دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

پاداش ...!!!

    مستر کلارک سوار ماشین شد تا خودش رو به کارگاه مرکزی برسونه. محوطه­ ی کارگاه بزرگتر از اونی بود که بشه پیاده رفت و البته گرما و شرجی هوا شرایط رو سخت تر و غیرقابل تحملتر میکرد.

کلارک، یه انگلیسی دنیا دیده و با تجربه، در کشورهای زیادی کار کرده بود و همیشه میگفت ایران یکی از بهترین جاهائی بوده که تا حالا دیدم. مردم ایران خیلی خونگرم و مهربون هستن. خیلی مهمون نواز و خیلی پرکار. همیشه از سخت کوشی ایرانیا تعریف میکرد... و حالا چیزی میدید که باورش خیلی سخت بود!

یعنی درست میبینه؟ اینا همونائی هستن که تا دیروز اینقدر ازشون تعریف میکرد؟ چه اتفاقی افتاده؟ چرا همه دست از کار کشیدن؟ نکنه اعتصاب کردن؟ نکنه از چیزی شکایت دارن؟

همینطور که با ماشین مسیر رو طی میکرد کارگرای زیادی رو دید که زیر درختهای نخل و کُنار و هر جائی که سایه ای داشت چفیه ها روی صورت، دراز کشیده درحال استراحت بودن...!

Rest…!? This time of day?

اینوقت از روز؟ مگر ساعت چند هست؟

 Eleven!!!?

 Don’t worry!It’s gonna OK…

: " درستش میکنم ..."

اینارو مستر کلارک سرپرست یکی ازکارگاه های بزرگ شرکت نفت در آبادان با خودش زمزمه میکرد.

وقتی به دفترش رسید مسئول کارگرا رو احضار و علت این استراحت بی موقع رو پرسید.

نماینده کارگرا در حالی که سرش پایین بود گفت: قربان امروز ، روز اول ماه مبارک رمضانه !

مستر کلارک متوجه نشد، یا اینکه نخواست چیزی بروز بده، با تعجب پرسید: رمضان؟ رمضان چی هست؟

: قربان ، رمضان برا ما مسلمونا یه ماه مقدسه. ما توی این ماه از صبح تا غروب آفتاب هیچی نمیخوریم ، هیچی! حتی آب! به این کارمون که یه نوع عبادته میگن روزه! خب طبیعیه کارگرائی که روزه هستن دیگه الان توان کار کردن ندارن. رمق ندارن. دارن استراحت میکنن!

مستر کلارک در حالی که دستاشو پشت سرش گره زده بود و عرض اتاق رو قدم میزد، با اخمهای درهم به فکر فرو رفت... لحظاتی گذشت تا به حرف اومد.

-مستر محمود! همین حالا میروی، هرچی کارگر هست، جمع میکنی اینجا ! چه خوابن، چه دارن کار میکنن! همه، فهمیدی؟ همه...

مستر کلارک هنوز به زبان فارسی مسلط نبود ولی اونقدر فارسی رو یاد گرفته بود که بتونه منظورش رو بیان کنه.

" حاج محمود" که همه ی کارگرا اونو بعنوان نماینده و ریش سفید قبول داشتن یه بله قربان گفت و از دفتر خارج شد و با کلی دردسر تونست همه ی کارگرارو جلوی دفتر مرکزی جمع کنه.

مستر کلارک، در حالی که قدری آشفته و عصبانی به نظر میومد با صدای بلند خطاب به کارگرا گفت:

-اینجا نه مسجد، نه کلیسا، نه خانه! اینجا کارگاه، اینجا شرکت نفت، اینجا Only Work کار، کار... هرکی روزه، از فردا میره ! اینجا نباش، اخراج ! همه فهمید؟

کارگرا که مستر کلارک رو خوب میشناختن و اونو یه فورمن و مدیر خیلی جدی میدونستن از ترس حرفی نزدن و با سر تهدیدات اونو تائید کردن و به سر کارشون برگشتن، چه باروزه ها و چه بی روزه ها...

فردا اول صبح، قبل از شروع کار، کلارک، دوباره همه رو جمع کرد. دوباره تهدید دیروزی رو تکرار کرد. دوباره اخطار کرد که اینجارو با مسجد اشتباه نگیرن ...

و یه خواسته ی جدید ... :

: هرکسی روزه هست، دستاش ببره بالا!

پچ پچی بین کارگرا راه افتاد: دیگه چه مرگشه؟ به این چکار کی روزه است؟ مگه ما گفتیم کار نمیکنیم؟

مستر­کلارک دوباره درخواستش رو اعلام کرد: هرکسی روزه هست بیاد جلو!

حاج محمود بخاطر اینکه قضیه بیشتر از این کش پیدا نکنه، اومد جلو و از مسترکلارک خواهش کرد اغماض کنه و اجازه بده کارگرا، چه باروزه و چه بی روزه برن سرِ کارشون.

کلارک که ظاهرن مرغش یه پا داشت دوباره حرفشو تکرار کرد:

فقط کارگرای روزه، بقیه Get Away بروند ...

از جمعیتی حدود دویست نفر، بیست نفر موند و بقیه رفتن سرِ کاراشون. این بیست نفر یقین داشتن که حکم اخراجشون صادر شده، اما یه نفر از بین اونا اومد و از کلارک خواهش کرد که اونارو اخراج نکنه و اوناهم قول میدن از بقیه بیشتر کار کنن.

مسترکلارک، که ظاهرن گوشش بدهکارهیچ حرف و حدیثی نبود، حاج محمود رو صدا زد و گفت:

اسم این بیست نفر نوشته، میدی امضا کنم میبری کارگزینی...

به وضوح استرس و نگرانی در چهره ی سوخته از آفتابِ کارگرانِ روزه دار موج میزد...

کارگرای بینوا دست به دامان حاج محمود شدن و اونو واسطه ی درخواست تجدید نظر کلارک در این حکم ناعادلانه کردن!

کلارک با دستش کارگران رو به آرامش دعوت کرد و ادامه داد:

میروی کارگزینی و میگی به دستور مسترکلارک، این بیست نفر یکماه مرخصی با همه حقوق و مزایا دارن تا ماه رمضان تمام شد....

دستور کلارک برای مرخصی باحقوق این بیست نفر، موجی از شادی در بین اونا و موجی از اعتراض در کل سایت بهمراه داشت و تقریبن اکثر کارگرا اعلام روزه داری کردند...

کلارک در پاسخ همه ی اونا میگفت: فقط بیست نفر از شما روزه، این بیست نفر حتی مطمئن که اخراج میشوند، ولی هرگز دروغ نگفت! من فقط پاداش راستگوئی به آنها داد! همین...      

نظرات 13 + ارسال نظر
علی امین زاده پنج‌شنبه 27 خرداد 1395 ساعت 18:11 http://www.pocket-encyclopedia.com

یاد این افتادم که یه بار توی شرکت گفتن چون کسی ماه رمضان نمیره احیا ساعت کاری صبح تغییر نمی کنه.
بعد همه آنچنان اعتراضی کردن که بیا و ببین!


جالبه بیشترین اعتراضها هم مال اونائیه که اصلن روزه نمیگیرن

شکیبا چهارشنبه 26 خرداد 1395 ساعت 17:07 http://sh44.blogsky.com

سلام
چه پاداش خوبی

سلام شکیبا خانم عزیز
واقعن که! تا باشه از این پاداشا

مینو یکشنبه 23 خرداد 1395 ساعت 21:51 http://milad321.blogfa.com

سلام
متاسفانه همه جا دارن دروغ را اموزش میدن.دانش اموز در مدرسه به چیزی وانمود میکنه که در خانه نیست.کارمند اگه تاخیر داشته باشه جرات نمیکنه بگه خواب موندم.در معامله ها دهها قسم دروغ رد و بدل میشه.بقول نگین بانو باید در مورد این مساله خوب صحبت بشه.

سلام مینو خانم عزیز
متاسفانه همینه که فرمودین.
یادمه توی دانشگاه برای یه پروژه راستشو گفتم استادمون تا دلیلمو شنید پروژه رو ازم قبول نکرد
بهش گفتم میدونی با این کارت داری درس دروغ گفتن رو بهم یاد میدی؟
خدارو شکر اینقدر فهمیده بود که حرفمو تائید کرد و با موضوع پروژه ام موافقت کرد...

بندباز شنبه 22 خرداد 1395 ساعت 15:11 http://dbandbaz.blogfa.com/

دمش گرم این مستر کلارک! خدا بیشترشون کنه!

منم موافقم... خدا آدمای خوب رو زیاد کنه چه کلارک باشه چه کریم و چه کیوان ...

سانیا شنبه 22 خرداد 1395 ساعت 11:35 http://saniavaravayat.blogsky.com

دروغ کلا بده .ولی نتیجش اینه به خارجی جماعت و غیر مسلمان نباید دروغ بگی ولی به ایران یجماعت دروغ نگی کلاهت پس معرکههست..
دوست زرتشتی داشتم .بهتره بگم دارم....ایشون یک بار وقت یقرار بود من برم خونشون زنگ زد که متاسفانه ما توخونه میوه مون تموم شده پدرم هم تو دسترس نیست نمیتونم پذیرای شما باشم اقا من بهم برخورد که مگه قرار بود ما بریم میوه بخوریم و..... ولی یکی از دوستان گفت ببین مهم این بوده این ادم دروغ نگفته به ما ...بعدش من فکم جراح یکرده بودم...نمیتونستم حرف بزنم زنگ زد به موبایلم منم جواب ندادم فقط گفتم من جلسه ام حالا خونه خواب بودم ها.ولی ایشون از دوستان شنیده بود و یک ساعت بعد با سوپ و ابمیوه اومد خونمون .بهم گفت گذاشتم پا یاینکه نمیخواست یمن رو ناارحت کنی .من خیلی خجالت کشیدم ا زعملکرد زشتم

عجب بلائی سرتون آورده با اون رفتارش ...
اگه من بودم دوباره باید میرفتم فکمو عمل میکردم

نسرین شنبه 22 خرداد 1395 ساعت 03:00

معلومه که در اومده و میاد بهمن جان!
نوشته های شما همیشه پر از صمیمیت و درسه

نادی جمعه 21 خرداد 1395 ساعت 13:06

سلام
وقتی دروغ یه راه برون رفت موقت از یک موقعیت تصور بشه فراگیر میشه دیگر کسی به عواقب آن فکر نمیکند ..
همه ی ما هم گاهی گرفتار این بازی شدیم و نمیتوانیم خلاف آنرا ادعا کنیم...کاش کمی به آسیب هایی که در روح و روان مان بجا میذاره هم توجه کنیم..

سلام بر خواهر عزیزم نادی خانم گرامی
مطلب پخته ی شما نیاز به هیچ توضیحی نداره.
کاش کمی هم به آسیب های ناشی از دروغ توجه میکردیم...

پونی جمعه 21 خرداد 1395 ساعت 01:05

درود
جالبه برام
هنوز کسانی هستند که فکر میکنند آدم شرافتمند فقط در مملکت گل و بلبل ما وجود دارد ولا غیر!
خوشبختانه هیچ نسبتی بین شرافت و تظاهر به دین خاصی وجود نداره.
دیر آمدی عمو بهمن ولی الحق شیر آمدی

درود بر پونی جان عزیز
مثل همیشه گل گفتی و خوب... مثل همیشه حق مطلب رو ادا کردی. ممنونم از شما و همه ی دوستان عزیزی که با کامنتهای زیباتون مطالب ناقص منو کامل میکنید.

مامان نازدونه ها پنج‌شنبه 20 خرداد 1395 ساعت 17:37 http://nazdooneha.blogfa.com

به این میگن سیاست انگلیسی (:

سلام مامان ِ نازنین نازدونه
ممنون از شما که هنوز اینجارو فراموش نکردی و ممنون که نظر دادین. البته اینم میشه به سیاست انگلیسیها تعبیر کرد ولی یه سیاست درس آموز...

نسرین پنج‌شنبه 20 خرداد 1395 ساعت 01:50

سلام بهمن گرامی
جالب بود. حقیقت داشت؟ بعید نمی دونم...
هدیه خوبی بهشون بعنوان جایزه داده.

سلام بانوی گرامی
این نوشته کاملن حقیقت داشت.
سالها قبل عمو زاده ای داشتم که چندین ساله مرحوم شدن. ایشون نقل میکرد اون زمان که توی شرکت نفت آبادان کار میکرده ، شاید حدود هفتاد سال پیش! این اتفاق رو به چشم دیده ... من فقط کمی شاخ و برگ به اون اضافه کردم و کمی هم بهش نمک زدم که بعد از سالها قابل خوندن بشه...
ضمنن یه چیزم بگم. راستش من هنوز به اندازه ی شما به اون ذهن خلاق و پردازش گر یه نویسنده نرسیده ام که بتونم به کمک ذهنم قصه پردازی کنم. من هرچی مینویسم فقط خاطرات زندگی خودم یا مطالبی است که از اطرافیان شنیده ام.امیدوارم مطالب به درد بخوری از توشون دربیاد.

نگین چهارشنبه 19 خرداد 1395 ساعت 15:04 http://parisima.blogfa.com

سلام
آقا هزار و سیصد تا سلام
و خیلی ممنون بابت این مطلب مناسب ایام و بسیار آموزنده

اشک ما که در اومد هیچ !
اشک همسرجان هم در اومد اونم هیچ !
(آخه براش با صدای بلند مطلب رو خوندم)

به نظرم اشک همه اونایی که کوچکترین رد و نشونی از اخلاق و انسانیت درشون هست، هم در میاد با خوندنش ..

درس بزرگی بود برای امروز و هر روزم
راست بگو حتی اگه سرت بالای دار باشه
حتی اگه پای منافعت در بین باشه


آقا بهمن عزیز
دلم میخواد این مطلب رو با هزینه شخصی خودم تکثیر کنم .. برم همه جاهای عمومی پخش کنم.. و از مردم عاجزانه خواهش کنم بخونن .. فکر کنن .. فقط چند دقیقه فکر کنن .. به دروغ .. به اینکه ما چی به سرمون اومده ؟
به اینکه چرا اینقدر دروغ میگیم ؟ چرا مایی که زمانی زبانزد خاص و عام بودیم از صداقت و راستگویی، الان اینقدر زشت و نفرت انگیز به دامن دروغ پناه بردیم ؟

دلم میخواد تمام وبلاگها ، روزنامه ها و مجلات ، تمام نشریه های دنیای واقعی و مجازی ، یک هفته، یک ماه یا حتی یکسال فقط به این مقوله بپردازند .. دروغ .. چیزی که از هر آفتی برای یک سرزمین و یک ملت مخرب تر و ویران کننده تره .. و ما متاسفانه نمیدونیم با هر دروغی که میگیم چه تبعات ویرانگری برای خودمون و سرزمینمون رقم میزنیم ...

آقا بهمن عزیز
ممنونم بابت این نوشته ناب و زیبا و تکان دهنده
ممنونم که یادم انداختین انسانیت با دروغگویی هیچ رقمه در یک سفره نمیگنجه
ممنونم که منو وادار کردین فکر کنم که اگه گاهی هم دروغی بنا به مصلحت قراره به زبونم بیاد از همون هم اجتناب کنم ..

هرچی تشکر کنم بابت این مطلب بازم کمه
پس این شاخه گل رو همراه با یه آسمون دعای خیر تقدیم شما میکنم و براتون بهترین ها رو از خدای مهربون مسئلت دارم

سلااااااام نگین بانوی عزیز و گرامی
باور کن از خوندن این کامنت مفصل و موثرتون اینقدر شرمنده شدم که نگو...
من باید از شما عزیزان تشکر کنم که با تشویقهاتون منو یاری میدین تا خاطرات دیده و شنیده ام رو براتون نقل کنم تا شاید از پس هر خاطره ای کلی کامنت و مطلب زیبا برای استفاده ی جمع دوستان ، توسط خود شما عزیزان نوشته بشه.

غریبه چهارشنبه 19 خرداد 1395 ساعت 12:43

سلام
قبول باشد طاعات و عبادات شما
وقتی سرکشیک بودم کارمندی را در تیم من آوردند که سه تا زن داشت بعلاوه یک گردان بچه که البته ۵ تایش مال خودش بود و بقیه از آن زنها
خب از من می خواستند در موردش سخت گیری کنم چون شیفت را نصف می کرد یک نصف اش را پشت سر هم می ایستاد و نصف دیگر را با مینی بوس کار می کرد
البته ساعت کارش را کامل انجام می داد چون ۱۲ ساعت شیفت بین دو نفر تقسیم می شد و به هر کس شش ساعت کا. می رسید
یک روز رییس اداره صدام کرد گفت چرا حرف من را گوش ندادی
من هم بر گشتم گفتم درسته سر کشیک هستم ولی آد م هم هستم
حالا این مستر کلارک هم بالاخره آدم بوده و تصمیم اش درست و عادلانه بوده است

سلام غریبه جان عزیز
طاعات و عبادات شما هم مقبول درگاه احدیت انشاالله.
بله کاملن درسته. هر انسانی در وهله ی اول انسانه بعد مامور دولت...

سایت فان چهارشنبه 19 خرداد 1395 ساعت 00:06 http://www.iq-tl.com/links

سلام دوست عزیز، خیلی از دیدن وبلاگ قشنگتون و مطالب زیباش خوشحال شدم، ما یه سایت با رنک اول گوگل و بازدید +4000 داریم که دوست داریم باهم تبادل لینک کنیم، اگه دوست داشتی به سایت ما سر بزن و لینکتو ثبت کن
هم ثبت لینک رایگانه، هم آمار بازدیدت را بالا میبره، هم رتبه گوگل وبلاگت را بالا میبره، موفق باشی ;)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد