دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

توشه...

مثل همیشه، گردنم روی شونه­ ی چپم کج شده بود و خط باریکی از آب دهنم از گوشه ی لبم، تا روی پیراهنم آویزون، گیج خواب بودم که بوی بدی زیر دماغم خورد. همزمان صدای گنگ و مبهم جمعیتی منو از خواب بیدار کرد.

چشمامو مالیدم. با پشت دست، کنار دهنمو پاک کردم و نگاهی به اطراف انداختم، تازه متوجه شدم کجا هستم و جمعیت برای چی اعتراض میکنند!

تکان های ملایم اتوبوس توی جاده، حکم گهواره رو برام داره. از بچه گی عادت نداشتم توی ماشین بیدار بمونم. دنده یک به دو نمیرسید خوابم میبرد. و حالا این بو...!

با چشمهایی که هنوز به نور عادت نداشتند، زیر چشمی دنبالش میگشتم. شاید دنبال یه بچه. دلم نمیخواست کسی با نگاهم اذیت بشه! ردیف صندلی­های جلویی اتوبوس، تا جایی که میدیدم، بچه نداشتند، یا من ندیدم، و صندلی های عقبی را خجالت کشیدم دید بزنم، ولی به نظر میومد بقیه هم دنبالش میگشتند! از حرفها و لحن صداشون میشد فهمید:

-آی بر عامل و بانیش لعنت...!

اینو یکی از مسافرای پشت سرم گفت. یکی از ردیفهای جلویی اتوبوس، که مرد میانسالی با ابروهای پرپشت و قیافه ای اخمو بود برگشت و دستش رو بعلامت اعتراض توی هوا تکان داد و گفت بیش باد...

کولر اتوبوس روشن بود ولی مسافرها برای فرار از بوی داخل ماشین، پنجره ها رو کمی باز کرده بودند. ظاهراً تحمل گرمای نه چندان دلچسب بیرون براشون آسونتر بود.

توی این هیر و ویر، هر بار یکی از مسافرها شوخیش گل میکرد و برا خندوندن بقیه یه متلک میپروند!

-آقا، هرکی هستی، جان مادرت، خجالت نکش، بگو آقای راننده همینجا نگه داره، قول میدیم نگات نکنیم!  

همه ی مسافرها خصوصاً شاگرد راننده، با اون هیکل قناس و لب و لوچه ی شتریش زدند زیر خنده...

شاگرد راننده که توی این گرما زورش میومد یه لیوان آب دست مردم بده، حالا شده بود معرکه گیر میدون! هرکی هرچی میگفت، با دستش میزد روی زانوش و دندونای اسبیش رو نشون میداد و کِر و کِر میخندید...

خنده های بی مزه ی شاگرد راننده، باعث شد دختر یکی از مسافرها، شاید هم سن و سال خودم، که ردیفهای جلویی کنار مادرش نشسته بود از روی صندلیش نیم خیز بشه و برگرده تا اون "آقا هرکی هستی" رو ببینه.

چند لحظه، فقط چند لحظه، نگاه اون دختر به نگاهم گره خورد و لبخندش مثه چاقو قلبمو شکافت!

-تورو خدا اگه دلت به حال خودت نمیسوزه رحمت به ما بیاد، ووالله قباحت داره، عیبه با این سن و سال نمیتونی خودتو نگه داری!

اینو عاقله مردی گفت که جای پدرم بود.

اتوبوس تلق و تولوق، گردنه ها رو پشت سر میگذاشت و هر لحظه به شهرهای گرم جنوب نزدیک و نزدیکتر میشد. دیگه خبری از هوای خنک شهرهای بالا نبود! دو طرف جاده، بجای انبوه درختان سرسبز، تا چشم کار میکرد بجز تپه و دره و خاک چیزی پیدا نبود! هُرم گرما، که از پنجره های نیمه باز اتوبوس وارد میشد تمام لذت تابستان بی گرما رو از دماغم بیرون کشید.

یکی از مسافرها که آخر اتوبوس نشسته بود و از تُن صداش احساس کردم باید سبیلهای کلفتی داشته باشه، با ادبیات داش مشتی ها­ اعتراض کرد:

-آق راننده، اگه خجالت مِجالت حالیش نی، اولین پاسگاه تحویلش بده! به مولا مریض شدیم...

و من، در حالی که درگیر نگاه اون دختر شده بودم، شیطون رفت توی جلدم...:

-نکنه اون موقع که گیج خواب بودی...!

نوچ... خدارو شکر از این عادتها نداشتم، اگه بود، تا حالا هزار بار مادرم بهم گفته بود...!

-آهان، نکنه آب و هوای غربت بهت نساخته، مریض شدی و...؟

از این فکر ترسیدم و عصبانی شدم. آخه بچه ­ی بی عقل! این چه مسافرت زوری بود که بد موقع باید میرفتی؟ خب، این تابستونم مثه همه­ ی تابستونای دیگه میرفتی کاربنایی و دوزار ده شاهی خرج و مخارج مدرسه­ ات رو در میآوردی! آخه تورو چه به مسافرت!

گیرم که مادر، بخاطر غربت خواهرم که حالا بعد از ازدواج برا خودش پایتخت نشین شده، اصرار بکنه که تابستون یه سر بهش بزن، تو چرا قبول کردی؟

اما فکرشو که میکنم، میبینم مادره دیگه، خودش که بنده خدا جونی نداره، وقتی دلخوشیش اینه که نایب الزیاره­ اش بشم برا دیدن تنها دخترش و بعد، روزها زانو به زانوم بشینه و راست و دروغهامو گوش بده و هی قربون صدقه­ ی خواهرم بشه و دعام بکنه، چرا قبول نکنم! حالا این وسط، منم مثل اینهمه آقازاده، یه تابستون کار نکنم! قبله ی خدا کج میشه؟ بی پولی هم که شکر خدا همیشه هست! بعداً یه جوری جبرانش میکنم!

مادرم وقتی سرمو به علامت رضایت پایین آوردم با چه ذوق و شوقی بار و بندیلمو بست و سوغاتیها رو چپوند توی ساک و راهیم کرد. از ترسی که زود نظرم عوض نشه!

یک ماه آزگار خونه­ ی خواهرم، دور از تمام جون کندن­ های تابستون و کاربنایی هاش، خصوصاً امر­و­نهی های اوس رضا، که سگ اخلاقیش کمتر از شمر نبود، خوردم و خوابیدم.

هر سال تابستون به سفارش بابام برای عمله گی میرفتم پیش اوس رضا. اوس رضا رفیق بابامه. شایدم بقول خودش، بخاطر گل روی بابام منو قبول میکرد! ایشون وقتی مصالح میرسید و کار خوب پیش میرفت، کیفش کوک میشد و همزمان با ردیف کردن آجرها کنار هم، استنبلی سیمان رو از دستم میگرفت و میریخت روی آجرها و با هر حرکت ماله روی سیمان یه نصیحت میکرد:

-بچه جون، اگه گاهی باهات تند میشم، اخلاقم برزخی میشه به دل نگیر، اینا برا خودت خوبه، برا زندگیت خوبه، تو هم عین پسر خودمی. شده روزی برات پاره آجر پرت کنم!؟ اون موقع که من، هم سن و سال الان تو بودم، پیش اوسایی کار میکردم، نور به قبرش بباره، اوس محمود، روزی نبود برام آجر پرت نکنه! آجر؛ ها، نه پاره آجر!

و با دستش یه آجر رو از بین آجرها برمیداشت، نشونم میداد و میذاشت سر جاش! و بعد ادامه میداد:

-خداییش همون آجرا منو اوسا کرد!

و بعد لبهاش رو غنچه میکرد و آهنگ ترانه ی آمنه رو با سوت میخوند.

و من چقدر خدارو شکر میکردم اوسای من، تیراندازیش خوب نیست. آخه چند بار با پاره آجر امتحان کرد، دید تیرش به خطا میره منصرف شد...

یاد اوس رضا باعث شد یهویی دلم براش تنگ بشه... برا نصیحت هاش، بداخلاقی هاش، برا یه تابستون عرق ریختن توی گرما و برای آمنه آمنه... و ناخودآگاه لبهام غنچه شد برای آمنه، که صدای خنده ی بغل دستیم منو از فکر و خیال خارج کرد. سرمو بلند کردم و با تعجب نگاهش کردم. داشت به راننده میخندید! آقای راننده با یه دستش فرمونو گرفته بود و با دست دیگه اش لُنگ ماشینو چپونده بود جلوی دماغش و حالا فحش نده کی بده!

بغل دستیم، همینطور که میخندید معذرت خواهی کرد و رفت روی ظرف آب یخ، کنار دست راننده نشست. بعضی از مسافرها، تشویقش کردند! خصوصاً شاگرد راننده.

رفتار این آقا، بهمراه سوت و کف بعضیها، ضربه ی سنگینی برام بود، خیلی سنگین. بغض، راه گلوم رو بسته بود و از خجالت نمیدونستم چکار بکنم!

کاش الان مادرم اینجا بود. کاش لااقل هنوز پیش خواهرم بودم...

چقدر خواهرم وقتی کاراشو میکردم قربون صدقه ام میرفت. وقتی براش خرحمالی میکردم. وقتی کل خونه اش رو براش تمیز میکردم. انگار شب عیده و داریم خونه تکونی میکنیم! شوهر خواهرم وقتی خسته و کوفته از سر کار میومد لبخندی میزد و میگفت:

-آفرین. آفرین. هیچ فکر نمیکردم کاری از دستت بر بیاد!

شوهرخواهرم توی شرکتی کار میکرد با شندرغاز حقوق! خودشو از تک و تا نمینداخت ولی از زندگیش معلوم بود که هشتش و نه ش قاطی پاتی شدن! هر وقت بهش میگفتم عامو شغلت توی شرکت چیه، با لبخند تلخی میگفت: بچه جون! من اونجا مدیر عاملم، و خواهرم سرشو مینداخت پایین...

حالا هم که بقول شوهرخواهرم، که این روزای آخر، چه از ته دل هم میگفت، "به سلامتی داشتم برمیگشتم"، خواهرم بند و بساطی تهیه کرده بود. عینهو خودِ مادرم، همه رو چپوند توی ساک و سفارش پشت سفارش که مواظب ساک باشی، که نکنه کسی اونو بقاپه، که نکنه اونو جا بذاری، که نکنه...

و من بخاطر اونهمه "نکنه"، که میدونستم برای مواظبت از سوغاتی هاست! ساک رو جلوی پاهام زیر صندلی گذاشتم. شاگرد راننده به زور میخواست ساکو بذاره داخل صندوق، نذاشتم... شاید از اونجا دیگه چشم دیدنمو نداشت!

-آقای راننده بزن کنار بندازیمش بیرون!

صدای اعتراض یکی از مسافرها بود. نمیدونم کی رو باید مینداختن بیرون ولی من از ترس خودم، تا میتونستم پاهامو جمع کردم تا این یکی دو ساعته بخیر بگذره، غافل از اینکه با پاهام دارم به ساک بیچاره فشار میارم.

-گور پدر ساک و هرچی داخل ساکه. آبروم که از چارتا خنزرپنزر داخل ساک کمتر نیست!

خانمی در جواب اون اعتراض، با مهربونی گفت:

-آخه توی این برهوت!؟ خدارو خوش میاد!؟ شاید بنده خدا مریضه.

یه حسی بهم میگفت، خودتی! اینا در مورد تو دارن حرف میزنند!

 بغض لعنتی گلومو فشرده بود و دوست داشتم همونجا به همه شون بد و بیراه بگم و یه سیلی محکم توی گوش شاگرد راننده بزنم و از اتوبوس پیاده بشم، ولی نه پول کافی داشتم و نه دل و جرات اینکارو... فقط تنها چیزی که دل خوشم میکرد این بود که مسیر من با مسیر بقیه ی مسافرها تا انتها یکی نیست. دوسه شهر مونده به انتهای مسیر پیاده میشم.

به خودم میگفتم موقعی که از ماشین پیاده شدی و بعد این بو، هنوز اذیتشون میکرد، خودشون از خودشون خجالت میکشند... و این فکر، حسابی کیفورم میکرد.

با هر سختی، یکی دو ساعته رو تحمل کردم، یا بهتره بگم تحمل کردیم تا اتوبوس به شهرمون رسید. اینجا دیگه شهر خودم بود، خونه ی خودم! با غرور، ساکمو برداشتم و با قیافه حق به جانب و استیل آدمهای طلبکار، راهروی بین صندلی ­ها رو گز کردم. حالِ ورزشکاری رو داشتم که با کلی مدال به کشورش برگشته و توی فرودگاه کسی به استقبالش نیومده! هم خوشحال بودم، هم پکر!

حالا این راهروی اتوبوس، که حکم راهروی افتخار رو برام داشت، راهرویی که دوسه قدم بیشتر نبود، چقدر به نظر طولانی میومد. شاگرد راننده که میدونست چشم دیدنش رو ندارم، انگار حق پدرش رو خورده باشم، نرسیده به پله آخر اتوبوس با کف دستش که دو برابر یه آدم معمولی بود، چنان از پس سر، ضربه ای بهم زد که نزدیک بود عینهو تخم مرغ شکسته، روی زمین پهن بشم. بعد نامردی رو در حقم کامل کرد و با صدای نتراشیده نخراشیده اش حرف زشتی زد که باعث خنده­ ی مسافرها شد:

-دِ  برو گ. و. ز. و...

و من در اون لحظه، تنها در برابر نگاه اون دختر، مثل شمع آب شدم!

هنوز صدای خنده ی مسافرها از پنجره های نیمه باز اتوبوس به گوش میرسید که من با تتمه غروری که برام مونده بود! سلانه سلانه به طرف خونه راه افتادم.

کوچه پس کوچه های آشنای محله مون رو پشت سر گذاشتم. انگار سالها از اینجا دور بودم. دلم پر غصه بود و حال و حوصله ی هیچی رو نداشتم. لجن تلنبار شده کنار جوی های روباز، صحنه ی زشت و بدبویی به محله مون داده بودند که سابقه نداشت... 

به خونه رسیدم. کلید انداختم و مستقیم رفتم توی اتاق. کسی خونه نبود. لباس در نیاورده، به امید یه چرت اساسی، روی قالی دراز کشیدم، اما هنوز بو ول کن نبود! پیش خودم گفتم:

-آدم چند ساعت توی تعفن باشه میخوای بلافاصله بوی تعفن از دماغش خارج بشه؟ معلومه که نه! حداقل اینو از درس علوم یادمه!

اما بازم شیطون رفت توی جلدم:

-بدبختِ بیچاره، خودتی! خودت بوی گند میدی...

امکان نداره... از این فکر، مخم سوت کشید، با کلی ترس و لرز لباسهامو وارسی کردم، حتی لباسهای زیرمو، هیچی نبود! خوشحال شدم. کف کفشهام...، چیزی نبود. اما هنوز باید بگردم!

-ساک!

از بابت ساک، چونکه خواهرم اونو مرتب کرده بود، خیالم راحت بود. توی ساک بجز سوغاتی و خرت و پرتای خودم چیزی نبود. درشو باز کردم!

-پییییف...

انگار در چاه توالتو باز کرده باشی

با یه دستم دماغمو گرفتم و با دست دیگه ­ام، با کلی احتیاط، یکی یکی  وسایل توی ساک رو ریختم بیرون...

یه پیراهن و یه روسری برا مادرم، یه شلوار برا پدرم، دوسه تیکه خرت و پرت واسه برادرام، خرت و پرتای خودم...

-آخ آخ این دیگه چیه!؟


خواهرم خوراک لوبیا برام درست کرده بود. توشه توی راهم! چون ظرف مناسبی نداشته، اونو داخل ظرف پلاستیکی گذاشته بود و ظاهراً یادش رفته بود بهم بگه:

-داداشی، از رستورانهای بین راه غذا نخوری ممکنه مسموم بشی!

 

 


عذر تقصیر...

سلام دوستان عزیز و همراهان قدیمی و صمیمی

شرمنده از اینهمه کم کاری...

راستش مدتهاست درگیر مشغله های اداری هستم و روزهای پرکاری رو میگذرونم و دیگه خیلی فرصت سرزدن به خونه ی عزیزان و پرسیدن حال و احوال شماهارو ندارم هر چند که همیشه به یاد همه تون هستم... فقط امیدوارم عمرم کفاف بده و بعد از نایل شدن به دوران بازنشستگی بتونم حسابی از شرمندگی دوستان عزیز در بیام

ضمناً اینم بگم مدتیه روزهای پنجشنبه سعادتی دست داده و گاهی سری به انجمن داستان نویسی میزنم . بد نیست. کمی دیدگاهم رو نسبت به نوشتن تغییر داده و باعث شده با این دیدگاه بعضی از نوشته های قبلیم رو بصورت داستان و قصه بازنویسی کنم و توی کانال اون انجمن منتشر کنم و بعد در مورد اون نوشته بحث و گفتگو میشه و نواقص نوشته گفته میشه.

برای اینکه هر وقت عزیزی زحمت میکشه و سری به این خونه میزنه دست خالی برنگرده سعی میکنم هر داستان رو حتی اگه قبلا توی وبلاگم منتشر کرده باشم دوباره منتشر کنم با سبک جدید و کیفیتی قصه گونه.

از دوستان عزیزی که دستی بر هنر داستان نویسی دارند خواهش میکنم منو با نوشتن نقدهاشون در مورد نوشته هام یاری کنند در این راهی که بس سخت و سنگلاخی است و از نظرات مفیدشان بی نصیبم نذارند.

مثل همیشه و بیشتر از پیش دوستتان دارم و براتون احترام قایلم


برای شروع اولین داستانی رو که بازنویسی کرده ام رو براتون منتشر میکنم و امیدوارم اونو با نگاه نقادانه بخونید و نواقص حتمی اونو برام بازگو نمایید.

از اینکه به زحمت میفتید پیشاپیش ممنون و شرمنده تونم.

داستان " توشه..." تقدیم به شما عزیزان: