دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

پاداش ...!!!

    مستر کلارک سوار ماشین شد تا خودش رو به کارگاه مرکزی برسونه. محوطه­ ی کارگاه بزرگتر از اونی بود که بشه پیاده رفت و البته گرما و شرجی هوا شرایط رو سخت تر و غیرقابل تحملتر میکرد.

کلارک، یه انگلیسی دنیا دیده و با تجربه، در کشورهای زیادی کار کرده بود و همیشه میگفت ایران یکی از بهترین جاهائی بوده که تا حالا دیدم. مردم ایران خیلی خونگرم و مهربون هستن. خیلی مهمون نواز و خیلی پرکار. همیشه از سخت کوشی ایرانیا تعریف میکرد... و حالا چیزی میدید که باورش خیلی سخت بود!

یعنی درست میبینه؟ اینا همونائی هستن که تا دیروز اینقدر ازشون تعریف میکرد؟ چه اتفاقی افتاده؟ چرا همه دست از کار کشیدن؟ نکنه اعتصاب کردن؟ نکنه از چیزی شکایت دارن؟

همینطور که با ماشین مسیر رو طی میکرد کارگرای زیادی رو دید که زیر درختهای نخل و کُنار و هر جائی که سایه ای داشت چفیه ها روی صورت، دراز کشیده درحال استراحت بودن...!

Rest…!? This time of day?

اینوقت از روز؟ مگر ساعت چند هست؟

 Eleven!!!?

 Don’t worry!It’s gonna OK…

: " درستش میکنم ..."

اینارو مستر کلارک سرپرست یکی ازکارگاه های بزرگ شرکت نفت در آبادان با خودش زمزمه میکرد.

وقتی به دفترش رسید مسئول کارگرا رو احضار و علت این استراحت بی موقع رو پرسید.

نماینده کارگرا در حالی که سرش پایین بود گفت: قربان امروز ، روز اول ماه مبارک رمضانه !

مستر کلارک متوجه نشد، یا اینکه نخواست چیزی بروز بده، با تعجب پرسید: رمضان؟ رمضان چی هست؟

: قربان ، رمضان برا ما مسلمونا یه ماه مقدسه. ما توی این ماه از صبح تا غروب آفتاب هیچی نمیخوریم ، هیچی! حتی آب! به این کارمون که یه نوع عبادته میگن روزه! خب طبیعیه کارگرائی که روزه هستن دیگه الان توان کار کردن ندارن. رمق ندارن. دارن استراحت میکنن!

مستر کلارک در حالی که دستاشو پشت سرش گره زده بود و عرض اتاق رو قدم میزد، با اخمهای درهم به فکر فرو رفت... لحظاتی گذشت تا به حرف اومد.

-مستر محمود! همین حالا میروی، هرچی کارگر هست، جمع میکنی اینجا ! چه خوابن، چه دارن کار میکنن! همه، فهمیدی؟ همه...

مستر کلارک هنوز به زبان فارسی مسلط نبود ولی اونقدر فارسی رو یاد گرفته بود که بتونه منظورش رو بیان کنه.

" حاج محمود" که همه ی کارگرا اونو بعنوان نماینده و ریش سفید قبول داشتن یه بله قربان گفت و از دفتر خارج شد و با کلی دردسر تونست همه ی کارگرارو جلوی دفتر مرکزی جمع کنه.

مستر کلارک، در حالی که قدری آشفته و عصبانی به نظر میومد با صدای بلند خطاب به کارگرا گفت:

-اینجا نه مسجد، نه کلیسا، نه خانه! اینجا کارگاه، اینجا شرکت نفت، اینجا Only Work کار، کار... هرکی روزه، از فردا میره ! اینجا نباش، اخراج ! همه فهمید؟

کارگرا که مستر کلارک رو خوب میشناختن و اونو یه فورمن و مدیر خیلی جدی میدونستن از ترس حرفی نزدن و با سر تهدیدات اونو تائید کردن و به سر کارشون برگشتن، چه باروزه ها و چه بی روزه ها...

فردا اول صبح، قبل از شروع کار، کلارک، دوباره همه رو جمع کرد. دوباره تهدید دیروزی رو تکرار کرد. دوباره اخطار کرد که اینجارو با مسجد اشتباه نگیرن ...

و یه خواسته ی جدید ... :

: هرکسی روزه هست، دستاش ببره بالا!

پچ پچی بین کارگرا راه افتاد: دیگه چه مرگشه؟ به این چکار کی روزه است؟ مگه ما گفتیم کار نمیکنیم؟

مستر­کلارک دوباره درخواستش رو اعلام کرد: هرکسی روزه هست بیاد جلو!

حاج محمود بخاطر اینکه قضیه بیشتر از این کش پیدا نکنه، اومد جلو و از مسترکلارک خواهش کرد اغماض کنه و اجازه بده کارگرا، چه باروزه و چه بی روزه برن سرِ کارشون.

کلارک که ظاهرن مرغش یه پا داشت دوباره حرفشو تکرار کرد:

فقط کارگرای روزه، بقیه Get Away بروند ...

از جمعیتی حدود دویست نفر، بیست نفر موند و بقیه رفتن سرِ کاراشون. این بیست نفر یقین داشتن که حکم اخراجشون صادر شده، اما یه نفر از بین اونا اومد و از کلارک خواهش کرد که اونارو اخراج نکنه و اوناهم قول میدن از بقیه بیشتر کار کنن.

مسترکلارک، که ظاهرن گوشش بدهکارهیچ حرف و حدیثی نبود، حاج محمود رو صدا زد و گفت:

اسم این بیست نفر نوشته، میدی امضا کنم میبری کارگزینی...

به وضوح استرس و نگرانی در چهره ی سوخته از آفتابِ کارگرانِ روزه دار موج میزد...

کارگرای بینوا دست به دامان حاج محمود شدن و اونو واسطه ی درخواست تجدید نظر کلارک در این حکم ناعادلانه کردن!

کلارک با دستش کارگران رو به آرامش دعوت کرد و ادامه داد:

میروی کارگزینی و میگی به دستور مسترکلارک، این بیست نفر یکماه مرخصی با همه حقوق و مزایا دارن تا ماه رمضان تمام شد....

دستور کلارک برای مرخصی باحقوق این بیست نفر، موجی از شادی در بین اونا و موجی از اعتراض در کل سایت بهمراه داشت و تقریبن اکثر کارگرا اعلام روزه داری کردند...

کلارک در پاسخ همه ی اونا میگفت: فقط بیست نفر از شما روزه، این بیست نفر حتی مطمئن که اخراج میشوند، ولی هرگز دروغ نگفت! من فقط پاداش راستگوئی به آنها داد! همین...      

به کجا چنین شتابان...!؟

واقعن داریم به کجا میریم؟ چرا اینهمه سابقه فرهنگی چندهزار ساله و حرف و حدیث و نصیحتهای مکرر در مکرر نتیجه نداده؟ یا در مواردی، حتی نتیجه ی عکس داده؟ یا اگه هم نتیجه داده اینقدرررر کم؟

پیچ تلویزیون رو باز میکنی، نصیحت و حرفای خوب خوب... میزنی کانال دیگه، بازم حرفای قشنگ قشنگ، میزنی شبکه ی فیلم و سریال، یه فیلم آموزنده و توووپ، از اونائی که اشک آدمو در میارن! هر ده تا دیالوگ، سه تاشون پندآموز! میری سری به شبکه ی ورزش میزنی، بحث شیرین اخلاق در ورزش و مرام ورزشکاری، دیگه کم کم خسته میشی! بچه ات کنترل تی وی رو ازت میگیره و میزنه شبکه ی کودک و نوجوان! ظاهرن باید عصبانی بشی که چرا رعایت سن و سال و شرط ادب رو بجا نیاورده و کنترل رو از دستت قاپیده! ولی ته دلت خوشحالی که به نوعی نجاتت داده! حالا بهونه ی خوبی داری که کنار بچه ات نیم ساعت فارغ از هر چکش و سنبه ای کارتون نگاه کنی...

بچه ات زودتر از خودت از پای تی وی بلند میشه و میره تو اتاقش!!!

چراااا؟

بگذریم ...

توی راهرو اداره مشغول خوندن حدیثی بودم که مضمونش این بود " عبادت ده جزئه " ، که دستی زد به شونه ام ...

چطورررری آقا بهمن؟ چه خبرا؟

همکارم بود. اومدم بگم خوبم که دستمو گرفت و برد به سمتی که خودش میخواست... و منو در کف حدیث گذاشت...

از حال و روزش و حال و روزم میگفت و میپرسید... و من داشتم برا خودم میشمردم :

نماز روزه حج جهاد... خمس و زکات...

عجب! چرا بقیه یادم نمیان...! آهان... امر به معروف و نهی از منکر...

نگاه به انگشتام کردم! هنوز دوتا مونده! دیگه چی داریم؟

همکارم گفت: تو خودتی، مشکلی پیش اومده؟

با سر گفتم نه! اما راستش نمیخواستم لیست ده تائیم ناقص بمونه ولی مگه همکارم میذاشت حساب کتاب بکنم...

خب، طوری نی، بعدن دوتا دیگه شم یادم میاد...

آهااااان، یادم اومد: تولّی و تبرّی( یادمه قبلنا که بیشتر اهل مسجد و خدا و پیغمبر بودم !!! همیشه بعد از این بند بهمون میگفتن تولّی یعنی دوستی با دوستان خدا و تبری یعنی دشمنی با دشمنان خدا )

انگار یه معادله ریاضی رو حل کرده باشم یه نفسی کشیدم و چهار دنگ حواسمو دادم به همکارم و حرفهاش...

گفت و گفت و گفت... از اون حرفای تکراری روزمره که نُقل مجالسمون شده... و منم متقابلن به روزگاری که برامون پیش اومده نفرین میکردم...

میگفت: بالاخره نفهمیدم ربا حرامه یا نه؟

با تعجب بهش گفتم: حرامه؟ مرد حسابی توی قرآن به جنگ با خدا و رسول خدا تشبیه شده... ربا دهنده و رباگیرنده، حتی واسط بین اونا هم گناهکارن...

خندید و گفت چی بگم از این موجود دوپا !

با خنده بهش گفتم: یه چیزی بگو از این موجود دوپا !

گفت لامصب بعضی از این آدما کارائی میکنن که عقل شیطون هم بهش قد نمیده... عقل شیطون!

مثلن؟

گفت باورت میشه برا شرعی کردن ربا راه حل درست شده؟

گفتم این که چیزی نیست ... سالهاست که راه حلش درست شده...

گفت نه اون راه حلهای رسمی بانکی! یه راه حل جدیده ... :

دوستم پول لازم بود! چند میلیون. رفته پیش بنگاه معاملات ماشین که ماشینشو بفروشه. بنگاهیه که رفیقشه بهش میگه من ماشینتو ازت میخرم هیجده میلیون، پولشو نقد بهت میدم. مشکلت که برطرف شد چند هفته­ ی دیگه میائی ماشینت رو ازم میخری بیست و سه میلیون و پولمو نقد میدی...

بنگاهیه در حالی که لبخند رضایت رو لباشه، و از اینکه تونسته مشکل یه بنده خدائی رو حل کنه، میگه: نه خانی اومد و نه خانی رفت... نگران هیچی ام نباش! معامله ­ی حلال ِ­حلال... انشاالله که راضی هم هستی و مشکلت هم برطرف میشه...

دوستم میگه با کمی فکر مشخصه که این معامله همون پول نزولیه که رنگ و لعابش کردن! میخواد اسمی از ربا بیاره و کلاه شرعی، که بنگاه داره میگه:

خوو برو از بانک وام بگیر... البته اگه به این راحتی بهت دادن...!

همکارم کلی دیگه حرف زد! از اون حرفای تکراری روزمره که نُقل مجالسمون شده! و من توی فکر اونائی رفتم که فکرشونو در راه ابداع این راه حلها صرف میکنن و از عواقبش غافلند...

از پیش همکارم برگشتم و یه نگاه دیگه به حدیث انداختم... دهنم از تعجب باز موند...


پس همه ی اونائی که شمردم چی...؟

یعنی چی فکر میکردم؟ چی دستگیرم شد! اینقدر لقمه ی حرام تاثیر داره...

بی دلیل نیست اینهمه جرم و جنایت و حق خوری و بی انصافی و رذایل توی جامعه زیاد شده، بی دلیل نیست تمام پرده های عصمت و پاکی و انسانیت دریده شده! بی دلیل نیست امام حسین(ع)در روز عاشورا و در صحرای کربلا سپاه دشمن رو نصیحت میکرد که دست از کشتن خاندان رسول خدا بردارن... جمعیت هلهله و شادی میکردن و حرفهای امام بر اونا تاثیری نداشت ! چرا؟

امام (ع) میفرمایند:

 چونکه شکم هایتان از لقمه ی حرام پر شده و بر قلبهایتان مُهر خورده ...!

هشت چوب ...!!!

اصرار داشت یه نفر باهاش بره! میگفت درسته منو قبول دارین ولی اگه کسی باهام باشه خیالم راحت تره.

قرعه به نام من خورد. رئیسمون گفت باهاش میری و از قِرون قِرون مخارج لیست برمیداری.

گفتم مگه بهش اطمینان ندارین؟

 گفت ­داریم، ولی هربار میره کلی مخارج بدون فاکتور میاره! میگه باید اینارو هزینه کنم وگرنه کارمون راه نمیفته! حالا میخوایم کسیو همراش بفرستیم. البته به اصرار و درخواست خودش! 

عازم شدیم ... منو ایشون ... توی راه گفت بار اولته؟ گفتم آره، تجربه ­ی اینکارو ندارم.

گفت یه نصیحت دوستانه، هرچی دیدی تعجب نکنی! آخه میشناسمتون، ممکنه کارائی که میکنم براتون غیرمنتظره باشه! حتی بهتون بربخوره! ممکنه با اعتقاداتت جور نباشه! ولی خدا شاهده من اینکارارو برا خاطر اداره انجام میدم! میخوام کار اداره نخوابه! یه ریال هم برام نفع شخصی نداره! ازت خواهش میکنم جلوی کارمو نگیری! فقط یه گوشه­ ای یادداشت کن که چیزی از قلم نیفته! همین!

وارد اداره ­ای شدیم در اَندشت! به اندازه­ ی یه شهر! اونقدرشلوغ که سگ صاحبش رو نمیشناخت! دوندگی­ ها شروع شد. از این اتاق به اون اتاق! از این رئیس به اون رئیس! از این میز به اون میز!

اولین اتاقی که وارد شدیم، همکارمون مدارک رو روی میز گذاشت و خیلی ریلکس رفت و کشوی میزِ رئیس رو کشید و ... انگار سالهاست با ایشون رفاقت داره ...

مدارک امضاء شدن! مثه آب خوردن! بدون بررسی دقیق و موشکافانه! چه خوووب! اومدیم بیرون.

همکارمون گفت: خوشت اومد؟

بهش گفتم: کشوی میزو کشیدی، نترسیدی بهش بربخوره؟

خندید و گفت: کجای کاری! بر بخوره؟ تازه باید بوسشم میکردم که نکردم!!!

من، مثه یه پادو ! دفتر بدست، دنبالش بودم و یادداشت میکردم...

اینجا چقدر؟ دو چوب ... قبلی چقدر؟ یک و نیم چوب ... و بعدی؟ بریم ببینیم امروز نوبت کیه!

خب! بدشانسی آوردیم، اونی که باانصاف تره رفته مرخصی! فیِ ایشون کمی بالاست!!!

مثلن چقدر؟

مثلن دو برابر بقیه! چهار چوب !!!

و من همچنان در حال نت برداری و حساب کتاب چوبای خرج شده!

راننده­ ای بود که باید بارمون رو بار میکرد. همکارمون دست به چوب! (ببخشید!) دست به جیب رفت خدمتشون! هرچی قَسَمِش داد قبول نکرد! از همکارمون اصرار و از اون بنده خدا امتناع ...!

من یه گوشه ­ای ایستاده با حفظ رعایت فاصله­ ی قانونی، نظاره­ گر این صحنه­ ی ناب انسانی بودم! صحنه ­ای که کمتر ممکنه اتفاق بیفته! و از دیدن اینهمه پاکی و صفا و مردانگی در وجود یه راننده، در پوست خودم نمی گنجیدم! یعنی انگار دنیا رو بهم داده بودن! گفتم چقدر بی انصافیه که همه رو بد بدونیم! وقتی یکی پیدا میشه که در برابر پول ناپاک، خودشو حفظ میکنه و پاک می­مونه، پس میشه نتیجه گرفت که وضع اونقدرها هم بد نیست...

همکارمون برگشت و چرخی خورد و از محوطه رفت بیرون، و من دنبال فرصتی که برم به دستبوسی راننده­ ی شجاع و فداکاری که تونسته خودشو در برابر وسوسه های شیطان کنترل کنه!

دوست داشتم برم و دستشو بگیرم و به همه نشون بدم و هرکسی گفت نمیشه، با پشت ِ دست بزنم توی دهنش و این دلاور رو نشونش بدم و بگم میشه! اگه بخوای خوبم میشه ! قبول نداری ، آهااااا ، اینم نمونه ...!

برای رفتن و قدردانی کردن از راننده مردد بودم ... برم ! نرم ! چکار کنم؟

همکارمون اومد. خیس عرق از اینهمه دوندگی! ماجرای شور و شوقمو بابت مقاومت اون راننده در برابر پول ناپاک بهش گفتم...

غش غش خندید... !!!

میگه: آقا بهمن چقدر ساده­ ای!!! اینو مقاومت؟ لامصب! فی این از همه بیشتره!

گفتم: خودم دیدم که نگرفت!

گفت: بله، نگرفت! میگفت اون بالا دوربین کار گذاشتن ! برو بده نگهبان دم در ... !!!

و من الان از پیش نگهبان میام. لطفن بنویس هشت چوب ...!!! 

کیف ...

صبح علی الطلوع ، ناشتا خورده و نخورده ، وقتی مطمئن شد مدارک لازم رو توی کیف گذاشته ، بند کیف رو حمایل گردنش کرد و سوار بر اسب راهی شد .

باید تا روستای " ده بالا " میرفت ... معامله ی چرب و شیرینی در انتظارش بود .

خنکای نسیم و قطرات شبنم صبحگاهی ، چهره اش رو خیس و باقیمونده ی خواب دوشین رو از چشماش دور میکرد . سوار بر اسب ، از کنار زمینهای کشاورزایی عبور میکرد که محصولشون رو برداشت کرده بودن ...

به این موضوع فکر میکرد که چه خوب شد این معامله رو از دست نداد ! فکرشم براش دلچسب و خوشآیند بود . اگه این معامله سر بگیره زندگی مشهدی رجب کُن فیکون میشه ...

پیش خودش فکر میکرد حتمن قسمت بود که پول زمین جور شد ! بله ، حتمن قسمت بوده !

درسته پسرم تصادف کرد ! انشاالله خوب میشه . ولی خب ، با همین پول دیه اش تونستم پول زمین رو جور کنم ...

کمی عذاب وجدان داشت ! چرا ؟

آخه خودش میدونست پول دیه رو به زور گرفته ! تا حدود زیادی به ناحق گرفته ! ندائی بهش میگفت " مشدی رجب ، به نظر خودت معامله با پولی که شک و شبهه توش باشه حلاله ؟ " ، " پولی که رضایت توش نیست ؟ "

- لعنت بر شیطون حرومزاده ! حالا وقت این حرفاست ؟

سعی میکرد خودش رو به نفهمی بزنه ، به چیزای دیگه فکر کنه ! به چیزای خوب و شیرین ...

به لذت زمیندار شدن بعد یه عمر فلاکت و بدبختی . بعد یه عمر روی زمینهای مردم کار کردن ! پیش خودش میگفت : میخواست بی احتیاطی نکنه !

ولی مگه این افکار لعنتی ولش میکردن !!! 

یادش اومد چند هفته قبل بهش خبر دادن پسرش رو ماشین زده و راننده فرار کرده !

بعد ، خیلی اتفاقی ، ماشینو درِ تعمیرگاهی پیدا میکنه . کار به شکایت میکشه . معلوم شد صاحب ماشین ، همون روز ، خودش توی بیمارستان بوده ، سکته کرده ، و پسرش در نبود پدر با ماشین میره دور دور ...! تصادف که میکنه چون گواهینامه نداشته از ترس فرار میکنه !

مشهدی رجب ، قصه رو قبول داشت . پدره رو همون روز که پسرش رو برده بودن بیمارستان ، توی اورژانس دیده بود ، اما از شکایتش کوتاه نمیومد ... چرا ؟

آخه پای چند میلیون پول دیه وسط بود و فکر خرید اون زمین لعنتی که سالها جزء آمال و آرزوهاش شده بود .

پدره ، خطای بچه ش رو قبول داشت . تمام مخارج بیمارستان پسره رو هم داده بود ، تضمین هم داده بود که تا آخر ، پای همه چی بمونه ، ولی هرچی به مشهدی رجب التماس میکرد که از خیر شکایتش بگذره ، مشهدی رجب سوار خر مرادش شده بود و پایین نمیومد ... !

با هر مصیبتی پول جور شد و دیه تا قرون آخر پرداخت شد ... مگه چاره ای هم بود ؟

و حالا مشهدی رجب شاد و شنگول خودشو برا مهمترین معامله ی زندگیش آماده کرده بود ... کجا ؟ همون روستای " ده بالا " ...

خوش و بش ها که تموم شد رفتن سر اصل موضوع ! انجام معامله .

صاحب زمین به مشهدی رجب گفت : انشاالله که پولهات نقده ! و مشهدی رجب در حالی که چاییش رو مزه مزه میکرد با دستش زد روی سینه اش که : بله پولها همرامه ...!

در یه چشم بهم زدن انگارمشهدی رجب رو برق گرفت ! دستش روی سینه ش خشک شد ! استکان چای از دستش افتاد ... چرا ؟

آخه کیف نبود ...!

نبوووووووود ؟؟؟

بله ، نبود . به همین سادگی ...!

کم مونده بود مشهدی رجب پس بیفته ! با عجله از جاش بلند شد و از اتاق زد بیرون .

زین اسبش رو وارسی کرد . طول حیاط رو تا درِ خونه دوید ، ولی اثری از کیف نبود که نبود ...

بدون خداحافظی سوار اسبش شد و چهار نعل به سمت آبادی خودشون برگشت به این امید که کیف رو توی مسیر ببینه ...

تمام مسیر رو چهار چشمی و با استرس و نگرانی نگاه کرد . هیچی به هیچی !

رسید به زمینی که محصولش رو برداشت کرده بودن و حالا باقیمونده ی محصول رو آتیش زده بودن .

مثل مادر مرده ها خودش رو از روی اسب روی زمین انداخت و چهار دست و پا رفت توی شعله های فروکش شده ی آتیش ...

با چه زجری وجب به وجب زمین رو گشت . انگار ندائی بهش میگفت : هیچ جا نرو ، کیفت همینجاست ...!

هرچی کشاورزا سرش هوااااار میکشیدن فایده ای نداشت ...

همینطورم شد ... بالاخره با دست و پای سوخته ، کیفش رو پیدا کرد ... یه کیف مچاله شده که نه پولی توش مونده بود و نه مدرکی ... همه چی به فنا رفته بود ... !

پدر اون راننده میگفت دقیقن همون پولی رو که از ما گرفته بود با کلی مدرک و سند توی کیف سوختن و نابود شدن ...


* راستی این اتفاق توجیهی داره ، یا فقط باید بگیم اتفاق بوده ! *

  

خر بخرید ...!

-  بریم مهمونی ؟

-آره ! چرا نریم ! خدارو شکر حالا دیگه ماشین هم داریم ... خوبشم داریم ... چشم حسودا بترکه ! بزن بریم ...

اینا یه مکالمه ی معمولی بین من و منزل* بود !!!

منزل داشت سانتان مانتان میکرد و منم ماشینو آتیش کردم که بریم مهمونی !

اینم بگم که تازه ماشینو خریده بودیم . تازه که میگم ، یعنی چند هفته ! بقول بر و بچ یه ماشین صفر ! رنگ متالیک ! عروسک !

از کوجا ؟

خوو معلومه ! فقیر فقرا از کوجا ماشین میخرن ؟ یا از ایران خودرو یا از سایپا !

و ما خوشبختانه !!! از ایران خودرو ... یه پژو پارس سفیــــد ...

چرا خوشبختانه ؟

همینجوری ، الکی !!! یعنی منم ماشین بازم و خیلی سرم میشه ...

" منزل " اومد و خیلی با احترام ( شوما بخونید با ناز ! ) دستگیره ی درِ ماشین رو کشید که سوار بشه .

تَقققق !!! یه صدایی اومد و دستگیره توی دستش بازی میکرد ... ! یعنی چی ؟

یعنی دستگیره شکست ! بهمین سادگی ! باور کنید به همین سادگی که براتون میگم .

به منزل عرض کردم هیییییییچ نگران نباش ! فدای یه تار موی سرت ! نبینم خدای نکرده اخم کنی ! ماشین گارانتی داره ! میتونم باهاش کل ماشینو عوض کنم ، دستگیره که چیزی نیست !

اینارو گفتم که عیال بُق نکنه ! ولی خدائیش فکرشو که میکنم میبینم واقعن حیف بود ، یعنی یه دستگیره نباید یه سال کار بده ؟ حالا یه سال نه ، اقلندِش شش ماه ؟ دیگه کمِ کمش یه ماهو که باید کار بده !!!

طوری نیست ، فردا میرم نمایندگی و درستش میکنم ...

و فردا صبح علی الطلوع رفتم نمایندگی ... وقتی شرح حال دادم ، کارمند محترم نمایندگی خیلی خیلی محترمانه و لفظ قلم فرمود :

- تعویض دستگیره جزء خدمات گارانتی نیست !!!

- آخه چراااا؟؟؟

( خب ، چراش رو نمیدونستم و از سر کنجکاوی پرسیدم ، ولی اینم میدونستم که چرا نداره ! باید تابع قانون بود !) عرض کردم : میشه بفرمائید چکار باید بکنم ؟

فرمود : میتونید از کارت طلائیتون استفاده کنید .

( راست میگه هااااا ! اصلن یادم نبود . کارت طلائی معجزه میکنه ! کلی پول بی زبون بابتش دادم مگه میشه به درد نخوره ! )

رفتم سراغ کارت طلائی !

مشکلمو گفتم . یعنی عرض کردم ! عرایضم تموم شده و نشده گفت : اینمورد شامل کارت طلائی نمیشه !!!

-خانوم ، فرمایش میفرمائید هااااا ، برا چی شامل کارت طلائی نمیشه ؟

-آخه دستگیره جزء تزئیناته ! و تزئینات شامل کارت طلائی نمیشه ...

-خانوم ، به موت قسم اشتباه ملتفت شدین ! دستگیره ی درِ ماشین از بیخ شکسته ! ( اینا رو کلمه به کلمه و شمرده ادا کردم ! ) امکان نداره دستگیره جزء تزئینات باشه ! آخه مگه عروسکه ؟ مگه بوگیره ؟

-جناب ؛ لطفن وقتمو نگیرین ، کلی کار دارم ! همین که خدمتتون عرض کردم ! دستگیره جزء تزئیناته ! همین !

-خانوم ، شرمنده ! تزئینات حداقل برا ما ایرانیا یعنی غیر ضروری ! میفرمائید با لگد در رو باز کنم ؟

خانومه خودشو مشغول کرد ! یعنی دیگه پررو نشو !

از یه راه دیگه وارد شدم ! یه راه کاملن وطنی و دست ساز ! راهی ویژه که بعضی از مردم برای حل سریع و بی دردسر مشکلاتشون اونو اختراع کردن و احتمالن به ثبت جهانی هم رسوندن !

یه کم به صِدام التماس قاطی کردم و دنبال راهِ چاره گشتم ... واقعن روم نمیشد دست از پا درازتر برگردم خونه ! " منزل " خونه خرابم میکرد ...

منزل ! از منزل بیرونم میکرد ... ( منزل اول با منزل دوم زمین تا آسمون توفیر داره ...!!!)

خانومه وقتی دید یه بغضی توی صدامه و مثه بچه ی آدم حرف میزنم با یه لبخند ملیح فرمود : میری از همین بغل ( منظورش دفتر فروش قطعات بود ! ) یه دونه دستگیره میخری ، میبری بیرون برات رنگش بکنن میاری میدی اون یکی بغل (منظورش گاراژ تعمیرات بود ! ) برات تعویضش میکنن . هزینه ی تعویض هم خیلی نمیشه که اونم بعهده ی خودتونه ...

در اینجا بود که اون جمله معروف بیادم اومد وگفتم : خداوند امواتش رو بیامرزه که فرمود :

خر بخرید ولی از ایران خودرو ماشین نخرید ...

 

*راستی منظور از " منزل " همون همسر جانِ خودمه !