این مطلب را از وبلاگ خانم مولا آوردهام به این امید که گرهی از مشکلات دردمندی باز بشود...
کسی به فکر گلها نیست
کسی به فکر ماهیها نیست
کسی نمیخواهد باور کند
که باغچه دارد میمیرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کردهاست
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود... ،
"فروغ فرخزاد"
دو روز است از بُغضی سرشارم و میدانم با نوشتن آن میتوانم کمی آرام شوم. ضمن آنکه با نوشتن موضوع ممکن است راهی جلوی چشمانم باز شود.
چند ماه پیش در خیریۀ کوچکمان، به فریاد مادری رسیدیم که میخواست از فرط بدهکاری و گرفتاریهای بعد از ورشکستگی، یکی از کلیههایش را بفروشد و سعی کردیم بی تفاوت نمانیم. با کمک یک بنیاد خیریهی دیگر، دستش را با کمک نیکوکاران مهربانی که همیشه بفکر دیگرانند، گرفتیم. بنیاد، اول با بدهکارانش صحبت کرد تا از سود طلبهایشان بگذرند و هنوز هفتصد میلیون از قرض ماند.
این زن کارگاه کوچکی در تهران داشت که در آن کفش تولید میکرد، زن بیکاره و یا بیعاری نبود. اما با شروع تحریمها دیگر وارد کردن مواد اولیهی ساخت کفش غیر ممکن شد و... بقیه را خود بخوانید... داستان تازه ای نیست که این دولت بی لیاقت به سر یکی و دوتا خانواده نیاورد.
دو سه ماه پیش بدون اینکه به کسی رجوع کند، یکی از کلیههایش را فروخته و مقداری دیگر از بدهیهایش را صاف کرده است. اما حالا در وضعیت بسیار بدیست و راه به جایی ندارد. باز از ما کمک خواسته.
هر چه به این دسته از مردم فکر میکنم، خودم را سر جای آنها میگذارم و نمیدانم اگر من بودم چه میکردم؟
دراینمورد بخصوص از نظر مالی در چنان وضعیتی نیستم که بخواهم به تنهایی کمکش کنم، اما نمیتوانم هم بخودم بگویم: این وظیفه دولت است نه مردم. چون میدانم باوجودیکه اولین و آخرین مورد نیست، دولت اگر میخواست غلطی بکند، تا بحال کرده بود.
فکر کردم اینجا بنویسم، شاید کسانی باشند که بتوانند و بخواهند به این مادر و دختر کوچولو کمک کنند. او باید تا دو هفتهی دیگر، یک بدهی صد میلیون تومانی را بپردازد یا به زندان برود.
یا شاید نیکوکارانی را بشناسند که به آنها این نوشته را نشان بدهند. اگر مدرکی لازم بود میتوانم در اختیارشان بگذارم.
در پناه حق
با درود و سپاس بهمن گرامی