دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

وصیت شوم ...!

از جابجا شدن راننده روی صندلی و از نگاهش توی آینه متوجه شدم حرفی توی گلوش گیر کرده و میخواد درد دل کنه ...

-   حاجی چه خبرا ؟ ( اینطوری خواستم کمکش کنم تا سر حرف رو باز کنه ! )

-  خبر سلامتی !

-  انشاالله که اوضاع روبراهه !

-  آره خدارو شکر .

-  ولی قیافه ات چیز دیگه ای میگه !

-  نه ! چیزی نیست . راستش عاموم عمرشو داد به شما !

من که از نحوه گفتن این خبر تعجب کرده بودم گفتم : آخی ! خدا رحمتش کنه ، مریض بود ؟

-نه ! ولی به سختی جون داد !

در حالی که تاسفم بیشتر شده بود علت مرگ سختش رو پرسیدم ! حاجی که حالا با شنیدن سوالم کمی تا قسمتی کیفور شده بود ادامه داد :

- راستشو بخوای عاموم یه مــــرد بود ، یه مــرد واقعی !

منم در حالی که با سرم حرفشو تائید میکردم گفتم :

 بله حتمن همینطوره ، میگن خدا باغبون خوبیه . همیشه گلچین میکنه !

- ببخشید حاجی ، مرحوم عاموت چند سال داشت ؟

( از این سوال متنفرم ! یه جور توهین توش نهفته است ! ولی به نظر میومد برای ادامه اظهار همدردی چاره ای نبود ! آخه حرفی برا گفتن نداشتم ! )

-خدا رحمت کنه رفتگان شمارو ، عاموم حدود هشتاد سالش بود ...!!!

راستش از خدا پنهون نیست ، از شما چه پنهون با شنیدن سن و سال مرحوم عاموش ، هرچه توی دلم آخیییش گفته بودم ، همه رو یه جاپس گرفتم !! آخه توی روزگاری که سینه قبرستون پره از جوونای رشید و ناکام ، مرگ یه پیرمرد هشتاد ساله ، خیلی هم جای آخی و افسوس و ناراحتی نداره ! خصوصن که به سختی هم جون داده !

-  راستی حاجی ، گفتی به سختی مُرد ؟

حاجی که ظاهرن منتظر این سوال بود ، کمی روی صندلی ماشین جابجا شد و اصطلاحن دنده ای چاق کرد و با تنظیم آینه ، توی چشام زل زد و ادامه داد :

اون بنده خدا ، دو سه ماهی میشد که از پا افتاده بود و مریض احوال بود . این اواخر بچه هاش تختشو رو به قبله گذاشته بودن ! گاهی ، یواشکی بالای سرش قرآن میخوندن ، حتی مواقعی هم نبضشو میگرفتن تا از زنده بودنش مطمئن بشن ...

یه روز عاموم پسر بزرگشو صدا میزنه و میگه :

میدونی چرا جون تا نوک دماغم میاد و برمیگرده ! میدونی چرا نمی میرم ؟

پسرش سرشو میندازه پایین و میگه : ای حرفا چیه حاجی ! انشاالله خیلی زود خوب میشی و دوباره باهم میریم مزرعه و زمینو کشت میکنیم ...

پدره ، با عصبانیت سر پسرش داد میزنه و میگه :

 ای حرفها چیه ! خودم بهتر میدونم دارم میمیرم ولی تا یه کار کوچیکی برام انجام ندی راحت نمیشم !

پسر که اول از همه سلامتی پدرش رو آرزو داشت ، سرش رو پایین میندازه و گوش به فرمان پدر میشه ...

-  بابا ! هر دستوری که داشته باشی به دیده منت ، با جون و دل برات انجام میدم ...

پدر پشت تک سرفه های مداومش ، یه نفس عمیق میکشه و با رمقی که براش مونده به پسرش میگه :

یادته سی و چند سال پیش با فلانی سر اون تیکه زمین دعوام شد ؟

پسر بدون فکر کردن ، با سر جواب پدرشو میده ... آخه بزرگترین داغ پدر توی سالهای عمرش همون زمینی بود که به اعتقاد پدر مال اون بود و به زور از دستش درش آورده بودن !

-  یادته حکم به نفع اون نامرد دادن ؟

پسر که همه ی ماجرا رو از حفظ بود بازم حرف پدرش رو با سرتائید میکنه ...

- یادته هیچوقت نتونستم از اون نامرد انتقام بگیرم ؟

و پسر این بار هم با عصبانیت حرف پدرش رو تائید میکنه ...

-  حالا ! دلت میخواد پدرت ای آخر عمری راحت جون به عزرائیل بده !!؟

پسر که با یادآوری ماجرای شکستشون در واقعه زمین بشدت ناراحت و عصبانی و البته سرافکنده شده به پدر میگه : هر دستوری که بدی ، سمعاً و طاعتاً !

پدر به سختی و در حالی که با آخرین رمقش دست پسرش رو توی دستاش گرفته و از اون تعهد میگیره ، با سرفه های خشکی ادامه میده :

میدونم اون نامرد هنوز زنده است ! خبرشو دارم ! میخوام کاری کنی قبل از من بمیره ! اونوقت منم با خیال راحت میمیرم ...

پسر ، هرچی باشه پسر ارشد خانواده و فرزند خلف حاجیه ، خم شد و دست پدرش رو بوسید و بهش قول داد تا فردا کار اون نامرد رو تموم میکنه ...

 

 

از دور صدای تک سرفه های خشک پدر توی حیاط هم شنیده میشد که پسر وارد اتاق میشه و دست پدرش رو می بوسه و پلاستیکی رو کنارش میذاره ...

پسر حاجی میگه : امروز رفتم سرِ زمین کشاورزی اون نامرد ! گوشه ای کمین کردم و توی تاریکی هوا ، موقعی که میخواست برگرده خونه ، کارشو ساختم ! اینم آوردم که خیالت راحت باشه ...

داخل پلاستیک یه گوش بریده بود که برا راحتی خیال پدرش ، تحفه آورده بود ...



راننده که احساس میکرد داره برامون شاهنامه میخونه و از شجاعت های رستم و اسفندیار میگه ، دستی به ته ریشش کشید و از توی آینه وراندازم کرد !!!

من که از شدت غیض و عصبانیت صورتم قرمز و گوشهام داغ شده بودن گفتم :

حــــــاااااجی ! عاموت چطور شد ؟

- خدارو شکر عاموم با شنیدن این خبر خیالش راحت شد و دو روزبعد عمر داد به شما !

- پسر حاجی چه بلائی سرش اومد ؟

- هیچی ، ظاهرن همون موقع یه نفر میبینتش ، روز بعدهم دستگیر شد ...

بهش گفتم : حاجی ! بینی و بین الله ، این چه وصیت شومی بود که عاموت کرده ؟ نمیگه حالا پسرش افتاده زندان و خونواده اش بی سرپرست شدن ؟ نمیگه حالا نوه هاش ممکنه لات و چاقوکش بشن ؟ معتاد و خلافکار بشن ؟ وجدانن عاموت پیش خودش چی فکر کرده ؟

حاجی که ظاهرن نشون میداد حرفامو قبول داره و از وصیت عاموش متاسفه و سرش رو به علامت تائید حرفهام تکون میداد بعنوان نتیجه گیری گفت :

-  " ولی خودمونیم ! بخدا عاموم مــــــرررد بود ! بالاخره انتقام خودشو گرفت...!!!"

 

پ ن: متاسفانه این داستان خیالی نیست ! راننده ی اداره مون حدود 25 سال قبل اونو برام تعریف کرده بود و قصد من از تعریف اون ، به چالش کشیدن انواع و اقسام دیدگاه ها و تفکرات پوچ و عصر حجریه که شوربختانه شاید هنوزم بین بعضی از ماها کمرنگ نشده باشند ...

پ ن : از دوستان عزیزی که با خوندن این داستان ناراحت شدن صمیمانه پوزش میطلبم .

نظرات 34 + ارسال نظر
سانیا شنبه 28 آذر 1394 ساعت 12:28 http://saniavaravayat.blogsky.com

عمو با اینکه این پیام واسه قبل بود ولی الان خوندم راستش رو بخواهین از کینه داشتن تو دل خودم خجالت کشیدم هرچند من نه قصد انتقام دارم نه قصد نفرین فقط یک غده سیب مانند شده و نمی ذاره اون ادمها رو ببخشم نمیدونم چرا ...
ولی بخشش خیلی عمل بزرگیه که من نمی تونم

سانیای عزیز و مهربون
این شخصی که داستانش رو نوشتم نمادی از عناد و لجاجت انسانه که خدارو شکر شما اینطور نیستین
مطمئن هستم که اینطوری نیستین .از نوشته هاتون و شناخت جزئی از شما پی به شخصیت مثبت و مهربونتون بردم .
اینکه نمیتونی ببخشی ، چون حجم ظلمی که به شما شده زیاد بوده و هرکسی هم نمیتونه ببخشه ! ولی به نظر من اگه کمی در طول مدت طولانی تلاشتون در جهت فراموش کردن باشه شاید انتهاش به آرامش بیشتر روحی خودتون منتهی بشه که به نظر من از همه مهمتره ...
براتون موفقیت و سلامت و سعادت دو دنیا رو آرزو دارم

محیط چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 08:27

سلام

یاد داستان حسام بیگ افتادم توی روزی و روزگاری که میگفت گوشت میبروم میداروم کف دستت تا بدونی و بفهمی که مو کی ام و اینجا کوجاست


ها کوکا

ما که دنیا گوشمون رو بریده به کی شکایت کنیم کوکا
تازه یه دشنه هم تا دسته کرده تو قلبمون
قیصر کجایی که داش فرمون... فرمون آهان همی فرمون بیا جلو
ای بابا چرا اینطور شد ؟

و اینجا پرده نمایش بسته میشود و بازیگران میرن دنبال کار و زندگی خودشون .
شاداب باشین

هووووووووه !
یه داستان کشوندت تا زمانی که نه منو بوده و نه بابای منو ...
سلام علی جان
توی عالم رفاقت ، میگم اگه اون دشنه ، کار خودشو کرده و دیگه نیازی به اون نداری لطفن بده ش به من برا آشپزخونه مون نیازش دارم ...

نسرین چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 04:21 http://yakroozeno.blogsky.com/

خواستم سلامی کنم و بگم مواظب سلامتیت باش بهمن جان

روز و روزگارتون خوش

سلام خواهر عزیز و مهربونم نسرین بانوی گرامی
بسیار ممنون و سپاسگزارم از شما و محبتهای شما .
منم از شما خواهش میکنم که مواظب خودتون باشید .
امیدوارم روزهای خوب و شادی در انتظارتون باشه ...

معلم کوچولو سه‌شنبه 26 آبان 1394 ساعت 21:21 http://moalem-ko0cho0lo0.blogsky.com/

ضمنا ممنون از همه لطفی که داشتین

منم لینکتون میکنم

خواهش میکنم .
باعث افتخار منه ...

معلم کوچولو سه‌شنبه 26 آبان 1394 ساعت 21:10 http://moalem-ko0cho0lo0.blogsky.com/

واقعا ناراحت کننده بود
متاسفم برای آدمهایی که ضد اخلاق براشون شده ارزش.حالا این داستان مال 25 سال پیش بود.الان اوضاع بدتر هم شده

معلم عزیز و مهربون و البته بزرگ
بله شاید الان اوضاع بدتر شده ولی خدارو شکر بازم هنوز انسانیت کاملن نمرده ...
هنوز کورسوی امیدی هست ...

پــونــه دوشنبه 25 آبان 1394 ساعت 20:15 http://veblagane.blogsky.com

سلام عموو
عجب
گاهی با دوستان توی حرفامون میگیم (مرد هم مردای قدیم)
ولی این قضیه این جمله رو نقض میکنه که

سلااااااام پونه جان
بله هنوزم میشه گفت : مرد هم مردای قدیم
و یه آدم بلانسبت همه احمق و کینه ای نمیتونه این جمله رو نقض کنه ...
کمااینکه الانم مردی و مردانگی دِمُدِه نشده خدارو شکر ...

Rojin دوشنبه 25 آبان 1394 ساعت 18:18 http://rojna.blogfa.com

:))) مرد بود مرد!!!! پیر مرد دم پیری دیوانه شده بود. اون پسرش عجب احمقی بوده. طایفتا فکر کنم ناقصل عقل بودن

از جوک رانندگی یک راننده به دنبال ۱ نفر به اینجا رسیدم

سلاااااااااام دوست جدید و عزیزم روژین خانم
خیلی خیلی خوشحال شدم از پیدا کردن دوست خوب و مهربونی چون شما .
اینجاهم کلبه ی درویشانه ای است که متعلق به شما و بقیه ی دوستانه .
خوشحالم که از جوک رانندگی خوشتون اومده و اگه اجازه بدین لینک وبلاگتون رو بخاطر دسترسی آسان خودم و دوستان عزیزم به مجموعه ی لینکها اضافه بکنم .
پس با اجازه تون ...

نگین یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 19:16

سلام علیکم
قصدم فقط ایجاد مزاحمته کار دیگه ای ندارم

هرکجا هستین خوب و خوش و تندرست باشید آقا بهمن عزیز و گرامی

به قول نوه ی عزیزم که امیدوارم هرکجا هست خدا نگهدار خود و خونواده اش باشه ، سلاااااااااااااام از ماست نگین بانوی مهربون
امیدوارم تا هستم لایق این مزاحمتهای دل نشین باشم . خصوصن مزاحمتهای نوه ی خوب و مهربونم که همیشه مایه ی مباهات من بوده .

مرآت یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 18:56 http://http://emlayeasan7.blogfa.com

سلام و ممنونم از حضورتون

پست جدید نمی گذارید؟؟؟

سلام مرآت بانوی عزیز و گرامی
منم از حضور همیشگی شما معلم و استاد عزیزم سپاسگزارم .
پست جدید هم چشم . در حال آماده کردن یه خاطره ی زیبا هستم که اگه عمری باقی بود آخر همین هفته تقدیم شما دوستان عزیز میکنم
البته برگ نیمه سبزی است تحفه این حقیر که بزرگواری شما دوستان شامل حال اون میشه و لاغیر...

مریم یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 15:53 http://onnakhast.persianblog.ir

غیرقابل باور و وحشتناکه...یکی از عذاب وجدان کارهای بد کوچیکش نمیمیره و یکی از کینه و تنفر....چقدر ناراحت کننده....
تازه این راننده هم تایید کرده...چقدر دردناک...

بله همینطوره مریم خانم عزیز
واقعن روزگار عجیبیه !
متاسفانه آدمهای کینه ای ، انتقام گرفتن رو حق قانونی خودشون میدونن !و مثل شتر تا انتقام نگیرن آروم نمیشن ...

کیشا یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 14:46 http://kisha.blog.ir

سلام ِخیلی خیلی گرم به عمو بهمن. خوووب هستید؟ چقدر خوشحال شدم از دیدن اسمتون. من وقتی روی آدرس قبلیتون کلیک کردم و دیدم بسته هست، فکر کردم دیگه کلن رفتید!!! خیلیییی خوشحال شدم از اینکه دوباره پیداتون کردم! (به واسطه ی لطف شما)
چقدر مطلب اینجا برای خوندن دارم

سلاااااام کیشا خانم عزیز
منم خیلی خیلی خوشحالم از پیدا کردن دوباره ی شما .
انشاالله دوباره دوستان قدیمی بتونیم دور هم جمع بشیم . آخه هنوز تعدادی از دوستان دوران بلاگفا رو نتونستم پیدا کنم .

مینو یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 13:13

واقعا که.عجب مردی!خو کپه مرگتو بذار بمیر دیگه.حالا حتما باید پسرت رو هم بدبخت میکردی؟ با اون عمو بودما..

کینه شتری که میگن اینه ...
سی و چند سال مدام ، بخاطر یه تیکه زمین زندگی رو به کام خودش و اطرافیانش زهر کرده و آخر سر هم ...

سیمرغ یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 12:48 http://mostakhdem.blog.ir/

خدا رو شکر که تحفه مورد پسند افتاد

عالی بود
از اون عالی تر اینکه با دیدن اون سبزه ها بیاد من افتادین ...

فریبا شنبه 23 آبان 1394 ساعت 17:17

نمی دونم چی باید گفت به همچین پدری که زندگی یه عده رو بعد از خودش جهنم کرد و چی به اون پسری که با تعصب احمقانه اش باعث مرگ یه نفر و بدبختی خودش و خانوادش شد شاید این پسر در شرایط معمولی عادی ترین خواسته ی پدرشو انجام نمیداد اما در حماقت پیشتاز شده

بله دقیقن همینطوره ! سالها دست به این حماقت نزد الا همین آخر عمر پدرش که تحت تاثیر شدید عاطفی ، کرد آن کاری که هیچ بی عقلی نمیکرد ...

پژمان شنبه 23 آبان 1394 ساعت 16:13 http://chashmanman.mihanblog.com/

سلام بر مدیر مهربان عموم بهمن عزیز
دارم فکر میکنم چه پیر مرد نکبتی بوده. و چه پسر کم عقل تر از پدری که به خاطر یه کینه قدیمی پدرش دست به جنایت زده.
کینه مثل بذر می مونه. اگر زمین مناسبش رو پیدا کنه دیوانه وارد رشد میکنه و شاخ و برگ میده.

سلام پژمان جان عزیز
چه مثال زیبائی زدی ! ولی افسوس که اکثرهم لایعقلون ...

سیمرغ شنبه 23 آبان 1394 ساعت 13:21 http://mostakhdem.blog.ir/

سلام عمو بهمن مهربون
خدا عمرتون بده که اینقدر نگران دوستان هستید
راستش بار سفر بستن ما از بابت سفر شمال بود نه چیز دیگه

براتون یه سوغاتی هم آوردم، نگاه کنید:

http://www.axgig.com/images/07994203314762602809.jpg

جل الخالقی که روی تخته سنگ، اسم شمارو نوشته

سلام سیمرغی عزیز
خیلی خیلی خوشحال شدم که برا تفریح رفته بودین و ممنون و سپاسگزارم که اونجا بفکر منم بودین .
از هدیه تونم بینهایت شگفت زده شدم خصوصن که روی سنگی اسمم حک شده که شبیه قلبه 1 و اگه فامیلمو میدونستی بیشتر شگفت زده میشدی از این حکمت خداوندی ...

هنوز یلدا شنبه 23 آبان 1394 ساعت 09:41 http://still.blog.ir

!!!!!!!!!!!!!!

واقعا" که!!!!!!!آدم تعجب میکنه....تازه میگه عموش مرررررد بوده!!!!!!!!!

باور کن هرچی تلاش میکردم که کمی از دیدگاهش کوتاه بیاد موفق نشدم . قبول میکرد که پسر عاموش و خونواده اش بدبخت شدن ولی آخر سر میگفت خوو اونم خیلی مرد بوده که کوتاه نیومده و حقش رو گرفته ...

سهیلا جمعه 22 آبان 1394 ساعت 21:10 http://rooz-2020.blogsky.com/

الان عذرخواهی شما به چه دردمون خورد
نه بوگو دیگه کوکا بهمنی؟
زبونم بند اومده....بغرعااااااااااان
ای تو لووووووووووح هرچی مرد اینجوریه بااون برادرزاده ی زاقارتش....

راسدی.....سلام
اعـثاب نمیظران خو برا ملت شهیدپرور

الکی !
یعنی مو خیلی بچه ی با ادبی هستُم
سلااااااام سهیلا خانم عزیز
یعنی خدائیش من ، تو لووووووووووحم ! اینم با اون برادر زاده ی زاقارتش تو لووووووحش ؟؟؟
یعنی هیچ تفاوتی قائل نشدی بین ماها ...
راسی راسی که اعثاب معصاب نداری ...

مرتضی جمعه 22 آبان 1394 ساعت 14:09 http://mim-poem.blog.ir

نمیدونم چی بگم ...

خوو یه چیزی بگو مرتضی جان
راستی منزل نو مبارک .
با اجازه تون لینک جدید رو با لینک قبلی جابجا میکنم .

بندباز چهارشنبه 20 آبان 1394 ساعت 21:34 http://dbandbaz.blogfa.com/

جناب بهمن عزیز
خواستم به نشان ارادت و احترام و به پاس همدلی صمیمانه تون تمام قد در برابرتون بایستم و لبخند بزنم و ادای احترام کنم. متشکرم. یک دنیا!

ممنونم از لطف بیشمار شما دوست ادیب و با ادب خودم .
شرمنده ام نفرمائید .

علی امین زاده چهارشنبه 20 آبان 1394 ساعت 18:13 http://www.pocket-encyclopedia.com

باید بگم که....
نه ولش کن!
بگذریم.

داستان یک شیر: از تولد تا مرگ
http://www.pocket-encyclopedia.com/?p=1515
ready up و منتظر حضور سبزتان

سلام استاد
کاش میفرمودی و ولش نمیکردی ...

پونی چهارشنبه 20 آبان 1394 ساعت 00:38 http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

عجب حکایتی! یعنی بعضب از ابنای بشر آدم بشو نیست که نبست .حتی عزراییل هم بالای سرش کشیک وایستاده باشه.
از اینجا نتیجه میگیریم که امید صلاح و فلاح بستن برای اونی که هفتادو رد کرده .... کار اشتباهیه۰
ما یه مثلی داریم۰ اونی که با شیر مادر وارد شده با استخون جنازه خارج میسه.لابد کلسیمو گفتن! کینه را باید از دل ها زدود .آیا بخشش واقعا ممکنه؟ برای من موردش پیش نیومده ولی فکر نمیکنم امکانپذبر باشه.لا اقل آمار اینجوری میگه!
من به روزم

سلام پونی جان عزیز
بله واقعن حکایت عجیبی بود ...
روایت داریم کسی که به چهل سالگی رسید باید با عصا راه بره ...
و علما تفسیر میکنن که منظور عصای احتیاطه ...یعنی دیگه خیلی باید توی کارهاش احتیاط کنه ...
حالا توی سن شصت و هفتاد و بالاتر که دیگه هرچی هست جمود فکری است ...
ضمنن پونی جان ، شما به روز هم که نباشی ما دوستت داریم ...

سیمرغ سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 23:04 http://mostakhdem.blog.ir/

عمو نمیدونم چطور میشه گاهی تعصب و لجبازی فرصت در کنار هم شاد زیستنو ازمون میگیره
تو ده ما دو تا برادر بودند ک سر زمین بی ارزش ده، سالها جنگ و دعوا کردند، آخرشم جفتشون ده رو ول کردند و تو حاشیه شهر، تو محله های غریب جون دادند..
میگن خاک سرده ولی گاهی از دل خاک سرد، خون گرم میجوشه

سیمرغی جان
عجب جمله ای گفتی :
گاهی از دل خاک سرد ، خون گرم میجوشه ...

ماهی سیاه کوچولو سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 20:37 http://1nicegirl8.blogsky.com/

مردی آن نیست ک مشتی بزنی بر دهنی...

مردی انست که شیرین بکنی یک دهنی ...
سلام ماهی جان
خوش اومدی ...

غریبه سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 19:22

بیمارستان طالقانی آبادان جوانی بستری بود که کلا به قول امروزی ها قات زده بود
از هم اتاقی اش پرسیدم این بنده خدا چرا اینطوری شده
گفت برادران خانمش او را با چوب زده اند
بیاد روابط حسنه ی خودمان با شوهر خواهرم افتادم با تعجب گفتم برادر خانمش ؟
گفت آره اینها ۰۰۰۰۰۰۰ و وحشی

سلام غریبه جان عزیز
شوماهم بـــــــــــــــــــــــــــــله ...

نادی سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 09:21

سلام

وقتی مبنای حق، مصلحت شخصی باشد جز این هم انتظار نمی رود...

سلام نادی عزیز

شیوا سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 07:58

سلم آقا بهمن عزیز
عرض کنم حضورتون که... همه این ویژگی انتقام گیری حاجی رو نکوهش کردن. حاجیه اشتباه کرد پسرش رو بدبخت کرد.پسر بیچاره احمق به خاطر یه تیکه زمین زندگی و آینده خودش رو از دست داد. احتمالا پسره رو هم اعدام کردن و زود رفته پیش باباش این حاجی ها که قدیمی بودن و احتمالا با اعتقادهای مذهبی احتمالا بیشتر از مردم عادی باید بتونن واگذار کنن به خدا و روز قیامت.
اما منم همین جوری هستم آخه معمولا خوش اخلاق و صبورم ، اهل دعوا و درگیری و حتی گلگی هم نیستم ، اما وقتی یه نفر خیلی اذیتم کنه و یه جورهایی بهم ظلم کنه سریع به فکر انتقام از نوع سختش می افتم انقدر هم فکرم تو این زمینه خلاق عمل می کنه که طی نیم ساعت ده تا نقشه خفن میکشم. تا حالا عملیشون نکردم اما ...

سلام شیوای عزیز
حتمن میدونی برای بعضی از آدمها اعتقادات مذهبی در برابر آداب و سنن قوم و قبیله ای خیلی نمیتونه مقاومت کنه !
مثلن ، اعتقادات مذهبی میگه فرزند ، چه دختر و چه پسر هردو بنده ی خدا و هدیه الهی هستن .
تفکرات قوم و قبیله ای میگه دختر یه ننگه و بعضی از مردها ، حتی همین الان هم اگه خدا بهشون دختر بده عین 14 قرن پیش چهرشون " اَسوَد = سیاه " میشه ...
نمونه ها زیادن ! فقط خواستم بگم صرف حاجی بودن کافی نیست که حاجی آدم باشه ...
و اما افکار انتقام گیرانه ت توی حلق دشمنات ...

مرآت سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 03:00

جای بسی تاسف داره این جمود فکری و این افکار پوسیده ازچنین پدریچنان پسری بعید نیست اصل بد نیکو نگردد آن که بنیانش بد است

تربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است ...
بله دقیقن همینطوره ! از چنین پدری ، فرزندی غیر از این هم انتظار نمیره ...

مرآت سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 02:57

ازدیو دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می نشود ٫ جسته ایم ما ...

مهربانو سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 01:02 http://baranbahari52.blogsky.com

سلام داداش بهمن عزیز
متاسفانه حماقت ها و تعصبات پوچ و بی اساس بین مردم و فرهنگ ایرانی ، خصوصا " تو مناطقی که عشیره ای و قبیله ای بودند و هستند شدید تررره .
میگم مخصوصا چون همه جا هست ولی بعضی جاها بیشتر و کمتر .
فکر نکنم عمرم به دیدن اصلاح این فرهنگ زشت قد بده

سلام مهربانوی عزیز
متاسفانه یه خبر بد براتون دارم
میخوام خدمتتون عرض کنم که من مطمئّنم که عمر شما که هیچ ! عمر هیچ بنی بشری به دیدن این اصلاحات قد نمیده !!!
بجز یه استثناء ! شاید عمر عامو ج ن ت ی ! قد بده و بالاخره یه بشر شاخ شمشاد توی انبوه عجایب ساخت کارگاه خداوندی بتونیم ببینیم ...

نسرین سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 00:39 http://yakroozeno.blogsky.com/

سلام بهمن جان
من همیشه تو دلم در جواب : عمرشو داد به شما میگم: اگه عمر داشت که خودش میکرد!
محض همینم خندم گرفت که یه مرد هشتاد ساله عمرش کجا بوده.
آخرش شوکه شدم. باورم نشد واقعن اون پسره ی احمق رفته و کاری که پدر احمق ترش خواسته رو انجام داده.

والا اگه این مرده قربون هر چی نامرده

سلام نسرین بانوی عزیز و گرامی
چقدر خوشحال شدم از برگشتت ، خدارو شکر که دوباره در مسیر بدست آوردن سلامیت هستی که هیچ چیزی در هستی به اندازه سلامتی مهم نیست ...
و اما برا اون احمقی که با اون وصیتش باعث شد خونواده ی پسرش به فنا بره چی میتونم بگم الا اینکه واقعن اینجور آدمها احمقند ... احمق !

نگین دوشنبه 18 آبان 1394 ساعت 23:24

سلام بر آقا بهمن عزیز و گرامی

یادم به فیلم عروس آتش افتاد
یه صحنه ای از فیلم یه پسره تو دادگاه در دفاع از خودش میگه:

خواهرٌم به مرد غریبه دل بسته بود ، کشتمش!!!

ازش سوال میکنن مگه خواهرت رو دوست نداشتی ؟

میگه چرا دوستش داشتٌم ولی خووو غیرتم داشتٌم !!!!

امیدوارم روزی برسه که این افکار و عقاید پوسیده و بقول شما عصر حجری به کلّی ریشه کن بشه و همه مردم بتونن در هوای آزاد نفس بکشن ...

ممنون که هستین آقا بهمن عزیز
حضورتون به ما هم دلگرمی میده که ادامه بدیم ...

سلام بر خواهر عزیز و مهربانم نگین بانوی گرامی
اول اینکه حضور شما و دیگر دوستان عزیز باعث تشویق من به ادامه راه بوده و هست و اگر نبود اینهمه محبت بیدریغ شماها .... بقیه ش رو بهتر میدونید ...
ضمنن منم امیدوارم به خروج نسل بشر از دوران پارینه سنگی البته نه به اندازه ی شما بلکه به مراتب کمتر از شما ...

tarlan دوشنبه 18 آبان 1394 ساعت 22:06 http://tarlantab.blogsky.com

سلام آقا بهمن عزیز
عجب داستانی بود چه کینه ای و چه پسر حرف گوش کنی تازه برای اثبات حرفش گوش طرف رو هم آورده راستش رو بخوایین هم ناراحت شدم و هم متاسف ولی خندم هم گرفته بود از این همه کینه که جون به عزراییل هم نمیداده .اینها نسلهایی بودن که دیگه از بین رفتن حتی پسرش هم که در حد آدم کشتن حرف گوش کن بوده .
پدر شوهر منم آدم کینه ای بود ولی دیگه نه در این حد .
چقدرخوبه گاهی بهمون سر میزنین و مارو شریک خاطرات قشنگتون میکنین .

سلام ترلان عزیز و گرامی
منم ممنونم که قابل میدونید و بهم سر میزنید .
و اما این داستان ، متاسفانه نمونه ای از کینه ی عصر جاهلیته که خودش رو تا عصر مدرنیته کشونده ...و ظاهرن کاریش هم نمیشه کرد ...

مرآت دوشنبه 18 آبان 1394 ساعت 19:55

سلام داداش عزیز

متاسفانه هارد کامپیوتر دجار مشکل شده و من نتونستم درست جواب کامنتتونو بنویسم

الان هم کافی نت برای پست جدید وبلاگم
از طریق گوشی میام به وبتون سر می زنم

سلام مرآت بانوی عزیز
مخلص شما هستم و براتون سلامتی و موفقیت آرزو دارم .
انشاالله مشکل سیستموتون هرچه زودتر حل بشه ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد