دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

مانیا

وقتی از اتاق فرمانده خارج شدم حالت تهوع داشتم و نفسم بالا نمی‌آمد. بی اعتنا از کنار سرباز مسلحی که جلوی اتاق ایستاده بود گذشتم. تنها کاری که در آن لحظه آرامم می‌کرد را انجام دادم. چشم‌هایم را بستم و دهانم را باز کردم. چه گفتم را یادم نیست اما آخرین جمله‌ای که با صدای بلند فریاد زدم را خوب به یاد دارم. با تمام توان فریاد زدم:

-«لعنت به شما و جنگ‌تون.»

چاره‌ای نداشتم. باید تلافی می‌کردم و دست روی نقطه ضعف فرمانده می‌گذاشتم. کسی که هر روز صبح برای سربازانش آرزوی مرگ می‌کرد. صدای فرمانده از پشت سرم، توی راهرو پیچید. مو به تن آدم سیخ می‌شد:

-«جلوی این خائن رو بگیرید.»

ضربۀ محکمی وسط کمرم خورد و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی چشم باز کردم در اتاقکی تنگ و تاریک بودم. سربازی دریچۀ کوچک کشوئی در ِ اتاقک را باز کرد. نگاهی کرد و آهسته گفت:

-«ارزش داشت؟»

منتظر پاسخ من نماند و گفت:

-«اصلاً  ارزش نداشت.»

و رفت. چشم‌هایم را بستم و به کسی فکر کردم که با چشم‌هایش نگاه سرد و سیاهم به زندگی را عوض کرد. کسی که باعث شد سر از این اتاقک تاریک در بیاورم.

غروب اولین روز پاییز بود که برای اولین بار او را دیدم. غروبی سرد و دلگیر از سالی نحس و شوم. زمانی که ژولیده و خسته با کوله‌ای بر دوش، کلید انداخته پا به درون خانه گذاشتم. زیر تک درخت ِ خرمالوی ِ پیر ِ بی‌ثمر ِ خانۀ پدری نشسته بود. تا حالا او را ندیده بودم، اما در همان نگاه اول محو زیبائی او شدم. میان سایه‌روشن نور ضعیفی که از لابلای شاخه‌های درخت به چهره‌اش می‌تابید شبیه نقاشی زیبائی شده بود. بلند شد. اندامی کشیده و موزون داشت. موهائی طلائی و صاف، کشیده تا انحنای کمر. مثل آدم‌های عقب افتاده نگاهش می‌کردم. با خودم گفتم:

-«این دختر توی خونۀ ما چکار می‌کنه؟»

لبخندی زد و نگاهش را از من دزدید. چشمانش شبیه نقاشی‌های مینیاتور بود، کشیده و خمار. آرام و نرم سلام کرد. با شنیدن صدایش انگار که از خواب بیدار شده باشم، قلبم شروع به تپیدن کرد. خواستم جوابش را بدهم، نتوانستم. کلاه را از سر برداشته، کوله را روی زمین انداختم. کنجکاوانه نگاهم کرد. تپش قلبم بیشتر شد. کلاه را دور انگشتم چرخاندم:

-« تا حالا شما رو ندیده بودم.»

نفس عمیقی کشیدم. با حرکتی نرم، چتر موهایش را از روی چشمانش کنار زد:

-« منم همینطور. ولی اسمتونو شنیده بودم.»

کلاه در یک پیچش تند ِ دور انگشتم، روی زمین افتاد:

-« از کی؟»

صورتم شبیه یک علامت سوال شده بود. با دست به داخل اتاق اشاره کرد. به مادرم که در حال سجدۀ نمازش بود.

تعجبم بیشتر شد. کلاه را از روی زمین برداشتم و اسمش را پرسیدم. آرام گفت:

-« مانیا»

قیافۀ آدم‌های متفکر را گرفتم. چند بار مانیا را زیر لب زمزمه کردم. تا حالا چنین اسمی نشنیده بودم.

-«اونوقت؛ مانیا یعنی چه؟»

خجالت کشیدم. احساس کردم شبیه بازجوها هستم. برگی از شاخۀ درخت جدا کرد. نزدیک بینی‌اش گرفت. نفس عمیقی کشید و گفت:

-« به زبون مادری‌مون یعنی نگاه ماه.»

با تعجب گفتم:

-«مادری‌مون!؟» و به طرف مادرم برگشتم که سلام نماز را داده بود.

 -«عمه جان؛ چشمتون روشن.»

مادر میان چارچوب در ایستاده بود. گره چادر را از دور سرش باز و چادر را با دو دست از دو طرف کشیده، بعد آهسته و با ریتم خاصی دست و پایش را به خلاف هم بالا و پائین برده و کِل می‌کشید و بعد از هر کِل، به زبان لری آواز می‌خواند. مادر از چند روز قبل می‌دانست به مرخصی می‌آیم. دوستم به او گفته بود.

توی آشپزخانه از مادر پرسیدم:

-«کیه!؟»

مادر چشمکی زد و گفت:

-«شیرینی آشتی کنونه!»

این پاسخ بیشتر گیجم کرد:

-«آشتی کنون کی؟»

با صدای بلندی که مانیا هم بفهمد گفت:

-«حالا نظرت چیه!؟»

و به سمت مانیا اشاره کرد. از حقۀ مادرانۀ او غافلگیر شدم. احساس کردم تمام حسم به مانیا را می‌داند. لپش را کشیدم و با صدای بلندی گفتم:

-«دست پختت حرف نداره.»

و چشمکش را به خودش برگرداندم. مادر که رودست خورده بود با کفگیر به پس گردنم زد:

-«حداقل وقتی دروغ میگی چشاتو ببند.»

دیس برنج را از دستش گرفتم و به طرف سفره رفتم.

طبق معمول کمی بعد از شام صدای خر و پف مادر که بلند شد، تلویزیون را خاموش و روبروی مانیا نشستم. زیبائی خیره کنندۀ مانیا به حدی بود که تا اذان صبح از هر دری با او حرف زدم و بین آن همه حرف، فهمیدم چرا به مادرم می‌گوید عمه. می‌گفت:

-«من نوۀ دائی ابراهیمت هستم.»

و من به یاد کسی افتادم که ده‌ها سال، مادرم می‌گفت او برادر من نیست و حالا، شاید از برکت جنگ، مانیا خبر از آشتی این خواهر و برادر می‌داد.

حضور مانیا در خانه، تمام نقشه‌های یک هفته مرخصی‌ام را به هم زد. دیدار دوستان و پیگیری چند کار عقب افتاده که هیچ، حتی برای خرید دو قرص نان هم از خانه خارج نمی‌شدم. با حالتی که انگار بغض کرده باشد پرسید:

-«بازم میری جبهه؟»

کلاه سربازی که گوشۀ اتاق افتاده بود را نشانش دادم و گفتم:

-«به زور می‌برن.»

مانیا برخلاف انتظارم با صدای بلند خندید و با این خنده، دنیا برایم رنگ و معنای دیگری پیدا کرد. اما همین رنگ و معنای جدید با رسیدن به پایان مرخصی، مثل برگ‌های سبز درختان، کم‌کم رنگ می‌باخت و من باید شبیه برگ زردی از شاخۀ سبز امیدم جدا می‌شدم.

صبح روز جمعه، سنگین و خسته از خواب بیدار شدم. مادر سفره انداخته بود و من زیر نگاه‌ کنجکاو او لقمه از گلویم پایین نمی‌رفت. مانیا سر به زیر، روبرویم نشسته و با لبۀ سفره بازی می‌کرد. مادر سکوت را شکست:

-«رضا؛ این‌دفعه برگشتی می‌خوام دامادیت رو ببینم.»

به یکباره زیر دلم خالی شد. زیر چشمی نگاهی به مانیا انداختم، گونه‌هایش قرمز شده بود و من سکوت کردم.

با بوسه بر قرآن، از زیر آن گذشتم. بار سوم مادر انگشت دستش را گاز گرفت:

-« آب نیاوردم.»

و رفت که ظرف آبی بیاورد. احساس کردم فیلمی است که دوباره آن را می‌بینم.

من... کوله‌ای سنگین جلوی پایم روی زمین، مانیا در همان قاب زیبا، زیر درخت پیر خانه، روبرویم ایستاده، این بار پاهایم توان رفتن نداشتند. دلم نمی‌خواست اما باید می‌رفتم. کلاهم را دور انگشتم چرخاندم و گفتم:

-«مانیا»

با همان چشم‌های خمار نگاهم کرد. پرسیدم:

-«دوباره می‌بینمت؟»

سرش را پایین انداخت. چتر موهای طلائی‌اش صورتش را پوشانده بود. برگی از درخت، که به نرمی بین دو انگشتش گرفته بود را بو کشید و آهسته گفت:

-«امیدوارم.»

صدایش می‌لرزید. باز هم زیر دلم خالی شد. به زور لبخندی زدم و گفتم:

-«بی انصاف، لااقل بگو حتماً»

سرش را بالا آورد. بدون اینکه موهایش را کنار بزند گونه‌هایش را دیدم. خیس بودند. با نوک انگشتم خیسی گونه‌هایش را گرفتم و گفتم:

-«مانیا، یه چیزی بگم؟»

سرش را تکان داد. دندان‌هایم را به هم فشردم و گفتم:

-« دیگه شعار جنگ تا رفع فتنه، حالمو به هم می‌زنه.»

و بدون خداحافظی، کوله‌ام را روی شانه‌ام گذاشتم و آهسته و آرام از چارچوب در خارج شدم. صدای خش خش برگ‌های زرد پاییزی زیر قدم‌های سنگین من روی سنگ‌فرش کوچه، غم‌انگیزترین آهنگ را می‌نواختند. صدای ریختن آب آمد. برگشتم. مادر گوشۀ چادر ِسفید گلدارش را بین دندان گرفته و با دست برایم دعا می‌خواند.

تا پادگان، هزار بار مُردم و زنده شدم. بین راه، تصمیم خودم را گرفتم. باید برمی‌گشتم. باید به همه می‌گفتم من مرد جنگ نیستم. با ورود به پادگان، بجای رفتن به آسایشگاه به دفتر فرماندهی رفتم. به زور و التماس وارد اتاق فرماندهی شدم. به احترام پا کوبیدم و درخواستم را مطرح کردم:

-«فقط چند روز مرخصی!»

فرمانده حتی نگاهم نکرد. با نوک خودکار راه خروج را نشانم داد. التماسش کردم:

-«قربان، تورو خدا، مشکل دارم.»

با صدائی گرفته و ترسناک فریاد زد:

« مشکل داری؟ احمق؛ نمی‌بینی صدام تا کجا اومده؟»

اصرار و التماس فایده نداشت. بدون اینکه پا بکوبم از اتاق خارج شدم. حال خوبی نداشتم. سرم گیج می‌رفت. داشتم خفه می‌شدم. هرچه از دهانم در آمد گفتم و با خشم فریاد زدم"لعنت به شما و  جنگ‌تون" و حالا توی تاریکی بازداشت موقت، تاوان پس می‌دهم.

دادگاهی نشدم. اما خیلی زود به جبهه اعزام شدم و آنها نمی‌دانستند یک عاشق، چقدر عاشق تنهائی شب‌های پر ستارۀ بیابان است. شب‌هائی که در پهن‌دشت آسمان دنبال ماه ِ خودم می‌گشتم.

خیلی از شب‌ها زیر نور ماه برای مانیا نامه می‌نوشتم. هر بار دو نامه. نامۀ اول را تحویل پست می‌دادم که بدست مادرم برسد و نامۀ دوم را تحویل یکی از دوستان می‌دادم. روز بعد دوستم وارد سنگر می‌شد و فریاد می‌زد:

-«برادر رضا، بازم نامه داری.»

و من با صحنه‌سازی، نامه را از دستش می‌قاپیدم، گوشۀ دنجی پیدا کرده، آن را می‌خواندم و اشک می‌ریختم.  

وقتی بعد از هفته‌ها با مرخصی‌ام موافقت شد در آخرین نامه به مانیا نوشتم:

-«مانیا جان؛ عشق اولین و آخرینم، دوست دارم وقتی برمی‌گردم زیر درخت خرمالوی خونه‌مون منتظرم باشی.»

و از لحظۀ حرکت از جبهه تا رسیدن به خانه هزار بار پاسخ مانیا را که نوشته بودم"رضا جان، عشق اولین و آخرینم؛ زود برگرد، قول میدم زیر درخت خرمالوی خونه‌تون، منتظرت باشم." را می‌خواندم و آهسته اشک شوق می‌ریختم.

غروب به نزدیک خانه رسیدم. آخرین غروب سرد و دلگیر پاییز و شب یلدا. محله خلوت بود. انار خریدم. به خودم گفتم:

-«یلدا بدون انار و مانیا یلدا نیست.»

وقتی به خانه رسیدم در زدم. مطمئن بودم مانیا در را باز می‌کند. برای آرام کردن تپش قلبم چند بار سینه‌ام را ماساژ دادم. استرس داشتم، که طبیعی بود. ولی اینکه کسی در را باز نمی‌کرد طبیعی نبود. به اطراف نگاه کردم. هوا سرد بود و کسی در کوچه تردد نمی‌کرد. دوباره و سه باره در زدم. هر بار محکم‌تر. صدای پائی از پشت در آمد. مادرم بود. محکم در آغوشم گرفت. بدون اینکه کِل بکشد. سراغ مانیا را نگرفتم. اما قلبم روشن بود گوشه‌ای قایم شده است.  

موقع بوسیدن مادر متوجه لباس سیاه او شدم. با حالت اخم پرسیدم:

-«خیر باشه.»

مادرم دوباره خودش را در آغوشم انداخت و این‌بار بجای کِل، ضجه کشید. میان ضجه‌هایش اسم مانیا را شنیدم. دلم ریخت. شانه‌هایش را گرفتم و پرسیدم:

-«مانیا چی؟»

بین هق‌هق گریه‌هایش ماجرای تلخ مانیا را در دو جملۀ کوتاه تعریف کرد. سقوط از کوه.

-«کی!؟»

-«یه هفته بعد از برگشتش به خرم‌آباد.»

مادر با همین خبر وحشتناک و در حالی که شانه‌هایش بشدت تکان می‌خوردند مرا تنها گذاشت و رفت.

از همانجا توی حیاط، نامه‌هایم برای مانیا را گوشۀ اتاق دیدم. کوله از دستم افتاد. زیر تک درخت ِ خرمالوی ِ پیر ِ بی‌ثمر ِ خانۀ پدری نشستم. بدون مانیا.

صدای خش خش برگ‌های زرد پاییزی زیر قدم‌های سنگین مادرم، غم‌انگیزترین آهنگی بود که برای من نواخته می‌شد.  

نظرات 8 + ارسال نظر
غزل مرادی جمعه 19 آبان 1402 ساعت 06:18

قلب من با خوندن این داستان هزار تکه شد. قلم تون مانا.

سلام خانم مرادی بزرگوار
خوشحالم دوباره شما رو اینجا می‌بینم.
و متاسفم که باز هم تلخ نوشتم.

لیدا سه‌شنبه 9 آبان 1402 ساعت 19:16

چه پایان تلخی

خودم هم متاسفم که اینقدر این داستان پایان تلخی داشت...

نسرین دوشنبه 1 آبان 1402 ساعت 11:14 https://yakroozeno.blogsky.com/

مثل همیشه فضا سازی خوب و عالی اما کل داستان زیادی کوتاه شده بود بنظرم.
مرده شور هر جنگی رو ببرن

ممنون و سپاسگزارم بانو

نسرین جمعه 28 مهر 1402 ساعت 17:47 https://yakroozeno.blogsky.com/

سلام
من روز اول کامنت نوشتم ولی نیستش!
چندبار هم سر زدم ببینم جواب چی نوشتین اما خبری نیست که نیست

سلام نسرین بانوی گرامی و همیشه همراه.
واقعاً نمی‌دونم این بلاگ اسکای چه موقع دست از این سرقت‌های گاه و بی‌گاهش برمی‌داره.!
متأسفانه کامنتی از شما دریافت نکردم و هر چند بی‌صبرانه چشم‌انتظار نظرات ارزشمند شما بودم اما آن را به حساب مشغله‌هاتون گذاشتم.
در هر صورت شما همیشه و در همه حال برای من عزیز و قابل احترام هستید.

آسو سه‌شنبه 25 مهر 1402 ساعت 17:44

اندازه کافی روزگارمون تلخ هست لطفا نویسنده جان تلخ ننویس

باور کنید تلاش می‌کنم تلخ ننویسم.
اما بقول شاعر:
از کوزه همان برون تراود که در اوست...

مرآت دوشنبه 24 مهر 1402 ساعت 15:49

سلام کاش می شد هر چه که افکار ما را تحت الشعاع قرار می ده از ذهن پاک کرد

چقدر خوشبختم که دوستان عزیز و بسیار گرامی و قدیمی هنوز این خانه و کاشانه را به یاد دارند.
سلام مرآت بانوی عزیز و بزرگوار،
در عین این‌که حرف شما را قبول دارم ولی گاهی همین خاطرات به ظاهر تلخ مثل قهوه‌ای بسیار تلخ، شیرینی خاص خودشان را دارند.

سمیرا چهارشنبه 5 مهر 1402 ساعت 11:17

وای چقد بد چرا پایان همه قصه ها تلخه شیرینی کنید خوشحال بشیم

سلام دوست خوبم سمیرا خانم عزیز و گرامی
حرف شما کاملا درست و منطقیه.
اما هر چه اطرافم رو نگاه میکنم بجز تلخی و غم نمی‌بینم.
واقعا متاسفم که تلخی‌های من کام شما رو هم تلخ کرد.
امیدوارم منو ببخشید.

شادی دوشنبه 3 مهر 1402 ساعت 08:02 http://setarehshadi.blogsky.com/

چقدر زیبا و لطیف و تلخ و جانسوز، جنگ و زشتی هایش، زیبایی مانیا و عشق پاک آن دوران، نامه های به خود و .... همه و همه خیلی خوب و روان ساخته و پرداخته شده اند. ممنون از شما به خاطر این داستان زیبا و روح نواز.

سپاس بانو
شما هم چه زیبا و مختصر و بسیار دلنشین داستان را توصیف کردید.
ممنون که وقت با ارزشتون را صرف خواندن داستان‌های من می‌کنید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد