دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر ...

 سیزده را همه عالم به در امروز از شهر ...

میخواستم روز طبیعت رو بهتون تبریک بگم ! دیدم تبریک اصلی تر رو نگفتم ... اصلی تر چیه ؟ نوروز .

خواستم نوروز رو بهتون تبریک بگم ! دیدم هووووووووووه ! کلی از اون روز گذشته ...

فکرشو کردم دیدم مگه تا حالا بجز از گذشته ها حرفی برا گفتن داشتم ؟ هر چی گفتم و نوشتم از گذشته های نه چندان دور بودن ! خب ، اینم مثل بقیه ی مطالبم ...

سال نو رو ( بعد از گذشت چندین و چند روز ! ) به همه ی عزیزانی که تونستم بهشون تبریک بگم ( دوباره ) و اونائی که شرمنده شون شدم و نتونستم خدمتشون برسم تبریک عرض میکنم و برای همه ی عزیزان سال خوب و خوشی توام با سلامتی و نشاط و موفقیت آرزو میکنم ...

همه ی دنیا رسم بر اینه که مردم به هر بهانه ای ، برای تفریح و شادی از خونه میزنن بیرون ...

خب ما هم مثل همه ی دنیا ! مگه نه ؟

نههههههههههههه !

چرااااااااااااااااااااا ؟

عرض میکنم ...

لطفن به ادامه مطلب مراجعه فرمائید .

   ادامه مطلب ...

معذور ...!!!

میگفت : تقصیر خودته ! ( البته به شوخی ) میخواستی یه اسم دیگه برا خودت انتخاب میکردی تا بنده خدا ، رئیسمون اشتباه نکنه !!!

بهش گفتم : ( البته خیلی جدی ! ) اولن که اسمم خیلی هم خوبه ، بعدشم رئیس شوما بیسواده ، تقصیر من چیه ؟ تازه ایشون اگه واقعن رئیس بود ، قبل از هر تصمیمی میتونست سوابقمو از توی پرونده ام نگاه کنه ، جنسیتمو تشخیص بده بعد حکم صادر کنه ... حداقل با یه نگاه به عکس پرسنلیم متوجه میشد محاله توی صورت یه خانم یه مَن سبیل باشه و بره باهاشون عکس پرسنلی هم بگیره !

میگفت : ( البته با کلی خنده و ریسه رفتن ) خب حالا مگه چی شده ؟ بَده کسوراتت برا خودشون شدن یه وام ... ؟ برو حالشو ببر ...

بهش گفتم چه حالی اخوی ؟ اگه بعد از مدتها متوجه نمیشدم ، همین چندرغاز هم از دستم رفته بود ... 

بعد خیلی جدی و طلبکارانه نشستم روی صندلی و از همکار خوش اخلاق و خنده روئی که اونجا بود پرسیدم خدائیش بهم راستشو بگو چرا این مدت حق مسکنم کم شده بود ... قول میدم بین خودمون بمونه ...

گفت مشکلی نیست ، چیزی که عیانه ترس نداره ، برو به همه بگو ... و ادامه داد :

راستشو بخوای الان چند ماهه که رئیسمون عوض شده . خبر که داری ؟

سرمو به علامت بیخبری تکون دادم ...!

میگفت خبر داری ایشون قبل از اینکه رئیس ما بشه چیکاره بوده ؟

بازم سرمو به همون علامت بیخبری تکون دادم ...!!

با تعجب گفت واقعن از هیچی خبر نداری ؟

گفتم : واقعن !!!

گفت پس اینو داشته باش که ایشون قبلن توی بخش فنی و جاده سازی اداره کار میکرد . کارش هم گرفتن تیرک علامت برا تراز کردن راهها و جاده ها بوده . یعنی یه کار کاملن کارگری و ساده ... با حداکثر مدرک تحصیلی مورد نیاز ! یعنی سیکل !

به نظرت چی باعث شده ایشون سر از اداره ی فلاکت زده ی ما دربیاره ؟ ( چون میدید من بی خبرتر از اونی هستم که چیزی بدونم خودش چنین ادامه داد...)

همه میدونن برادر ایشون از گردن کلفتای اداره است و برا خودش برو بیائی داره ، با یه عنوان کت و کلفت مثل خودش ... خب ، چون اداره ی ما با پول و مسائل مالی ارتباط داره ، اوشون ( یعنی همون گردن کلفته ! ) بدلیل اینکه همیشه نگران حیف و میل بیت المال بوده ! تصمیم میگیره که ایشون ( یعنی برادرشون ) رو که ظاهرن کاملن بهش اطمینان داره از توی خِل و خاکا و بیابونای گرم نجات بده و برای رهائی بیت المال از چنگال مفت خورهائی که احتمالن ماها باشیم ! مستقیم بیاره و بذاره رئیس اداره مون ... !!!

خب ایشونم توی تحولی که میخواستن ایجاد کنن و توی بررسیهای اولیه و صد البته از بدشانسی شخص شخیص شما ، وقتی به فیش حقوقیتون برمیخوره متوجه میشه که اسمتون اسم یه خانمه ( بهمن ! ) ( البته به زعم ایشون ! ) و حق مسکنی که میگیری برابر حق مسکن یه آقاست ...!

وامصیبتا !!! وابیت المالا !!! کلی عصبانی میشه و به باعث و بانی این حیف و میل ها لعن و نفرین میفرسته و روی فیش حقوقی تون با خودکار قرمز مینویسه :

 " از ماه آینده برابر مقررات و ضوابط با شما برخورد بشه ...! "

ضوابط و مقررات هم یعنی کاهش حق مسکن شما تا حد حق مسکن یه کارمند خانم !

و شد اینی که بعد از ماهها دیدین و متوجه شدین ... !!!

و ما هم برابر ضوابط و مقرارت و البته دستور ایشون رفتار کردیم ... امیدوارم عذر مارو بپذیری ... ما فقط مامور بودیم و معذور ... ( و پشت این جمله اش کلی طعنه خوابیده بود ... ! مامور ... معذور ! )

و من مونده بودم که چه مامورائی که صرفن بدلیل توجیه غلط ِمعذور بودن ! دریچه ی عقل رو با یه قفل گنده ! محکم میبندن و با خیال راحت و فراغ بال دست به اعمالی میزنن که ...!!!

پشت کائنات خبرهائی هست ...!!!

میگفت : کسی نبود که از دست اذیت و آزارهاش در امان باشه ! به ظاهر اهل نماز و خدا و پیغمبر بود ، ولی عملن خدارو هم بنده نبود ... بس که غرور داشت !

میگفت : به همه گیر میداد ، گیر سه پیچ ! مثلن همکاری داشتیم فوق العاده خوب ، فوق العاده مهربون و مردمدار ! از اونائی که توی کار، کم فروشی نمیکرد ! تمام وقت ، در اختیار شرکت بود . بنده خدا بخاطر اینکه حتی برا یه آب خوردن از پشت میزش بلند نشه و کار ارباب رجوع معطل نمونه ، یه لیوان بزرگ آب رو با چند تیکه یخ کنار پنجره میذاشت تا رفع تشنگی کنه ...

یه روز رئیسمون ( همون که خدا رو بنده نبود ! ) اومد و چشمش به لیوان آب افتاد ، پرسید این دیگه چیه ؟

همکارمون براش توضیح داد ! قانع شد یا نشد نمیدونیم ولی باید نیشش رو میزد !

به همکارمون گفت : انشاالله که مشروب نباشه !

و همکارمون که همه به پاکی و ایمانش ایمان داریم مثل مارگزیده ها شد ... سیاه و کبود !!!

میگفت : موقع راه رفتن ، زمین زیر پاهاش تکون میخورد ... همیشه مثل عصا قورت داده ها راه میرفت ... وقتی باهاش حرف میزدی از بالا بهت نگاه میکرد ! اینقدر به خودش مغرور بود که وقتی پیشنهاد یه پست خیلی خیلی بالا رو توی یه استان دیگه بهش دادن قبول نکرد ..!!! میگفت پذیرفتن این پست یعنی توهین به خودم !

تامین نیازهای شرکت عریض و طویلی که ایشون متولی و مدیر عاملش بود به تصمیم و اراده ی او بستگی داشت و تائید ایشون کلی از مشکلات مردم روکم میکرد ... اما نظر ایشون معمولن نـــه بود ... !!!

چرا ؟

خب معلومه ! صرفه جوئی ...!!!

معاونین ایشون درجلسات بهشون گوشزد میکردند که شاید خدای نکرده خودت و یا خونواده ات روزی به همین تجهیزات نیاز داشته باشین ! جواب ایشون فقط لبخند بود ... یعنی که " منو نیاز به دکتر ؟ منو نیاز به دارو ؟ منو نیاز به تجهیزات پزشکی ؟" ( و حتمن خیالش راحت بوده هر وقت نیاز داشت میره تهران ، نشد ، میره خارج ! )

میگفت : راننده ای داشت بی دین و لامذهب ! همه میدونستن طرف ، قبلن توده ای بوده و الان هم به هیچ دینی اعتقاد نداره !

میگفت : اینقدر این راننده ی بینوا رو اذیت میکرد که راننده یه روز ذله شد و چون صداش به جائی نمیرسید رفت به یه امامزاده و از رئیسش به اونجا شکایت برد ... !!!

باورتون میشه ، یه توده ای لامذهب اونقدر ذله بشه که به امامزاده پناه ببره !؟

حالا بین راننده و امامزاده چی گذشت خدا میدونه ! ولی همینقدر میدونیم که آقای رئیس همون روز با ماشین شخصیش تصادف کرد و از شیشه ماشین پرت شد بیرون ...

ظاهرن زنده مونده ! 

چرا ؟

خدا عالمه ...! حافظه ش رو تا حدودی از دست داده ، توان انجام کارهای شخصیش رو نداره ... بدون کمک دیگران نمیتونه راه بره ! کسی که نیم درجه هم گردنش رو به پایین خم نمیکرد حالا چونه اش به سینه اش چسبیده و هرکاری میکنن نمیتونن سرش رو بالا نگه دارن ! چندین ساله که فراموش شده وکم کم داره از صحنه تئاتر زندگی خارج میشه ...!!!

راننده ی رئیس ( همون بی اعتقاده ) وقتی خبر تصادف رو شنید ، به دوستی گفت : حالا باورم شده که پشت کائنات خبرهائی هست ... !!!

اگه بدی میدید ...!!!

کم کم نوک انگشتای پاهام داشت یخ میزد ! و بدتر از اون صورتم که از شدت سرما منجمد شده بود ! ... دیگه کلاغ پر و بشین پاشو فایده ای نداشت ...

چقدر خسته بودم و دلم برا یه جای گرم و نرم لک زده بود ... تنهائی و دوری از یار و دیار غصه ی مضاعفی بود که تو دلم چنگ میزد ...

تازه ازدواج کرده بودم ، دقیقن دو هفته میشد که یهوئی یه بار دیگه شانس در خونه مو زد ...!

باید برا ادامه تحصیل می رفتم تهران .

موقعی که از همسرجانم خداحافظی میکردم غم عالم توی دلم بود ... و از چشمای اونم میشد این غصه رو فهمید !

دوستی میگفت : از حجله دامادی پاشدی اومدی اینجا که چی بشه ؟ برگرد برو خونه تون !

شاید حق با اون بود .

روز اول ( قبل از شروع ثبت نام ) رفتم خونه برادرم . البته میدونستم اون موقع روز خونه نیستن ، ولی بی خیال ! تا اونا برگردن و برای فرار از سرمای کشنده ، باید فکری میکردم و یه برفی توی سرم میریختم ! اما چه برفی!!!؟

آهـــاااان ! مسجد ! میرم مسجد . هم نمازمو میخونم ، هم استراحتی میکنم تا اوناهم بیان ! تنها راه همینه ...

شوربختانه ! داخل مسجد از بیرون سردتر بود ! نمازو در حالت ویبره ! خوندم و از شدت سرمای داخل مسجد به خیابون پناه بردم !

و حالا من بودم و سرمای کشنده و ساعتهائی که بخاطر سوز سرما ، به کندی سپری میشدن ! نگاه به ساعت کردم ، چیزی نمونده ! احتمالن شش ساعت دیگه میان ! ششششش ساعــــــــــــت !!!؟؟؟ یعنی دوام میارم ؟

اول خیلی شیک و تمیز ! دستام توی جیبام ، درِ مجتمع برادرم اینا شروع کردم به قدم زدن ...

سرما و سوز برف سنگینی که اومده بود ، کم کم قدرت خودشو بهم نشون داد ...

احساس کردم نوک انگشتای پاهام داره بی حس میشه ! لاله های گوشم از سرما یخ زده بودن !

جنتلمن بازی دیگه تموم ! باید کاری میکردم ... شروع کردم به ورزش و  نرمش کردن ...

بشین ... پاشو ... کلاغ پر ... بشین ... پاشو ... حرکت از نو ...! دوی سریع در زمینی به طول چهار متر ... ( آخه همه جا پره برف بود )

چـــــقدررررر ساعت کُند میره ! نکنه ساعتم یخ زده ؟

دلم برا یه روز گرم و شرجی جنوب لک زده بود ... دقیقن نمیدونم چند ساعت اونجا بودم که دیدم درِ مجتمع باز شد و یه دختر خانم اومد بیرون و سریع از اونجا دور شد ...

در حال بشین پاشو بودم که همون دختر خانم ناغافل وارد خونه شد و رفت ... تنها امیدمو از دست دادم .

چند دقیقه بعد پنجره ای باز شد و یه آقائی با صدای بلند پرسید : آقــــااااا ! با کسی کار دارین ؟

امید دوباره زنده شد ! فکر کردم وقتی خودمو معرفی کنم ، یه جای نرم و یه چای گرم مهمون شدم .

با صدای بی جونی گفتم : برادر آقا عبداالله هستم ، از شهرستان اومدم ، ظاهرن خونه نیستن !

آقاهه گفت : معمولن ساعت هفت از سرِ کار برمیگردن ، منتظر باشی میان !!! بفرمایین بالا ...

تعارفش خیلی به دلم ننشست ! گفتم : ممنون مزاحم نمیشم ! ایشونم پنجره رو بست ...

یه ساعت دیگه با سرمای کشنده گلاویز بودم ! باز همون دختر و تکرار همون ماجرای قبلی ...

بازم همون آقاهه پشت پنجره و همون سوال بی ربط : هنوز آقا عبداالله نیومدن ؟

چیزی  برا گفتن نداشتم ! و نائی برا حرف زدن !

ایندفعه تا گفت اونجا بده ! خوو بفرمائید داخل ، تعارفشو رو هوا قاپیدم و گفتم آخه در بسته است ...

در رو برام باز کرد و منم سریع خودمو رسوندم به خونه شون ...

وقتی وارد شدم از گرمای خونه شون کمی حالم جا اومد !

آقاهه برام از مهمون نوازی جنوبیا تعریف کرد و اینکه چقدر آدمهای با محبت و خونگرمی هستن و چقدر توی سفرهاشون به جنوب بهشون محبت شده و خوش گذشته !!!

لیوان چائی که اومد ، برادرم اینا هم اومدن ! چائی رو خورده و نخورده ، بلند شدم ! ولی سالهاست توی دلم مونده که کاش بهش میگفتم : از جنوبیها محبت دیدی ...!؟

اگه بدی میدیدی ...!!! 

عســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــل ...!

توی اعماق تفکراتم بودم که با یه ضربه محبت آمیز و شیرین ، منو از ته اون عمق کشید بیرون !

نپرسید توی چه فکری بودی و چه عمقی ، که اصلن یادم نمیاد ! فقط میدونم اگه توی اون حالت ماشین هم بهم میزد متوجه نمیشدم ...!

داشتم برا خودم توی تفکراتم سیر میکردم که صدای ناز و کوچولوش منو به خودم آورد و تازه فهمیدم کجا هستم و دارم چکار میکنم ...

- سلام !

گفتم که صداش برام مثه یه ضربه بود ! یه دفعه با تمام وجودم تکون خوردم ! انتظار هرچی رو داشتم الا صدای یه بچه ی کوچولو ! اونم اول صبح !

برا یه لحظه یادم رفت کجا هستم و کجا دارم میرم !

نگاهش کردم و با تعجب بهش گفتم : تــــرررسوندیم کوچولو ! نمیگی ممکن بود از ترس بمیرم ؟

با نگاهش که حالا از تعجب زیباتر هم شده بود فقط نگام کرد و یه لبخند ملیح گوشه لبش نشست .

از ترس اینکه از دستم ناراحت نشه ، بلافاصله بهش سلام کردم و حالشو پرسیدم :

- خب ، خانوم خانوما ، داری کجا میری ؟ ( البته از کوله پشتیش معلوم بود !)

- مدرسه 

-کلاس چندمی ؟

- اول 

- مدرسه رو دوست داری ؟ ( فقط با سر جواب داد . لبخندش توی صورت گرد و ظریفش ، که با مقنعه ی مدرسه ظریف تر و معصومانه تر شده بود چهره ش رو زیباتر کرده بود .)

- درسهاتم که حتمن خوبه ؟ ( دوباره با یه لبخند قشنگ ، جوابمو گرفتم . )

- بزرگ شدی میخوای چکاره بشی ؟ ( جواب این سوال رو میشد حدس زد ! معمولن دخترا دوست دارن معلم بشن ولی این یکی ... )

- دکتر ...!

- خب ، آفرین ، اگه دکتر شدی ، وقتی منم مریض شدم حتمن میام پیشت که خوبم کنی . ( بازم همون لبخند زیبا رو بهم تحویل داد ! انگار توی همین فاصله کم متوجه شده بود تشنه اون لبخندش شدم ! )

به سر خیابون رسیدیم . من باید مستقیم میرفتم و ایشون داخل خیابون ، به طرف مدرسه ش . با دستش بای بای کرد . منم گفتم خداحافظ کوچولو ...

همینطور که ازم دور میشد بهش گفتم : راستی اسمت چیه ؟

با لبخندِ شیرین تر از هر شکری گفت : عســـــــــــــــــــل ...


 

اون روز و روزهای تکراری بعد هم گذشتن و گذشتن ...

و من در طول سال تحصیلی دو سه بار دیگه هم دیدمش و با هم حرف زدیم ...


 

چند وقت پیش دوباره دیدمش ...

بدو اومد و بهم سلام کرد . بهش گفتم ســـــــــــــلاااااااااااام عسل خانم ، حالت خوبه ؟

همون عسل ریزه میزه بود که بازم بهم لبخند زد . بهش گفتم دیدی اسمت یادم مونده ؟

خوشحال شد که اسمشو فراموش نکردم .

حالا رفته کلاس دوم و من بهش گفتم : هوووووووووووَه ! هنوز کلاس دومی ؟ پس کی میری سوم ؟

خندید و گفت : هنوز خیــــــــلی مونده !


حالا جدیدن وقتی از سر کوچه شون وارد خیابون اصلی میشه ، اگه هنوز نیومده باشم ، هی برمیگرده و پشت سرشو نگاه میکنه .

چند روز پیش وقتی داشت پشت سرشو نگاه میکرد ، از دور براش دست تکون دادم . اونم با دستای کوچولوش جوابمو داد . فاصله یه کم دور بود ولی مطمئن بودم داره لبخند میزنه .


یه روز دیگه بهش گفتم : عسل خانم ، میگم ، من دوست دارم هر روز که دارم میرم اداره ، ببینمت . تو چی ؟

نگاهی بهم کرد و درحالی که لبخند قشنگش توی گردی صورت معصومش ، زیبائی خاصی بهش داده بود چشاشو بهم فشرد ...

حرف دلشو با فشردن چشماش گفت و منم گرفتم ! ولی دوست داشتم باهام حرف بزنه ! برا همینم بازم ازش پرسیدم عسل خانوم ، تو هم دوست داری ؟

سرشو به علامت تائید پایین آورد و گفت آره !

( خب ، به من بگین چطور حال خوش اون لحظه ام رو براتون بیان کنم !!!؟ بگذریم ...)


و حالا ، یه بهمن پنجاه و چند ساله ی هفتاد و چند کیلوئی ! صبح که میخواد از خونه بزنه بیرون ، اینقدر این پا و اون پا میکنه و ساعتشو نگاه میکنه تا شاید زمان عبورش از فاصله ی کوتاه ِاون کوچه تا مدرسه ، با زمان عبور عسلک هماهنگ بشه ...

 

به نظر شما بهمنی عقلشو از دست داده ؟