دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

سفر عشق ... قسمت آخر!


ظاهرن استرسی که به من وارد شده بود به اندرونی ( یعنی پشت وانت ) هم وارد شده بود ولی به شکلی دیگه !

آقا فرزاد میگفت یکی از خانمها ، وقتی اونهمه تاریکی و مسیر پراز دست انداز رو میبینه دستاشو میبره بالا و میگه : خدایا خودت میدونی اینجا غریبیم و بجز خودت کسی رو نداریم !

فرزاد بهش میگه: خانم طالب زاده ؛ پس حضرت عباس (ع) و امام حسین (ع) چی ؟

ایشونم میگه : خدایا بجز خودت و حضرت عباس و امام حسین کسی رو نداریم !

فرزاد بازم بهش میگه : پس امام زمان(ع) چی ؟

و خانم طالب زاده همینطور که دستاش بالاست میگه: خدایا بجز خودت و حضرت عباس و امام حسین و امام زمان کسی رو نداریم ...

و بقیه هِرّ و کِرّ میزنن زیر خنده !

منو باش که استرس کیا رو داشتم ...

خب وقتی اون آقای تمام سیاه پوش رو از نزدیکتر دیدم تمام استرسم به آرامش بدل شد . عکسشو میذارم تا خودتونم باور کنید ...


نزدیک که شد هی دستاشو میذاشت روی سرش و میگفت : اَنتم زُوارالحسین ، اَنتُم علی الراسی ...و از صمیم قلب لبخند میزد و به عربی بهمون خوش آمد میگفت ...

خانمها به اندرونی و من و فرزاد هم به اتاق پذیرائی راهنمائی شدیم .

بلافاصله سفره شام پهن شد . هر چه گفتیم شام خوردیم افاقه نکرد . میگفت برای تبرک هم شده یه لقمه بخورید... و خوردیم .


وعده حمام رو داده بودن . نوبت به من شد .برای حمام باید از محوطه بیرون خونه یعنی از توی حیاط و فضای باز میرفتم . بعد از حمام و به محض خروج ، ابواحمد( همون آقای تمام سیاه پوش ) توی سرما با یه پتوی تمیز درِ حمام منتظرم بود که مبادا سرما بخورم . پتو رو انداخت روی سرم و منو به اتاق راهنمائی کرد ... (چشمام از تعجب و از اینهمه صفا و محبت و مهمون نوازی گرد شده بود ! حقیقتن حرفی برا گفتن نداشتم. )

بقیه در ادامه مطلب 

قدری گپ و گفت کردیم . اصرار داشت جورابهامونو بشوره که قبول نکردیم . خودمون شستیم . چون خسته بودیم برامون رختخواب انداخت که بخوابیم . گفت منم همینجا میخوابم که اگه کاری داشتین در خدمتتون باشم .

اتاقشون پر از تشک و پتوهای نو و استفاده نشده بود . برا ما تشک انداخت ولی خودش روی موکت و بدون زیرانداز خوابید . انگار که این وسایل وقف زُواّر هستن و خودشون مجاز به استفاده از اونا نیستن .


صبح هم بعد از خوردن صبحانه ی مفصل ، مارو به همون محل دیشب رسوندن و ازشون خداحافظی کردیم و به راهمون ادامه دادیم .


گفته بودم هر جا خسته میشدیم از ماشینهای عبوری استفاده میکردیم ...اکثرن اتوبوس بودن ، حالا شانس ما زد و این ماشین گیرمون اومد ... شد قضیه لنگه کفش در بیابان !


انواع امکانات مورد لزوم برای خدمت رسانی به زوار وجود داشت ...

از ماساژورهای برقی گرفته...

تاااااااااا مراکز درمانی و پزشکی ...

شما که اینهمه عکس رو دیدین اینم ببینین قشنگه ...


هرچه به شهر مقدس کربلا نزدیک و نزدیکتر میشدیم جایگاه های تفتیش و بازرسی بیشتر و بیشتر میشد ...


و اینهمه جمعیت در انتظار تفتیش ...


هر جا متوجه میشدن ایرانی هستیم از بازرسی معاف میشدیم ... میگفتن دستور داریم ایرانیها رو بازرسی نکنیم ! میگفتن جای شما روی سر ماست( اَنتم عَلی الّراسی ) ... میگفتن امنیت ما از شماست ...

در یکی از ایستگاه های بازرسی نوبت من که رسید پرسید :" انت ایرانی ؟" جواب مثبت دادم . با احترام گفت : تَفَّضَل !

آقا فرزاد پشت سرم بود . اونو بخاطر ظاهرش دقیق بازرسی میکرد . به مامور تفتیش گفتم : هذا اِبنی ! اینم پسرمه !

مامور که دیگه رسیده بود به قسمت کمر به پایین فرزاد ، زانو زد و بوسه ای بر کفش فرزاد زد و گفت : سامِحنی ! منو ببخش !!!

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

بالاخره زحماتمون نتیجه داد . چشم انتظاریها به پایان رسید و تونستیم به خاک مقدس کربلا و به مدینه الحسین (ع) وارد بشیم ...

خیلی اتفاقی در موکب کاشانی ها اسکان پیدا کردیم و خودمون رو برای زیارت قبور مطهر شهدا ، بارگاه با عظمت حضرت عباس (ع) بین الحرمین و بارگاه مقدس امام حسین (ع) و تَلّ زینبیه آماده کردیم .

تل زینبیه تپه ای بوده که کمی از سطح زمین ارتفاع داشته و مشرف به قتلگاه امام حسین(ع) بوده و در زمان واقعه عاشورا حضرت زینب(س)بر روی آن رفته و لحظه شهادت برادرش را نظاره میکردند . این تپه بین حرم امام حسین(ع) و خیمه گاه قرار داره . شاید تصور بشه که این مکان صدها متر از محل شهادت امام شهیدان فاصله داشته !!! ( تصور قبلی خودم همین بود ! ) ولی وقتی دیدم که این تپه حدود سی چهل متر از قتلگاه فاصله داشته برخودم لرزیدم ...

یعنی حضرت زینب(س) در روز عاشورا از این فاصله اندک شاهد بریدن سرِ برادرش بوده ؟؟؟ از این فاصله شاهد بوده که سواران با اسب بر پیکر نازنین برادرش تاخته و جسم مطهرش را لگدمال سُّم ستوران کرده اند ...


خوشبختانه روز اربعین کربلا بودیم و بین صفوف عزاداران حسینی.


از هر ملیت و نژادی در عزای سرور و سالار شهیدان نوحه سرائی میکردن...


خدارو شکر مراسم عزاداری به خوبی و بدون حادثه ای ختم به خیر شد و ما باید راهی شهر و دیار خودمون میشدیم ...

سخت ترین بخش سفر عشق فرارسید ...

دل کندن از مدینه الحسین(ع) یکطرف و بی برنامگی و بلاتکلیفی زوارخسته برای انتقال به مرزهای ایران : شلمچه ، چزابه و مهران  هم یکطرف ...

انتقال صدها هزار زائر خسته و نابلد از کربلا به مسیرهای مورد نظر بدون حتی یه دونه تابلوی راهنما در سطح شهرجهت نشون دادن مسیر ... با چه وسیله ای ؟


خسته و بی رمق سوار بر ماشینی روباز ، ماشین مخصوص حمل چغندرقند ( شاید!!! ) در هوائی فوق العاده سرد ... مسیر پیش رو کجاست ؟

حیدریه !

تا اونجا چند کیلومتر فاصله داریم ؟ حدود 45 کیلومتر...

تن پوش مناسب برای این مسیر... متاسفانه هیچی ! غافلگیر شدیم ...



فکر میکنید اینهمه سختی باعث شد از رو بریم و کم بیاریم ؟


و این کلیپ بلاتکلیفی مردم رو به خوبی نشون میده ...حالا چطور ما تونستیم سوار این ماشین ها بشیم خودمم حیرونم ...


با هر مشقتی که بود خدارو شکر رسیدیم به مرز چزابه


و آخرین مطلب :

فاصله بین مرز ایران و عراق رو با پای پیاده طی میکردیم ... ساعت حدود یازده شب ! جمعیت انبوهی در سوز سرما ، بدون تن پوش مناسب ، کوله پشت بردوش ، ساک بدست ، خسته و بی رمق ، تن خسته مون رو از فاصله مرز عراق تا مرز ایران میکشیدیم .

آقا فرزاد پیرزنی حدودن 60 ساله رو دیدکه با پای لنگ و تنی ناتوان ، ساک بزرگ و سنگینی رو روی سرش حمل میکرد .

فرزاد که تحمل دیدن این صحنه را نداشت ، به من گفت برم کمک این پیرزن ؟

گفتم اگه توانش رو داری ثواب داره !

فرزاد رفت و ساک نسبتن سنگین اون زن رو از روی سرش گرفت و کمکش کرد .

هنوز چشم بر نگردونده بودیم که دیدیم شوهر اون زن ، یه ساک دیگه گذاشت روی سر زنش و خودش دستاشو کرد توی جیبش که سرما نخوره ...

من کفرم بالا اومد ! فرزاد هم کاردش میزدی خونش در نمیومد ...

پیش خودم گفتم : یعنی اینم زائر امام حسین بوده ؟

بِگذَریم و بُگذَریم ...

به امید دیدار همه شما عزیزان در این سفر پربار و معنوی ...


التماس دعا

 

والسلام

  

نظرات 25 + ارسال نظر
فرزاد... پنج‌شنبه 24 دی 1394 ساعت 14:48

سلام
این واسه اولین مرتبس که کامنت میزارم
ولی اصلا به این معنی نیس که اولین باره دارم وبلاگو میخونمااا
تمام سفرنامه رو خوندم
مو به مو
به شدت تداعی خاطره شد
ولی به قول بعضی دوستان زود تمام شد
فک میکنم اگه خونه میبودم با یاداوریه بعضی خاطرات,بابا واسه نوشتن خاطراتِ بیشتر,بیش تر تر تر غیب میشد
واااااو
چقد * تر تر *

انشالا این سفر فوق العاده قسمت همه و مجددا خود ما بشه

سلااااااااااااااااااااااااااام بر عزیز دل پدرفرزاد خوب و نازنینم
فرزاد جان ، خدا میدونه چقدر از دیدن اسمت و کامنتت خوشحال شدم ...
شاید اگه احساس درونم رو بنویسم ، تو ، یا بقیه فکر کنن که دارم اغراق میکنم ولی خود خدا میدونه که چقدر خوشحالم کردی .
فرزاد جان، میدونی که چقدر از اینکه باما همسفر شدی خوشحال شدم ، و در مسیر ، جاهائی که کم میاوردم چقدر بهت تکیه میکردم ، در حالی که تو متوجه نبودی !
میدونی اونجا که توی شلوغی حرم مولی علیدستای مردونه ات رو به دورم حلقه زدی که از فشار جمعیت اذیت نشم ، چقدر به خودم بالیدم ...
میدونی از اینکه نگران بودی که من کم و کسری نداشتته باشم ، احساس میکردم یه پدر خوشبختم ؟
میبینی فرزاد جان ، میبینی پدرا چقدر با چیزای کم و کوچیک ، میشه دنیا رو بهشون داد؟
تازه خبر نداری مادرها از اینم قانع ترن ...
فقط میتونم بگم که عاشقتم فرزاد عزیز
و با افتخار میگم که بهت افتخار میکنم ... به همه ی خوبیها و پاکیها و مهربونیهات ...
دعا میکنم که همیشه سلامت و موفق باشی و بهترین ها برات مقدر بشه ... انشاالله

نگین پنج‌شنبه 24 دی 1394 ساعت 12:36 http://www.parisima.blogfa.com

غرض عرض سلامی بود
و تقدیم شاخه ای گل
و دیگر هیچ

(اینهمه شاعرانگی رو کجای دلم بذارم آخه؟)

روزتون بخیر و خوشی جد بزرگوار

خواستم ببینم اگه خدای نکرده مشکلی چیزی هست برطرفش کنم که دیدم خدا رو شکر اوضاع مرتبه و همه جا امن و امان و آسایش و آرامش نیز برقرار
تا باد چنین بادا ........

من عاشق این غرض های شما هستم ...
یعنی همین غرض های کوچیک کوچیک شماست که منو پا به پا به ادامه ی راه امیدوار میکنه ...
ممنونم که همیشه و با هر مشغله ای که داشتین برادر کوچیکتون رو فراموش نمیکنین .
فقط میتونم براتون دعا کنم که انشاالله عاقبت بخیر بشین . خودتون و همه ی متعلقاتتون.

سهیلا سه‌شنبه 22 دی 1394 ساعت 19:08 http://vozoyeeshgh.blogsky.com

شکیبا یکشنبه 20 دی 1394 ساعت 18:02 http://sh44.blogsky.com

سلام اقا بهمن کربلایی
راستی راستی به این میگن سفر زیارتی
زیارتتون قبول

سلام بر شکیبای عزیز
انشاالله هرچه زودتر شماهم طلبیده بشین و یه زیارت تووووووووپ نصیبتون بشه ...آمین

سانیا یکشنبه 20 دی 1394 ساعت 16:01 http://saniavaravayat.blogsky.com

زیارت قبول کربلایی ... انشالله که همیشه در سیاحت و زیارت باشین ولی انصافا من هم استرسم بالا رفته بود با این وضعیت سفر شما خدا رو شکر که به سلامت برگشتین

سلام بر سانیای عزیز و گرامی
ممنونم از شما و دعای شما در حق این حقیر...امیدوارم نصیبتون بشه و مشرف بشین و حالشو ببرین...انشااله همه ی مسافرا به سلامت به مقصد برسن .

ونوس شنبه 19 دی 1394 ساعت 22:58

سلام و شب خوش
شما که هنوز نشستید کنار سفره و مشغول خوردنید..
کاش زودتر پست جدید بزارید
ظهر کلی از دقتتون خندیدم. همیشه شاد و نکته بین باشید انشالا

سلام و وقت بخیر
منم براتون لحظات شاد و دلپذیری رو آرزو دارم .لحظاتی پر از نکته های شاد و آموزنده.
پست جدید هم ، به روی چشم ، هر چند قابل شما عزیزان رو ندارن ولی از اینکه با جملاتتون مشوقم هستین بسیار ممنونم.
حالا اگه اجازه بدین یه چند لقمه دیگه بخورم ، زودی بلند میشم

پژمان شنبه 19 دی 1394 ساعت 14:52 http://chashmanman.mihanblog.com/

سلام عمو بهمن عزیز
قصد کرده بودم تا تمام قسمت ها تمام نشده کامنت نزارم. مثل همیشه زیبا و دلنشین بود. با همون لحن صمیمانه همیشگی. ان شالله که خداوند پاداش این سفر و زیارت رو از دستان مبارک حضرت سیدالشهدا بهتون بده.برای فرزاد عزیز هم از صمیم قلب آرزوی موفقیت و صد البته سلامتی میکنم.

سلام پژمان جان
راستش اگه میدونستم چنین قصدی کردین ، هر بار که یه قسمت رو منتشر می کردم مینوشتم آخرین قسمت -شماره یک ! آخرین قسمت - شماره دو ! آخرین قسمت - شماره سه ...
ضمنن از این دعای عجیبی که در حقم کردی واقعن شرمنده و شگفت زده شدم ...
من کجاااااااااااا و دستان مبارک حضرت سیدالشهداکجاااااااااا...
و همچنین برای دعای خیرتون واسه گل پسرم بینهایت ازتون ممنونم ...
انشاالله خداوند اول از همه یه همسر خوب و همه چی کامل و بعد فرزندان شایسته و خوبی بهتون عطا کنه انشاالله.

ونوس شنبه 19 دی 1394 ساعت 14:21

شیوا شنبه 19 دی 1394 ساعت 08:31

سلام آقا بهمن عزیز
خدا رو شکر خبری نبود و الکی ترسیده بودین اصلا انتظار نداشتم تموم شده باشه ! یه چیزی در حد ده قسمت دیگه توقع داشتم که دیدم اااااا تموم شد . حالا عید کجا بریم؟

سلام بر شیوا خانم گرامی
راستش خودم دیگه خسته شده بودم چه رسه به شما عزیزان و همراهان صبورم...
اینم که اینقدر طول کشید ازتون معذرت میخوام.
و اما عیددددددددد...
خب هرجا که شما بفرمائید ...

سهیلا پنج‌شنبه 17 دی 1394 ساعت 20:56 http://rooz-2020.blogsky.com/

سلام
امیدوارم باز هم توفیق زیارت ائمه نصیبتون بشه و مارو ازدعای خیرتون بهره مند کنید...
سایه ی پرمهرتان برسر خانواده مستدام

سلام سهیلا خانم عزیز
ممنونم از شما و محبتهای بیدریغ شما . منم براتون بهترین ها رو در کنار عزیزانتون آرزو دارم

مامان نازدونه ها پنج‌شنبه 17 دی 1394 ساعت 10:33 http://nazdooneha.blogfa.com

من موندم عراقیهایی که موقع رفتن وظیفه ی محبت کردن بهتون رو داشتن چرا موقع برگشت به دادتون نرسیدن بعضی قسمتها رو که میخوندم حس میکردم این قبیل کارها از قبل بهشون دیکنه شده بود
میشه در طول سال زائران رو فرستاد تا در اربعین با این حجم جمعیت وعذابهایی که به بهانه ی ثواب در راه زیارت میکشن مصون بمونند
خوشحالم که به سلامت برگشتید (:

عراقیهائی که موکب داشتن و به زوار خدمت میکردن ، اینکار رو بعنوان یه وظیفه دینی انجام میدادن ، یه نوع عبادت !
اما اونائی که باید اینکار رو تکمیل میکردن ، یعنی تابلوی راهنمائی میزدن ، حمل و نقل رو سر و سامان میدادن و ... مسئولین شهری کشور عراق بودن که اونا هم سخت مشغول حل و فصل مشکلات شهروندان عراقی هستن ...
ضمنن در طول سال همین سفر کربلا برقراره منتهی در ایام بخصوصی مثل اربعین هجوم جمعیت بیشتره ...
خوشحالم که یکی از خوانندگان این نوشته ها شما بودین و منم براتون سلامتی و سعادت و سربلندی رو آرزو دارم

مینوˆ پنج‌شنبه 17 دی 1394 ساعت 08:05 http://milad321.blogfa.com

خدا را شکر که بسلامت برگشتید.امیدوارم همیشه سفرهاتون به خوبی و خوشی باشه.

ممنونم استاد عزیز
منم براتون سلامتی و سعادت و روزهای خوشی رو آرزو دارم

سوفی پنج‌شنبه 17 دی 1394 ساعت 01:41

سلام بر عموجان نازنین.
واقعا شرمنده که یواش میام میخونم و میرم. فصل امتحانات هست و گرفتاری های من.
و اما همه ی قصه ی سفرتون عالی بود، بخصوص عکس ها.
انشالله که همیشه به خوشی سفر کنید و با دست پر بازگردید.
سالم و شاد باشید عمو بهمن مهربان.

سلام بر خواهر خوب و مهربونم سوفی عزیز
همینکه در گوشه ای از برنامه ریزی های زندگیت وقتی هم به من اختصاص میدی ، کلی برام ارزش داره هر چند ، وقتی که اسمی از شما اینجا نباشه خود بخود نگران میشم ولی همیشه به خودم این حرف رو میزنم که حتمن سرشون به خوبی و خوشی شلوغه و خدارو شکر که شما هم سخت مشغول امتحانات هستین .
براتون سلامتی و موفقیت و سربلندی رو آرزو دارم.

نسرین چهارشنبه 16 دی 1394 ساعت 23:08 http://yakroozeno.blogsky.com/

من جای شما بودم به پسرم می گفتم برو ساک رو بده دست مردک خودخواه و عوضی
امیدوارم همیشه با خانوده سلامت و خوش و در سفرهای خوب و راحت (تر) باشید.

راستش اگه شرم و حیا نبود شاید اینکار رو میکردیم ولی متاسفانه ، یا شاید خوشبختانه آقا فرزادهم مثل خودمه ! برا همینم دوتامون فقط تحمل کردیم
سهیلا خانم عزیز
ممنونم از لطف و محبتتون و اینکه از ابتدا تا انتهای این سفرنامه همراهم بودین.

همسفر عشق سه‌شنبه 15 دی 1394 ساعت 17:19

سلام آقا بهمن. احسنت به قلم شیوا...واقعا سفرنامه تون عالی بود واقعا وقتی میخوندم انگار نه انگار که همراهتون بودم و همه رو ناظر بودم . جداً دیدتون و نوع نگاهتون متفاوت و زیباست و علاوه بر قلم خوبتون عجب عکسای زیبا و متناسبی هم گرفتین...
فقط من حیفم میاد که ای کاش این نوشته ها رو میشد جایی منتشر کرد که افراد بیشتری بتونن بخوننشون...
البته ممکنه ی روز همه داستاناتون رو به صورت ی مجموعه داستان کوتاه به نام قصه های «عموبهمن» ببینیدکه پایین صفحه نوشته باشه:
مولف:........

سلام بر خواهر خوب و عزیزم
البته واضح و مبرهن است و بر هیچ کس پوشیده نیست که مولف به معنی تالیف کننده است و تالیف کننده کسی است که فقط زحمت جمع آوری مطالبی رو بعهده گرفته ... این تا اینجا که نه تنها بد نیست بلکه خیلی هم خوبه
و اما اگه مولف بخواد جای نویسنده رو بگیره و اسم مبارکش رو ته قصه های عمو بهمن بذاره! ( که هرچی فکر میکنم میبینم نمیشه!) اونوخت ممکنه پای 110 و 111 و 112 تاااااا 118 به میون بیاد که دیگه اون موقع کاری از دست من برنمیاد ...دیگه خود دانی...
و اما در مورد حُسن نظرتون برای نوشته های این حقیر فقط میتونم با زبون بی زبونی تشکر بکنم ...
خواهر خوبم ، از اینکه برا خوندن این سفرنامه وقت گذاشتین ممنونم و اگه مواردی از قلم افتاده بر من ببخش . جدن همسفر شدن با شما برای من افتخاری بود و امیدوارم سال بعد هم این توفیق را داشته باشم که پابپای شما به این سفر معنوی بروم .

نگین سه‌شنبه 15 دی 1394 ساعت 15:31 http://www.parisima.blogfa.com

خدا منو ببخشه!!
چقدر مشغول ذمه این آقای سیاهپوش شدم من

انشاالله در سفرهای بعدی که توفیق زیارت نصیبتون بشه انشاالله ، لطفا از جانب من از ایشون حلالیت بطلبید

از دیدن عکس اون دخترک ناز با اون سربند یا زهراش دلم ضعف رفت جوریکه آرزو کردم خدا یه نوه خوشگل و خوشمزه عین همین نصیبتون کنه انشاالله

خدا رو شکر که علیرغم همه سختی ها (که البته در سفر عشق سختی ها هم شیرینه) بسلامت برگشتین و امیدوارم بزودی زود توفیق مجدد نصیبتون بشه و ما رو هم مثل همیشه از دعای خیر فراموش نکنید آقا بهمن عزیز

اول از همه آرزو میکنم که انشاالله هرچه زودتر این سفر معنوی و زیبا نصیب شما و خونواده ی محترمتون بشه که واقعن خاطرات شیرینی براتون رقم میخوره
بعدشم گناه مشغول ذمه یا مشمول ذنبه شدن اون آقا به نام من ثبت میشه که استرسم رو به شما عزیزان منتقل کردم ...

خلیل دوشنبه 14 دی 1394 ساعت 20:43 http://tarikhroze4.blogsky.com

سلام

کربلایی! دستت درد نکنه با این سفرنامه نوشتنت که زیبا بود

سلام خلیل جان
ممنونم از لطف و محبت شما دوست عزیزم .
راستی بهتون گفتم که افتخاریه برا من که شما مطالب و نوشته های ناقابل منو میخونین ...

نادی دوشنبه 14 دی 1394 ساعت 10:27

سلام
امیدوارم بازم توفیق زیارت نصیبتون بشه..

سلام بر شما
انشاالله خدا نصیب شما و خونواده ی محترمتون بکنه
و انشاالله دوباره به وبلاگتون برگردین ...

ونوس دوشنبه 14 دی 1394 ساعت 08:10

ممنون انشالا ی کاروان راه بندازید سال دیگه همه بچه های وبلاگی بریم
شما هم که ماشالا ترستون ریخته خوب هوامونو دارید....
آره والا تو ایام خاص مثل همینم محرم و اینها خودتون میدونید که ما ایرانی ها چقدررر چشممون گرسنه نذریجاته
امسال ی جا به چشممون خورد و بچه ها رفتن بگیرن، که صاحب نذر گفته بود الان ساعت 11 و نیمه.. منتظر بمونید مهمونای خودمون بیان و بخورن،... اگر چیزی اضافه موند بعد ساعت 1 و نیم به بعد در خدمتتون هستیم........
یا خواهرم تو راه شمال درگیر برف و کولاک بود و میخواست بیاد شهرمون.... بهش گفتیم اگه تو جاده موندید یا بچه ها تشنه و گرسنه بودن، تو تلویزیون خیلی اعلام کرده که پلیس همه جا هست و نیروهای امداد و چادرهای امدادرسانی،، شب همونجا استراحت کنید یا چیزی بخورید...
خواهرم که رسید گفت راه 10 ساعته دریغغغغ از یک نیروی امدادی یا چادر نذری برای زوار و بین راهیها...
بعد تو تلویزیون همش تبلیغ بود که جاده ها چنین است و چنان

انشاالله بی کاروان این سفر معنوی نصیبتون بشه ...
برا اون موضوعاتی که نوشتین منم کاملن موافقم ... متاسفانه بین حرف تا عمل ما فاصله از زمین تاااااااااا ...
نمیدونم تااااا کجاست ! الکی آدرس ندم مردم سرگردون نشن ...
اونجا میرفتی میگفتی سِتَه نفرات ( شش نفریم ) به همون تعداد بهمون غذا میدادن !
توی موکب کاشانیها توی عراق ، من و پسرم رفتیم برا شش نفرمون غذا بگیریم ...
زوار توی صف حدود صد یا شایدم صدو بیست نفر...
حدود پنجاه نفر مونده به ما اعلام شد غذا تموم شده، فقط نون و پنیر هست ! گفتیم جهنم ! ما که صبحونه نخوردیم لااقل نون و پنیر بگیریم .
ده نفر مونده به ما اعلام شد اونم تموم شد فقط آب هست ...
گفتیم جهندم ! آب رو بگیرم که خربزه نونه !!!( یه ایطور چیائی!)
وقتی رسیدیم به آب میگفت فقط به هر نفر یه ظرف کوچیک آب میدیم! گفتم حاج آقا ما شش نفریم ! وقتی اشکو توی چشام دید یه ظرف دیگه بهم داد . یعنی دو نفر بودیم و ناجوانمردانه سه تا ظرف ربع لیتری آب گرفتیم ...خدا مارو ببخشه
اینجا ایران است حتی اگه توی عراق باشه...

ونوس دوشنبه 14 دی 1394 ساعت 07:29

سلام
چه زود سفرنامه رو جمع و جور کردید؟
خداروشکر که به سلامت برگشتید و خیلی خوبه که مردم اون کشور تا این حد مهمان نواز هستند. تو مملکت ما کم از این لطف ها میکنن که دلشون بیاد مهمون غریبه ای که نمیشناسنو پناه بدن و پذیرایی کنن.. پذیرایی هم اگر باشه در حد کوچه خیابونه
خداروشکر که به سلامت برگشتید
خدا همه عزیزانتونو در پناه خودش حفظ کنه

سلام بر ونوس خانم عزیز
ممنون از دعاهای خیرتون . خدارو شکر که همه ی زوار به سلامت برگشتن .
راستش منم اونجا مونده بودم که علت اینهمه خدمت صادقانه چیه ؟یکی از کسائی که برای صرف نهار توی موکبش بودیم ازم پرسید توی ایران هم نذری میدن ؟ گفتم بله . پرسید همینجوری؟ نمیدونستم چی بهش بگم ...
انشااله نصیبتون بشه و از نزدیک مشرف بشین ...

غریبه یکشنبه 13 دی 1394 ساعت 14:56

سلام همیشه برنامه ریزی برگشت آشفته است
یادم است سوم امام خمینی اتوبوس گذاشته بودند برای رفتن به مرقد امام ما هم با زن و بچه که بزرگ سوم ابتدای و کوچکش دو سه سال بود راه افتادیم راحت رفتیم تا سه چهار کیلومتری مرقد که پیرامون کردن
با پای پیاده آن مسیر را طی کردیم
موقع ب. گشت همان سه کیلومتر را طی کردیم ولی وسیله برای رسیدن به خونه نبود دور یک میدان تقریبا هزار تا اتوبوس موتور روشن ایستاده بود فضای دود آلود که تنفس دشوار بود
به هر راننده ای مسیر را می گفتیم می گفت ما برای فلان اداره یا شرکت هستیم
بالاخره راننده یک اتوبوس نیروی هوایی دلش برایمان سوخت
گفت حالا بیاین بالا تا خفه نشده اید
رفتیم بالا نشستیم بالاخره ما را تا دو سه کیلومتری خانه رساند
من هم از شدت نور خورشید کلا پوست انداختم

سلام غریبه ی همیشه آشنا
تازه این قضیه توی ایران خودمون بوده و زبون همدیگه رو میفهمیدید و آدرسها رو بلد بودین ...
دلها بسوزه به حال زوار ایرانی که نه راه رو بلد بودن و نه کسی بود که بتونه اونارو راهنمائی کنه ...

فریبا یکشنبه 13 دی 1394 ساعت 06:04 http://berketanhaima.blogfa.com

سلام کربلای عمو بهمن عزیز
خدارو شکر که سفرتون پربار و با سلامتی بوده چقدر هم قشنگ تعریف کردید دل من که رفت واسه لحظه لحظه اش
واقعا چقدر هم محبت دارند مردم عراق به زوار گاهی فکر می کنم چطور همین ادمها 8 سال با ما می جنگیدند
امیدوارم سفر بعدیدتون به کربلا بزودی در زمان حکومت آقا در آرامش کامل و بدون ترس و نگرانی باشه البته منم میامااا
راستی آقا فرزاد باید ساکو میزد تو سر همچین مرد بوووووووووق ببخشید کلمات مناسب اینجا نبود آخه خانواده رد میشه

سلام فریبای عزیز و گرامی
راستش وقتی خودمم پیش سربازای عراقی عکس میگرفتم همین فکر و خیالا به سراغم میومدن ...میگفتم یعنی اینا همونائی بودن که روبروی هم میجنگیدیم ؟
انشاالله سفر بعدی ، چه با حضور و تشریف فرمائی آقاو چه غیر اون ، خدا نصیب شما هم بکنه و مشرف بشین ...
برا اون ساک هم همون " بووووووووووووووق "!!! حق مطلب رو بخوبی ادا کرد ...

اَسی بولیده یکشنبه 13 دی 1394 ساعت 00:11 http://tolooeman.blog.ir

شما استرس داشتین آقا فرزاد داشتن اسم 14 معصوم و ردیف میکردن
البته قیافه اون آقاهه خیلی هم مهربون نبوداا
اون دختر کوچولو چقدر بامزه بود! پسر کوچولوئه هم سریع داشته عکسشو شکار میکرده
یه سوال: هذا درمورد انسانها هم به کار میره؟؟
من عزاداریای هندیا و پاکستانیا رو دوس دارم
واقعا خداروشکر که عزاداری ها ختم به خیر شد، من که خیلی نگران این قضیه بودم
به آقا فرزاد میگفتین ساک و بذاره رو سر مرده

آقا فرزاد هم میخواسته با خندوندن اونا احتمالن استرس رو کم کنه ...
و اما قیافه اون آقاهه ، شاید توی عکس خوب نیفتاده ولی خیلی آدم خنده روئی بود ...
بله تا اونجا که میدونم هذا برای انسان هم بکار میره ! بهرحال ما استفاده کردیم و جواب داد...
برا اون ساک هم ، پیرمرده میخواست به فرزاد لطف کنه ، بهش گفته بود اگه خسته ای یه دسته ی ساک رو بده من بگیرم ...
کسی نبود بهش بگه عامو ! تو اگه خیلی دلسوزی ، ساک به اون بزرگی رو از رو سر زنت بردار...!!!

یک ناقابل شنبه 12 دی 1394 ساعت 19:08

سلام عمو بهمن گرامی ما رو بردی تل زینبیه اونجایی که اقام ابلفضل العباس پاسبان خیمه هابود مواظب خواهرش زینبو تمام برادر زاده ها بود اشکم جاری شد یک لحظه فک کردم اونجام ممنون از لطفت که همه رو با گفتار خوبت راهی کربلا کردی با اینکه خودم با خاطره های شیرین یکبار رفتم اما دوباره برام زنده شد التماس دعا موفق باشی کربلایی عزیز همیشه عزیز بمونی و سر بلند یا ابو فاضل مدد

سلام بر دوست بسیار باارزشم
ممنون از اینهمه اظهار لطفتون در مورد این سفرنامه . خدارو شاکرم که این نوشته هاباعث شادی دل دوستان عزیزم شده
و اما اون دعای آخرتون " همیشه عزیز بمونی " سخت به دلم نشست . امیدوارم که شماهم همیشه عزیز و سلامت و سعادتمند باشید و هیچگونه غم و غصه ای نداشته باشید .
و اما یه خواهش کوچولو ...
خواهر خوب و بسیار مهربانم ، میشه بعنوان یه برادر کوچیک ازتون خواهش کنم یه اسم دیگه برا خودتون انتخاب کنید؟
آخه خیلی ناراحت میشم وقتی میبینم خودتون رو با این عنوان خطاب میکنید .خواهش میکنم اگه ممکنه اسمتون رو عوض کنید . مطمئن باشید شما برای من و بقیه دوستانم بسیار باارزش و قابل هستید.بازم ممنونم.

زئوس شنبه 12 دی 1394 ساعت 18:59

وای خدای من واقعا دلم لرزید اصلا باورم نمیشه این رفتارهای خوب و از ته دل و شاهد بوده باشید.
حال عجیبی پیدا کردم .خدایا بعد ما هم خودمون و عاشق امام حسین (ع)میدونیم.
میدویند ما هی برا خودمون مثل میگیم چراغی که به خانه رواست و از این حرفا ولی آیا بجز خدمت به زائران حرم آقا این مردم کار دیگه ای هم کردن؟اینکه جای خواب تمیز فراهم کنه خودش رو موکت بخوابه ما هم شیعه ایم آیا؟اعتقاد و ایمان قلبی یعنی همین خوشا به سعادتشان
خوش به سعادت شما هم که رفتید و دوری و شلوغی و سرما و... را بهانه نکردید.زیارتتان قبول عمو بهمن

ممنونم زئوس عزیز
راستش منم وقتی رفتارهای از سر عشق این مردم رو میدیدم فوری رفتارهای بعضی از خودمون رو با اونا مقایسه میکردم و تفاوت زمین تا آسمون رو میدیدم و بیشتر شگفت زده میشدم ...
خیلی چیزا دیدم که نمیشه با رفتارهای خودمون مقایسه شون کرد .
انشاالله خدا نصیبتون کنه و مشرف بشین و اینائی رو که براتون گفتم از نزدیک ببینید .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد