دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

بوف کور ...!!!

- خب بچه ها ! اگه خوبی، بدی دیدین حلال کنین ! من دیگه با اجازه تون دارم میرم !

صدای همیشگی آقای کریمی بودکه با ادبیات خاص خودش ما رو متوجه پایان وقت اداری کرد . همکارای دیگه هم یکی یکی از پشت میزاشون بلند شدن و رفتن ، الا آقای متانت ، که مثل دیروز و مثل پریروز بازم نرفت خونه ...

من بخاطر نوع مسئولیتم باید تا ساعت شش عصر توی اداره میموندم ولی ایشون چرا؟

آقای متانت دلیلی برا موندن نداشت !

چرا نمیره خونه ؟

 نکنه مشکلی داره ؟ اگه مشکلی نداره پس چرا اینقدر تو خودشه ؟چرا غمگین و پکره ؟ واقعن برام سوال بود ...  

وقتی اداره خلوت شد ، آقای متانت از کشوی میزش یه جدول در آورد و مشغول حل جدول شد .

براش چائی بردم و حالشو پرسیدم .

تشکر کرد و چیزی نگفت !

شاید یعنی کاری به کارم نداشته باش !

بهش گفتم اگه توی حل جدول مشکلی داشتی میتونی رو من حساب کنی ! ( الکی ! یعنی من جواب همه چی رو بلدم ! )

بازم تشکر کرد و حرف اضافه ای نزد !

بهش گفتم آقای مدیرخواسته اضافه کار بمونی ؟

گفت نه ! همینجوری موندم .

گفتم حیف نیست وقتِ با خونواده بودن رو توی اداره تلف کنی !

چائی رو داغ و بدون قند سر کشید !

فهمیدم زدم به هدف !

الکی سرشو کرد توی جدول . مطمئن بودم بجز خونه های سیاه جدول چیزی نمی بینه !

دوست داشتم برام حرف بزنه تا کمی سبک بشه ! برا همینم بازم ادامه دادم... !

بهش گفتم بخاطر نوع کارم شش سال اول زندگیمو دور از خونواده بودم و الان با هیچی نمیتونم جبرانش کنم ...

حرفمو تائید کرد وگفت : ولی من اگه نرفتم خونه بخاطر اینه که کسی خونه نیست ! بچه هام رفتن مشهد ...

<!--[if !supportLists]-->- <!--[endif]-->مشهــــــــد !؟

ای بـابـا ! خدا خیرت بده آقای متانت ! این چه زیارتیه که تنها تنها رفتن !؟ مرد حسابی مرخصی هاتو برا قبر بابام میخوای ؟ خو تو هم مرخصی میگرفتی و باهاشون میرفتی که بیشتر بهشون خوش بگذره ! گوررر بابای اداره ! فکر کردی اگه مرخصی نگیری اداره حلوا حلوات میکنه ؟ نه ووالله !

نگاهی به لیوان خالی چائیش کرد ! فهمیدم دوباره چائی لازم شده !

رفتم کل فلاسک رو آوردم وگذاشتم روی میزش . چائی دوم رو براش ریختم و منتظر شدم .

گفت : میدونی چندتا بچه دارم ؟

گفتم آره یه دختر ناز و خوشگل .

گفت : میدونی چند سالشه ؟

گفتم ای بابا شدی نکیر و منکر ؟ خوو دیدمش . مگه نه اونیه که آوردیش اداره ؟ فکر کنم امسال میره دوم ابتدائی !

سرش رو تکون داد و با بغض گفت :

هیچ از خودت نپرسیدی این نوه مه یا بچه ام ؟

گفتم راستش دفعه اول چرا ، خیلی برام سوال بود ولی بعد فکرشو کردم گفتم شاید شما هم از اونائی هستین که دیر صاحب اولاد شدین ، مگه نه ؟

با خودش زمزمه کرد ؛ دیـــــر!

<!--[if !supportLists]-->- <!--[endif]-->بله دیر، ولی نه به اون خاطر ، بخاطر اینکه من دیر ازدواج کردم . چهل و دو سالم بود که ازدواج کردم و الانم فقط همین پریا رو دارم . هشت سالشه .

با گفتن اسم دخترش گل از گلش شکفت !

گفتم مشکلش چیه حالا ؟

لیوان چائی رو گرفت و آهسته آهسته هورت کشید و ادامه داد :

 چند روز پیش به بچه ها گفته بودن پدراتون بیان مدرسه . منم با کلی ذوق و شوق رفتم . چه کیفی میکردم بین اونهمه بچه . خوشحال بودم منم یکی دارم که میتونم دستای کوچولوشو توی دستام بگیرم و به همه پز بدم . لاکردار گرمای وجودش جَووَنم کرده بود ! فقط خدا میدونه چه حالی داشتم !

اینم بگم حواسم بود پریا هی ازم کناره میگیره و نمیخواد دستش تو دستم باشه ! ولی نمیدونستم چرا !

خلاصه اون روز جلسه تموم شد و اومدیم خونه .

متاسفانه اون شب چیزی رو شنیدم که ای کاش اصلن نمی شنیدم !

پریا توی آشپزخونه یواشکی به مامانش میگفت : مامانی ! دیگه هروقت مدرسه گفت باباتون بیاد ، تورو خدا شما بجای بابا بیا !

آقای متانت بی توجه به قیافه مبهوت من ادامه داد :

راستش من از حرف دخترم خیلی شوکه شدم ! میخواستم ازش بپرسم آخه چرا ؟ به چه جرمی ؟

ولی جلوی خودمو گرفتم و چیزی نگفتم . فقط دستمو جلوی دهنم گرفتم که حتی صدای نفسم در نیاد ! که یه دفعه بغضم صدادار نزنه بیرون !

پریا به مامانش گفت :

<!--[if !supportLists]-->- <!--[endif]-->راستش مامانی ، امروز که بابائی اومده بود مدرسه بچه ها دوره­ ام کرده بودن و میگفتن مگه بابا نداری که بابابزرگت اومده مدرسه ؟ همش مسخره­ ام میکردن و بهم میخندیدن . هرچی بهشون میگفتم نخیرهم این بابامه ، اونا میگفتن پ چرا اینقدر پیره !  مامانی دیگه نمیخوام بابام بیاد مدرسه ...


( آخ که اون شب چه زجری کشیده آقای متانت ! و چه شبی رو صبح کرده ایشون ...)


و حالا آقای متانت درست مثل یه لاک پشت که در مواقع خطر توی لاک خودش میره ، تنهائی هاش رو توی لاک اداره سر میکنه !

آقای متانت عاشق زن و بچه شه ! نمیخواد یه لحظه اونارو ناراحت و غمگین ببینه !

آب دهنشو !! نه ، بغضشو قورت داد و گفت : خونواده به تفریح نیاز داره ! به سفر و گردش ، به زیارت رفتن . ولی خب ، بچه­ ام گناه داره ، خوو وقتی با من ناراحته چرا با مامانش نباشه ، من خیلی سنگدل باید باشم که بخاطر خودم اونو ناراحت کنم . بچه ­اس دیگه ، بذار خوش باشه . منم با خوشیش خوشم . لبخندش یه دنیا برام ارزش داره . همینکه توی خونه دستشو میذاره دور گردنم و بهم میگه بابا ، برام کافیه . تازه بهم قول داده از مشهد برام یه کیلو زعفرون بیاره !

 

آقای متانت نیشش رو تا بناگوش باز کرد و کلی به یه کیلو زعفرون خندید و بعد برا اینکه جلوی اشکشو بگیره و خودشو از این مخمصه نجات بده ، نگاهی به جدول انداخت و ازم پرسید :

-  یک افقی ، یکی از آثار صادق هدایته ! شش حرفه ! آخرشم " ر " داره !

منم بخاطر اینکه اشکم روی جدول نریزه از جام بلند شدم و از اتاق خارج شدم ...

در چارچوب اتاق برگشتم وآهسته گفتم :


" بوف کور "

  

نظرات 33 + ارسال نظر
سانیا شنبه 28 آذر 1394 ساعت 12:08 http://saniavaravayat.blogsky.com

منم اشکم دراومد ولی دیگه زیادی بچه رو جدی گرفتند بعد هم تاشامپوهای معروفی هست ادم جوون میمونه والا ...
من که هرجا میرم میگند مگه بچه هم داری؟ همین میشه کلی اعتماد بنفس جوون تر میشم حالا نمیدونم منظورشون اینه چرا نوه ندارم یا ......


سانیای عزیز منم سنم با شناسنامه ام جور در نمیاد ! که این موضوع بهم اعتماد به نفس میده ...
انشااله همیشه جوون باشید با اعتماد به نفس بالااااااااااااا

یک ناقابل سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 11:53

سلام واقعان که اشکم در اومد سوختم تازه وارد وبلاگتون شدم اما کیف میکنم از مطالب زیباتون موفق باشی و سر بلند

سلام دوست بسیار قابل و ارزشمندم
خوشحالم که دست نوشته های بی ارزش من ، مورد پسند شما دوست ندیده و محترم قرار گرفته .
و خوشحالتر ، اینکه زحمت کشیدین و برام نظرتون رو نوشتین که کلی بار و انرژی مثبت برام داشت .
نمیدونم شماهم وبلاگ دارین یا اینکه فقط خواننده هستین . بهرحال اگه شماهم دست به نوشتن دارین خوشحال میشم آدرسی برام بذارین تا در اسرع وقت خدمت برسم .

مینو یکشنبه 8 آذر 1394 ساعت 00:15 http://milad321.blogfa.com

سلام اقا بهمن
یادمه اوایل انقلاب هم یکی از همکارها که طاس بود و ماشین ژیان هم داشت با اوقات تلخی تعریف میکرد که دختر دبیرستانیش بهش گفته بره پشت مدرسه وایسه.چون هم کچله هم ماشینش ژیانه و خجالت میکشه.

بندباز جمعه 6 آذر 1394 ساعت 21:05 http://dbandbaz.blogfa.com/

منو ببخشید که باعث ناراحتی و نگرانی شدم... شما معلم و بزرگ ما هستید. دست حق به همراهتون.

مهربانو/ جمعه 6 آذر 1394 ساعت 16:22 http://baranbahari52.blogsky.com/

کامنت پژمان عااالی بود
گاهی به مهردخت میگم اگه بچه ت آخر شب بگه برای فردا تو مدرسه م فلان چیز رو میخوام چکار میکنی ؟ میگه با پشت دست همچین میزنم دور خودش بچرخه ، والله تو بچه ها رو پررو میکنی من نمی کنم
راستی سلاملکوم ببخشید سلاممو خوردم .
به دوستت بگو به خودش برسه و شیک باشه و سرحال این حرفای بچه گونه هم زود تموم میشه .. بذار یکم بزرگ شه...

سلام مهربانو جان عزیز
خوش گلدی( خدا کنه درست گفته باشم.)
جالبه ، مهردخت خانم هم تخصصش پشت دسته !
آخه بگو اگه یه پشت دست خورده بودی بازم یه حرفی ...
البته مطمئنم که ایشونم کم از مادر عزیزشون نداره ... یه مادر عاشق و نمونه
برا دوستمم انشاالله مرور زمان همه چی رو حل میکنه ...

اسی بولیده جمعه 6 آذر 1394 ساعت 00:48

ممنونم آقا بهمن مهربون
بله مرور زمان درستش میکنه
منم خیلی با پدرم تفاوت سنی داشتم ، حیف که خیلی دیر قدرشو دونستم
الآن هفت ماه و 12 روزه که ندارمش

متاسف شدم دوست عزیز
خیلی متاسف شدم . انشاالله که در جوار رحمت الهی به آرامش ابدی برسن .

مینا پنج‌شنبه 5 آذر 1394 ساعت 20:37

سلام
من و بابای گلم هم 42 سال تفاوت سنی داریم الان هم عاشقانه دوستش دارم.
بابای هفتاد ساله من بزرگترین دلخوشی من .

سلام مینا خانم عزیز
ممنون که این نوشته رو قابل خوندن دونستین و برام نظرتون رو نوشتین .
امیدوارم بچه هاتون زیر سایه ی پر مهر بابای گلتون بزرگ بشن .
امیدوارم سایه ی پر مهر و محبت این پدر با محبت و مثال زدنی در صحت و سلامت و با شادی و شادکامی بالای سرتون مستدام باشه . انشاالله

اسی بولیده پنج‌شنبه 5 آذر 1394 ساعت 00:57

سلام آقا بهمن :)
دوستتون باید درنظر بگیره که دخترش خیلی بچه ست و به جای کناره گیری ، اونقدر به دخترش عشق بده و محبت کنه که دخترش بهش افتخار کنه و با افتخار باباشو به دوستاش معرفی کنه

سلام بر دوست عزیز و جدید و شفیق خودم اسی جان عزیز
خیلی خیلی خوش اومدی و صفا آوردی .
مشرّف فرمودی رفیق
نظرتون رو در مورد این قصه کاملن درست میدونم ولی متاسفانه همه ی آدمها یه مدل و یه جور نیستن !
من مطمئنم که گذشت زمان بچه هه رو به باباش وابسته میکنه ... خصوصن که دختر هم هست ...

سیمرغ سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 11:25 http://mostakhdem.blog.ir/

چشم عمو جان، ما به فکرشیم
اون به فکر ما نیست

انشاالله هرچه زودتر ، به حق پنج تن آل عباخدا بزنه پس کله ی دوتا جوون خوب و شیک و مومن و فهمیده و عاقل و پولدار و خیال ما هم راحت بشه ...
فقط خدا کنه اون خره که از پل گذشت ، دوستان قدیمی رو فراموش نکنید ...

فریبا دوشنبه 2 آذر 1394 ساعت 21:42

منم ایضا کامنت سیمرغ
به نظرم همکارتون زیاد جدی گرفته دخترش خیلی کوچیکه وگرنه کیه که ندونه دل دخترا واسه باباشون میره هر چند شاید من حس اون دختر کوچولو رودرک نکنم چون پدر من هم جوون بودن هم خیلی خوشتیپ اما مطمئنم دختر ایشون هم چند سال آینده در کنار پدرش بودن رو ترجیح میده به هر چیز دیگه و شاید واسه این روزهایی که پدر می تونسته باهاش باشه وبا این بهانه که پیره دریغ کرده سرزنش هم بکنه

شوما دیگه چرا ...؟
فریبا خانم عزیز
راستش همه ی آدمها ظرفیت مشابهی ندارن ...
رفتار ایشونم از شدت علاقه به بچه اش سرچشمه میگیره ...
من مطمئنم دخترش بزرگتر که شد همه چی رو جبران میکنه ...

مرآت دوشنبه 2 آذر 1394 ساعت 19:37 http://emlayeasan7.blogfa.com


سلام و خسته نباشید خدمت شما داداش گرامی

سلام بر شما معلم عزیز و کوشا و خوش فکرما
ممنون که به فکر برادر کوچیکتون هستین .

سیمرغ دوشنبه 2 آذر 1394 ساعت 09:16 http://mostakhdem.blog.ir/

سلام عمو بهمن
فکر کنم منم به همین مشکل با بچه ام بر بخورم


ولی تا رنگ مو و بوتاکس و عملیات خوشگلاسیون و جووناسیون هست، غمی نی

خدا بچه هه رو بده.. قبلشم آقاشو
بقیه اش حله

سلام سیمرغی جان
اولن خدا نکنه
دومن خدا نکنه
سومن ... یه آقائی رفته بود دخیل بسته بود به حرم امام زاده ای !
شب و روز گریه که تو رو به جدت قسم ، کاری بکن حساب بانکیم برنده بشه بلکه مشکلاتم کمی کم بشه ...
خلاصه گریه و زاریها جواب داد و اون امامزاده به خواب زن طرف اومد و بهش گفت : برو به شوهرت سلام برسون و بهش بگو لااقل بره توی اون بانک یه حساب باز بکنه تا بتونم براش کاری بکنم ...
خلاصه اون قبلش شوما منو یاد این یارو انداخت ...
یعنی وقتی قبلش ردیف شد بفکر رنگ مو باش ...

مرتضی شنبه 30 آبان 1394 ساعت 20:30 http://mim-poem.blog.ir

آخی ..
درک میکنم چه لحظه ی تلخی رو تجربه کردن
ولی مهم دل آدمه که باید جوون باشه و تا آخر عمر با همسر و بچه ها خوش و خوشبخت باشه ...
آخ که چقدر دلم میخواد یه روزی دست دخملمو بگیرم ببرمش مدرسه
آرزو بر جوانان عیب نیس
......
سلام عمو بهمن عزیز
ممنون که از طریق علی آقا منو از مسابقه صدا باخبر کردید ...
و خیلی خوشحال شدم از اینکه صدای پسر گلتون رو شنیدم
طیب الله انفسکم

سلام مرتضی جان عزیز
خیلی خیلی خوشحال شدم که خواهش منو اجابت کردین . ممنونم از شما و سهیلا خانم عزیز و البته متاسف شدم بقیه ی دوستان عزیز نتونستن شرکت بکنن .
ضمنن منم آرزو میکنم هرچه زودتر اول ازدواج بکنی تا بعد در کمتر از یکسال بعد بتونی دست دخمل ناز و خوشملت رو بگیری و عکسش رو برامون بذاری تا ما هم قند تو دلمون آب بشه ...
یا خدا ، الهی آمین ...
حفظکم الله

مهدیس شنبه 30 آبان 1394 ساعت 17:08 http://maheman33.blogsky.com/

ای بابا به نظرم قضیه رو خیلی جدی گرفتین
منم با مادرم 40 سال اختلاف سنی دارم و همیشه بهش میگفتم که وقتی میای مدرسمون لباتو گاز بگیر قرمز بشه کفش تق تقی خواهرم رو بپوش
مادرم همیشه میگه و میخنده ولی بعد از اون حرف من مادرم به خواهرم سپرد که بیاد مدرسه
بزرگتر که شدم دیگه برام فرقی نمیکرد کی بیاد
داداش بهمن شما هم دلتون خیلی کوچیکه هااااا
عوض اینکه دلداریش بدی ...
چراغا رو خاموش میکردین امن یجیب هم میخوندی


خدا از دست مهدیس خانم
راستش خیلی خنده ام گرفت با اون پیشنهادت ...
ضمنن باور کن من قضیه رو جدی نگرفتم ، همکارمون جدی گرفته و رفته توی لاک خودش ...
حالا بازم خوبه پریا از باباش نخواسته کفش تق تقی بپوشه !
خب بچه اس دیگه ! عقلش که نمیرسه ...

پژمان شنبه 30 آبان 1394 ساعت 14:09 http://chashmanman.mihanblog.com/

سلام عمو بهمن
میدونم من اونقدر زن نمیگیرم که دخترم روم نمیشه من برم مدرسه شون.
اصلا به درک. با پشت دست میزنم تو دهنش تا خودش باشه دیگه به بزرگترش از این حرف ها نزنه. از صبح تا شب دارم جون میکنم بعد این بچه از این حرف ها میزنه.

سلام پژمان جان خان
شما دیر زن بگیری ؟
شما با پشت دست بزنی ...؟
مگه من مُردم که بذارم اینقدر دیر زن بگیری که اعصاب مصاب نداشته باشی که هر مشکلی داشته باشی بزنی توی دهن ...
لا اله الا الله...

هنوز یلدا شنبه 30 آبان 1394 ساعت 11:56 http://still.blog.ir

آخی....
چقد دلم سوخت....

به نظرم اینجا، جایگاه خانوم متانت خیلی پررنگه و اساسی...که باید به پریا میگفتن که موی سفید پدرت، نشونه ی دنیایی از تجربه و پختگیه....وتو نه تنها نباید خجالت بکشی، بلکه باید بهش افتخار کنی....

اینکه مادر پریا چه عکس العملی داشته رو نمیدونم ولی آنچه مسلمه ، نباید بدون شوهرش راهی سفر میشد ، چون بقول دوست خوبمون " نادی " عزیز ، این فاصله ها ، شکاف رو عمیقتر میکنه ...

نادی شنبه 30 آبان 1394 ساعت 11:52

سلام

دوری و حاشیه نشینی ساده ترین راه است که شکاف رو عمیق تر میکند.

سلام نادی عزیز
کاملن نکته ی دقیق و درستی رو تذکر دادین .ولی ظاهرن احساسات همکارمون رقیق تر از این حرفهاست ...

شیوا شنبه 30 آبان 1394 ساعت 09:59

سلام آقا بهمن عزیز
آخی دلم واسش سوخت اما خیلی حساس برخورد می کنه دیگه. طرف بچه هست خب. تازه تقصیر اون همکلاسی های فوضولشه که مسخره اش کردن حالا اصلا این آقای متانت 51-52 سالشون هست دیگه! مگه بابای بقیه بچه ها بیست ساله هستن؟؟؟ خب اونها هم بین 40 تا 45 هستن دیگه. فوقش 10 سال بزرگتر از اون یکی ها باشه دیگه، بیشتر که نیست. من الان یه زوج رو می شناسم که بیست ساله ازدواج کردن و مشکلی هم نداشتن ولی هنوز شک دارن ، الان آقاهه 48 و خانومه 41 هست و هنوز شک دارن که وقتش هست بچه دار بشن یا هنوز زوده به نظر من که تنها مشکل دیر بچه دار شدن اینه که بچهه تو رده سنی 20 همش باید دنبال دکتر رفتن مامان باباهه باشه و همش نگران سلامتیشون
به آقای متانت بگید دو سه سال دیگه همه چیز بهتر میشه باید یه کم حساسیتشونو کم کنن. ای بابا چند هفته پیش آقای همکار بازنشسته یه ساعت واسه من گریه کرد که پسر 35 سالش جلوی عروس و همسر و نوه ، زده تو گوش باباش

سلام شیوا خانم عزیز
راستش این محاسباتی رو که الان انجام دادین ، درکش برا یه بچه ی هشت ساله کمی سخته ...
تازه از شانس بد این همکارمون ، بچه ش توی مدرسه ای بوده که ظاهرن همه ی دوستاش باباهای جوونی داشتن ...
ولی اون پسره که زده توی گوش باباش چقدر باید بی تربیت و نفهم باشه ...

بندباز جمعه 29 آبان 1394 ساعت 23:23 http://dbandbaz.blogfa.com/

داستان های شما که غمگین تر از نوشته های من شدن جناب بهمن خان!!


شرمنده ! هرکاری میکنم یه قصه شاد بنویسم نمیشه ...

سهیلا پنج‌شنبه 28 آبان 1394 ساعت 19:56 http://rooz-2020.blogsky.com/

آقای متانت عزیز باید از همون اول فکرشو میکرد که وقتی یه روزی بچه ش میخواد قسم بخوره به جون باباش مجبور نشه بگه به روح بابام....
بگذریم..من باب مزاح عرض کردم. ماکه تو زندگی مردم نیستیم که بخواییم به این راحتی قضاوت کنیم.
اما ای کاش همکار محترم به جای اینکه خودشو کنار بکشه بیشتر از قبل کنار دخترش خوشی کنه و اهمیت جایگاهشو به دخملیش القا کنه.تا کم کم موفق به تغییر زاویه ی دید دخترک بشه.حداقل خودش رو هم از این روزهای بزرگ شدن دلبندش محروم نمیکرد...:)
راسدی..........سلام عامو بهمنینخسته

سلام سهیلا خانم عزیز
آقای متانت بوخودا روحش هم خبر نداشت که بچه ی اولش دختر میشه با یه عالمه ناز و ادا
اگه بچه ی اولش پسر بود الان اونم با خونواده رفته بود مشهد و حالشو میبرد ...
اما اینکه همکار محترم کاش بجای اینکه خودشو کنار بکشه بهتر بود اِل بکنه یا بِل بکنه ...
راستش بقول سهیلا بانو : " ماکه تو زندگی مردم نیستیم که بخواییم به این راحتی قضاوت کنیم و براش جایگاه تعیین کنیم ..."
راسدی من اون بالا سلام عرض کردم ...
امری باشه !!!

سوفی پنج‌شنبه 28 آبان 1394 ساعت 12:27

سلام بر عمو بهمن عزیز. چه خوب که می نویسید با این همه مشغله ی کاری.
راستش باید به این همکارتون بگید یک سفر تشریف ببرند خارجه، بعد متوجه میشند که بابای با سن و سال بالا کیلویی چنده. ولله دروغ چرا نشده تا حالا توی همکلاسی های پسرم والدین جوان ببینم. خاطره ها و سویت های زیادی هم دارم از اون اوایل اینقدر که همیشه فکر می کردم چرا همه ی بابابزرگ مامان بزرگ ها نوه ها رو میارند مدرسه.
انشالله که دختر همکارتون زودتر بزرگ شه و قدر بابا رو بدونه، که یه دونه موی سفید یه بابای مهربون به هزار بابای بدجنس و خوشتیپ و جوون شرف داره.
شاد باشید.

سلاااااام بر سوفی جان عزیز
میخوام یه اعتراف بکنم !
باور میکنی مثه کسی که منتظر عزیزی باشه ، هربار که پستی میذارم ، دم در وبلاگ چهار زانو مینشینم تا دوستان عزیزی چون شمارو ببینم ؟
شمائی که با وجود مشغله های بیشمار بازم دوست خودتون رو فراموش نمیکنید .
بازم ممنونم که ما رو از اوضاع و احوال اونور مطلع میکنید .
بله بابای جوون اونور آب کم گیر میاد ولی اینجا خوشبختانه هنوز به اون وضعیت نرسیده ایم ...هرچند این اواخر اوضاع داره نگران کننده میشه ...
براتون شادی توام با سلامتی آرزو دارم .

شکیبا پنج‌شنبه 28 آبان 1394 ساعت 11:16 http://sh44.blogsky.com

سلام
عجب حکایتی دلم سوخت به حال همکارتون اما بنظرم اینکه خودشونو کنار بکشن کار درستی نیست بیشتر صلابت توام با مهربانی مردهاست که حتی دختر بچه ها رو به حودش جذب میکنه نه ظاهر و شکل و سن و سال
اما اینکه سن ازدواج بالا رفته و هر روز هم بالاتر میره این تبعات بد رو هم داره اما چه میشه کرد فعلا اینطوریاست

سلام بر شکیبای عزیز
به نکته ی زیبائی اشاره کردین : صلابت توام با مهربانی
منم این نکته رو بارها و بارها دیده ام . چه مردهائی که از نظر ظاهر ، ثروت ، مایملک و ... نقصی نداشتن ولی مهربان نبودن ...
یعنی انگار نبودن ...

مریم پنج‌شنبه 28 آبان 1394 ساعت 10:08 http://hamsadehha.blogsky.com

سلام آقا بهمن عزیز
روز پنج شنبه ی شما و دوستان عزیزمون بخیر و شادی
شما خیلی لطف دارید و منو حسابی شرمنده کردید. برای من جای بسی افتخار بود که دیروز قبل از همه ی دوستان متوجه آپ شما شدم و اولین کامنت رو به اسم خودم ثبت کردم وگرنه در محضر شما دوستان فرهیخته من هیچ حرفی برای گفتن ندارم.

سلام مجدد بر خواهر عزیزم مریم خانم
انشاالله همه ی ایامتون به خوبی و خوشی بگذره .
بازم ممنون از لطف و محبتتون .دشمنتون شرمنده باشه . و البته اینم بگم وقتی عزیزی مثل شما که استاد وبلاگ نویسیه از حقیری مثل من تعریف بکنه دیگه اون حقیر خودش رو حقیر نمیدونه ،
من حالا ثروتمندی هستم که گنجینه ام رو با هیچ ثروت مادی معاوضه نخواهم کرد .
ممنون از شما خواهر خوب و مهربونم و از همه ی دوستان عزیزی که مشوق من در این راه مقدس هستین ...

سمیرا پنج‌شنبه 28 آبان 1394 ساعت 09:28 http://tehran65.blogfa.com

یهویی بغضم گرفت

یعنی به من و علی میگه مامان بزرگ بابا بزرگ؟؟؟

.
.
سلام عمو بهمن.نوشته هاتونو دوس دارم و میخونمتون همیشه

سلام سمیرا خانم عزیز و مهربون
خیلی خیلی خوش اومدی و ممنون که نوشته های منو قابل خوندن میدونی.
شرمنده که این نوشته ناراحتتون کرده .
و اما اینکه به شما بگه مامان بزرگ !!! راستش هیچی نمیدونم . باید بیام توی خونه ی مجازیت تا ببینم چه خبره !
انشاالله اولین فرصت خدمت میرسم .

نسرین چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 23:47 http://yakroozeno.blogsky.com/

سلام بهمن جان
ممنون با وجود کم وقتیت نوشتی.

بنظر من نباید این حقیقت رو نادیده می گرفت وقتی تصمیم به ازدواج و بچه دار شدن می کرد.
همسرشون رو هم بنظر خیلی جوونتر دیدم وگرنه دخترشون طور دیگه ای مشکل دار بود. بخاطر این میگم.

سلام بر بهترین خواهر راه دورم نسرین خانم عزیز
من باید ممنون دار شما باشم که با شرایطی که دارین برا خوندن نوشته هام وقت میذارین و خدا میدونه وقتی عزیزی مثل شما زحمت میکشه و اوقات با ارزشش رو توی وبلاگ من ، که البته متعلق به خود شماست صرف میکنه چقدر شرمنده و در عین حال خوشحال میشم .
نسرین بانوی گرامی
راستش من از این همکارمون هیچوقت نپرسیدم که چرا اینقدر دیر به فکر ازدواج افتاده ، میگم نکنه مشکلی داشته که نمیخواد برام بگه ولی اینم میدونم که بعضی از آدمها ، گاهی ، برا انجام کاری ، حتی اگه به اهمیت ازدواج باشه ، اونقدر امروز و فردا میکنن تا سالها از انجامش بگذره ...

پــونــه چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 22:16 http://veblagane.blogsky.com

به خاطر تفکرات بچه گانش بوده که این حرفو زذه
دخترا قلبشون واسه باباها میتپه
وقتی بزرگ بشه و ازش دور باشه به این میرسه که بابا باشه هر شکلی باشه خوبه و فقط و فقط توی زندگی آدم باشه


پونه ی عزیز
خدا میدونه با این کامنتت چشام خیس شد ! ولی خب سریع خودمو جمع و جور کردم ...
آخه چه معنی میده مرد فرت و فرت گریه کنه ...
خلاصه خواستم بگم که کامنتت مثه میخ تو دلم نشست . بله کاملن درسته :
" بابا باشه هر شکلی باشه خوبه و فقط و فقط توی زندگی آدم باشه! "

پونی چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 22:08 http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

من و خانمم هم از اینور بوم افتادیم. من ۲۴ ساله و خانمم نوزده سالش بود که دختر دار شدیم . الان دخترم سیزده سالست و قدش از مامانش بلند تره . اصلا بهمون نمیاد بچه به این کیفیت !

سلاااااام پونی جان عزیز
من توی سن 27 سالگی ازدواج کردم و خدا میدونه چقدر پشیمونم که چرا چند سال زودتر دست به کار ساخت بنای زندگی نشدم ...
پونی جان عزیز ، شما از هیچ طرفی نیفتادین ، شما توی اوج هستین و بقول امروزیا برو حالشو ببر ...
خصوصن که بچه ی اولتون خدارو شکر دختر خانم گل و گلابیه
همین باعث میشه که انشاالله ، انشاالله ، در عنفوان جوانی پدر بزرگ بشی و عشق و حال زندگیت کامل بشه انشاالله

آفرین چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 21:12

بذارید به پای بچگیش!
بزرگ که بشه پدرش میشه تمام دنیاش!

سلاااام بر آفرین خانم عزیز و گرامی
به به ! چشم ما روشن
خیلی خیلی خوش اومدین . ممنون که خواننده ی دل نوشته های این حقیر هستین و سپاسگزارم که وقت گذاشتین و نظرتون رو هم برامون نوشتین .
راستش وقتی یه موضوعی رو مینویسم بیشترین و بالاترین لذتم اینه که دوستان عزیز ، اون موضوع رو با نظرات ارزشمند خودشون نقد و بررسی کنن و از نظراتشون درس بگیرم .
بله فرمایش شما کاملن متینه که بعدن چه عشقی میکنه با داشتن چنین پدر مهربانی .

غریبه چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 20:14

دخترا اینطورند ولی پسر ها زیاد اهمیت نمیدن
روبروی ما هم مدرسه ی دخترا نه بود که حالا شده یک مجتمع ۴۸ واحدی یک افغانی دنبال دخترش می آمد با دوچرخه ولی دو چرخه را به خاطر دخترش صد متر بالاتر پارک می کرد چون دخترش دستور داده بود
خجالت می کشم که تو با دوچرخه میایی و بقیه با ماشین شاسی بلند

سلام غریبه ی عزیز و دوست آشنای خوبم
بله متاسفانه پسرا در مسائل احساسی در برابر دخترا کم میارن و اینم طرح و برنامه ی خداوندیه و کاریش هم نمیشه کرد ...
و اما کار اون پدر افغانی واقعن زیبا و ستودنی بوده ...خیلی از رفتارش خوشم اومد...

tarlan چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 19:52 http://tarlantab.blogsky.com

سلام آقا بهمن عزیز
اشک منم در اومد دلم سوخت برای این پدر از خود گذشته و عاطفی منتظر نویدم تا بیاد خونه و پوستش رو بکنم الان سی و دو سالشه کی ازدواج کنه و بچه دار بشه که نشه بابا بزرگ دلم بد جوری گرفت.

سلام ترلان خانم عزیز
شرمنده که با این خاطره اشکتون دراومد ...
شاید مهمترین هدف من از نوشتن این قصه دادن هشداری بود به دوستان که مواظب بالارفتن سن ازدواج بچه هاتون و خودتون باشید ،که خدارو شکر شما به خوبی این هشدار رو گرفتین .
از قول من به نوید جانعزیز سلام برسونید و بهشون بگید اون ضرب المثلی که میگن " ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است ! " برا مورد ازدواج اصلن جواب نمیده ...
من برا ایشون و همه ی جوانان عزیز مرغ عشق آرزو دارم

مرآت چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 19:23

سلام داداش بهمن عزیزم

چقد شکننده فک نمی کردم جماعت آقایون اینقد دل نازک باشن

تفاوت سنی بین والدین و بچه ها خودش بعضی از اوقات مشکل ساز می شه و باید پدر و مادرها همیشه علمشونو به روز کنند چون جوان های الان همه چیز و با منطق واستدلال می پذیرند و باید والدین سعی کنند هر چی سن وسالشون بالاتر می ره علم و معرفتشون جوانتر بشه تا فرزند والدینشو از نظر فکری و رفتاری قبول داشته باشه
واما

این تو دوران ابتدایی طبیعیه بچه ها والدینشونو مقایسه می کنند
اما بچه ها عاشق مهربانی و صمیمیتند همین همکار محترم شما اگه با روی باز و لبخند دست دختر گلشونو بگیرندو کمی با بچه ها خوش وبش کنند
بچه ها دیگه سن و سال بابای دوستشون فراموش می کنند و فقط از خاطره شیرین با بابای دوستشون روزها خاطره تعریف می کنند

سلام معلم مهربانی هامرآت بانوی گرامی؛
من مردانی رو سراغ دارم که اونقدر روح لطیفی دارن که با کوچکترین غصه ای اشکشون جاری میشه ...
اصولن ما مردا یه ایطو چیائی تو خودمون داریم ...
مرآت بانوی عزیز؛
کامنتتون مثل همیشه درس آموز بود . تفاوت سنی واقعن میتونه مشکل ساز بشه خصوصن توی روزگار ما ...
قدیما خیلی نگران کننده نبود ولی الان ...!

مریم چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 18:54 http://hamsadehha.blogsky.com

به به ! اووووووول شدم

مریم خانم عزیز
خدا میدونه این کامنتتون چقدرررر منو شرمنده کرد
شما که خودتون استاد و یکی از مدیران وبلاگ وزین همساده ها هستین این کامنت رو بنویسی یعنی منو بردین به عرش ...
امیدوارم که شما همیشه اول باشین . در زندگی ، در سلامتی ، در موفقیت و در همه ی امور ...

مریم چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 18:53 http://hamsadehha.blogsky.com

سلام
ای بابا! قدیمی ها درسته که زود ازدواج می کردند ولی خودتون می دونید که بین بچه ی اول و آخرشون شونصد سال فاصله سنی بود!
اولین فرزند با اخرین فرزند اینقدر فاصله ش زیاد بود که می تونست جای پدر یا مادر او باشه!
من خودم با بچه ی خواهر بزرگ همسن و سالم.
آقا بهمن به جای اینکه دو نفری بغض کنید به همکارتون یک کم روحیه می دادید
به نظر من اگه همکار شما موهاش سفید شده بهش پیشنهاد بدید موهاشو رنگ کنه
و اگه ریش و سبیلش سفید شده ریشهاشو بزنه و تیپ اسپورت بزنه
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت می‌گردد جهان بر مردمان سختکوش

سلاااام مریم خانم عزیز
اون قدیما بله ، فرمایش شما کاملن متینه ! غصه ی این قصه در اینه که الان اتفاق افتاده و. بچه های امروزی با اون قدیما تومنی دو زار ، شایدم سه زار توفیر دارن ...
ضمنن وقتی ایشون اعتقاد داره و میگه : بدم میاد از مردائی که مثه خانوما موهاشونو رنگ میکنن ! دیگه من چه کمکی میتونم بهشون بکنم ...
البته اینارو که نوشتم دلیل نمیشه که نظرات زیبای شمارو قبول نداشته باشم .
خصوصن اون شعر آخر کامنتتون رو .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد