دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

التماس دعا ...

سلام بر دوستان از گل نازک تر و از نسیم صبحگاهی لطیف ترم ...

http://sheklakveblag.blogfa.com/ پریسا دنیای شکلک ها

چقدر دلتنگ تک تک شما عزیزان شده ام .

چقدر نبودن در کنار شما عزیزان عذابم میده ...

حالا که نیستم ، چقدر نیاز به شماها رو احساس میکنم . بیشتر از گذشته .

عزیزانِ عزیزتر از جانم ،

تمام کامنتهای پراز مهر و محبتتون رو خوندم . چندین و چند بار هم خوندم و از اینهمه مهر و محبت و صفای شما خواهران و برادران با صفا و مهربانم خوشحال و شرمنده شدم .

راستش نمیدونم بگم خوشحالیم بیشتر بود یا شرمنده گی ام .

ولی خدا شاهده اصلن خودم رو در حد و اندازه ی اینهمه اظهار محبت نمیبینم .

بازم شرمنده که مثل سابق نتونستم به تک تک پیامهای شما دوستان عزیز پاسخ بدم .

از خدا میخوام شرایط رو به گونه ای برام رقم بزنه تا بار دیگه بتونم در کنار شما خوبان باشم و از تجربیاتتون بهره ها ببرم .

از اینکه اینهمه بی مهری منو تحمل کردین و بازم به خونه ی سوت و کورم تشریف میارین صمیمانه ازتون تشکر و قدردانی میکنم .

انشاالله عزاداریهای همه ی شما عزیزان قبول حق و ملتمسانه از همه ی شما خواهران و برادران خوبم التماس دعا دارم ...

به امید دیدار دوباره ی شما دوستان خوبم .

                                          برادر کوچیکتون    بهمن

emoticon

قصه گل پسر من ...!

 یادمه اون قدیما توی منطقه ما رسم عجیبی بود !

وقتی خانومی پسر میزائید خونواده ی شوهر ، اولین کاری که میکردن ، چادر اون زن نگون بخت رو پاره میکردن !

یعنی از روی ناراحتی بوده ؟

یعنی از روی حسادت بوده ؟

میخواستن چشمشو بترسونن ؟

خیرررر ! اصلن اینا نبوده ! در واقع میخواستن به مادر بچه بگن :

" از حالا تا اطلاع ثانوی نباید پاتو از خونه بذاری بیرون تاااااا گل پسرمونو بزرگ کنی ! "

و مادره هم سعی میکرد تمام وقت ، در خدمت گل پسرش باشه ! تاااااا ....

 

حالا قصه ، قصه گل پسر منه !

منم این آخر عمر خدمت اداریم ، صاحب گل پسری شدم ! و گل پسر من ، در واقع ارتقاء شغلیمه ! یعنی مدیر شدم .

حالا قراره تمام هّم و غمم رو بذارم تااااا این مسئولیت رو به سرانجام مقصود برسونم ...

یعنی منم باید چادرمو پاره بکنم !!!

همه اینارو گفتم که بگم :

چقدر سخته !!!

همیشه لحظه دل کندن و جدا شدن برام سخت بوده ... گاهی اوقات از سلام بدم میاد ، چون میدونم بعدش باید بگم خداحافظ ...

گاهی اوقات از آشنا شدن میترسم ... نکنه یه روز مجبور بشم دل بکنم ...

میدونم حالمو نمیتونم براتون بگم ... میدونم حالم گفتن نداره ...

ولی دوست دارم این حرفارو قبل از خداحافظی بهتون بگم ...

دوست دارم بگم حدود دوسال از شروع حضورم در وبلاگ مهربانو خانم تا حالا ، چی گذشت و چی بودم و چی شدم ، بعد بگم خداحافظ ...

هرچند خداحافظی برام سخته ولی گاهی اوقات باید رفت ، موندن مردابه ...

راستش توی این حال و روزی که دارم جمع و جور کردن افکارم خیلی سخته  ...

آخه چطور میتونم افکارمو جمع کنم ، بعد بهشون بگم منظورمو به دوستانم بگین ...

دوستانم ...

چه کلمه ی قشنگی ...

 چقدر بهم آرامش میده همین چند حرف بظاهر کوچیک ...  د و س ت ...

دو سال به خوبی گذشت . چه لحظاتی که اگه شما دوستان عزیز نبودید معلوم نبود چه حال و روزی داشتم ...

پیامهای دلگرم کننده تون رو هیچ وقت فراموش نمیکنم !

گاهی اوقات اینقدر بهم لطف داشتین که از نوع نوشتنم متوجه غصه م میشدین ...

اون وقت کامنت پشت کامنت ! نگرانی پشت نگرانی :

-آقا بهمن بلا دوره ،

-عمو پَ چته ؟

-عامو نبینم غمت رو !

- آقو بهمن باز چی شده ؟

-خالو تا منو داری غم نداری !

-برادر من نگران نباش ، مگه ما مردیم که تو غصه بخوری ...

و ذره ذره یخهای غصه آب میشدن و میرفتن پی کارشون ! و من چقدر خوش بحالم میشد از اینهمه دوست خوب ...

و من چه سرخوش بودم از زندگی در این فضا ، فضائی مملو از خوبیها و شادیها ...

فضائی که از ظلم و جور و جنایت و بی عدالتی خبری نبود ...

ولی ...

بالاخره اون لحظه ای که منتظرش نبودم رسید ...

لحظه ی تلخ خداحافظی ...

چرا خداحافظی ؟

شرایط شغلیم عوض شده ! مسئولیتی رو قبول کردم که روزی حداقل پانزده ساعت باید براش وقت بذارم ... شایدم بیشتر !

نمیخوام اونجا کم بیارم . برا همینم مجبورم از شاخ و برگهای زندگیم بزنم !

وقت گیرترینشون ، وبلاگ و فضای مجازیه !

فعلن مجبورم با اونا خداحافظی بکنم تااااااا !!


شاید دوباره برگشتم ...

شایدم دیگه برنگشتم ...

ولی لازم میدونم از همه ی عزیزانی که به نوعی با نوشته هام ناراحتشون کردم ، و نتونستم ازشون معذرت خواهی بکنم صمیمانه پوزش بطلبم و دست همه شونو ببوسم و امید به بخشش شون داشته باشم ...

به امید دیدار دوباره ی شما عزیزان ...

                                     مواظب خودتون و خوبی هاتون باشید ...


برادر کوچیک شما بهمن ...


پ.ن : راستی اگه احیانن عزیزانی برام کامنت گذاشتن و من نتونستم مثل سابق بهشون پاسخ بدم اینو به حساب پیری و کوریم نذارن !

دوستتون دارم ...


خدا نگهدار !

یعنی من اشتباه میکنم ...؟

بین اینهمه مرد ! تنها تک صدای اعتراضی که اول صبح به گوش میرسید ، صدای محکم یه زن بود ...

صدای اعتراض یه خانم واعتراض ایشون به مردها که انگارعاقایون هنوزخواب تشریف دارن ؟

- انگارماست تو دهنتونه ! چرا ساکتید و حرفی نمیزنید ...؟

( اینو همون خانمه به ماها میگفت ...!!!)

مردها ، بعضیا ازبی حوصله گی ، بعضیا بخاطررفاقت و بعضیا شاید ازشدت ناامیدی ازتغییرشرایط واوضاع روزگار! حرفی نمیزدن .

بعضیا ازخجالت سرشون پایین بود و بعضیا با جسارت به خانومه زل زده بودن و چیزی نمیگفتن !

دلیل من ازاعتراض نکردن ، چیزدیگه ای بود ...

من توی اون شرایط دلم میخواست همصدای این خانم باشم ولی یه ندائی بهم میگفت تابلوه که ازحرفای این خانم تحریک شدی ! اگه خیلی مرد بودی خودت اول اعتراض میکردی ...

برا همینم گذاشتم اون خانم حرفاشو بزنه و با غیض ازبی غیرتی آقااااااایون ، از ما دور بشه ...

کمی که دورشد اعتراضاتشوادامه دادم ... :

- شاطر ! ببخشید ، مگه این خانم حرف بی ربطی زده ؟ مگه اشتباه میگه ؟

مگه نه امروزجمعه است والان همه خوابن ؟ شما فکرمیکنی من وامثال من برا چی اول صبح اومدیم نون بخریم ؟ فکر میکنی توی خونه نون نداشتیم ؟ اتفاقن زیاد هم داریم ! ما اومدیم نون گرم برا خونواده مون ببریم نه اینکه نون بیات دیشب رو لای نونا بهمون بفروشی !

شاطربا قیافه حق به جانبی گفت : آخه میفرمائی من چکارکنم ؟ تقصیرمنه یا آقا داماد بیـفکر!؟

دیروزپونصد تا نون براعروسی سفارش داده ولی نیومده ببره ، من که نمیتونم بذارم خراب بشن . مجبورم اونارو بین نونا به مشتریا بفروشم ...

تازه فهمیدم چه ظلم مضاعفی درحقمون میکنه ! بی انصاف نونای فروخته شده رو دوباره داره بهمون میفروشه ! و سکوت احمقانه ی جماعت چرتی و خواب آلود ، اونو بیشتر به ادامه کارش تشویق میکرد ...


چندماه پیش ، که تازه اومده بودیم توی این محله ، وقتی برا اولین باررفتم نون بگیرم ، از دیدن سه مردجا افتاده و مُسن توی مغازه نونوائی خیلی خوشحال شدم ...

آخه حساب کردم آدمهائی با این سن و سال که اصطلاحن آردهاشونو بیختن والک هاشونوآویختن ! دیگه قطع به یقین باید آدمای با خدائی باشن ! (چرا این فکرو میکردم ؟ نمیدونم ! )

دیگه نون رو به نرخ روز! دست مشتری نمیدن ! با این خیال بافی ها ، نون میگرفتم و میبردم خونه .

امممممممااااااا....!!!

آقاشاطرمعمولن قبل ازپهن کردن چونه ها ، به اندازه یه گردوازگوشه ی اکثرخمیرها جدا میکرد و کنارمیذاشت . اعتقاد داشت وزن همه ی چونه ها زیاده ! وقتی جمع اون گردوها به اندازه یه چونه میشد میزدشون تنور ...

ضمنن ایشون با چنان مهارتی نون رو به تنورمیزد که اکثرمواقع لبه های خمیر برمیگشت!

چـــراااا؟

حتمن حکمتی داره که من ، خودم به تنهائی ! اونو با فراست خودم کشف کردم !

نونائی که اکثرن لبه ی خمیری داشتن میرسیدن دست تحویلدار...!!!

وظیفه ی ایشون چی بود ؟

ایشون ، البته ، به ظاهرخیلی بی تفاوت ! لبه ی خمیرشده ی نون روازش جدا میکرد وطوری که به چشم نیاد اونو مینداخت زیرمیز ... انگار یه تیکه آشغال رو از نون جدا کرده ...

تقریبن هفته ای یه بار ، نون خشکی میومد و چندین گونی بزرگ نون خشک رو ازشاطرمیخرید و میرفت ...


و من نمیدونم چرا هنوزم فکرمیکنم " اونائی که آرداشونو بیختن والکاشونوآویختن خیلی باید آدمهای باخدائی باشن ..."

یعنی من اشتباه میکنم ...؟؟؟

سقف ...!

نماز که تموم شد ، راه افتادیم ...

البته از قبل بهشون اطلاع داده بودیم قراره مزاحمشون بشیم ...

یه نم بارون میومد وهوا فوق العاده دل چسب شده بود ...

هوای دل انگیز بعد از یه نماز اول وقت ، اونم به جماعت ، و حالا رضایت خاطر و شادی انجام یه کارخیر ...

خدارو شکر دنیا به کامه ...

بهمون گفته بودن چند نفر نون خور داره و دخترای دم بخت ...

گفته بودن سنش بالاست ولی هنوز مجبوره برا تامین مخارج زندگیش کار کنه ...

گفته بودن سالهاست هشتش گرو نهشه و زیر بارمخارج زندگی کمرش خم شده ولی هنوزغرورومردانگیش رو حفظ کرده ...

حتی گفته بودن نگاه به صورت سرخش نکنین ... با کمی دقت جای سیلی های روزگارکاملن پیداست ...

این گفته ها باعث شد اسمش توی لیست نیازمندای مسجد بره ...

و چه لذتی بالاتر که نیاز این افراد بدست تو وامثال تو حل بشه ...

زنگ خونه رو زدیم و وارد شدیم ...

خــونـــه...!!! 

مگه میشه به هر چهاردیواری گفت خونه ؟

 نمیدونم بیغوله چیه ، ولی اینم میدونم اونجائی رو که من دیدم خونه نبود ! ...از درودیوارش فقرمیبارید ...

توی حیاطی به وسعت یه اتاق خواب برا لحظاتی از خودم و آسایشی که داشتم شرمنده شدم ...

وارد اتاق شدیم . ظاهرن اتاق پذیرائی ! ولی در نگاه اول از اینهمه بهم ریختگی اتاق بدم اومد ...

درسته وضع خوبی ندارن ! ولی الان که میدونستن مهمون دارن ! لااقل اتاق رو مرتب می کردن !

آدم ، دختر دم بخت داشته باشه و اتاق پذیرائیش اینقدر نامرتب !

یه اتاق کوچیک ، بدون هیچ تزئینی ، و البته خیلی هم سرد ! یه پلاستیک بزرگ وسط اتاق ، روی فرش پاره و رنگ و رو رفته ای پهن کرده بودن . وسط فرش ، یه تشت کهنه و ترک خورده ای که با سیم ، درز اونو دوخته بودن ...

تشت حموم وسط اتاق پذیرائی !!!؟

پیش خودم حدس زدم حتمن قبل از اینکه ما بیائیم داشتن سبزی پاک میکردن ...

فکر کردم حتمن فرصت نداشتن تشت و پلاستیک زیرش رو بردارن !

به خودم گفتم سخت نگیر پیش میاد دیگه ...

بعد آهسته به دوستم گفتم مجید جان ، بهشون نگفته بودین میخوائیم بیائیم خونه شون!

قبل ازاینکه آقامجید حرفی بزنه ، شاید پیرمرد از نگاه های کنجکاو ما متوجه شد و بابت تشت حموم معذرت خواهی کرد وادامه داد :

راستش بارون ، اگه برا همه نعمت خداست برا ما عذابه !

بعد با دستش به سقف اتاق اشاره کرد و گفت : چند وقته سقف ریزش کرده و بارون که میاد ، اتاقمون میشه یه حوضچه ! خصوصن شبای بارونی تا صبح کار من و بچه هام اینه که تشت تشت آبو خالی کنیم که زندگیمونو آب نبره ...

دروغ چرا ، قبل از اینکه متوجه سقف بشم درک و فهم حرفای پیرمرد برام سخت بود ...

سقف رو برا پیدا کردن یه شکاف یا تَرَک کوچیک نگاه کردم ولی دایره ای دیدم دوبرابر گردی یه تشت حموم ...

آسمون خدا ، با همه ی نعمتی که برا همه داشت ، کاملن از توی سوراخ سقف پیدا بود .

تازه اون موقع موضوع رو متوجه شدم و بابت قضاوتی که چند لحظه قبل کرده بودم از خودم متنفر شدم ...

از اینهمه بیخیالی و بیخبری مردم از حال و روز همدیگه ، متنفر شدم ...

از کمک ناچیزی که برا زندگیش آورده بودیم متنفر شدم ...

از زمین و زمان متنفر شدم ...

از اینکه بلاتشبیه در نقش امام علی (ع) کیسه خرما بدوش ، داریم سعادت آخرت رو به بهای اندک میخریم از خودم متنفر شدم ...

از بیخبری اونائی که باید از حال و روز مردم باخبر باشن و خودشونو به بیخیالی زدن و شبها راحت میخوابن متنفر شدم ...

 

پیرمرد از روزگار گله ها داشت...از گرونی که نمیدونست علتش چیه و چرا هر روز بیشتر کمرشو خم می کنه !

از اینکه نمیدونست چرا همیشه ی خدا هشتش گروِ نُهِ شِه !

از اینکه دیگه روزگاری شده که با روزی ده هزار تومن هم زندگی نمی چرخه ...!

و من متعجب از سقف آمال و آرزوهای پیرمردی که هنوز ده هزار تومن براش اعتباری داشت ... روزی ده هـــــــزااااار تومن ...!

و من یاد دوستی افتادم که از یه شام خوردنش توی رستوران برام تعریف میکرد ... ! و چقدر هم سفارش میکرد که منم برم ! خیلی براش راحت بود بگه یه شام خوردیم صد تومن ...

- : البته فکرشو بکنی واقعن میارزید! جدن بهمون چسبید ! حتمن شما هم برید...

بیاد پسر حاجی افتادم که می گفت : قصد توهین ندارم ! ولی من ماهانه به اندازه حقوق شما ، پول آژانس و سیگار میدم ... شما چطور با حقوق کارمندی زندگیتونو اداره می کنید ...؟

به یاد اون گدائی افتادم که توی اتوبوس اومد و طلب کمک کرد و بعدشم گفت البته از حقوق بگیران انتظار کمک ندارم ! اونا از من محتاج ترند ...

به یاد اینهمه اختلاف طبقاتی ...

و البته بیاد اونائی که سر سجاده ی گرم و نرمشون با چه تضرعی از خدا میخوان :


اَللهُّمَ اَغنِ کُّلَ فَـقـیـــر

اَللهُّمَ اَشبِع کُّلَ جائِع

 

سلام دوستان عزیز   

به لطف عزیزی پامون باز شد توی جمع دوستان قدرتمند وبلاگی ... 

 

حالا ما کجا و اونا کجا بماند ... 

 

از من درخواست شده بود نوشته ای رو براشون بفرستم  

 

تا اگه مورد پسند واقع شد اونو منتشر کنند. 

 

فرستادم ...  

 

دوستان عزیزی که تمایل دارن میتونن اون نوشته رو در وبلاگ وزین و زیبای 

 

  " همساده ها " 

 

 مطالعه بفرمایند .