دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

اربعین عشق 4

اربعین عشق (4)

خانمی از روی زمین چیزی برمیداشت... بر میداشت و دستش رو به آسمون بلند میکرد... از دور حزن و اندوه رو میشد در چهره ش دید... چکار میکنه!؟ خدایا روی زمین چی ریخته که داره جمعش میکنه!؟ نکنه خورده ریزه نون های نذری رو جمع میکنه؟ نکنه ناراحته که چرا زوار، پس مونده های نذری روی زمین میریزن و اینقدر اسراف میکنن!!؟ نذری هائی که هزینه اش در طول سال با خون دل و عرق جبین مردم بدبخت و بینوا تهیه شده! مردمی که بعضاً در بیغوله ها زندگی میکنند! صاحبان اصلی چاه های نفت...! و نخلستانهای پربار خرما... صاحبانی که از نفت، دود و جنگ و از خرما هسته ای عایدشون شده!


و اون مادر دردمند...!



لطفاً روی ادامه مطلب کلیک کنید.

 

  


 

شاید حرکتِ از روی درماندگی این مادر برامون قابل درک نباشه! شاید نتونیم بفهمیم چه دردی این مادر رو تا اینجا کشونده! و چه ایمانی باعث شده این مادر، در یه مشت خاک چیزی رو ببینه که هر کسی قادر به فهم اون نباشه!

اصلاً برای خودم قابل هضم نبود که خاک کف پای منِ بیمقدار قدر و منزلت داره! و چه آدمهای دردمند و ناامیدی چه انتظارهائی از این خاک دارند...

میگفت: بچه ای داره که نمیتونه راه بره! یه بچه ی صغیر! یه کوچولوی فلج! تربت کف پای زوار آقا رو برای تبرک و شفای بچه اش میبرد... با چه امیدی هم اومده بود...

از خودم و ایمان نداشته ام خجالت کشیدم...

به راه خودمون ادامه دادیم. عده ای با هر وسیله ای که گیرشون میومد! و ما و جمعیت کثیری هم پیاده ...

پیاده تا شاید درکی هر چند ناقص و اندک از مصائب کاروان اسرای حرم امام داشته باشیم. هر چند که مقایسه این دو پیاده روی از اساس غلط و نابجاست.. اونها با اون سرهای بریده ی عزیزانشون پیشاپیش کاروان، خسته و غمگین و زخم خورده، با دل های مجروح ... و ما...!

 


هر چه جلوتر میرفتیم بر شدت جمعیت افزوده میشد... بر خستگی ما و به نیازمون به استراحت... چقدر مشتاق بودم دقایقی رو زیر دستان تنومند این عزیزان خستگی راه از تن به در کنم...





راستی، خدایا؛ من بگم خسته ام و این هم بگه خسته ام...!؟


این عزیزان هم بگن خسته ایم...!؟


چه عشقی اینارو تا اینجا کشونده!؟

چه ایمانی باعث شده هشتاد کیلومتر راه رو، روز و شب، با پای پیاده، اونم با این فیزیک جسمی! بدون احساس درد و با لبخندی از رضایت بر لب طی بکنن...!؟

درک این عشق برام سخت شده! برای منی که بین روشنفکری دینی و اعتقادات سنتی درگیرم...

امسال در مسیر پیاده روی از طفل صغیر دیدم...


تااااااا .... شیخ کبیر...



هر کسی دوست داره به هر روشی که میتونه خدمت بکنه...





حتی این بچه های کوچولو که با تمام توانشون زوار رو تشویق و ترغیب به ادامه ی راه میکردن...

" هَلَ بِکُم یا زُواّر اَبوعلی..."



جوانانی که ساعتهای طولانی نان نذری در اختیار زوار قرار میدادن... بدون اخم! بدون اظهار خستگی! حتی توی چشمهات نگاه نمیکردن که ازشون یه تشکر خشک و خالی بکنی!



این دختر خانم یه شیشه عطر تهیه کرده بود و زوار رو معطر میکرد...


و ایشون با تمام سرمایه ش، با تخصصش و نیروی جوانیش، ویلچر و کالسکه های زوار رو تعمیر میکرد... با تعویض کلیه ی قطعات . رایگان... و معلومه که خودش از چه طبقه ی اجتماعی است...



دوختن کیف های پاره شده...


حتی تعمیر عینک...!



و درمان تاول و زخم پا...



و دیگه جونم براتون بگه:

موکب به موکب آخوندهائی که آماده پاسخگوئی به مسائل شرعی مردم بودن... 



و از همه مهمتر، عجایب صنعتی دیدم در اون دشت...


همراه اول هم همپای زوار شده بود... به اونا خدمات رایگان وای فای داده بود...! سرعت ، لاک پشتی! بَلهُم اَضَل...! کانکت شدن، الله بختکی! بعد از کلی انتظار و کانکت شدن، ارسال متن یا تصویر! باری به هر جهت و شانسکی... نتیجه ی تلاش زائر، اعصاب خورد شده از عدم ارسال پیام بعد از اونهمه انتظار... پس چی بود انبوه کانکس های همراه اول، کاشته شده در طول مسیر!؟ شاید تبلیغی برای اینکه نشون بده همراه اول، همراه همیشگی زواره... نشون بده که ما هم هواتونو داریم... ما هم مثل بقیه، نذری داریم...!

وقتی به این ترفند همراه اول اعتراض کردم، حاج آقائی گفت: ناراحت نباش اخوی! مهم اینه که به آقا متصل شدی!

عرض کردم: حاج آقا این که قبول! خدا کنه متصل شده باشم ولی نباید بدونم کی داره ازم سواری میگیره و به کی دارم سواری میدم!؟

حاج آقا سکوت کرد و از کنارم گذشت...

صدائی منو به سمت خودش کشوند... صدای عزاداری بچه ها... رفتم به اون سمت... حاصلش کلیپی شد که شمارو در لذت دیدن اون سهیم میکنم...



 

کم کم آثار خوابیدن در فضای باز ، بدون روانداز و زیرانداز و در سرمای شدید شب قبل، داره خودشو نشون میده...



 فرزاد رفت توی کسالت و کوفتگی تن و بدن... 

خدارو شکر امسال عزیزی همراهمون بود که فکر میکردم وبال گردنمون باشه! ولی خوشبختانه پا به پای ما و بهتر و چابکتر از ما و مهمتر از همه بدون هیچ گله و شکایتی همراهمون بود و در بسیاری از مواقع کمک حالمون... 

علیرضای عزیز

حتی جائی که مترجم نیاز داشتیم و در انتقال مفاهیم درمونده میشدیم! از او کمک میگرفتیم...

-علیرضا ؛ تورو خدا بهش بگو چراغارو خاموش کنه!

و بنده خدا یواش غُر میزد و زیر لب میگفت چرا من!؟ ولی بالاخره میرفت و با زبون شیرین فارسی میگفت:

-حاجی! چراغ چراغ! خاموش خاموش...!

و در کمال تعجب طرف عراقی چراغهارو خاموش میکرد... چطور متوجه میشد!؟ متوجه نشدیم...! اما به این راز بزرگ پی بردیم که هر کلمه ای رو دوبار به فارسی تکرار کنیم میشه عربی...!


شب شد و مشکلات تازه ای بر سرمان هوار شد! آنچنان که مستاصل شدیم. مشکلاتی که فکرشو نمیکردیم توی اون موقعیت برامون پیش بیاد... مشکلات غافلگیر کننده ای که هیچ طرح و برنامه ای براش نداشتیم الّا صبر...! موقعیتی که اشک همه مونو در آورد...

خدایا اگه امشب این مشکلمون حل نشه با تبی که فرزاد دچارش شده چکار کنیم...!؟

بحث هامون بالا گرفت و اعصابهامون خورد و خاک شیر شد...!!!

-یعنی میگی چکار بکنیم...!؟ مگه من مقصرم! مگه گفتم تو مقصری!؟ خوو پیش اومده دیگه! حالا هم نمیخواد خیلی نگران باشی... خدا بزرگه...!

( ولی راستش دل توی دلم نبود!) 


این قصه همچنان ادامه دارد...

نظرات 22 + ارسال نظر
مامان نازدونه ها چهارشنبه 4 اسفند 1395 ساعت 21:07 http://nazdooneha.blogfa.com

سلام بهمن خان خوبی؟ یکی دوبار سر زدم ووبتون رمزی شده بود الانم با ناامیدی وب رو باز کردم که خدا رو شکر دست از اعتصاب برداشته بودین ووب باز بود به امید خوب بودن حال وروحیه تون (:

سلام خواهر گرامی، مامان نازدونه های عزیز
ممنون از شما و محبتتون. راستش اگه نبود اینهمه مهر و محبت شاید برای همیشه از دنیای مجازی خداحافظی میکردم ولی اینقدر شما دوستان عزیز، ندیده و نشناخته به من محبت داشتین که چاره ای ندیدم بجز موندن و لذت بردن و افتخار کردن...
امیدوارم منو ببخشید که کامنتدونی رو تائیدی کردم. دوست نداشتم ولی علیرغم میلم مجبور شدم.
بهرحال بازم ممنونم که هنوز به اینجا سر میزنید و منو مثل برادر کوچک خودتون میدونید.

maneli چهارشنبه 27 بهمن 1395 ساعت 02:16

واى خدا رو شکر که بر گشتین
جداً نگران بودم
اینجا هم که رمزى شده بود و هزارتا فکر و خیال که چه اتفاقى براتون افتاده؟
مژگان جون اقا فرزاد حسین اقا خوبن؟ خیلى سلام برسونین
دیگه ما رو نترسونید تو رو خدا

سلاااااااااااااااااااام مانلی خانم عزیز
جداً شرمنده که نگرانتون کردم. خدارو شکر همه چی آرومه، من چقدر خوشبختم و از این حرفا
ممنون که به فکرم بودین و معذرت میخوام که مدتی نبودم...

علی امین زاده سه‌شنبه 26 بهمن 1395 ساعت 17:50 http://www.pocket-encyclopedia.com

به به باز هم چشممون به جمال وبلاگ شما روشن شد!

آیا این رکورد هندی هم چاخان است؟
http://www.pocket-encyclopedia.com/?p=1640
ready up و منتظر حضور سبزتان

سلام بر استاد مسلم وبلاگ نویسی دوست و عزیز دل همه ی ما جناب امین زاده
ممنونم از شما و محبت های شما. انشاالله در اولین فرصت خدمت میرسم.

سوفی سه‌شنبه 26 بهمن 1395 ساعت 01:08

سلام عمو بهمن عزیز. خوبید انشالله؟ نگرانتون شدم بخصوص که وبلاگ تون باز نمی کرد.

سلام بر دوست عزیز و خیلی خیلی قدیمی سوفی گرامی
خوشحالم که هنوزم منو فراموش نکردی. خدارو شکر به لطف دوستان عزیز خوبم و دعاگوی شما.امیدوارم شما هم هر کجا که هستین خوب و خوش و سلامت باشین.

maneli یکشنبه 10 بهمن 1395 ساعت 22:03

salaaaaammmmm
be ghole khaale soheila aamoo bahmani
ma negaranetun hastima
ye khabari bedin lotfan

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااام بر مهربانترین بانوی مجازی مانلی عزیز
خدارو شکر حالم خوبه و به رسم روزگار که ثابت شده هم هست" بادمجان بم آفت نداره...!!!"
شرمنده اگه شما یا دوستان عزیز دیگه رو نگران کردم. امیدوارم که همه ی شما عزیزان خوب و خوش و سلامت باشین

مرآت یکشنبه 10 بهمن 1395 ساعت 18:40

سلام داداش عزیز

کجایید نگران شدم
انشاا...که خوب و سلامتید
لطفا خبری از خودتون به ما بدید

و

سلام بر معلم خوبیها و مهربانی ها
بانوی بزرگوار شرمنده اگه نگران شدین. مدتی بود که بشدت گرفتار بودم. گرفتار همه چیز ... از کار گرفته تا زندگی... هنوزم گرفتار هستم ولی شرط ادب بود که خیلی زودتر از اینها خدمت میرسیدم و عرض ادب میکردم. بازم شرمنده از اینهمه محبت که خدا کنه لایق اونا باشم.

پونی شنبه 9 بهمن 1395 ساعت 20:49

برادر اربعینی دیگر رسید بجنب

برادر هنوز کووووووووووو تا اربعینی دیگر...
شاید قسمت نشد اربعین دیگه برم ، لااقل این خاطرات رو بجای اربعین سال دیگه براتون تعریف کنم...

داستان کوتاه جمعه 1 بهمن 1395 ساعت 11:15 http://dastankootah.mihanblog.com

سلام با داستان راز به روزم ومنتظر شما هستم ممنونم

سلام و به دیده منت

نگین شیراز پنج‌شنبه 30 دی 1395 ساعت 23:23 http://www.parisima.blogfa.com

آقا سلام و عرض ادب

انشاالله که هرکجا هستین و به هر کاری مشغول، تنتون سلامت و دلتون خوش باشه انشاااااااالله

ما هم خوبیم و سلام میرسونیم

سلام بانوی بزرگوار، نگین همیشه درخشان شیراز و بلاگستان
شرمنده از اینکه مدتهاست ترک یار و دیار کرده ام. هر کاری میکردم نمیشد که بشه و حالا هم به لطف بعضی از دوستان بسیار عزیز اومدم که بگم اگه خدا بخواد میشه...
انشاالله که بتونم منظم تر از قبل خدمت برسم...
امیدوارم که شما و خانواده ی محترمتون همیشه شاد و سلامت باشید

پونی پنج‌شنبه 23 دی 1395 ساعت 15:15 http://pppooonnnyyy.blogfa.com

با عکس هایی از استانبول به روزم [گل]

علی امین زاده یکشنبه 19 دی 1395 ساعت 09:43 http://www.pocket-encyclopedia.com

زیارت قبول!

یه مدتی بود سایتم ساسپند بود الان به مبارکی و میمنت بالاخره سرویس دهنده رضایت داد و بر قرارش کرد.

خاطراتتون رو هم دارم می خونم. ممنون از اشتراک.

ممنونم جناب امین زاده ی عزیز
وقتی دیدم سایتتون باز نمیشه نگران شدم ولی مطمئن بودم راهی برای باز کردنش پیدا خواهی کرد، چونکه معتقدم که شما یه مهندس اصیل و فهیم هستین

مرآت جمعه 10 دی 1395 ساعت 15:28

سلام داداش عزیز

بعضی از مواقع انسان اینقدر دچار استیصال می شه که هرکاری رو می کنه و به هر چیزی چنگ می زنه تا شفای مریضشو بگیره
واقعا بعضی از مواقع می بینی علم با گستره ی پیشرفتش

پول و امکانات در حد اعلا موجود است
اما کاری از دست کسی برای مریضت برنمیاد

جز ذات پاک و لایتناهی و مقدس اولوهیت
و من با تک تک وجودم و ذره ذره سلولهای بدنم این حس درماندگی و بیچارگی رو تحربه کردم
و رو به درگاه آن یکتای بی همتا زجه زدم
وقتی همسر 47ساله ام در کما با پنج دست وپنجه نرم می کرد
و تمام متخصصین استانمون و بهترین امکانات پزشکی هیچ کاری جز صبر و امید نداشتند
ودر این جا بود که معجزه ای به بزرگی یک تولد اتفاق افتاد

پس به قول سعدی عزیز

بر هر نفسی دو شکر واجب است

سلام بر شما معلم عزیز و گرامی
انشاالله قلبتون مالامال از عشق و امید به خدا و به زندگی باشه...
انشاالله سالهای سال در کنار مهربان همسرتون زندگی خوب و خوشی رو پشت سر بگذارید.

نگین شیراز سه‌شنبه 7 دی 1395 ساعت 22:59

سلام بر کربلایی بهمن عزیز و گرامی

با حال اون مادر دردمند سخت گریه کردم
یادم به دوران بیماری پسرم افتاد و اینکه چطور عاجزانه به درگاه خدا التماس میکردم که جگرگوشه ام رو شفا بده ..
و از صمیم قلب دعا کردم خدای مهربون به فرزند ایشون هم شفا عنایت کنه ...

آخی دلم سوخت واسه آقا فرزاد
کاش آقایی که سهم پتوی شاپسرمون رو برداشت دم دستم بود

راستی مرسی بابت آموزش زبان عربی!!!!
بقول آقا خلیل الممنون الممنون

سلام نگین بانوی عزیز
خدارو شکر که بچه های خوب و سالمی دارین و خدارو هزاران مرتبه شکر که همسری فهیم و شایسته دارین و بینهایت شکر که زندگی خوب و عاشقانه ای دارین...
و منم بقول آقا خلیل عرض میکنم: المرسی، المرسی

رهگذر شنبه 4 دی 1395 ساعت 17:05 http://www.rahgozar.blogfa.com

تا وقتی داشته هایمان را داریم، قدرشان را نمیدانیم....

یکی از واقعیتهای تلخ زندگی همینه جناب رهگذر عزیز
ممنون که از اینجا رد شدی و اینجارو میخونی

پژمان شنبه 4 دی 1395 ساعت 09:51 http://chashmanman.mihanblog.com/

سلام
حال و احوال بهمن خان؟ مثل همیشه ساده و صمیمی نوشتید. عکس ها هم حرفه ای گرفته شدند.

سلام پژمان خان جان عزیز
شما لطف دارین اخوی

من با جون و دل حاضرم همچین سفری برم ولی با تدارکات بسیار که خودش یه ماشین میشه

تدارکات لازم نیست، اینقدر تدارکات چی در خدمتتون هست که نیازی به بردن هیچ چیزی نیست حتی مسواک...

زئوس دوشنبه 29 آذر 1395 ساعت 09:11

سلام بر کربلایی عمو بهمن
هر کس یه اعتقادی داره و به نظرم خوبه که ادم از ته دل ایمان و اعتقاد داشته باشه اقلا یه امیدی داره

tarlan جمعه 26 آذر 1395 ساعت 11:21 http://tarlantab.blogsky.com/

سلام
ممنون که مارو هم با خودتون همراه کردین
از خدا میخوام خودش شفا بده به بچه اون خانوم.
مادر بزرگی داشتم که میگفت اگر از سنگ سیاه هم با جون و دل حاجت بخواهی خدا بهت میده .
ناراحت شدم برای اقا پسر گلتون زودتر بنویسین امیدوارم زود حالش خوب شده باشه ...

سلام ترلان عزیز
خدا همه ی رفتگان شمارو قرین رحمت و آرامش ابدی کنه انشاالله. مرحوم مادرم هم همین حرف رو میزد. ظاهراً قدیمیها یه جور عقیده و باور داشتن

خلیل چهارشنبه 24 آذر 1395 ساعت 20:13 http://tarikhroze4.blogsky.com

سلام،

از این همه اخلاص که بگذریم بنده هم عربی یاد گرفتم: الممنون الممنون!!

سلام خلیل جان
المرسی، المرسی

غریبه چهارشنبه 24 آذر 1395 ساعت 11:28

سلام
خاطرات کامل با بیان عالی انگار ما هم در آن راهپیمایی با شما شریک و همراه بودیم
رمنتظر ادامه سفرنامه تا بازگشت به وطن هستم
می خواهم یک آمار از میهمانوازی و امکانات آنور مرز و اینور داشته باشم
با تشکر

سلام غریبه ی همیشه دوست و گرامی
ممنون از شما و شرمنده از اینکه اینقدر با تاخیر مینویسم

نسرین چهارشنبه 24 آذر 1395 ساعت 01:51 http://yakroozeno.blogsky.com/

فرزام عزیز، از دست کاری که اون مردک خار و خودخواه شب قبل کرد، حالش بد شده و استخوناش سرما خوردن؟

اونجایی که شما ایمانتو زیر علامت سوال بردی، اعتراض دارم بهمن جان
یه مادر مستآصل که از دکترا و علم پزشکی ناامید شده، دست به هر کاری میزنه تا کاری برای فرزندش کنه. مثل غریقی که حتا به یه کاه روی آب ممکنه چنگ بندازه.

ممنونم از شما بانوی عزیز و گرامی
حرف شما کاملاً متین و قابل قبوله. ولی خب منم به اون مدل تحت تاثیر قرار گرفتم.

پونی سه‌شنبه 23 آذر 1395 ساعت 23:34

درود
به قول شاعر:
طپش طپش وای از طپش وای از دل دیوونه!
ممنون از عکس ها و فیلمهای زیبا
من خیال میکنم یه چیز مهم مثل گوشی موبایل ، دوربین عکاسی یا کیف پول گم شده!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد