از دور که او را دیدم زیر لب گفتم:
- « خدایا، امروز رو بهخیر بگذرون. »
ورودی اداره، کنار اتاق نگهبانی، خودم را مشغول بستن بند کفشهایم کردم. از بستن بند کفش متنفرم. به همین دلیل هیچوقت کفش بنددار نپوشیدهام. خم شدم که او فکر کند بند کفشم را میبندم و آنقدر قوز کردم که رفت.
حتی در حد یک صبح بهخیر هم دوست نداشتم با او روبرو بشوم. بعد از رفتن او، از پلههای اداره بالا رفته و آهسته، قفل در ِ اتاقم را باز کردم.
بین در ایستاده بودم که تلفن اتاقم زنگ خورد. یکه خوردم. نفس عمیقی کشیدم. صدای زنگ تلفن، سکوت صبحگاهی اداره را به هم زده بود. گوشی را برداشتم. صدای گرم و صمیمانهی منشی آقای مدیر بود:
- « آقای مهندس؛ تشریف بیارید اتاق آقای مدیر »
پرسیدن ِ علت احضار، بی معنی بود. سلانه سلانه از پلهها بالا رفتم. شبیه راه رفتن یک اعدامی در راهروهای زندان. در زدم.
- « بفرما »
صدای بم آقای مدیر بود. آهسته در را باز کردم و از فاصلهی ده متری سعی کردم مفهوم خطوط چهرهاش را بخوانم. اما نتوانستم. با روی باز و لبخندی گوشهی لب، تحویلم گرفت. لبخند مدیر بیشتر دلم را لرزاند. لبهای شتریِ پوشیده زیر انبوه سبیلش، مناسب خنده و یا حتی لبخند نیستند. لبخندش شبیه لبخند صیادی بود که صیدی را به دام انداخته باشد.
- « بشین. »
ننشستم. کلی کاغذ روی میزش بود که باید میخواند و امضاء میزد. زیر چشمی کفشهایم را نگاه کرد و کلهی گندهاش را بالا و پائین برد.
صندلیش برق میزد. هنوز اِتیکت خریدش را نکنده بود. حتی در حالت نشسته باز هم از من بلندتر بود. سعی کردم علت احضار صبحگاهیام را بفهمم اما نتوانستم. از منشی هم پرسیده بودم. نمیدانست.
بالاخره سکوت را شکست:
- « چه خبر؟ »
معمولا قبل از هر سوالی، تمام اطلاعات لازم را از منابع موثقش که توی هر اتاقی پرسه میزنند میگیرد. گفتم:
- « قابل عرض هیچی. »
سرش را از روی کاغذها برداشت. چشمهایش را توی چشمهایم درید و کمی مکث کرد. چشمهائی که به سمت بالا کشیده شده و با دو اَبروی پرپشت و ضخیم حالت ترسناکی به قیافهاش داده بودند.
در یک حرکت سریع، خودکار را روی میز کوبید:
- « هیچی...!؟ »
عادت داشت گربه را در ِ حجله بکشد. یکه خوردم اما خیلی آرام گفتم:
- « عرض کردم قابل عرض هیچی! »
عصبانیتر شد:
- « حقوق میگیری که بگی هیچی!؟ »
از پنجرهی اتاق نگاهی به آسمان، که با ابرهای سیاه ِ بی باران پوشیده شده بود انداختم.
کمی از خدای خودم شاکی بودم:
- « خوبه اول صبح التماست کردم هوامو داشته باشی!؟»
سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند. دوباره خودکار را گرفت و شروع به امضاء کرد:
- « دیروز توی اداره چکار میکردی!؟ »
آقای مدیر، از هر جهت، شباهت عجیبی با استالین دارد! اگر عکس آن خدا نیامرزیده را روی میز کارش بگذارد کمتر کسی متوجه میشود که عکس استالین است یا آقای مدیر!
سبیلهای آنکارد شده با لبههای رو به بالا و چشمهای درشت و زاغ، با پفی که زیر آنها دارد، او را کپی برابر اصل استالین کرده است. لب پائینیاش گوشتی است بصورتی که فرم چانهی کشیده و مربعی شکلش را بهتر نشان میدهد.
کمی فکر کردم. انگار روز گذشته هیچ کار مثبتی توی اداره نکرده بودم. هول شدم. چیزی به ذهنم نمیرسید. میدانستم آقای مدیر همین را میخواهد.
نفس عمیقی کشیدم و کمی به خودم مسلط شدم تا توانستم بخش کوچکی از کارهائی را که انجام داده بودم، برایش شرح بدهم.
من، با مِن و مِن میگفتم و او چیزهائی روی کاغذ یادداشت میکرد و با نگاههای تحقیرآمیزی لبخند میزد.
شیشههای ذرهبینی عینک، روی دماغش جاخوش کرده بود. دماغی که از بس به آن ور میرفت، کمی از قاعده بزرگتر شده بود و وقتی میایستاد، باز هم به راحتی داخل سوراخهایش پیدا بود. طبق عادت، عینکش را جلو و عقب برده و چیزهائی را که نوشته بود مرور کرد و با انگشتان دست آنها را شمرد. سرش را تکان داد و عینکش را از روی چشمهایش برداشت.
تا به حرف بیاید مُردم و زنده شدم:
- « جمع کارائی که میگی، شد دو ساعت...»
انگشت اشارهی دست راستش را به طرفم نشانه گرفت:
- « میشه بگی شش ساعت دیگه چکار میکردی!؟ »
احساس کردم گوشهی رینگ گیر افتادهام.
البته یکی از لذتهای آقای مدیر همین بود که کسی را گوشهی رینگ گیر بیاندازد. این نکته را از کجا میدانم؟ از آنجائی که کمکم کنارهی چشمهایش چروک میشدند. چروکهائی که رابطهی مستقیمی با شدت ارضاء شدنش از بازی موش و گربه با پرسنل دارد.
آقای مدیر معمولا نمیخندد. خصوصا در حضور پرسنل اداره و اگر موضوعی باعث خندهاش بشود هر طور شده جلوی خندهاش را میگیرد. اعتقاد دارد خندهی مافوق زیر دست را رودار میکند.!
باید خودم را از گوشهی رینگ بیرون میکشیدم. با خودم فکر کردم:
- « پس دیروز توی اداره چه غلطی میکردی؟ »
هر چه زور زدم چیزی به ذهنم نرسید. حرکت قطرات درشت عرق را روی کف سرم حس میکردم. سعی کردم طوری بایستم که آقای مدیر متوجه قطرات عرق و بدتر از آن، حرکتشان به سمت پیشانیام نشود. سرم را کمی به سمت عقب، بالا گرفتم، اما دیر شده بود. بخشی از قطرات عرق از بین نوار باریک موهای پشت سرم به آرامی به سمت تیرهی کمرم رفته و آنجا را خنک کردند.
ناخودآگاه لبخند زدم. یاد باجناقم افتادم که اصرار میکرد من هم مثل خودش مو بکارم. میگفت:« مو از نون شب واجبتره. »
حالا میفهمم اگر سرم مو داشت، امکان نداشت آقای مدیر متوجه ریزش این حجم از عرق از وسط کلهی طاسم روی ابروهایم بشود و این ابروهای تُنک و کم پشت که عرضهی نگه داشتن چند قطره عرق را نداشتند، وارد چشمهایم بشوند و آبرویم را ببرند که بعد مثلا آقای مدیر سوزش چشمم را ببیند و خیلی محترمانه جعبهی دستمال را جلویم بگیرد و با زبان بی زبانی بگوید:
- « مهندس، گند زدی! »
و من از خجالت آب بشوم...
برای یک لحظه سرش را پائین میاندازد. آنقدر سرش مو دارد که از حسودی دلم میخواهد کلهاش را بکنم. از روی صندلی ِ دسته چرمیاش بلند شده و به سمت پنجره میرود. در حالت ایستاده یک سر و گردن از من بلندتر است. پنجره را باز میکند و دوباره اصرار میکند که بنشینم. بیشتر لجم میگیرد و باز هم نمینشینم.
عجیب است که آقای مدیر هیچوقت به دیگران فرصت حرف زدن نداده است. میگوید اگر به کسی اجازه دادی" ب " بسمالله را بگوید، تا " م " والسلام خواهد رفت! حالا چه شده که اصرار دارد برایش حرف بزنم خدا میداند...!
آقای مدیر با دو دستش دو لنگهی پنجره را باز کرد و در همان حالت پرسید:
- « دیگه چه خبر!؟ »
استاد ِ بازی با روح و روان آدمها است. " دیگه چه خبر" را بدجوری ادا میکند. چندشم میشود. سکوت میکنم و به یاد قرارمان با همکاران میافتم:
- « بچهها، حرف زدن با مدیر فایده نداره. باید در اولین فرصت همه چی رو به مدیر عامل بگیم...! »
خطوط موجداری که تمام پیشانی آقای مدیر را پوشانده، ظاهرش را که اُبهت خاصی دارد اخموتر کرده است. به همین خاطر آرزو میکنم قبل از اینکه توی اتاقش عُق بزنم هرچه زودتر این بازی مسخره تمام بشود و اجازهی خروج بدهد...!
آقای مدیر آرنج دست راستش را روی لبهی پنجره گذاشته و بخشی از هیکل تنومندش را روی آن تکیه داده و با همان لحن مسخره میپرسد:
- « هر روز این مدلی کار میکنی!؟ »
در دفاع از خودم ناتوان شدهام:
- « باور بفرمائید اونقدر مشغله دارم که وقت سرخاروندن ندارم. گاهی یه لیوان چائی هم نمیخورم. »
قبلا آمار مصرف چائیام از طریق آبدارچی به اطلاع آقای مدیر رسیده است.
به خودم جرات داده، چشم در چشم آقای مدیر پرسیدم:
- « منظورتون از این حرفا چیه!؟ »
دستش را به کمرش زد و پشت به من، منظرهی فضای سبز بیرون اداره را تماشا کرد. از پشت سر هم هیبت خودش را دارد. چهار شانه است و توی کت و شلوار آبی نفتی که پوشیده بسیار زیبا و خوش اندام به نظر میآید. بدون اینکه برگردد و نگاهم بکند گفت:
- « برو سر کارت. »
بین رفتن و اصرار بر علت احضار صبحگاهی، مانده بودم.
میدانستم آقای مدیر کاری بی جهت نمیکند اما پرسیدن از او هم، مثل سوال کردن از یک گُنگ مادرزاد است. پاسخی دریافت نخواهی کرد.
* * * * * * * *
چند روز بعد یک نفر به سرعت در اتاقم را باز کرد:
- « آقای مدیر عامل برا بازدید دارن میان. »
حراست اداره بود. فوری میز کارم را مرتب کردم. جناب مدیر عامل به همراه آقای مدیر و چند نفر دیگر وارد اتاقم شدند.
آقای مدیرعامل نگاهی به اتاق انداخت و دست روی شانهام گذاشت و پرسید:
- « چه خبر...؟ »
چشمم به چشم آقای مدیر افتاد. همان نگاه نافذ را داشت. انگار بازهم آمده بود تا این بار جلوی مدیرعامل بخاطر دو ساعت کار روزانه توبیخم کند. از خودم خجالت کشیدم. ناخودآگاه گفتم:
- « قابل عرض هیچی...! »
جناب مدیر لبخندی زد و بهمراه مدیر عامل از اتاق خارج شدند.
بعد از نماز صبح، زیراندازی روی سکوی کوتاه جلوی خانه میانداخت و تا غروب آفتاب همانجا مینشست. زیرانداز را به زور پدر زیر پایش میگذاشت. این برنامهی روزها، هفتهها و ماههای اخیرش بود. روزهای اول کسی جرات مخالفت با او را نداشت. حتی پدر.
پدر میگفت:
- کم کم آروم میشه.
هفتهها گذشت اما نشد. و حالا، که هوا تغییر کرده و بادهای سرد، پاییز را به همراه آوردهاند، همه بجز او، خسته شدهاند. افرادی که زمانی با او احساس همدردی میکردند و گاهی ساعتها کنارش مینشستند و به حرفهایش گوش میدادند، حالا یا خودشان را به نشنیدن میزنند و یا راهشان را کج کرده و از تیررس نگاهش دور میشوند.
تمام تابستان گرم و طاقت فرسا، گاهی زیر تیغ آفتاب، پشت در خانه مینشست و چشم به راه میماند و زمانی که یاد مصطفی دیوانهاش میکرد بیخبر، کنار رودخانه میرفت و با آب زلال و آبی، درد دل میکرد. پدرم به بهترین دکتر شهر مراجعه کرد و دکتر، کلی دارو به همراه یک توصیه تجویز کرد:
- نگران نباشید. چند وقت دیگه، سرد که شد، حالش خوب میشه.
مدتی قبل، موقع اذان مغرب، حاج علی، دستم را گرفت و با خودش به مسجد برد. داخل مسجد نرفتیم. همان کنار دیوار ایستادیم:
- مرتضی جان، ما همسایههای بدی هستیم؟
از حرف بی مقدمهی حاجی گیج شدم:
- حاجی این چه حرفیه؟ چیزی شده؟
- باور کن مصطفی عین بچهی خودم بود. بیست سال قبل که بابات اومد تو محلهمون تازه خدا مصطفی رو بهشون داده بود.
حاجی تسبیح را دور دستش پیچاند، نگاهی به اطراف انداخت و سرش را نزدیک گوشم آورد:
- مردم به احترام بابات چیزی نمیگن...
حسابی گیج شده بودم:
- چیزی شده حاجی؟
مکث طولانی حاجی اعصابم را خرد کرد. دستش را گرفتم و با چشمهایم التماسش کردم که حرف بزند.
- اگه میشه مادرتونو جمع کنید!
نفس عمیقی کشیدم و خیلی خودم را کنترل کردم که حرف نامربوطی نزنم:
- مادرمو جمع کنیم!؟ مگه خطائی کرده!؟
حاج علی سرش را پائین انداخت و تند و تند دانههای درشت تسبیح را از سمت راست به چپ پرتاب میکرد:
- پسر جان، باور کن این حرف من نیست. بریم مسجد، ببین حرف همه همینه.
مشتم را گره کردم و محکم کف دستم کوبیدم:
- مادرم کسیو اذیت کرده!؟
- بخدا کاش اذیت میکرد. مشکل همینه...!
بدون اینکه بخواهم، صدایم بالا رفت:
- آهان، نمیدونستم آروم نشستن در خونه جرمه!؟
حاجی هم عصبانی شد:
- بچه جون، چیزی نمیگم، حرمت ریش سفید باباتو دارم. یه روز مدرسه نرو، بشین کنار مادرت، میفهمی اذیت و آزار یعنی چه!؟ کسی جرآت نداره از جلوی خونهتون رد بشه.
چند نفر اطرافمان جمع شده بودند. مشهدی حسن بقال حرف حاجی را تائید کرد:
- مرتضی جان، تو هم مثل پسرم، مادرت چند روز قبل پاچهی شلوارمو گرفته، التماس، التماس، سراغ مصطفی خدا بیامرزو ازم میگیره. میگه مصطفی با پسرت رفته رودخونه. آخه خودت بهتر میدونی، رضا پنج ماهه رفته سربازی. یادته که؟ قرار بود با هم برن که خدا نخواست. بخدا دلم کباب شد. نفهمیدم چطوری خودمو از دستش خلاص کردم...
کمی مکث کرد و گفت:
- دیگه میترسم از جلو خونهتون رد بشم.
چند نفر دیگر هم تائید کردند. به زحمت جلوی بغضم را گرفتم. سرم را پائین انداختم:
- حالا میگی چکار کنیم ؟ ببریمش تیمارستان!؟
حاجی که یک دور کامل دانههای تسبیح را جابجا کرده بود، آنرا توی مشتش گرفت و صورتم را بوسید:
- استغفرالله، فقط اینارو به بابات بگو. همین...
و آن روز پدر در حالی که قطرات عرق بر پیشانیش نشسته بود با التماس و هزار وعده، زیرانداز مادرم را از کوچه، توی حیاط خانه، گذاشت.
و از آن روز به بعد انتظار و التماسهای مادر، پشت در ِ همیشه بستهی خانه، شکل دیگری پیدا کرد. مادر با شنیدن صدای پای هرکسی که از توی کوچه رد میشد، فریاد میزد:
- رهگذر، همسایه، تورو خدا از مصطفای من خبر نداری!؟ رفته رودخونه... یه مسلمونی بره دنبالش. بهش بگه مادرش دل نگرونه!
اما یک روز، بالاخره آخرین سنگر هم شکسته شد. بعد از ماهها، پدر هم خسته شد. تصمیم گرفت همهی داستان را برای مادرم تعریف کند:
- سلیمه جان؛ مصطفی غرق شده. چند ماهه. تمام تابستون وجب به وجب رودخونه رو گشتیم. نیست که نیست. بسه دیگه زن. از مصطفات دل بکن!
و اشک ریخت... مثل مادر مُردهها...
- مررررد! اینقد حرف مفت نزن! مصطفی پسر منه. همین الان، تو سرد سرما برو رودخونه با دوستاش داره شنا میکنه. یادت نیست؟ خودت بهش میگفتی مرغابی! آخه مرغابی غرق میشه!؟
و پدر محکم سلیمه جانش را در آغوش کشید و با صدای بلند گریه کرد.
و حالا بعد از ماهها بالاخره داروهای آقای دکتر و شاید حرفهای پدر اثر کردند.
دیروز مادرم سراغ ظرفشوئی رفت. کلی ظرف کثیف توی سینک جمع شده بود. خواهرم جلوی مادرم را گرفت. پدر گفت:
- راحتش بذار.
مادر شیر آب را باز کرد. با دقت به حجم آب خروجی نگاه کرد. صدایم زد و انبردست خواست.
- انبردست!؟
با کف دست، پس کلهام زد:
- آره انبردست! تعجب داره !؟
انبردست را به مادر دادم و با تعجب نگاهش کردم. مادر سعی کرد صافی شیرآب را باز کند... هرچه زور زد نتوانست.
- بده خودم بازش کنم.
مادرم بدون اینکه دست از کار بکشد لبخندی زد:
- کار خودمه.
- مشکلش چیه!؟
مادر نگاهی به شیر آب انداخت. دستش را جلوی آب گرفت:
- بابات میگه مصطفی دیگه برنمیگرده. رفته شنا غرق شده. مُرده... میگه تا حالا تیکه تیکه شده. خدا رو چه دیدی! شاید یه بند انگشتش از شیر آب اومد بیرون. همین یه بند انگشت مصطفی، برام کافیه...!