم و دلم آتیش گرفت ! یعنی به بچه های خودشونم اینطوری جایزه میدن ؟
- حسین جان ، چرا لوح تقدیرت مچاله شده ؟ چرا اونو قاب نگرفتن ؟ چرا ازما دعوت نکردن بیاییم مدرسه و سرِ صف تشویقت کنیم ؟
آقا حسین ، مثه همه ی بچه ها انگشتاشو به هم گره زد و دستاشو به چپ و راست چرخوند و گفت :
-بابائی اصن اینطوری نبود که میگی ! امروزآقای ناظم اومد درِ کلاس واین پلاستیکو بهم داد و گفت :
آفرین ! توی ناحیه اول شدی !
بعد ، زنگ تفریح ، دوستام ریختن سرم که جایزه مو ببینن ، اونوخت لوح تقدیرم تو دست بچه ها مچاله شد ! تازه نزدیک بود پاره هم بشه ...
راستش از این نحوه تقدیر کردن آموزش و پرورش بشدت ناراحت شدم !
به پسرم گفتم : حسین جان ، میدونی ارزش کاری که کردی خیلی بیشترازایناست ؟
آقا حسین یه کم خجالت کشید و شاید منظورمومتوجه نشد ! برا همینم بهش گفتم : اجازه میدی برم جایزه شونو به خودشون پس بدم ؟ بعد خودم برات بهترشو بخرم ؟
آقا حسین که معلوم بود خیلی هم از جایزه اش راضی نیست قبول کرد و منم با یه نامه اعتراضی و شدیداللحن ! پلاستیک جایزه رو بردم روی میزرئیس کل اداره ی آموزش و پرورش استان گذاشتم و بدون هیچ توضیحی اومدم بیرون ...
توی نامه هرچی رو که باید و نباید ، نوشتم ...
سه روزبعد ، از مدرسه تماس گرفتن و ازم خواستن که برم واحد فرهنگی و فعالیتهای فوق برنامه اداره آموزش و پرورش ...
اونجا که رفتم ، یه خانومی ازم خواست پسرمو ببرم تا بهش یه کیف سامسونت جایزه بدن ...
با عصبانیت به خانم مسئول گفتم : خانم ، شما نامه منو خوندین ؟ از کجای نامه ام بوی گدائی میومد که بفکر کمک به ما افتادین ؟
خانومه گفت اشتباه نکنید ، میخواییم جبران کنیم !
بهش گفتم : خانم محترم؛ چی رو میخواین جبران کنید؟ تا حالا شده از پنجره دفترتون نگاهی به خیابون بکنی ؟
آیا روابط وحشتناک دخترا و پسرای دانش آموزرو میبینی ؟ بوی تعفن و گندشو میشنوی ؟ میدونی توی این همه فساد ، وقتی یه بچه ی نه ساله بتونه توی حفظ و قرائت قرآن اول بشه یعنی چی ؟ میدونی وظیفه دارین این سرمایه هارو توی مسیر حفظ کنین ! به نظر شما با این روش های غلط و بی پایه ، بچه های دیگه هم تشویق میشن ؟
خانم عزیز ! اصلن چرا راه دوری بریم ! اهل اخبار شنیدن هستی ؟
چند روزپیش توی اخبار تلویزیون خودمون میگفت یه دخترایرانی که تونسته توی آمریکا درمورد لایه اُزون تحقیقات تازه ای انجام بده ، با دعوت به کاخ سفید ، جایزه شو مستقیمن از دست رئیس جمهوروقت ، رونالد ریگان دریافت کرده !!! میدونی یعنی چه ؟
یعنی اینکه پسرمن وامثال پسرمن ، حداقل دیگه از ته قلبشون ، نمیتونن فریاد بزنن " مرگ بر آمریکا " !!! آخه تفاوت رفتارها رو میبینن و مقایسه میکنن !
خانم مسئول ، سرش پایین بود و ظاهرن حرفی برا گفتن نداشت ...
ولی من هنوزحرفها برا گفتن داشتم ...
اما از دفترش خارج شدم بدون اینکه امیدی به تغییرداشته باشم ...