دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

و شب ادامه دارد...

این مطلب را از وبلاگ خانم مولا آورده‌ام به این امید که گرهی از مشکلات دردمندی باز بشود...



و شب ادامه دارد...

کسی به فکر گل‌ها نیست
کسی به فکر ماهی‌ها نیست
کسی نمی‌خواهد باور کند
که باغچه دارد می‌میرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده‌است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می‌شود... ، 
"فروغ فرخزاد"

دو روز است از بُغضی سرشارم و می‌دانم با نوشتن آن می‌توانم کمی آرام شوم. ضمن آنکه با نوشتن موضوع ممکن است راهی جلوی چشمانم باز شود.
چند ماه پیش در خیریۀ کوچک‌مان، به فریاد مادری رسیدیم که می‌خواست از فرط بدهکاری و گرفتاری‌های بعد از ورشکستگی، یکی از کلیه‌هایش را بفروشد و سعی کردیم بی تفاوت نمانیم. با کمک یک بنیاد خیریه‌ی دیگر، دستش را با کمک نیکوکاران مهربانی که همیشه بفکر دیگرانند، گرفتیم. بنیاد، اول با بدهکارانش صحبت کرد تا از سود طلب‌هایشان بگذرند و هنوز هفتصد میلیون از قرض ماند.
این زن کارگاه کوچکی در تهران داشت که در آن کفش تولید می‌کرد، زن بیکاره و یا بیعاری نبود. اما با شروع تحریم‌ها دیگر وارد کردن مواد اولیه‌ی ساخت کفش غیر ممکن شد و... بقیه را خود بخوانید... داستان تازه ای نیست که این دولت بی لیاقت به سر یکی و دوتا خانواده نیاورد.
دو سه ماه پیش بدون اینکه به کسی رجوع کند، یکی از کلیه‌هایش را فروخته و مقداری دیگر از بدهی‌هایش را صاف کرده است. اما حالا در وضعیت بسیار بدیست و راه به جایی ندارد. باز از ما کمک خواسته.
هر چه به این دسته از مردم فکر می‌کنم، خودم را سر جای آنها می‌گذارم و نمی‌دانم اگر من بودم چه می‌کردم؟
دراین‌مورد بخصوص از نظر مالی در چنان وضعیتی نیستم که بخواهم به تنهایی کمکش کنم، اما نمیتوانم هم بخودم بگویم: این وظیفه دولت است نه مردم. چون می‌دانم باوجودی‌که اولین و آخرین مورد نیست، دولت اگر می‌خواست غلطی بکند، تا بحال کرده بود.
فکر کردم اینجا بنویسم، شاید کسانی باشند که بتوانند و بخواهند به این مادر و دختر کوچولو کمک کنند. او باید تا دو هفته‌ی دیگر، یک بدهی صد میلیون تومانی را بپردازد یا به زندان برود.
یا شاید نیکوکارانی را بشناسند که به آنها این نوشته را نشان بدهند. اگر مدرکی لازم بود می‌توانم در اختیارشان بگذارم.
در پناه حق


ایراندخت


بعد از خواندن خاطره‌اش، ذهنم بشدت درگیر شده است. درگیر او و خاطرات شیرینی که از او دارم. یک هفته است که خواب و خوراک از من گرفته شده و موبایل به دست، منتظر فرصت مناسبی هستم. تا همین یک ساعت قبل تردید داشتم اما بالاخره تردید را کنار می‌گذارم و مثل گذشته‌های خیلی دور می‌گویم«هرچه بادا باد» تماس می‌گیرم.

- خانم ایراندخت؟

با متانت جوابم را می‌دهد. ضربان قلبم کمی تندتر می‌شود. باورم نمی‌شود بعد از اینهمه سال، همان صدای بچگانه و ظریف را داشته باشد. سعی می‌کنم به خودم مسلط بشوم.

- شماره‌تونو از تو گروه واتساپ برداشتم.

حرفم را تکرار می‌کند«از تو گروه واتسآپ؟ مگه منو می‌شناسی!؟»

چند تک سرفه می‌کنم و تند و سریع می‌گویم« نه.»

دروغ می‌گویم. دلم می‌خواهد راستش را بگویم اما به نظر این دروغ برای شروع بد نباشد. قبل از اینکه حرفی بزند می‌گویم«هفتۀ قبل تو گروه خاطره‌تون رو خوندم. ماجرای زیر آوار ماندن‌تون و تلاشتون برای زنده ماندن... چه خاطرۀ وحشتناکی.»

نفس عمیقی می‌کشد و حرفم را قطع می‌کند«مهم نیست آقا. اون شب هم اگه حرفی زدم به اصرار بچه‌های گروه بود.»

قبلا توی گروه گفته بود تمایلی به یادآوری خاطرات گذشته ندارد و من نمی‌دانستم به چه روشی او را به گذشته ببرم. گذشته‌ای که زیر و رو کردن آن برای من خیلی مهم بود. کمی مکث می‌کنم و ادامه می‌دهم«واقعا یه نفر پاهاشو  رو سینه‌تون گذاشته بود و...»

عصبانی می‌شود«آقای محترم، میشه حرفای خودمو برام تکرار نکنی؟»

نمی‌دانم چرا، ولی می‌گویم«نه!» شاید چون دنبال بهانه‌ای هستم که با او حرف بزنم.

«پس قطع می‌کنم و دیگه هم مزاحم نشید.»

توی سال‌هائی که او را ندیده‌ام اصلا تغییر نکرده است، یک‌دنده و لجوج. قبل از اینکه ارتباط را قطع بکند با عجله می‌گویم«پروین خانم»

صدایم به طرز مسخره‌ای می‌لرزد. بعد از سال‌ها، دوباره او را با نام کوچکش صدا می‌زنم. او، حرف نمی‌زند اما صدای نفس کشیدن‌هایش شبیه کسی که دارد خفه می‌شود توی گوشم می‌پیچد. تند و با صدا.

من هم سکوت کرده‌ام اما من خوشحالم که توانسته‌ام میخ‌کوبش بکنم. حداقل تا همین لحظه. کمی بعد صدای لرزانش را می‌شنوم«شما کی هستی؟ اسم منو از کجا میدونی؟» از تُن صدایش متوجه تعجب و عصبانیت او می‌شوم. نباید اسم کوچکش را صدا می‌زدم. اما حالا که زدم، باید اعتمادش را جلب بکنم.«خانم ایراندخت؛ من یه دوست خیلی قدیمی‌ام که تازه توی گروه شما عضو شده» آهی می‌کشم و ادامه می‌دهم«شایدم یه دوست فراموش شده برای شما.» خانم ایراندخت سکوت می‌کند. خیلی دلم می‌خواهد ذهنش را بخوانم. شاید به حرف‌هایم فکر می‌کند، شاید هم به گذشته‌ها. نمی‌دانم. اما احساس می‌کنم بیشتر باید توضیح بدهم. به طرف پنجره می‌روم. آنرا باز می‌کنم. سرتاسر کوچه را نگاه می‌کنم. کاملا خلوت است. سرفه‌ای می‌کنم و ادامه می‌دهم«اون‌موقع -چهل سال قبل- پونزده سالت بود. مدرسۀ میهن درس می‌خوندی. خونه‌تون نزدیک مسجد ِ...»

فریاد می‌زند«آقا خواهش می‌کنم.» و این بار من هستم که گوشی به دست میخ‌کوب می‌شوم« میشه منو به اون سال‌های نکبت نبرین؟»

باز به در بسته‌ برمی‌خورم. شبیه کسی که التماس می‌کند اما با فریاد می‌گویم« حتی کنجکاو نمیشی بدونی من کیم؟»

نفس عمیق و پرصدائی می‌کشد.«من گذشته‌ام رو پاک کردم آقا.»

احساس می‌کنم با یک غریبه حرف می‌زنم. غریبه‌ای آشنا. با کسی که نمی‌خواهد به گذشته برگردد. اما من مذبوحانه تلاش می‌کنم به هر قیمتی شده، او را به سمت گذشته بکشانم.

-«ولی خاطرۀ اون شبتون...»

حرفم را تائید می‌کند:« میدونم. اما یادآوری اون روزا، خصوصاً اون بعد از ظهر لعنتی، همیشه حالمو بد می‌کنه. باور کنید دست خودم نیست.» ضمن همدردی با او، با شک و تردید درخواستم را مطرح می‌کنم:

-« اگه ناراحت نمیشی یه بار دیگه، اون حادثه رو باهم مرور بکنیم.»

مثل گذشته‌ها که وقتی چیزی می‌خواستم التماسش می‌کردم بلافاصله می‌گویم:« خواهش ‌می‌کنم.»

نفس عمیقی می‌کشم و منتظر عکس‌العملش می‌مانم. انگار موش دیده است. جیغ می‌کشد. عصبانیت در صدایش موج می‌زند« آخه چرا باید این کار احمقانه رو بکنم؟»

دلیلش را نگویم ممکن است ارتباط را قطع بکند. می‌گویم.«آخه کسی که اون بعد از ظهر لعنتی، جفت پا روی سینه‌ات ایستاده بود و نمی‌ذاشت نفس بکشی؛ متاسفانه من بودم.»

پروین سکوت می‌کند. سکوت طولانی او نگرانم می‌کند اما جرات حرف زدن هم ندارم. بالاخره سکوت را می‌شکند« تو کی هستی؟»

و من بعد از سال‌ها، به آرزوی قلبی‌ام می‌رسم. به این که به او بگویم برخلاف تمام شایعات، من در اسارت شهید نشده‌ام. به او بگویم سال‌هاست برای زنده بودن به سختی جان کنده‌ام و ذره ذره شهید شده‌ام تا همین امروز که به او برسم و به او بگویم که هنوز عکس کوچکش را دور از چشم همه، نگاه داشته‌ام. به او بگویم هنوز هم خوابش را می‌بینم. خواب می‌بینم با چادر گل گلی از کنارم رد می‌شود و آهسته نامه‌ای کف دستم می‌گذارد. نامه‌ای که فقط یک جمله دارد. «بهرام دوستت دارم.» نامه‌ای که هزار هزار بار آن را خوانده‌ام. به او بگویم...

به او چه بگویم!؟ با عجله خودم را معرفی می‌کنم «پروین خانم؛ من کسی هستم که چهل سال برای پیدا کردنت به هر جائی سرک کشیده.  من کامرانی هستم. بهرام کامرانی.»

فامیلم را زمزمه می‌کند. «کام را نی. نمی‌شناسم.»

خنده‌ام می‌گیرد. بیشتر از خنده، از دست و پا چلفتی بودنم عصبانی می‌شوم. می‌گویم«حواسم نبود. سی ساله فامیلمو عوض کردم. در واقع باید می‌گفتم تیرچه سیاه هستم.»

این اسم لعنتی، این تیرچۀ سیاه بخت، اگر به یادش مانده باشد چه شوری به پایان زندگیم بدهد و اگر فراموشم کرده باشد... جیغ کوتاهی می‌کشد. ایمان دارم که موش ندیده است.« بهرام... پسر فاطمه خانم!؟»

لبخند می‌زنم و نفسم را بشدت بیرون می‌دهم.«هوووووف...» و او با ذوق بچه‌گانه‌ای ادامه می‌دهد«مگه میشه فراموشت بکنم آقا بهرام.؟»

خوشحال می‌شوم. خوشحال‌تر از آنچه فکرش را می‌کردم و می‌پرسم.«پروین خانم، چی شد گمت کردم!؟ شما که اردوگاه جنگ‌زده‌ها بودین؟»

صدایش پر از غصه می‌شود. غصه‌ای که مثل گذشته‌ها، هنوز هم می‌تواند قلبم را مچاله بکند«آقا بهرام، تو گمم نکردی؛ من بعد از اون حادثه برا همیشه، از شهر رفتم. آخه بجز عمو کسی دیگه برام نمونده بود. رفتم تبریز.» بعد صدایش آرام می‌شود و با شرم خاصی ادامه می‌دهد«تو هم که رفتی جبهه و دیگه برنگشتی.»

تمام دوندگی‌های یک جوان هیجده ساله که تنها عشق زندگیش را گم کرده بود به یادم آمد و ناخودآگاه به جنگ لعنت فرستادم.

او هم حرف مرا تکرار می‌کند«لعنت به جنگ» می‌پرسم «حالا حاضری برام تعریف بکنی؟ ماجرای اون روز رو می‌گم. با جزئیات؟»

صدایی شبیه ضربه زدن، توی گوشم می‌شنوم. حالا دیگر صدای نفس کشیدن‌های پروین هم شنیده نمی‌شود. با تعجب به صفحۀ موبایل نگاه می‌کنم.«لعنت به مخابرات...»

****

«بهرام... بهرام تیرچه سیاه... چقدر تو اردوگاه به بهونه‌‌های مختلف همدیگه رو می‌دیدیم.» مادرم همیشه می‌گفت«دختر، خوبیت نداره اینقدر در ِ چادر میشینی؟ مردم برامون حرف در میارن.» و من به عشق دیدن بهرام، بی‌خیال نصیحت‌های مادر، ساعت‌ها کتاب به دست، به بهونۀ درس خوندن، در ِ چادر قدم می‌زدم تا بهرام بیاد. بهرامی که بعد از اون روز لعنتی، هرگز دیگه اونو ندیدم. و حالا بعد از چهل سال، اومده و جزئیات اون حادثۀ لعنتی رو می‌خواد؟ حادثه‌ای که کابوس هر شبم بوده و تا همین امروز نتونستم فراموشش بکنم؟  همونطور که بهرام رو نتونستم فراموش بکنم؟

به خودم می‌آیم. تا کسی نیست باید به او زنگ بزنم. بعد از سال‌ها کابوس و سکوت، احساس می‌کنم دوباره غدۀ توی گلویم در حال بزرگ شدن است. غده‌ای قدیمی و کهنه. و حالا کسی پیدا شده که می‌توانم بار این غصه را با او شریک بشوم. احساس می‌کنم کسی غیر از خودم، انگشتم را روی شماره‌اش می‌گذارد. تماس برقرار می‌شود. صدای آرام او با گفتن" پروین خانم" به من آرامش می‌دهد.

«آقا بهرام، دلم می‌خواد برات حرف بزنم» و بی‌اختیار اشک از گونه‌هایم سرازیر می‌شود و در حالی که سعی می‌کنم با آستین پیراهنم اشک‌هایم را پاک بکنم شروع می‌کنم به حرف زدن. مگر بهرام چه می‌خواهد؟ لحظه لحظۀ آن روز را و من از لحظه‌ای می‌گویم که نزدیک غروب، توی راه‌پلۀ پشت بام بودم. همان زمانی که نوری خیره کننده‌تر از نور خوشید چشمانم را بشدت آزار داد، بی‌اختیار چشمانم را بستم و کمتر از یک ثانیه زمین و زمان بهم دوخته شد. از لحظه‌ای می‌گویم که دستی مرا بلند کرد در حالی که احساس می‌کردم هیچ اختیاری از خودم ندارم، از ترس و دلهرۀ خودم می‌گویم در حالی که توی هوا می‌چرخیدم و روی تلی از خاک، وسط حیاط خانه پرتاب شدم. از لحظاتی که بین زمین و زمان رها شده بودم و هیچ حسی نداشتم بجز یک گیجی و گنگی غیرقابل تصور. از لحظه‌ای که تمام خاطرات زندگیم پاک شدند و نمی‌دانستم کی هستم، کجا هستم و چرا دنیا به یک‌باره برایم تیره و تار شده بود. از خاکی که بر سرم ریخته ‌شد و ریخته می‌شد و هر لحظه احساس می‌کردم بیشتر و بیشتر زیر انبوهی از خاک مدفون می‌شوم. از اینکه راه نفس کشیدنم بسته و بسته‌تر می‌شد. از دست و پا و بدنی که مثل یک جنازۀ در قبر توان حرکت نداشتند. از مادرم که توی آشپزخانه غذا می‌پخت و نمی‌دانستم او در چه حال و روزی است. حتماً او هم مثل من زیر آوار مانده است. از این فکر، در آن لحظات تنهائی و مرگ و تلاش برای زنده ماندن، به وحشت افتادم. از پدرم که وقتی از کنار در ِ حمام رد می‌شدم با صدای زیبا و دلنشینش آواز می‌خواند و من صدای آوازش را حتی توی راه پله هم می‌شنیدم و حالا صدای او هم قطع شده بود. در آن لحظات، تنها امیدم پدرم بود اما وقتی فکر کردم او هم زیر تلی از خاک مدفون شده است بیشتر به وحشت افتادم. از پروانۀ کوچولو، عزیز دردانۀ خواهر، که توی اتاق مشق می‌نوشت. از صدای همهمه‌ای که بالای سرم شنیدم و نور ضعیفی از امید که به قلبم تابیده شد. از فشاری که از هجوم جمعیت بر سر و صورتم وارد می‌شد. از لحظات سخت جان کندن با کمترین هوائی که به زحمت به ریه‌هایم وارد می‌شد. از آخرین لحظه و آخرین نفس‌ها و اینکه چقدر نفس کشیدن برایم دردناک و سخت شده بود. حتی از آرزوی کشیدن یک نفس عمیق هم برای بهرام گفتم. از کسی گفتم که روی سینه‌ام ایستاده بود و پا روی زمین می‌کوبید که اینجا وقتتان را تلف نکنید، این خانه خالی است. از خاکی که به دهنم می‌رفت وقتی پایش را با عصبانیت به زمین می‌کوبید و از اینکه سعی می‌کردم تمام توانم را توی صدایم جمع بکنم و فریاد بزنم« من اینجا هستم. زیر پای شما. من زنده‌ام.» فریاد بزنم «پدر و مادر و خواهر کوچکم، آنها هم زیر آوار هستند.» اما صدائی از گلویم خارج نمی‌شد. از شنیدن صدای نوجوانی که قسم می‌خورد کسی توی این خانه است و به اصرار او با اولین خاک‌برداری گوشۀ لباسم پیدا شد. از زمانی که دست گرمی پایم را لمس کرد و من زیر انبوه خاکی که توی دهانم رفته بود زار زار گریه کردم...

صدای گریۀ آرام بهرام مرا متوجه حال خودم می‌کند. سکوت می‌کنم. احساس می‌کنم بعد از سالیان سال، راه نفس کشیدنم باز شده است. احساس سبکی خاصی پیدا می‌کنم. بهرام بعد از کمی که آرام می‌شود می‌گوید:«پروین جان، اون روز من نگهبان مسجد نبودم و نمی‌دونستم شما از اردوگاه به خونه برگشتید. فرصتمون هم برا خاک‌برداری خیلی کم بود...»

فقط یک جمله به بهرام می‌گویم«کاش به حرفت گوش می‌دادن و خونۀ ما خاک‌برداری نمی‌شد.»

بهرام در حالی که هق‌هق می‌کند می‌گوید«لعنت به جنگ که یه بعد از ظهر لعنتیش همه‌چیزو ازم گرفت.»

من هم آهسته‌تر از بهرام می‌گویم«لعنت به جنگ که توی همون بعد از ظهر لعنتیش همه‌چیز منو هم ازم گرفت.»

صدایی شبیه ضربه زدن توی گوشم می‌شنوم. نگاهی به صفحۀ موبایل می‌کنم. باز هم ارتباط قطع شده است...