دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

تا کی...!!!؟

صدای زنگ تلفن بدنمو به رعشه میندازه! حتمن بازم خودشه!

گوشی رو برمیدارم. بله درسته! بازم خودشه...! خدایا چی از جونم میخواد؟ آخه اینائی رو که میگه چه ربطی به من داره؟ من چکاره ی مملکتم...؟

البته شاید هرکی جای من بود، اونم توی اون شرایط سنی، از این تماسهای وقت و بیوقت، کلی هم خوش بحالش میشد...! ولی یکی از نگرانی های هر روز من تا مدتها، که نمیدونم به چه دلیل، زنگ اون تلفن لعنتی قطع شد، همین تماس های گاه و بیگاه " او " بود...

-اَلـُـــــــــوو...

- بله بفرمائید.

-برادر! عرض کوچیکی داشتم!

-خواهش میکنم خواهر. بفرمائید. به گوشم!

-یه ایراد اساسی داشتم به برنامه هاتون!

- ایراد اساسی؟ به دیده منت، هر ایرادی که باشه... چرا که نه. از خدا هم میخوایم کسی ایراد کارمونو بهمون بگه و ماهم البته در حد توانمون رفعش میکنیم...

تازه انقلاب پیروز شده بود و ما همگی سرمست باده ی پیروزی بودیم! که جنگ ناجوانمردانه ای برعلیه ما شروع شد. از طرفی حجم وسیعی از کارهای نکرده از دوران مبارزه روی زمین مونده بود وهر کسی در حد توان و استعدادش داوطلبانه و بدون چشمداشت مادی! گوشه ای از کارو گرفته بود.

همه ی اونائی که تا چند ماه قبل پشت میزهای چوبی مدارس، الفبای زندگی رو می آموختند، به ناچاردرس و مشق رو رها کردن و بجای میز و نیمکت، سنگر! بجای قلم، اسلحه، و بجای مدرسه و دانشگاه، راهی جبهه های جنگ شدن...

مداد چوبی و نرم از دستای مردونه ی بچه ها افتاد و اسلحه ی فلزی و گرم! توی دستاشون جای گرفت... از این ببعد سیاه مشق بچه ها با خون گرم و قرمز نوشته میشد...

چاره ای نبود...! شد آنچه نباید میشد...

موشک و بمب و خمپاره هائی که بعنوان سهمیه ی روزانه ی شهرمون در لیست نیروهای عراقی با اسم " الف دزفول " برامون ارسال میشد! و از طرفی عدم تخلیه ی کامل شهر از مردم بیگناه و بی پناه، مسئولین جنگ رو به فکر چاره انداخت...:

چطور میتونیم حملات هواپیماهای عراقی رو قبل از هر اقدامی به اطلاع مردم برسونیم؟

چاره ی کار یک مرکز اطلاع رسانی گسترده بود...

بلندگوهای مساجد!؟

نه... جوابگو نیست...!

اعلام حمله ی هوائی توسط بلندگوهای سیاردر سطح شهر...؟

بیفایده است...!

رادیو...؟

آره! رادیو... بهترین گزینه برای اعلام شرایط بحرانی و خطرناک به مردم، رادیوست...!

" علامتی که هم اکنون میشنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است و معنی و مفهوم آن اینست که حمله ی هوائی انجام خواهد شد. محل کار خود را ترک  و به پناهگاه بروید. "

اما شهرما که رادیو نداره...؟

و این نیاز، باعث شد که شهرما، شهررکوردار حملات هوائی، زمینی و موشکی عراقی ها! صاحب رادیو شد... رادیوئی جوان با نیروهائی جوان...! و من نیز یکی از اون نیروها...

 

-راستشو بخوای، من یکی از شنونده های پروپاقرص و همیشگی برنامه های شما هستم.

- باعث افتخاره. چه خدمتی میتونم بکنم؟

-راستش برنامه هاتون خیلی خوب و آموزنده است، چه اونائی که در رابطه با جبهه و جنگه، چه اونائی که در مورد شهدا و خونواده ی شهداست و چه برنامه های طنز و سرگرمیتون، خصوصن اعلام آژیر خطر و اخبار جنگ... ولی اصلن مسائل شرعی رو توی برنامه هاتون رعایت نمیکنید و این منو عذاب میده؟ آخه برادر من ! انقلاب نکردیم که بازم مسائل طاغوتی توی رادیومون پخش بشه! بازم خوبه که هر روز داریم شهید میدیم! هر روز داریم بمبارون میشیم! یعنی انگار هیچی به هیچی!

 *************************

( یاااا ابالفضل...!) ما و مسائل غیر شرعی؟ ما و طاغوت؟ ما و پایمال کردن خون شهدا؟استغفرالله...!!!

مائی که خودمونو در خط مقدم جبهه ی فرهنگی این شهر میدونیم؟ مائی که میز کارمون رو با سنگر جبهه ها مساوی میدونیم؟ مائی که میکروفون برامون حکم ژ3 و آرپی جی رو داره...؟ با همون قدرت و تاثیر...! شاید هم بیشتر...! مائی که زیر گلوله های توپ و بمبارونهای هواپیماهای عراقی دست از آرمانهامون برنمیداریم؟ مائی که هدفمون حفظ و گسترش آرمانهای امام و شهداست؟ ما و مسائل غیر شرعی؟

تذکرش مستقیم به بُرجکم خورد! عرق کردم...!

( اگه ایرادش درست باشه؟ اگه حرفش منطقی باشه، با چه روئی به بقیه بگم زدیم جاده خاکی...؟)

به تته پته افتادم. با کلی شرمندگی و خجالت، ازش معذرت خواهی کردم و توضیح بیشتری خواستم...:

-خواهر من، امیدوارم اشکالات کارمون رو تذکر بدی و ببخشی! میدونی ما یه مشت جوون تازه کار و نابلد هستیم! اگه راهنمائیهای شما و امثال شما نباشه ممکنه خدای نکرده راهمون به بیراهه کشیده بشه! پس خیلی خوشحال میشیم افراد متعهد و مسئولی مارو نقد­ و راهنمائی بکنن... حالا هم سراپا گوشم و منتظر توضیحاتتون...

تا اینا رو گفتم، جونم به لبم رسید... ولی باید میگفتم... باید از مجموعه ی رادیو و تلاش های مخلصانه و شبانه روزی بچه های رادیو دفاع میکردم و باید بعنوان پیش درآمد ازایشون هم تشکر میکردم...

-راستش برادر! همونطوری که عرض کردم برنامه هاتون خیلی عالیه ولی متاسفانه وقتی متنی رو میخونید و میخواهید فاصله ای بین دوتا متن بدین، موسیقی پخش میکنین...! همه میدونن گوش دادن به موسیقی توی اسلام حرامه و این برازنده ی یه رادیوی انقلابی نیست! اونم رادیوئی که دم از جبهه و جنگ و شهدا میزنه...!

-.......................... (( سکوتِ من...! سکوتِ طولانی من...!!! ))

-اَلُـــــــــو...! گوش میدین؟

-بله گوش میدم ! کاملن دارم گوش میدم...! ( ولی کاملن گوش نمیدادم...! حالم از خودم بهم میخورد...!)

ولی خواهرمن! یعنی شما میفرمائید یه ریز مطلب خونده بشه؟ بدون نفس کشیدن! بدون استراحت دادن به گوینده!؟ یا حتی به گوش مردم؟

-نه! من کی این حرفو زدم! من میگم موسیقی پخش نکنید!

-خب! بسیار خوب! آهنگ یا بقول شما موسیقی پخش نکنیم. میشه بفرمائید حد فاصل بین دو برنامه چی پخش کنیم که خدارو خوش بیاد؟

-پرسیدن نداره... همه ی ما مسلمونیم و به قرآن اعتقاد داریم. چی بهتر از قرآن! وقتی مطلبی تموم شد بجای آهنگهائی که پخش میکنید چند آیه از قرآن پخش کنید. هم فاصله ایجاد شده و هم به مردم، خصوصن به برادرامون توی جبهه آرامش میده...

-خوااااااهر من! اینو میدونی که ارزش قرآن خیلی خیلی بیشتر از اینه که اینجا ازش استفاده ی ابزاری بشه؟ یعنی قرآن بشه فاصله پر کن مطالب برنامه های ما؟ تازه مگه رادیوی ما با رادیوهای دیگه فرق میکنه؟ مگه نمیبینی رادیوی تهران هم موسیقی پخش میکنه؟ ضمنن همه ی آهنگهائی که ما پخش میکنیم حماسی و رزمیه! دقیقن همینارو موقع عملیات از رادیو و تلویزیون پخش میکنن... یه چیز دیگه: یعنی اگه اینکار غیر شرعی و خلاف دین بود، فکر نمیکنی خیلی زودتر از شما، امام جلوی اونو میگرفت؟

-من نمیدووووونم... فقط میدونم گوش دادن به موسیقی در اسلام حرامه و شما باعث و بانی این کار خلاف شرع و فعل حرام هستین...!

-خواهر من، چرا تهمت میزنی؟ فعل حرام کدومه؟ خلاف شرع کجا بود؟ ووالله ، به پیر! به پیغمبر! به خود شهدا قسم، اینا آهنگهای طاغوتی به اون منظوری که شما منظورتونه نیستن! اینا همش یا سرودهای انقلابی ان ، یا آهنگهای مارش نظامی! یعنی خواهر من، خمینی ای امام، آمریکا آمریکا ننگ به نیرنگ تو، خلبانان ملوانان و ده ها سرود دیگه طاغوتین...؟

(( و من درگیر پارادوکسی عجیب و مضحک...!!!: دهن به دهن شدن با یه جوون! ( اون موقع بیست سالم بود!!!) اشکال شرعی نداره؟ حرام نیست؟ خلاف شرع نیست؟ خمینی ای امام خلاف شرعه؟ ))

ظاهرن قصد پیاده شدن از خر شیطون رو نداشت... به هیچ صراطی هم مستقیم نبود... حرف همون بود که فرموده بود... هرچیزی که ریتم داشت از نظر ایشون حرام بود...! )

-خواهر من! یه پیشنهاد دارم. به نظر من، شما بعنوان یه شنونده ی دائمی و پروپاقرص! که من به شخصه ازتون تشکر میکنم! میتونی وقتی مطلبِ گوینده تموم شد، قبل از اینکه موسیقی پخش بشه بلافاصله صدای رادیو رو کم کنی و بعد از چند لحظه دوباره صداشو بیشتر کنی...

-لازم نیست اینو به من یاد بدین! خودم اینکار رو میکنم ولی متاسفانه خیلی از وقتها تا صدای رادیو رو زیاد میکنم میبینم مطلب بعدی شروع شده و کلی از مطلب رو از دست دادم ...!

( یااااااخدااااااا...! چقدر مطالب رادیوی ما مهم شدن و خودمون بیخبریم...!!! )

 ************************* 

یادش بخیر... اون روز که نتونستم اوشونو قانع کنم هییییچ ... روزهای بعد هم که تماس میگرفت بازم نتونستم اوشونو قانع کنم، بازم هییییچ ... راستش هیچوقت نتونستم اوشونو قانع کنم... هیچوقت...!

سالها گذشت... سالها...کمی کمتر از چهار دهه...!

اما...!!!

هنوز افکار اوشون به همون شکل و شمایل! البته یه کم شکیل تر!

به همون غلظت! شاید غلیظ تر!

به همون تندی! نه... تندتر!

و به همون تعصب! خیر! متعصبانه تر!

و اینبار نه از طرف یه دختر بچه ی خام و احساسی...! بلکه از طرف بعضی از اندیشمندان قوم...!

 توی جامعه ی ما جاری و ساریه...!!!

هنوز تنها نگرانی بعضی­ ها ریتم و آهنگه...!

هنوز مهمترین مشکل و معضل اجتماعی جامعه ی ما، یا شاید یکی از مشکلات و نگرانی ها، موسیقیه...!

هنوززززززز.....

یعنی قرار نیست...!!!

آخه تا کی...؟ 

مهر و محبت...

سلام دوستان و همراهان عزیز و گرامی

مهربانو خانم عزیزمثل همیشه مهربانی کردهاینبار اما، از طرف مهربانوئی دیگر از خیل عظیم مهربانان کشور عزیزمون ایران...

به لینک زیر برید و خودتون رو از لذت یک کار خیر و خداپسندانه محروم نکنید...

هر سفر بزرگی با یک قدم کوچک شروع میشه... یک " یا علی"کافیه...

سعادتمند کسی که در این سفربزرگ، خودش رو با بقیه ی خیّرین همسفر و همطراز کنه...

بقول معروف: هم اینک منتظر یاری سبزتان هستیم...


بجنبید تا درهای مهر و محبت بسته نشدن...

جادو...!!!

چند وقت پیش وبلاگم رو باز کردم و درد دلی از دوست گرامی و ندیده ام " باران " عزیز رو دیدم. درد دلی از دردهای مبتلا به جامعه ی با فرهنگ ما...

فرصتی برای انتشار اون دست نداد تااااا الان... بهتره بخونید و خودتون قضاوت کنید...( ممنون از باران عزیز که اینجا رو خونه ی خودش میدونه و مطالب زیباشون رو برامون میفرسته) ضمنن ممنون میشم که خود ایشون پاسخگوی کامنتهای دوستان گرامی باشن.


==*==*==*==*==*==*==*==*==*==*==*==*==*==

شما به دعا، تصحیح میکنم به جادو جنبل اعتقاد دارید؟

من یکی که ندارم...

دو سال پیش تازه رفته بودم سرِکار. مدیر سالن، یه دختر سی و پنج شش ساله بود. اوایل خیلی صمیمی نبودیم اما کم کم سفره دلشو پیشم باز کرد. یکی دو ماه بعد از استخدامم سر ظهر بود گفت: میای با هم بریم بنزین بزنیم و بعد از موافقت من و کمی آرا ویرا کردن راه افتادیم.

تو صف پمپ بنزین از ماشین پیاده شد و دیدم از خانمی یه بسته کوچیک گرفت... دلشوره گرفتم! یا قمر بنی هاشم! این چیه دیگه؟ نکنه معتاده!!!!!

نپرسیدم و اونم نگفت بسته چی بود و برگشتیم سالن. رسیده نرسیده رفت آشپزخونه و درو بست اما بوی آتیش سالن رو برداشته بود و پشت بندش هم بوی اسپند... خدااااااا حالا من چکار کنم یعنی این دختره معتاده...!؟

خلاصه چند روز گذشت و اتفاقی افتاد که خانم ایکس با گریه و زاری گفت: نامزدش سرد شده و میخواد با دعا به عبارتی همون جادو جنبلِ خودمون پسره رو جادو کنه که باهاش ازدواج کنه. کلی حرف تو گوشش خوندم که با جادو جنبل چیزی درست نمیشه اما مگه به خرجش میرفت...

از لابلای حرفاش فهمیدم هشت میلیون فقط برای دعا داده توی یک سال و حتی فلان رمال ناکجا آباد هم براش دعا پست کرده!

یه روز دیدم با دو تا قفل بزرگ اومد سالن. گفتم اینا چیه؟ گفت: بپوش بیا بریم جایی... گفتم کجا؟ گفت: پیش دعا نویس! گفتم بسم الله، تا الان از راه دور بود حالا حضوری شده...؟ کم کم پیش بری خودتم اینکاره میشی ها ...!!!

سرتون رو درد نیارم. رفتیم و نشستیم و خانومه هم با لهجه غلیظی حرف میزد که باید چهار دنگ حواستو میدادی تا متوجه بشی چی میگه. بعد از کلی ورد و دعا و خط خطی کردن پارچه و کاغذ و دو تیکه چوب انداختن و روی قفلا چیزی کشیدن گفت برو که تا ماه دیگه عروس میشی!!!!

والا گذشت ماه ها و من عروس شدن تو این خانوم ندیدم و مث اینکه خانوم رمال مال اشتباه به عرض اجنه رسوندن و بدتر جناب نامزد جان رو فراری دادند و رفت که پشت سرش رو هم نگاه نکنه و من و خانم ایکس بعد از کلی کاغذ دود کردن و تخم مرغ و کوزه سوزوندن و کاغذ چال کردن و تو آب انداختن نشستیم به حساب کردن پول های بی زبونی که برای دعا دادند...

بعلهههه دوازده میلیون!!!!!

حالا جدی من از شما میپرسم میشه با جادو جنبل مهر و محبت خرید! نه، خب اصلا به من بگید میشه با جادو جنبل شووووووهر!!! شوهری که الان خشک سالیش اومده رو به دست آورد!!!!!؟

خیلی مَردی...!!!

تقدیم به بچه های عزیزم، که ماحصل عمر بی حاصلم هستند...!

 

-اوووووووووووووووم ...!!!

-فرزااااااااد! مرض نگیری، چکار داداشت داری؟

-اوووووووووم...!!!

-فرررزاااااااد! مگه با تو نیستم؟ مگه نمیگم دعوا نکنین؟

-اوووووم...!!! ( و صدا قطع شد...!!! )

خسته از شیفت شبکاری و به ناچار توی اتاق، مشغول تعمیر یخچال بودم. کولر آبی هم چند هفته­ ای بودکه دل و دماغ کار کردن نداشت و توی اون جهنم جنوب! دل به کار نمیداد! درهاشو باز کرده بودم که بعد از تعمیر یخچال برم سراغش...

بس که ذهنم درگیر مشکل یخچال بود فقط صداهای مبهمی از توی حیاط به گوشم میرسید...:

" اوووووووووم...!"

ذهنم بی اجازه ی جسمم جستی زد و رفت به سالهای دور... خیلی دور...!!! به سالهائی که نه بچگی کرده بودم و نه با خواهر برادرام، برادری! به اندازه ی انگشتان دستهام خواهر و برادر داشتم، اما فقط داشتم... همین!

برای همین هم به خودم گفتم: چیکارشون داری؟ بچه ان! بذار با هم بازی کنن. بذار خوش باشن و بزنن توی سر و کول همدیگه! تا چشاشونو هم بذارن این دوران خوش هم تموم میشه و گرفتاریهای زندگی، خودشو نشون میده! بد طوری هم نشون میده! چه فرداهائی بیاد که اینقدر گرفتار زندگی و مشکلاتش بشن که متوجه نشن حتی باهم برادرن... یادشون نیاد که کمی اونطرف تر، کسی هست که باهاش برادری کردن! یادشون نیاد که در نبود هم، لباسهای همو بو میکردن و دلتنگ هم میشدن! عینهو خودم! عینهو خیلیا ! مگه خودم الان گرفتار زندگی و روزمَرِّگی هاش نشدم؟ مگه خودم الان سال تا سال از برادرام بیخبر نیستم...؟

مادرا هم که همیشه بیخودی شلوغش میکنن... هی نکن بکن...! بکن نکن...!

و خانومم توی حیاط مشغول شستن لباسها. اونم شاید درگیر همین افکار...

ولی چرا همه جا ساکت شده؟ پس اونهمه جنب و جوش بچه ها چی شد؟ نکنه فرزاد بلائی سر داداشش آورده؟

آچار به دست اومدم توی حیاط. بیخیال، دنبال ردی از بچه ها! همزمان با من، خانومم برگشت که ببینه چرا بچه ها ساکتن؟

با هم صحنه ای دیدیم که هر دومون دو عکس العمل متفاوت از خودمون نشون دادیم...!

خانومم با هر چه در توان داشت جیغ کشید... من به خانومم نگاه کردم و به حسین که پشت به ما، کنار کولر ایستاده بود...!

خانومم با دستای کاملن خیس و کف صابونی، مثل یه ببر درنده از جاش بلند شد و به طرف حسین خیز برداشت... دقیقن خیز برداشت... یه خیز مادرانه! خیز مادری که جگرگوشه اش رو در خطر ببینه! حرکتی که ذره ای از عظمت اونو شاید یه دوربین بتونه ثبت بکنه:

حســـــــــــــییییییین...!

و من؛ مات و مبهوت... خدایا چی شده؟ فقط فرصت کردم با چشمام، دورخیزِ خانومم رو دنبال کنم و او، دقیقن مثل یک ماده ببر! خودشو به حسین رسوند و از پشت سر، اونو بغل کرد... حسینی که دستاش به بدنه ی کولر قفل شده بودن و جسم بی جونش آویزون به کولر بود...!

تازه من از فکر و خیالات دور و دراز بچگی نکردن های خودم خارج شدم و فهمیدم چه خاکی به سرم شده...! حسینم با پاهای کوچولو و ظریفش به زحمت خودشو به لبه های کولر رسونده و با آب داخل حوضچه کولر بازی میکرده که متاسفانه پمپ آب میفته توی آبِ کولر و همه ی بدنه ی کولر برقدار میشه...!!!

تو نگو اون موقع که طفلک من ناله میکرده، تحت فشار برق گرفتگی بوده و منِ بیفکر! فکر میکردم داره بازی میکنه...

من توی شوک بودم که دیدم خانومم حسین رو بغل کرد که از کولر جداش کنه، ولی چون دستاش خیس بود، خودشم برق گرفت...! خانومم از شدت برق گرفتگی، پرت شد وسط حیاط!

دیگه فکر کردن جایز نبود! اینکه حالا چکار بکنم؟ اینکه در چنین شرایطی برم فیوز برق رو قطع بکنم! اینکه برم دنبال یه وسیله ی عایق تا بتونم حسین رو از برق جدا بکنم! اینکه درِ خونه رو باز کنم و از مردم کمک بخوام! اینکه حسینم داره از دستم میره! اینکه اگه منم برم جلو، همون بلائی سرم میاد که سرِخانومم اومد! اینکه وااااااااای خدایا، خودت کمکم کن... مگه بعد از حسینم زندگی ارزشی هم داره؟ اینکه دیگه نفهمیدم چی شد، چشامو بستم و آچار رو از دستم انداختم و رفتم سراغ حسین. با دوتا مشت گره کرده زدم زیر بغل های کوچولوی حسین و با تمام قدرتم اونو به سمت خودم کشیدم...

نمیدونم چقدر فشار آوردم که دستای قفل شده ی کوچولوی حسین رو از لبه های کولر جدا کردم ولی همینو میدونم که هر چی بود جدا شد. رها شد...!

حسینو از کولر جدا کردم و توی بغلم گرفتم... اما چه حسینی؟ یه حسینِ بی جون و بی حرکت! عین چوبِ خشک! با چشمائی گرد و بی حرکت ! بدون پلک زدن! بدون نفس کشیدن!

خدایااا... حسین نفس نمیکشه! تکون نمیخوره! حتی ناله نمیکنه...!

حسینم رفت! ناجوانمردانه رفت! بی دلیل! به خاطر سهل انگاری من! منی که آب و برق رو در اختیار بچه ام گذاشته بودم...

-خدایا! اینکارو بامن نکن! بدبختم نکن! سیاه بختم نکن! حسینمو بهم پس بده! هر چی رو میخوای ازم بگیر الا بچه هام... خدایا یه امتحان سخت تر ازم بگیر! اما این امتحان رو ندید بگیر...

اولش خانومم به حسین نگاه کرد وقتی دید از بچه مون فقط یه جنازه روی دستم مونده صدای جیغش بلندتر شد...:

حســـییین...! حســـییینم! خـــداااااااااااا! حســـییینم ! خـــداااااایــااااااا.....

خانومم توی سر و صورتش میزد و صداش مثل انفجار گلوله ی توپ، توی خونه و کوچه، گوش فلک رو کر میکرد...

روز بدی بود. خیلی بد! کوچه شلوغ بود! خیلی شلوغ! همسایه مون عزادار بود. زن و دخترش توی سفر سوریه تصادف کرده بودن و تازه از سر مزار اومده بودن! و من نگران از اینکه مردمِ توی کوچه، با شنیدن صدای خانومم چی فکر میکنن؟ نکنه فکر کنن دعوامون شده؟ نکنه فکر کنن دارم زنمو میزنم!

تنها جائی که این فکر احمقانه ی " الان مردم چی فکر میکنن " توی زندگی به دردم خورد همون روز بود!!!

به خاطر آروم کردن خانومم، دستهامو بشدت تکون دادم و سر خانومم داد زدم : چته؟ چرا داد میزنی؟ طوری نشده...! ( ولی دلم مثل سیر و سرکه میجوشید! آخه بدبختی قیافه ی نحسش رو بهم نشون داده بود! )

اونقدر تکونهائی که ناخواسته به دستهام و به حسین میدادم زیاد بودن که یه دفعه دیدم حسین از اعماق وجودش یه نفس عمیق کشید...:

هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا... ( انگار تا حالا جلوی دهنش رو گرفته بودن! )

زیباترین نفسی که توی تمام عمرم به صورتم خورد...

حسین، جون گرفت... حسین برگشت... حسین دوباره به ما بخشیده شد... خدایا شکرت... خدایا ممنونت. خدایا راستی راستی خیلی مردی...!

اشک از چشمای منو خانومم سرازیر شد... نمیدونستیم بخندیم...گریه کنیم... سکوت کنیم یا کِل بزنیم! و حسین مونده بود که کجاست و چطور توی بغلم جا خوش کرده...؟

مثل پروانه دور حسین میگشتیم! دور بچه هامون. فرزاد و حسین رو میگرفتیم و ازشون بو میکشیدیم. انگار دوباره خدا اونارو بهمون داده بود. انگار تازه پدر شده بودم! تازه قدر بچه هامو میفهمیدم. تازه از خواب غفلت بیدار شده بودم! تازه فهمیدم که چقدر جونم به جون بچه هام بسته است... :

-یکی بود یکی نبود! غیر از خدای خووووب و مهربون هیچکس نبود! یه پری بود خیلی مهربون! دوست داشتنی! و عاشق بچه ها...

اشک از گوشه ی چشمم سرازیر شد... دست خودم نبود! آخه روزائی که شبکار بودم، بعد از نهار برا بچه ها قصه میگفتم تا خوابشون ببره ! اما قصه ی اون روز یه حال و هوای دیگه ای داشت! به چشمای درشت و زیبای حسین نگاه میکردم و پیش خودم میگفتم : اگه الان حسینو نداشتم چی؟ بازم میتونستم قصه ی شاه پریون بگم؟ و ناخودآگاه اشک از چشمام سرازیر میشد و حسین با تعجب نگاهم میکرد و میگفت:

-بابائی! چرا امروز اینقدر گریه میکنی؟

سوالی که هیچوقت نتونستم جوابشو بهش بدم!

و اینکه، آیا بچه ها روزی احساس ماهارو درک میکنن؟

قطرات وجودمونو که ذره ذره به پای درخت زندگیشون میریزیم تا سبز بشن رو قدر خواهند دونست؟

شاید...!!!