دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

آقای ایکــــــــــس ...!

نمازم که تموم شد مستقیم اومد سراغم ...

جَوون خوبیه و کارای مسجد اداره رو انجام میده . باهاش دست دادم و تقبل اللهی به هم گفتیم ...

خواستم برم که دیدم دستمو گرفت و شروع کرد به درد دل کردن ... از هر دری سخنی ...

از سختی های کارش و اینکه برا رسیدگی به مسجدی به این بزرگی خیلی دست تنهاست ...

از اینکه حق و حقوقش رو به تمام و کمال و به موقع نمیدن !

از اینکه ایشونو برا خدمت به مسجد استخدام کردن ولی ایشون ( البته برای رضای خدا !!! ) هرکاری که از دستش بر بیاد رو انجام میده ...

خادم مسجده ، ولی اذان هم میگه ، بین الصلاتین ، دعا هم میخونه ، گاهی اوقات بعد از نماز قرآن هم میخونه ... چراغها و بلندگو رو روشن و خاموش میکنه ، جارو میزنه ، برای پیشرفت اسلام حاضره آب حوض هم خالی کنه و بقول شاعر شیرین سخن ! سِّیِ دل همکارا خودشو تو گِل می پِلِکونه ...

خلاصه همونطور که من اونروز خسته شدم بس که گله و شکایت شنیدم ، دیگه نمیخوام شما رو خسته کنم ...

صحبتهاش به درازا کشید و من مونده بودم ، خدایا امروز چه تقبل االهی بود که گرفتارش شدم و مثه کَنه بهم چسبیده و به هیچ صراطی هم ، مستقیم نیست ...

خوو آخه اخوی ! اینهمه درد رو که نباید یه جا برا کسی تعریف کنی ! نمیترسی طرف غمباد بگیره و بیفته رو دستت ؟

حالا هی ایشون عرض میکرد ! و هی من نگاه به ساعتم ! که کارای اداریم مونده و الان مدیرمون میگه مگه یه نماز چقدر طول میکشه ؟

با هر جون کندنی بود طلسمو شکوندم و خودمو از چارچوب نگاهش خارج کردم و به سمت درِ مسجد حرکت کردم که یعنی دیگه باید برم ...

راه افتادم به سمت کفشام ! 

ایشونم همزمان با من کفشاشو پوشید ...

از درِ مسجد خودمو انداختم بیرون ...

 ایشونم چسبیده به من از همون در خارج شد ...

با یه آااااااااااه عمیق که از اعماق وجودم خارج شد ! بهش حالی کردم همه جا آسمون همین رنگه ، منم دلم خونه ، ولی چاره چیه ! باید سوخت و ساخت ...

با چشای نیم گردش گفت : مهنـــــــــــدس نفرماااااااااااائید ، حداقل دیگه همه میدونن آسمون شما ، خدارو شکر آبی ِ آبیه !

حالا نوبت من بود که با تعجب و چشای گرد شده ازش بپرسم :

-کی ؟ آسمــــون مـــــــن ؟

- بله ! آسمون شوما ... خدا خیرتون بده ، شوما توی خونه های سازمانی ، ماشینای آنچنانی ! همه جور امکانات رفاهی و تفریحی و زندگی ، از شیر مرغ تااااااااااا جون آدمیزاد ! ما که بخیل نیستیم ! خدا بیشتر بهتون بده ...


یه دفعه مثه کسی که یه سطل آب سرد روش بریزن و پشت بندش یه پسِ گردنی محکم هم بهش بزنن ! داشتم کله پا می شدم ! بهش گفتم : منو خونه ی سازمانی ؟منو ماشین آنچنانی ؟ مرررررد حسابی ، من الان بیست و هفت ساله تقاضای خونه ی سازمانی دادم ! دیگه کم کم توی نوبت دارم کَپک میزنم 

یارو با تعجب گفت : واااااااااا ! مگه شوما آقای ایکسX  نیستین ؟

گفتم : خدااا خیرتون بده ، نــه ! آقای ایکس کجاااااا و من کجا ! بنده آقای ایگرک Y هستم ...

طرف که معلوم بود وا رفته ، گفت : ببخشید ، راستش من تا حالا هر وقت شومارو میدیدم فکر میکردم آقای ایکس هستین ...


خدارو شکر درد دلهاش ختم به خیر شدن و این X نبودن بنده باعث شد که ما به خوبی و خوشی و خیلی راحت ، از هم جدا بشیم ...

ولی نکته ی زیبای قضیه اینجاست که فردا بعد از نماز که من فکر میکردم دیگه از ماجرای دیروز ، باهاش رفیق جینگ شدم ، رفتم بهشون تقبل الله بگم ، خیلی سرد و معمولی فقط بهم گفت : " قبول حق ! " و از کنارم رد شد ...

چراااا ؟

آخه من آقای ایکس نبودم که ...


و من موندم چرا ما آدمها ، روابط اجتماعیمونو بر اساس پارامترهایX   و Y  تعریف میکنیم !

روابط اجتماعی که سهله ! اکثر ماها ، روابط بینی و بین الهی مونو هم بر اساس همون پارامترها تعیین میکنیم ...

بعضی از روزها ، وقتی میرم مسجد میبینم حتی جایی برا کفشهامم نیست ، خودم به جهندم !

و اون روز ، روزیه که جناب مدیر عامل برا نماز ظهر تشریف آوردن مسجد ...   

مرغ تعاونی ...!!!

خسته و کوفته اومدم خونه ...

خانومم توی حیاط قدم میزد تا من برسم !

تعجب کردم ! آخه کمتر پیش میومد چنین استقبالی ازم بشه ، اونم توی درگاه ...

گفتم : خیره ؟ و البته چشای گرد شده ام ، تعجب و نگرانیمو نشون می داد !

میگه : خیره ! مگه خبر نداری ؟

میگم : معمولن هر خبری هست پیش شما خانوماست !

میگه : خودتو به اون راه نزن ! تعاونی اداره تون مرغ آورده . به هر نفر با دفترچه ، چهار تا مرغ میدن . از زنِ همساده شنیدم !

میگم : من که نشنیدم ! حالا یا آوردن و تموم شده ، یا تازه آوردن که عجله ای نیست ، بذار فردا میرم . امروز خسته ام ...

میگه : تعاونی تون که خیری برامون نداره ! حالا برو تا تموم نشدن ... ظاهرن دیروز آوردن ...

از خونه تا تعاونی اداره راهی نیست ... ولی چون خسته ام ، با بیحالی ، راهمو به سمت تعاونی کج میکنم ...

از دور میبینم که صفی در کار نیست  ! راستش احساس دوگانه ای بهم دست میده ! هم خوشحالم ، هم نگران ...

خوشحال از اینکه بالاخره یه جا ، نفر اول شدم ! و نگران از اینکه ، نکنه مرغ از قفس پریده و فریزرهای چند صد تنی تعاونی خالی شدن ...

میدونم خوشحال میشین اگه بشنوین هنوز مرغ از قفس نپریده و تونستم برا اولین بار نفر اول بشم ...

اما شرمنده ی اخلاق ورزشی تونم ! لامصب وقتی بخواد مرغ از قفس بپّره ، براش فرقی نداره زنده باشه یا مُرده ! ( ببخشید کشته !)

با استرسِ مردی که پشت درِ اتاق زایمان منتظر شنیدن خبر پدر شدنشه ! رفتم و دفترچه رو به مسئول تعاونی نشون دادم که بگم : منم زِ خوتونم ! منم سازمانیم ! حالا عایا مرغ گیرم میاد یا نه ؟

مسئول فروش ، نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت : تا حالا کوجا بودی ؟ خواب تشریف داشتین ؟

چشامو که از تعجب به اندازه ی یه گردو ، درشت شده بودن ، به زحمت نی نی کردم و گفتم : خوااااااااب ؟؟؟

مگه چند هفته است مرغ آوردین ؟

- همین دیروز !

- خب ، از دیروز تا امروز مرغا تموم شدن ؟

- خدا خیرت بده ! همون دیروز تموم شدن ... انشاالله نوبت بعد ...

نمیدونستم بخندم یا گریه کنم ... گریه ام از دست خالی م بود که باید به خانومم نشون میدادم ... ولی مگه چاره ای هم داشتم ... وقتی کف دست مو نداره خوو فایده ای نداره توش مو بکاری ... داره؟؟

رفتم و با شرمندگی دفترچه رو تحویل خانومم دادم و گفتم متاسفانه بیست و چهار ساعت دیر رسیدم ...

خانومم که خیلی تعجب کرده بود گفت : اشکالی نداره ، خدا بزرگه ...

راستش از اینکه خدا بزرگه شکی ندارم اما اشکالی نداره رو نمیتونستم هضم کنم ... یعنی چی ، اشکالی نداره ! نه دادی ، نه اعتراضی ...



فردا عصر که از سرِ کار برگشتم ، کلید انداختم و رفتم داخل خونه ... چائی آماده بود و خانومم داشت تی وی نگاه می کرد ...

طبق عادتِ نود درصد ما ایرانیا ، بی دلیل رفتم درِ یخچالو باز کردم که چشمتون روز بد نبینه ...

فَکَم با تمام اجزاء وابسته ش مثه لب و لوچه و دندونا و لثه ها اومد پایین تااااااااااااااا روی زانوهام ...

فکمو جمع و جور کردم و از عیال مربوطه که مثه شیـــر ! نشسته بود و تی وی نگاه میکرد پرسیدم اینهمه مرغو از کوجا آوردی ؟؟؟!!!

عیال مربوطه ! دستاشو پشت سرش قلاب کرد و با ادا گفت : از تعااااااونی تووووون !

- چطوررر ؟ اونا که گفتن نداریم !

-  بلـــــــــه ! ولی اینارو خانم همساده زحمت کشیدن و برامون گرفتن ...!

خااااانوم همــــــــسااااااده !!!؟؟؟ شوهر ایشون که همکارمون نیست ؟

- میدونم ، ولی ایشون با خانوم مسئول فروشگاه تعاونی تووووون ! دوست صمیمی هستن و برا همه ی همسایه ها مرغ گرفتن ، تازه به منم گفت اگه بیشتر هم بخوای برات می گیرم ... اونم بدون دفترچه !!!

*************************************************

  راستش من تو این فکر نبودم که بالاخره حق به حق دار رسید و منم با واسطه و بدون دفترچه ، به سهمیه ام رسیدم ! بیشتر تو این فکر بودم که حق ِعضویت من و صدها امثال منِ کارمند بدبخت توی صندوق تعاونی اداره ، باید خرج تهیه مرغ و تخم مرغ و برنج و لوبیا و هزار کوفت و زهرمار تعاونی بشه برای در و همسایه ای که اکثرن خودشون بقّالن و چقّال و هیچ ربطی به سازمان ما ندارن ... !!!؟؟؟

-  

القاعده ...!!!

رفتم توی اتاق همکارام ، با پدیده ی شگفت انگیزی مواجه شدم !

نیمه اسفند ماه و روشن کردن کولر گازی ؟!؟!

وقتی تعجبمو میبینن میگن آقا بهمن سخت نگیر ، هوا گرم شده !

میگم قبول ، شما درست میگید ! اتاق شما چلّه تابستون ! اصن خودِ خودِ شاخ آفریقا ! پَ چرا پنجره هارو باز کردین ؟

میگن : آخه دونفرمون گرمائیم و دونفرمون سرمائی ! پنجره هارو برا این باز کردیم ...

خودمو پررو کردم و گفتم : توی خونه تونم کولرو با پنجره ی باز روشن میکنید ؟

خودشونو مشغول کارشون کردن ! یعنی این فضولیا به تو نیومده ...


میرم وضو بگیرم ، دوتا از همکارا گرم صحبت ! و همزمان درحالی که شیرهای آب کاملن بازه ، دارن وضو می گیرن ...

حساب کردم تمام آب مورد نیاز وضوی یه نفر میشه یه لیوان ! و تمام آب وضوی این همکارا چیزی حدود شصت لیتر آب ...!!!

به شوخی بهشون میگم اگه من یه مرجع تقلید بودم ، فتوا میدادم مسلمونا بجای وضو با خاک تیمم بگیرن تا معضل کم آبی کشور برطرف بشه !

میزنن زیر خنده و میگن : آقا بهمن سخت نگیر ! اینقدرم کشور کم آبی نیستیم ! اینا میخوان آبارو به کشورهای عربی بفروشن ... !!! تازه فاضلاب که دیگه صرفه جوئی نداره ! داره ؟

فاضلابی که خودمون باید با دستگاه تصفیه ش بکنیم ، خودمون با پمپ ، فشارشو تامین کنیم ، بعد توی قبضامون پول آب تصفیه پرداخت کنیم ! این آب صرفه جوئی هم میخواد ؟

راستش وقتی حرفی منطقی باشه ، من یکی لال مونی میگیرم ...


همکاری داریم به شدت وسواس مسواک زدن داره ...

هر بار مسواک زدن ایشون ( طبق کرنومتر بنده ! ) حدود بیست دقیقه طول می کشه !!! ( بوخودا اغراق نمیکنم !)

خب ، اشکالی نداره یه ساعت مسواک بزنه ! اصلن حدیث داریم که نظافت از نشانه های ایمانه ...

اما مشکل من با ایشون اینه که در طول مدت مسواک زدن ، یعنی همون بیست دقیقه ، حتمن باید شیرآب با تمام فشار باز بمونه ... انگار صدای شُرشُر آب ، موزیک متن مسواک زدنشه !

بهش میگم عزیز دل برادر ! میشه جلو اسراف آب رو گرفت !

با دهن پر از کَف ، میگه : خــــودت ! تو خـــونه ی خــــودت ! اینکارو بکن ...

بعد پای حرف و حدیث که میشه ، همه میگیم فرنگی ها چقدر آدمهای بافرهنگی هستن !

-چرا با فرهنگند ؟

-آخه بلدن چطور زندگی کنن ...

-یعنی چی که بلدن چطور زندگی کنن ؟

-یعنی از هرچیزی به قاعده استفاده میکنن !!!

بهش میگم این یکی رو خوب اومدی ! اونا به قاعده ، ما هم درست مثه القاعده ؟؟؟

منظورمو نفهمید یا خودشو به اون راه زده !!!


  • بهش میگم میدونی مصرف انواع انرژیها تو کشورمون چقدر بی رویه و افتضاحه ؟
  • میدونی ایرانیا دو برابر متوسط جهانی آب مصرف میکنن !
  • میدونی کشور ما جزء مناطق نیمه خشکه و بارش سالیانه توی ایران 250 میلیمتره یعنی حدود یه سوم متوسط بارش جهانی ! ( میانگین بارش جهانی هرسال 800 میلیمتره !) و جالب اینه که سرعت تبخیر آب توی ایران چهار برابر بقیه ی دنیاست ...
  • میدونی ایران یکی از 25 کشوریه که در وضعیت بحران شدید آب قرار داره ؟
  • میدونی میزان تلفات آب تو کشورمون حدود 30 درصده ولی همین تلافات توی دنیا حدود 12 درصده !؟
  • میدونی تقریبا هیچ کارشناسی شک نداره اگه مشکل آب به زودی حل نشه ، هفتاد درصد مردم ما مجبور به ترک اینجا می شن . تالاب هورالعظیم ، دریاچه ارومیه و گاوخونی از بین رفتن . مشکل آب فقط مشکل آب آشامیدنی نیست ، کشاورزی ، هوا ، محیط زیست و تولید در همه زمینه ها نیازمند آبه .


  • بهش میگم فکر میکنی توی مصرف برق وضعمون خیلی بهتره ؟
  • هیچ میدونی متوسط مصرف سرانه برق خونگی توی ایران 2900 کیلو وات ساعته ولی متوسط مصرف جهانی زیر 1000 کیلو وات ساعته ؟ یعنی ما حدود سه برابر متوسط جهانی مصرف انرژی الکتریکی داریم ؟ بعبارت دیگه این حجم از تولید برق ، یه کشور 200 میلیون نفری رو جواب میده ؟
  • باور میکنی کشورمون نوزدهمین مصرف‌کننده برق جهان باشه و در ردیف 25 کشور پرمصرف برق جهان قرار داریم ؟
  • میدونی اگه تنها 10 درصد صرفه‌جویی برق خونگی داشته باشیم می‌تونیم با درآمد این صرفه‌جویی‌ها شش نیروگاه 800 مگاواتی در سال راه‌اندازی کنیم ؟


  • بهش میگم هیچ میدونی متوسط مصرف گاز ما ایرانیا چهار برابر متوسط جهانی و حدود 18 برابر ژاپن و سرانه مصرف گاز هر ایرانی 10 برابر مردم کشورهای اروپاییه ؟

داد میزنه میگه: بابا ولم کن ، اینا همه آمارهای الکیه ! اینا میخوان ملتو بچاپن !!!

اگه راست میگی برو به شهرداری بگو چرا چراغهای توی پارکهاش شب تا صبح و صبح تا شب روشنه ؟ چرا خیلی از چراغهای خیابونا بیست و چهار ساعته روشنه ؟ چرا به ما میگن لامپ ِکم مصرف استفاده کنید و خودشون لامپهای پرمصرف آنچنانی استفاده میکنن ؟


و من ، هاج و واج ! هنوز معتقدم که ما ، فرقی نداره ، ملت ، دولت ، مسئولین ، همه و همه ! مثه القاعده ، و کاملن بی نظم و قاعده و صد البته ندانسته و بی برنامه افتادیم به جون منابع کشورمون ...

آخه باور کردنی نیست کشور چین با جمعیتی حدود یک میلیارد و چهارصد میلیون نفر جمعیت به همون میزانی انرژی مصرف میکنه که کشور ما با جمعیتی حدود هفتاد و هفت میلیون نفر ...

خنده داره نه ؟ اون تتمه ی جمعیت چین ( بدون یک میلیارد ) حدود شش برابر ، و کل جمعیت چین بیست برابر جمعیت کشور ماست ... یعنی هر ایرانی برابر بیست نفر چینی انرژی مصرف میکنه ... 

به قول یه بنده خدائی ، یکی افتاده توی آب و داره غرق میشه و میگه " کمک ! کمک ! " ، اونوقت ما داریم ازش اصول دین می پرسیم و بهش تذکر میدیم که لطفن حجابت رو رعایت کن ! ریشت رو نزن حرامه ! چرا پیراهن آستین کوتاه می پوشی ؟

بابا جان! طرف داره غرق می شه ! داره می میره ، اونوقت شما ازش اصول دین می پرسید؟


 آب آب آب...!!! مشکل جدی کشور، بحران آبه ، شوخی هم نداره ، اگه حقیقت داشته باشه میگن هشت ساله که یه دوره ی سی ساله ی خشکسالی توی کشورمون شروع شده ...

اگه این حرف درست باشه خداااااااااا به دادمون برسه ...

 

کسی که مثل هیچ کس نیست ...

سلام بر دوستان عزیزم...


من خواب دیده ام که کسی می آید

من خواب یک ستاره ی قرمز دیده‌ام

و پلک چشمم هی میپرد

و کفشهایم هی جفت میشوند

و کور شوم

اگر دروغ  بگویم

من خواب آن ستاره ی قرمز را

                    وقتی  که خواب نبودم دیده ام

 

 کسی میآید

    کسی میآید

         کسی دیگر

                کسی بهتر

                    کسی که مثل هیچکس نیست، 

                                  مثل پدر نیست ، 

                                        مثل انسی نیست ،

                                              مثل یحیی نیست ، 

                                                    مثل مادر نیست

    و مثل آن کسی است که باید باشد

و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است

و صورتش

از صورت امام زمان هم روشنتر

و از برادر سیدجواد هم

که رفته است

و رخت پاسبانی پوشیده است نمیترسد

و از خود سیدجواد هم که تمام اتاقهای منزل ما مال اوست نمیترسد

و اسمش آنچنانکه مادر

در اول نماز  و در آخر نمازصدایش میکند

یا قاضی القضات است 

یا حاجت الحاجات است 

و میتواند

تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را

با چشمهای بسته بخواند

و میتواند حتی هزار را

بی آنکه کم بیآورد از روی بیست میلیون بردارد

و میتواند از مغازه ی سیدجواد ، هرچه که لازم دارد ، جنس نسیه بگیرد

و میتواند کاری کند که لامپ "الله "

که سبز بود : مثل صبح سحر سبز بود .

دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان

روشن شود

آخ ....

چقدر روشنی خوبست

چقدر روشنی خوبست

...

و من چقدر از همه ی چیزهای خوب خوشم  میآید ...

 

کسی میآید

        کسی میآید

                کسی که در دلش با ماست ، 

                                  در نفسش با ماست ، 

                                                    درصدایش با ماست 

 

 

کسی که آمدنش را

نمیشود گرفت

و دستبند زد و به زندان انداخت

کسی که زیر درختهای  کهنه ی  یحیی بچه کرده است

و روز به روز بزرگ میشود، بزرگ میشود

کسی که از باران ، از صدای شرشر باران ،

 از میان پچ و پچ گلهای اطلسی

 

کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی میآید

و سفره را میندازد

و نان را قسمت میکند

و پپسی را قسمت میکند

و باغ ملی را قسمت میکند

و شربت سیاه سرفه را قسمت میکند

و روز اسم نویسی را قسمت میکند

و نمره ی مریضخانه را قسمت میکند

و چکمه های لاستیکی را قسمت میکند

و سینمای فردین را قسمت میکند

درختهای دختر سید جواد را قسمت میکند

و هرچه را که باد کرده باشد  قسمت میکند

و سهم ما را میدهد

من خواب دیده ام ...


" فروغ فرخزاد "