دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

میش کُش

توی عالم بچه گی، داشتم نون و ماستم را می خوردم که مادرم با مهربانی دستی به سرم کشید و گفت:" گل پسرم فردا میره مدرسه."

- من مدرسه نمیرم. اصلا از مدرسه خوشم نمیاد.

بابا طبق معمول مشغول ور رفتن به رادیو بود. از اینکه نمی توانست صدای بدون خشی از رادیو در بیاورد کفری بود.

- مگه دست خودته؟ خیلی بیجا میکنی که نمیری.

مادرم طبق معمول پادر میانی کرد.

- عزیز مادر، نمیخوای بزرگ که شدی برا خودت کسی بشی؟ دوس داری حمالی بکنی؟

من بغض کرده بودم و پاشنه پاهایم را به زمین می سابیدم. در آن لحظه چقدر دوست داشتم بابا بجای ور رفتن به اون رادیوی لعنتی، می پرسید چرا؟ ولی نپرسید. هیچوقت نپرسید.

دست توی دست برادرم از یک درِ خیلی بزرگ، که کمی لای آن باز بود وارد مدرسه شدیم. پیرمردی مهربان روی صندلی رنگ و رو رفته ای نشسته بود و به همه لبخند می زد. حیاط مدرسه خیلی بزرگ بود. کلی اتاق که درهایشان رو به حیاط باز می شد کنار هم قرار داشتند. گوشه ی حیاط کلی توالت و شیرهای آبخوری و پشت آنها یک باغچه ی نسبتاً بزرگ قرار داشت. تا حالا اینهمه آدم سر تراشیده و کله کچل یک جا ندیده بودم. همه لباس و کفش نو پوشیده و کتاب و دفترهای کاهی شان را با کش به هم بسته بودند. بزرگترها با سر و صدا دنبال هم می کردند و کوچکترها، یا گوشه ای آرام نشسته بودند، مثل من، یا گوشه ی چادر مادرشان را چسبیده بودند مثل احمد پسر همسایه مان.

زنگ صف که زده شد احساسی شبیه دستشویی پیدا کردم. برادرم گفت:" حالا وقتش نیست. مگه تا حالا خواب بودی؟"

دستم را کشید و هلم داد توی صفِ کلاس اولی ها و خودش رفت توی صف کلاس چهارمی ها. بچه هایی که مجبور شده بودند از چادر مادرشان جدا بشوند با پشت دست، آب دماغ شان را که حالا با اشکشان قاطی شده بود پاک می کردند، مثل احمد پسر همسایه مان.        

وقتی به طرف کلاس می رفتم احساس دستشویی ام شدیدتر شد. وارد کلاس که شدم بی اختیار رفتم ته کلاس روی نیمکت چسبیده به دیوار نشستم. هرچند قدم کوتاه بود اما آقای ناظم با یک نگاه مرا پیدا کرد و مثل قصابی که گوسفندی را برای ذبح انتخاب می کند، پس ِگردنم را گرفت و کشان کشان از ته کلاس آورد و روی نیمکت اولی نشاند.

- احمق؛ جای تو اینجاست. فهمیدی؟       

بعد از اینکه ناظم رفت یک نفر با صدای بلند گفت برپا.          

همه از روی نیمکت ها بلند شدند. من هم بلند شدم. زیر چشمی نگاهی به درِ کلاس کردم که آهسته باز می شد. غول بی شاخ و دمی توی چارچوب در ایستاده بود. غولی اخمو، سبیلو با موهایی فر.

- خودشه.

شاگرد بغل دستی ام که با دیدن غول رنگش زرد شده بود پرسید کی خودشه؟

همان صدا دوباره فریاد زد برجا. همه نشستند بجز من. اصلا یادم رفت بنشینم. شاگرد بغل دستی ام که بعدها بهترین دوستم شد، لبه ی آستینم را کشید. غول، خیلی آرام روی سکوی جلوی تخته سیاه رفت و چوب بلندی را که توی دست راستش گرفته بود، با ریتم خاصی، محکم به پای راستش می زد.

- بچه ها؛ من " میش کُش " هستم. معلم شما. اونایی که خواهر و برادر بزرگتر دارن حتما اسم منو توی خونه هاشون شنیدن.

من، هم خواهر بزرگتر داشتم و هم برادر بزرگتر و هم اسمش را، زیاد توی خانه شنیده بودم. آقای میش کش با قد نسبتاً بلند، چهار شانه و دستانی بزرگ که خیلی راحت می توانست کله ی یک نفر را توی مشت خودش بگیرد، کت و شلوار و کفش مشکی و پیراهن سفید اتو زده پوشیده بود و عرض کلاس را قدم می زد و با هر جمله ای که می گفت ضربه ی محکمی به پای راستش می زد:

- خوب گوش کنید، من از تنبلی بدم میاد. همینطور از فضولی کردن و وراجی.

بغل دستی ام که جثه ی کوچکی داشت و کله اش به اندازه ی کله ی یک گنجشک بود، خیلی آهسته، از زیر میز دستم را گرفت. دستش مثل یخ شده بود. در آن لحظه تنها صدایی که توی کلاس شنیده می شد صدای جیرجیر کفش های نو و براق آقای میش کُش بود.

- وای به حالتون اگه مشقاتونو ننویسین.

و من یاد نفرین های مادرم افتادم وقتی برادرم، مشق ننوشته رفت مدرسه و با صورت کبود و لباس های خاکی برگشت. 

روزها و هفته های اول، به سختی ِ جان کندن گذشت. هر روز با پس گردنی ِ بابا از خانه خارج می شدم و با گریه و زاری بر می گشتم و این فقط مادرم بود که با مهربانی می گفت غصه نخور، خدا بزرگه.

تا اینکه در یکی از همین روزهایی که به سختی ِ جان کندن می گذشت اتفاقی افتاد که باعث شد تصمیم سختی بگیرم. شجاعانه ترین تصمیم زندگیم تا آن لحظه.

- بچه ها، یه خبر خوش براتون دارم.

این را آقای میش کش گفت. روز شنبه ای از هفته های آخر آبان ماه، که هوا  کمی سردتر شده بود، آقای میش کش، بدون چوب معروفش، وارد کلاس شد. جستی زد و رفت روی سکوی جلوی تخته سیاه و برخلاف همیشه، با مهربانی با بچه ها حرف زد:

- بچه ها، من و خانم اصلانی، معلم اون یکی کلاس اولی ها، قرار گذاشتیم هر کی دوست داره بره کلاس ایشون.

با شنیدن این خبر، لبخند ریزی از شادی بر لب بچه ها نشست. قلبم به شدت به تپش افتاد و هاج و واج به بچه هایی نگاه می کردم که مثل خودم، از شنیدن این خبر شوکه شده بودند. با اینکه آقای میش کش در ِقفس را باز کرده بود کسی جرات پرواز نداشت.

- بچه ها چرا معطلید؟ هرکی دوس داره بیاد پای تابلو تا مبصر اسمشو بنویسه.

خیلی دلم می خواست اولین نفر باشم اما می ترسیدم. ولی با اصرار و تشویق آقای میش کش، کم کم ترس بچه ها ریخت و ترس من هم ریخت.

بچه هایی که می خواستیم به کلاس خانم اصلانی برویم به دستور آقای میش کش جلوی تخته سیاه، به ردیف ایستادیم. بعضی از بچه ها از خوشحالی شکلک در می آوردند. برای دوستانشان زبان می کشیدند.  

- ااااااااااااااحمدی!

بند دلم پاره شد. تمام مهربانی های آقای میش کش با فریادی که کشید از بین رفت. احمدی مبصر کلاس بود.

- بله آقا.

- برو از توی باغچه یه چوب بزرگ بیار تا من تکلیفمو با این پدر سوخته ها روشن کنم.

صدای زمخت و ترسناک آقای میش کش ما را از خوابِ خوشِ غفلت بیدار کرد. شاگرد بغل دستی ام که حاضر به ترک کلاس نمی شد و در آخرین لحظه گول مرا خورده بود، بازویم را گرفت و مثل گنجشک اسیری می لرزید.

- بلائی سرتون بیارم که هیچوقت یادتون نره. میخواین از کلاس من برین؟

صدای شکافته شدن هوا بوسیله چوب انار، از برخورد چوب به کف دست هایمان ترسناکتر بود.

- فففففففف...

 نفر به نفر هر نفر چهار ضربه. دوتا دست راست، دوتا دست چپ. دوتا محکم، دوتا محکمتر. آنهایی که کمتر التماس می کردند و یا از ترس دستشان را می دزدیدند دو ضربه ی اضافه. با اینکه کلاسمان نزدیک دفتر بود و صدای التماس بچه ها در تمام مدرسه می پیچید اما نمیدانم چرا آقای ناظم و مدیر مدرسه هیچ دخالتی نکردند.

حالا دیگر آنهایی هم که نمی خواستند از کلاس آقای میش کش بروند و کتک نخورده بودند مثل بید می لرزیدند... و من چقدر دوست داشتم آن روز بابا بجای ور رفتن به رادیو، می پرسید چرا نمیخوای بری مدرسه؟ ولی هیچوقت نپرسید...

نظرات 23 + ارسال نظر
مهناز یکشنبه 16 دی 1397 ساعت 20:12

عااالی

ممنون از شما و فرصت باارزشتون که در این خونه صرف کردین.

ملیحه شنبه 15 دی 1397 ساعت 13:15

سلاممممممممممممممم
خوبین عمو بهمن عزیز
دلم خیلی براتون تنگ شده
نمیدونم چرا این همه مدت نبودم
امروز یه دفعه دلم پر کشید به قدیما

سلاااااااااااااااااااااااام بر خواهر عزیز و گرامی ملیحه خانم
باور کنید انتظار دیدن نام هر عزیزی را داشتم بجز شما
واقعا خوشحالم کردی. یک دفعه مثل یک موشک پرتابم کردی به اون دوران خوش بلاگفا و کامنتهای پر از مهر شما و دوستان عزیز و گرامی.
خانمم دوستی داره، اسمش ملیحه است و من به خاطر اسم ایشون خیلی از مواقع به یاد شما میافتادم و اینکه حالا ملیحه خانم بلاگفای ما چکار میکند...
خلاصه امیدوارم هرجای این کره ی خاکی هستید دلتون شاد و لبتون خندان و تنتون از گزند بیماریها بدور باشد. ان شاء الله
هرچند کم مینویسم ولی گاهی، ماهی، سالی، مثل این بار خوشحالم کن و با کامنتی هرچند کوتاه یادی از ما بکن.

محیط یکشنبه 2 دی 1397 ساعت 10:33

سلام بقول خاله سهیلا دارین پخته تر می نویسین -- همین فرمون برید جلو پخته نه سوخته

سلام محیط جان عزیز
ممنون از شما و خاله سهیلا
این نهایت لطف شماست که نوشته های ناقابل منو قابل خوندن میدونید و از اونا تعریف میکنید.
ان شاء الله روزی برسه که مطالبم در سطح جامعه قابل خوندن و ارایه باشند.

مرجان یکشنبه 2 دی 1397 ساعت 10:08

سلام عمو بهمن عزیز
آخریم باری که وبلاگتون خوندم یادمه گفتین دیگه وقت نوشتن ندارید و در واقع از دنیای وبلاگ نویسی خداحافظی کردید. امروز بعد از سالها به همه وبلاگهایی که میخوندم سر زدم اکثرا آخرین پستهاشون مربوط به سال 92 یا 93 بود ولی خوشحالم که شما هنوزم می نویسید.
میش کش هم خیای غم انگیز بود :-(
مانا باشید

سلام مرجان خانم گرامی
ممنون از شما. درسته فرصت برای نوشتن یا ندارم یا خیلی فرصتهام کمه ولی با اینحال کجدار و مریز جلو میرم.
خوشحال شدم که دوباره اینجا میبینمتون.

شهره دوشنبه 26 آذر 1397 ساعت 09:44

دقیقا من ده سال پیش کارورزی اداره برق جنوبشرق تهران بودم و دقیقا فقط استراحت بودن تا ظهر و بعدش ناهارو بعد استخر میرفتن و بعد منزل.کارها هم کارورزا. متاسفانه دلسوزی و وجدان در کار کمه .و سپاس از شما که لطف دارید و دقیق پاسخ میدین . خیلی هم عالی مطلب میزارید. منکه لذت بردم و باز هم سر میزنم قطعا. موفق باشید و پایدار.

البته خودتون هم بهتر میدونید که نمیشه یک حکم برای همه صادر کرد.
چه بسا کارکنان زحمت کشی که تمام زندگیشان را وقف کار و وظایف محوله کرده اند و بنده نمونه های فراوانی دیده ام
ضمنا باعث خوشحالی بنده است که مطالب اندکی را که مینویسم مورد پسند عزیزانی چون شما قرار می گیرد و بابت اینهمه انرژی مثبتی که به من دادید بینهایت از شما خواهر عزیز و گرامی سپاسگزارم.

شهره جمعه 23 آذر 1397 ساعت 14:09

بازم ممنونم که سرحوصله پاسخ دادید. راستی دستون چطور بود در دوران تحصیل؟ چخوب که کارمند دولتی هستین و گرفتار مشکلات شرکتهای خصوصی نبودین. من از طریق وبلاگ مهربانو جان اومدم اینجا. و اینکه خودم وبلاگ ندارم یه زمانی مینوشتم ولی کوتاه مدات. الان چند سالیه که وبلاگ خونِ حرفه ای شدم.یلدانانه دلنوشته های اشتیمجون و دلنوشته های مهربانو .خورشید .ابانه و... و اکنون دریای زندگی هم اضافه شد . بازم مرسی. موفق باشید. بیشتر بنویسید چون خیلی خوب و دلنشین هستن نوشته های شما. سپاسگزارم

خواهش میکنم بانو
راستش وضعیت درس و مشقم بدک نبوده. جزء شاگرد اول ها نبودم ولی جزء متوسط به بالاها بودم. هیچ سالی بجز پنجم ابتدایی اون هم درس ریاضی تجدید نشدم.
در مورد شرکتهای دولتی...!
راستش را بخواهید تا در شرکتهای دولتی کار نکنید متوجه عمق فاجعه نخواهید شد. من گاهی اوقات میگم اگه توی این خراب شده( مملکت گل و بلبل مان را عرض می کنم) کاره ای بودم اکثریت شرکتهای دولتی را منحل میکردم ! متاسفانه خیلی از افراد شاغل در این شرکتها اداره را برای استراحت میخواهند
بگذریم...
و اما در مورد مهربانو خانم عزیز
راستش خود من هم از طریق وبلاگ ایشون با فضای مجازی آشنا شدم و الان هم کلی دوست عزیزتر از جان دارم که با بعضی از آنها ارتباط تنگاتنگ و حتی با بعضی از آنها رفت و آمد خانوادگی پیدا کرده ام.
به جرات عرض میکنم که فضای مجازی خیلی به مهربانو خانم بابت این ارتباطات مدیون است.
کاش خود شما هم دوباره مینوشتی. گاهی اوقات نوشتن بهترین دارو و مسکن برای دردهای موجود جامعه است.
ضمنا بسیار ممنون و سپاسگزارم که مطالب اندک و بسیار ضعیف منو برای خوندن انتخاب میکنی و این باعث افتخاره.

مرآت چهارشنبه 21 آذر 1397 ساعت 19:37

سلام

سلام و دوصد درود بر مرآت بانوی گرامی
امیدوارم که حالتون خوب و خوش باشد و در راه تربیت نسلی جوان، پرامید و انسان موفق و موید باشید.
شرمنده که نمیتوانم مثل سابق جویای حال شما و بقیه دوستان عزیزم باشم...

شهره سه‌شنبه 20 آذر 1397 ساعت 08:21

مرسی که پاسخ دادید. چراغ دلتون روشن باشه اینجا که مجازیه . واقعا دردناک بوده و من از اونایی هستم که همیشه فکر میکردم به این شدت هم ترسناک نبوده دوران تحصیل در گذشته و الانم کلی دلم سوخت . الان شغلتون چیه اگه جسارت نباشه البته وبلاگ نویسانی که میخونمشون میدونن من خیلی کنجکاو هستم و به حساب بی ادبی نزارید.سپاس. و اینکه پرسیدم اگه پدرتون میپرسید چرا نمیخواهی بروی مدرسه از روز اول چی میگفتین ؟ چون اخرشم با حسرت فرمودین که حیف که هیچوقت پدر نپرسید!. بازم ممنونم ازتون

اینکه پاسخ محبت شما را دادم کمترین وظیفه بود.
ممنون از دعای خوبتون. امیدوارم که شما هم دلی سرشار از امید و عشق به زندگی و هرچه خوبی است داشته باشید.
بله متاسفانه تا این مخلوق دو پا روی کره زمین زندگی میکند ترس و ظلم و وحشت رفیقان راهش هستند... تازه من کلی از اذیت و آزارهای ایشون را ذکر نکردم چون مطلب خیلی طولانی میشد. اینکه گفتم کاش پدر ازم میپرسید چرا بهانه میارید و نمی خواهی بری مدرسه میخواستم بهش بگم که من از آقای میش کش میترسم!!! آخه بلاهایی رو که سر خواهر و برادر بزرگترم آورده بود را توی خونه از زبون اونا شنیده بودم.
خوب یادمه وقتی خودم رفتم کلاس سوم برادر کوچکم رفت کلاس اول. روز اول مدرسه با هم رفتیم. توی حیاط نشسته بودیم که آقای میش کش وارد مدرسه شد. من به برادرم گفتم آقای میش کش اینه! خدا شاهده برادرم از ترس خودشو چسیاند به من ... بگذریم.
و اما بنده کارمند دولت هستم با حدود سی سال سابقه خدمت. چون پرسیدین عرض میکنم مهندس برق هستم و اگه خدا بخواد در شرف بازنشستگی.
راستی بازم ممنون که به اینجا سر زدین ضمنا اگه اشکالی نداره و زحمتتون نیست میشه بفرمایید وبلاگ منو از کجا و چه طریقی پیدا کردین؟

شهره یکشنبه 18 آذر 1397 ساعت 19:36

سلام اولین باره خوندمتون. واقعی و درمورد خاطره خودتونه؟ جواب چرا چی بود اگه پدر میپرسید چرا

سلام و خیلی خیلی خوش اومدید
ممنون که بخشی از وقت با ارزشتون را صرف خوندن قصه زندگیم کردین.
بله این خاطره تقریبا بدون کم و کاست قسمت کوچکی از خاطرات زندگیم بود. حتی اسامی هم بدون تغییر آورده شده اند.
البته متاسفانه بخش آخر کامنتتون رو متوجه نشدم اینکه نوشته اید:" جواب چرا چی بود اگه پدر میپرسید چرا "
بهرحال بازم ممنون از حضور گرمتان در این کلبه محقر و بی ریا.
کلبه ای که زمانی همه ی چراغهاش روشن بودن و دوستانی در اینجا رفت و آمد داشتن ولی حالا به دلایلی سوت و کور شده است...

نگین شنبه 26 آبان 1397 ساعت 01:26

به هر حال سلام علیکم!!
احوال شما چطوره آقا بهمن خان عزیز و گرامی؟

سلام نگین بانوی عزیز و همیشه گرامی
ممنون از احوالپرسیتون.
بقول قدیمیا، سایه تون کم نشه ان شاء الله
سپاسگزارم از اینهمه احوالپرسی های خواهرانه تون

پژمان دوشنبه 7 آبان 1397 ساعت 14:33 http://chashmanman.mihanblog.com/

سلام برادر
خیلی قشنگ بود

سلام پژمان خان جان عزیز
واقعا چشمم روشن
چه عجب یادی از ما فقیر فقرا کردی و البته اینها را از خوشحالی میگویم و نه از گله و شکایت
بهرحال ممنون از وقتی که اینجا صرف کردی و سپاس از نظر مثبتی که به این نوشته داشتی.

غریبه یکشنبه 6 آبان 1397 ساعت 08:46

سلام
خیلی ها باور ندارند که دوران تحصیل ما دست کمی از شکنجه گاههای سفارت سعودی نداشت
متلا یک بار دفتر مشقم را فراموش کردم ببرم معلم کلاس چهارم قسمت فلزی چتر را داخل بخاری گذاشت و کف دست هایم سوزانید
چوب البالو و کف دستی که چیزی نبود
یادش بخیر در دوره دبیرستان معلم ادبیاتی داشتیم بسیار سختگیر ولی بسیار دوستداشتنی یک بار در درس عربی که. افعال را صرف می کردم کلمه اسهل که در باب تفعیل است را گفت همه ی کلاس صرف کنید
ما هم گفتیم اسهل یسهل اسهال باید به جای اسهال می گفتیم تسهیل
معلم عصیانی شد و کلاس را به حالت قهر ترک کرد
روز بعد وقتی به کلاس اومد گفت شماها بودید اسهال گفتید گفتیم به له
گفت خاک بر سرتان‌
خداوند رحمتش کند با تمام خشونت اش بسیار دوستش داشتم

سلام استاد عزیز
ممنون از اینکه این متن را خوندید و سپاس از نقل خاطرات تلخ و شیرینتان.
واقعا نسل امروز باور دارند اینهمه بی منطقی را!؟

مرآت دوشنبه 23 مهر 1397 ساعت 16:22

تشکر از بزرگواری و محبت شما
ممنونم کاش همه ی ما در هر شغلی که هستی فقط به این فکر کنیم که انسان بودن بر هر چیزی شرافت داره
داداش جان وبلاگم درست شد
رمزشو فراموش کرده بودم
حالا درست شد

خواهش میکنم معلم گرامی
بزرگواری از شماست که صادقانه هستی و سلامتی و عمر خودتان را وقف پرورش گلهایی میکنید که با اطمینان به شما سپرده شده اند.
بابت وبلاگتون هم خوشحال شدم. آخه حیفه اونهمه مطالب زیبا از دسترس شما خارج میشدند.

مرآت یکشنبه 22 مهر 1397 ساعت 17:50

سلام داداش وقتتون بخیر

وااااااای از ما بخاطر جهالت و حماقت ونبود شعور
هیچ گونه نمی تونم تصور کنم یک نفر معلم باشه و اینچنین خشن....
مگر معلمی جز عشق می شه باشه؟؟
هیچ عاشقی چنین کاری نمی تونه انجام بده....
خیلی دلم برای هفت ساله های آن زمان سوخت

سلام مهربان معلم گرامی
وقت شما هم بخیر و خوبی و خوشی.
ممنون که وقت با ارزشتون رو توی این خونه و برای خوندن مطالب و دلنوشته هایم صرف میکنید.راستش این چشمه از ترفندهای جناب میش کش بخش خیلی خیلی کوچکی از روش تربیتی ایشان برای ادب کردن ما دانش آموزان بود.موارد دیگه ای هم داره که بر سر خواهرم آورده که گوشه ای از اون رو برای نگین بانو در همین کامنتها نقل کرده ام.
بهرحال وقتی رفتار شمارو به عنوان یک معلم و از اون بالاتر و مهمتر، بعنوان یک انسان با دانش آموزانتان میخوانم غبطه میخورم و آرزو میکنم از خودم که گذشته، کاش فرزندانم زیر دست شما یا امثال شما آموزش میدیدند و پرورش می یافتند.
راستی مرآت بانوی گرامی، وبلاگتون توی بلاگفا چی شد؟ آیا تصمیم نداری توی بلاگ اسکای یه وبلاگ تازه راه اندازی کنید؟

نسرین جمعه 20 مهر 1397 ساعت 00:47 http://yakroozeno.blogsky.com/

سلام بهمن گرامی
فضاسازی خیلی خوب و ملموس بود. مجموعه این خاطرات می تونن در آینده کتابی بشن، چیزی شبیه "داستان های مجید"


بهمن جان سالروز تولد پسرم بود. اون پست بخاطر عزیز او بود.

هم او، ما را بس!

سلام نسرین بانوی عزیز
وقتی شخصیتی چون شما که دستی در نثر و نظم دارد اینگونه به من امیدواری و جرأت و قوت قلب میدهد کلی به خودم و کاری که میکنم دلگرم میشوم
ممنون بابت پیامت و صرف وقتی که اینجا داشتی.
بابت اون دل نوشته تون هم تقریبا میدانستم کسی نیست بجز مزدک خان ولی گفتم شاید و اما و اگر اشتباه کردم چه
بهرحال امیدوارم سالهای سال، تا عمر با عزت و سربلندی توام با سلامتی در سرنوشتت رقم خورده، به خوبی و خوشی کنار هم باشید و لذت ببرید.

مینو پنج‌شنبه 19 مهر 1397 ساعت 12:30 http://Milad321.blogfa.com

عجب معلم ظالمی.یاد کلاس اول دبستان پسرم افتادم که خانم معلم مداد گذاشته بود بین انگشتش و پیچونده بود چون از بغل دستیش پاک کن میخواسته.
محیط کلاس را خیلی زنده توصیف کردید.

سلام مینو خانم عزیز و گرامی
چقدر خوشحالم که بعد از مدتها شمارو اینجا میبینم. خیلی خیلی خوشحالم که این داستان به دلتان نشسته و مورد تایید شما قرار گرفته.
متاسفانه این معلم ما و معلم آقا پسرشما ظاهرا از آن انسانهای بی احساسی هستند که نمیدانم چرا و چگونه معلم شده بودند.

ونوس چهارشنبه 18 مهر 1397 ساعت 07:21 http://calmdreams.blogfa.com

سلام داداش بهمن قدیمی
بعد مدتها اومدم که ببینم آپ کردید یا نع
گناهی شماااا چقدر تو مدارس پسرانه اذیت میکنن بچه هارو... مخصوصا روزگار قدیممم
چون مامان باباها مظلوم بودن و چیزی نمیگفتن
حالا خداروشکر حداقل پیگیری میشه
با وجود تلخی داخل متن و ترس قلب کوچولوی شما ولی نوشتتون خیلی جون داشت و دلنشین بود
موفق و موید باشید

سلااااااااااااااااااااااااااااااااام دوست عزیز و قدیمی
خیلی خیلی خیلی ازدیدن اسم و پیام شما خوشحال و شگفت زده شدم. هیچ فکر نمیکردم هنوز هم بیاد این حقیر و این خونه محقر باشید.
ممنون که هنوز برادر کوچک خودت را فراموش نکرده اید.
امیدوارم هرجا که هستید سلامت و شاداب و موفق باشید و ممنون که زحمت کشیدید و این نوشته را خوندی و برام نظر نوشتی.
راستی اون قدیمی رو خیلی خوب اومدی

Baran شنبه 14 مهر 1397 ساعت 23:05

سلام آقا بهمن گرامی و بزرگوار
اونقدر خوب وصف کردید و با قلمتون گذشته های دور رو جون بخشیدید که حس کردم منم سر کلاس درس نشستم و مرددم برای تصمیم گیری...
واقعا زیبا نوشتید و مثل همیشه چند بار خوندم و هربار واقعا لذت بردم

سلام گرامی، سلام بزرگوار
ممنون از لطف همیشگی که نسبت به نوشته های ابتدایی بنده دارید. به این دلیل ابتدایی عرض میکنم که آنها را با نوشته های زیبای شما مقایسه می کنم.
بهرحال از این که وقت با ارزشتون را در این فضا و برای خوندن نوشته‌های من صرف میکنید بسیار سپاسگزارم
ضمنا یه طوری نوشتی گذشته های دور، هر کی ندونه فکر میکنه با جنتی همکلاس بودم

پونی پنج‌شنبه 12 مهر 1397 ساعت 17:17 http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

سلام
صدرایی نامی ناظممان بود
شمر ذی الجوشن
همه را می زد
خدا تقاصمونو بگیره ازش
ولی
آقا اجازه
اون مثانه ی پر تکلیفش نا تموم موندا
در قصه نویسی همینجوری مثانه ای رو پر نگه نمیدارن بلاتکلیف
ارادتمند عموبهمن نویسنده ی شیرین زبان خودم هستم

سلام پونی جان عزیز دردانه
چقدر نظام آموزشی ما شمر دارد خدا میداند.
و البته چقدررررررررر... ملائکه دارد هم خدا میداند
و اما اون مثانه ی پر...
عرض کرده بودم که احساس دستشوری داشتم که با ورود جناب میش کش اون احساس به حس ترس تبدیل شد و دسشوری رو کلا از ترس قورت دادم
بنده هم از صمیم قلب ملخص شما استاد نمونه و انسان و انساندوست هستم

نگین سه‌شنبه 10 مهر 1397 ساعت 13:45 http://parisima.blogfa.com

https://www.aparat.com/v/IedFq

این ویدیو بی ارتباط با پست شما نیست آقا بهمن عزیز ...

نگین سه‌شنبه 10 مهر 1397 ساعت 02:41 http://parisima.blogfa.com

ببخشید که سلام هم از شدت ناراحتی یادم رفت!

آقا سلام!

میگم حالا که فکرشو میکنم میبینم که آقای ناظم هم همچین دست کمی از میش کش نداشته ها ...
با اون برخورد خوشگلش!!

از نسرین جان یه چیزی یاد گرفتم
اونم اینکه تو داستان نویسی یکی از مهارتهای نویسنده، توانایی در فضا سازیه .. اینکه خواننده چقدر بتونه اون فضا رو تصور کنه و خودش رو در اون فضا ببینه ...

به نظرم شما در این مورد توانمندید آقا بهمن عزیز ...

من بعنوان یک مخاطب، براحتی تونستم اون کلاس و معلم و بچه ها و اون سکوی مخصوص معلم و حتی ترکه انار رو تصور کنم ..
حتی پدری که گوش اتاق مشغول بالا پایین کردم موجهای رادیو بودن ..

حس ها رو هم خیلی خوب منتقل کردین
اون حالت منفعل در پسر بچه ای که دوست نداشت بره مدرسه اما به اجبار باید میرفت و بغضی که راه باز شدن نداشت ...

ترسیدن بچه ها سر کلاس، یخ کردن دست همکلاسی، و اون مهربانی و ملاطفت ساختگی میش کش وقتی گفت هرکی دوست داره از کلاس من بره ...


ببخشید مثل همیشه پرحرفی کردم!

سلام از بنده است بانو
ممنون از اینهمه لطف و نکته سنجی شما.
خدارو شکر که تونستم بخشی از فضاسازی مورد نظر شما را منتقل کنم.
ضمنا، ضمنا، ضمنا، تمام کامنت های پربار شما زینت بخش نوشته های ناقص و کم اهمیت این حقیر هستند.
خدا شاهده عین واقعیت را عرض میکنم. پس این را بدان که نوشته ها و کامنتهای شما را نمیخوانم...
آنها را مینوشم. با ولع و لذت...
پس هیچ‌وقت نوشته های شما پرحرفی نیستند برای من افتخارند

نگین سه‌شنبه 10 مهر 1397 ساعت 02:32 http://parisima.blogfa.com

ای لعنت به میش کٌش و هرچی میش کٌش تو دنیاست

بمیرم الهی
طفلی بچه های مظلوم و معصوم ...

میگن اگه آدم قدرتمندی باشی ولی از قدرتت برای اذیت و آزار ضعفا استفاده نکنی، اون وقت میشه گفت مَردی ...

به نظرم میش کش (حتی رغبت نمیکنم بگم آقای میش کش) هیچ بویی از مردی و مردانگی نبرده بود ..

بازم لعنت بهش .. هزار بار ...

بانوی گرامی
الان فقط چند خط کوتاه از این به اصطلاح معلم نوشتم اینقدر قلب مهربان شما آزرده شد وای اگر بجای صورت کبود برادرم اصل ماجرا را مینوشتم چه میگفتی!؟
راستش کسی که مشق ننوشته بود خواهرم بوده کلاس سوم ابتدایی. مشق ایام عید نوروز.
آقای میش کش، که بعدها به دارابی تغییر فامیل داد به مبصر میگه برو خواهرش را که کلاس ششمه را بگویید بیاید.
خواهرم میاد که توضیح بده چرا خواهر کوچکش مشق ننوشته، ولی آقای میش کش گوشش بدهکار نبوده.
جلوی خواهرم موهای خواهر دیگه ام را میگیره و مثل فرفره توی کلاس تابش میده...
خواهر بزرگم بخاطر اینکه به خواهرش کمک کنه خودش را میندازه روی خواهرش غافل از اینکه وزنش را سنگین تر کرده و خواهر کوچکترم بیشتر عذاب کشیده...!!!
آ

سهیلا سه‌شنبه 10 مهر 1397 ساعت 02:01 http://Vozoyeeshgh.blogsky.com

چقدر زیبا نوشتید
پخته تر از گذشته می نویسید
سلام بهمن خان عزیز
منم با وجودیکه شاگرد اول بودم
مدرسه رو هیچوقت دوست نداشتم

سلام بانوی شعر و شعور و ادب
ممنون از حضور گرم و صمیمانه شما.
و ممنون از جملات دلگرم کننده شما.
امیدوارم همیشه سلامت و تندرست باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد