دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

اگه بدی میدید ...!!!

کم کم نوک انگشتای پاهام داشت یخ میزد ! و بدتر از اون صورتم که از شدت سرما منجمد شده بود ! ... دیگه کلاغ پر و بشین پاشو فایده ای نداشت ...

چقدر خسته بودم و دلم برا یه جای گرم و نرم لک زده بود ... تنهائی و دوری از یار و دیار غصه ی مضاعفی بود که تو دلم چنگ میزد ...

تازه ازدواج کرده بودم ، دقیقن دو هفته میشد که یهوئی یه بار دیگه شانس در خونه مو زد ...!

باید برا ادامه تحصیل می رفتم تهران .

موقعی که از همسرجانم خداحافظی میکردم غم عالم توی دلم بود ... و از چشمای اونم میشد این غصه رو فهمید !

دوستی میگفت : از حجله دامادی پاشدی اومدی اینجا که چی بشه ؟ برگرد برو خونه تون !

شاید حق با اون بود .

روز اول ( قبل از شروع ثبت نام ) رفتم خونه برادرم . البته میدونستم اون موقع روز خونه نیستن ، ولی بی خیال ! تا اونا برگردن و برای فرار از سرمای کشنده ، باید فکری میکردم و یه برفی توی سرم میریختم ! اما چه برفی!!!؟

آهـــاااان ! مسجد ! میرم مسجد . هم نمازمو میخونم ، هم استراحتی میکنم تا اوناهم بیان ! تنها راه همینه ...

شوربختانه ! داخل مسجد از بیرون سردتر بود ! نمازو در حالت ویبره ! خوندم و از شدت سرمای داخل مسجد به خیابون پناه بردم !

و حالا من بودم و سرمای کشنده و ساعتهائی که بخاطر سوز سرما ، به کندی سپری میشدن ! نگاه به ساعت کردم ، چیزی نمونده ! احتمالن شش ساعت دیگه میان ! ششششش ساعــــــــــــت !!!؟؟؟ یعنی دوام میارم ؟

اول خیلی شیک و تمیز ! دستام توی جیبام ، درِ مجتمع برادرم اینا شروع کردم به قدم زدن ...

سرما و سوز برف سنگینی که اومده بود ، کم کم قدرت خودشو بهم نشون داد ...

احساس کردم نوک انگشتای پاهام داره بی حس میشه ! لاله های گوشم از سرما یخ زده بودن !

جنتلمن بازی دیگه تموم ! باید کاری میکردم ... شروع کردم به ورزش و  نرمش کردن ...

بشین ... پاشو ... کلاغ پر ... بشین ... پاشو ... حرکت از نو ...! دوی سریع در زمینی به طول چهار متر ... ( آخه همه جا پره برف بود )

چـــــقدررررر ساعت کُند میره ! نکنه ساعتم یخ زده ؟

دلم برا یه روز گرم و شرجی جنوب لک زده بود ... دقیقن نمیدونم چند ساعت اونجا بودم که دیدم درِ مجتمع باز شد و یه دختر خانم اومد بیرون و سریع از اونجا دور شد ...

در حال بشین پاشو بودم که همون دختر خانم ناغافل وارد خونه شد و رفت ... تنها امیدمو از دست دادم .

چند دقیقه بعد پنجره ای باز شد و یه آقائی با صدای بلند پرسید : آقــــااااا ! با کسی کار دارین ؟

امید دوباره زنده شد ! فکر کردم وقتی خودمو معرفی کنم ، یه جای نرم و یه چای گرم مهمون شدم .

با صدای بی جونی گفتم : برادر آقا عبداالله هستم ، از شهرستان اومدم ، ظاهرن خونه نیستن !

آقاهه گفت : معمولن ساعت هفت از سرِ کار برمیگردن ، منتظر باشی میان !!! بفرمایین بالا ...

تعارفش خیلی به دلم ننشست ! گفتم : ممنون مزاحم نمیشم ! ایشونم پنجره رو بست ...

یه ساعت دیگه با سرمای کشنده گلاویز بودم ! باز همون دختر و تکرار همون ماجرای قبلی ...

بازم همون آقاهه پشت پنجره و همون سوال بی ربط : هنوز آقا عبداالله نیومدن ؟

چیزی  برا گفتن نداشتم ! و نائی برا حرف زدن !

ایندفعه تا گفت اونجا بده ! خوو بفرمائید داخل ، تعارفشو رو هوا قاپیدم و گفتم آخه در بسته است ...

در رو برام باز کرد و منم سریع خودمو رسوندم به خونه شون ...

وقتی وارد شدم از گرمای خونه شون کمی حالم جا اومد !

آقاهه برام از مهمون نوازی جنوبیا تعریف کرد و اینکه چقدر آدمهای با محبت و خونگرمی هستن و چقدر توی سفرهاشون به جنوب بهشون محبت شده و خوش گذشته !!!

لیوان چائی که اومد ، برادرم اینا هم اومدن ! چائی رو خورده و نخورده ، بلند شدم ! ولی سالهاست توی دلم مونده که کاش بهش میگفتم : از جنوبیها محبت دیدی ...!؟

اگه بدی میدیدی ...!!! 

نظرات 22 + ارسال نظر
سانیا شنبه 8 اسفند 1394 ساعت 09:31 http://saniavaravayat.blogsky.com

بچه بودم عموی پدرم و رنمی شناختم اومد در زد گفت عموی باباتم منم در رو باز نکردم اخرش گفت هوا سرده یک لیوان اب بده منم یک لیوان براش بردم . نشست دم در وقتی مامانم اومد خونم به چشم مادر حلال بود . و همون عمو پادرمیونی کرد که بچه حق داره خوب نمی شناسه من رو ....
ولی الان دیگه اینقدر بی انصاف نیستم دلم نمیاد پناهی به غریبه ندم

سانیای عزیز
واقعن کار بجا و خوبی کردی ... و تعجب میکنم از رفتار مادر گرامیتون ...
ولی مشکل من اینه که طرف حساب من بچه نبود ... تازه برادرم رو خوب میشناخت ...

مامان نازدونه ها چهارشنبه 5 اسفند 1394 ساعت 14:53 http://nazdooneha.blogfa.com

سلام وبه امید خوب بودن حال واحوال بهمن خان مون
مرسی که بیادم بودین وسر زدین ممنونم از بودنتون(:

سلام بر شما و گل دسته های باغ زندگیتون
خواهش میکنم بانوی گرامی ...
سر زدن به شما و پرسیدن احوالتون کمترین وظیفه است ...

مامان نازدونه ها چهارشنبه 5 اسفند 1394 ساعت 14:50 http://nazdooneha.blogfa.com

بازم خوبه محبته شما رو به یه لیوان چای رسوند اگه بدی میدیدن که سرو کارت با کرام الکاتبین بود (:


خدارو شکر ...

tarlan سه‌شنبه 4 اسفند 1394 ساعت 20:18 http://tarlantab.blogsky.com

سلام اقا بهمن
معلومه اون سرما هنوز از وجودتون نرفته بیرون .
ناراحت نباشین تهران شهر بزرگیه و نمیشه به راحتی اعتماد به کسی کرد .تو خونگرم بودن جنوبیها که شکی نیست ولی آدمها باهم متفاوتن.

سلام بر دوست خوب و گرامی ترلان عزیز
امیدوارم که حالتون خیلی بهتر شده باشه انشاالله
بله همینطوره که فرمودین . نمیشه به راحتی به کسی اعتماد کرد ولی این جمله این روزها خیلی مصداق داره نه 27 سال پیش ... اونم برای منی که حداقل ظاهر خلافی نداشتم ...( چه انتظاراتی دارم ...)

مرآت سه‌شنبه 4 اسفند 1394 ساعت 17:34

سلام داداش خوبم

ای کاش حالا که دعوتتون نکرده بودند به خونه شون (جالبه آقای خونه بودند و شما هم خودتون و معرفی کردیدمن نمی دونم اینا نگران چی بودند به هر جهت هر چند هم که می خواستند جانب احتیاط را نگه دارند) حداقل با یه چای تو اون سرما ازتون پذیرایی می کردند
مادر استان کرمان خیلی به این فرمایش شیخ ابوالحسن خرقانی اعتقاد داریم که
"هر که بر در سرای شیخ ابوالحسن خرقانی آمد نانش دهید و از ایمانش مپرسید که هر که بر درگاه خدا به جانی ارزد بر در سرای شیخ حسن به نانی ارزد"

سلام معلم مهربون و گرامی
اول اینکه ممنون که با مشغله ای که دارین بازم اینجا رو فراموش نمیکنید و بهمون سر میزنید .
راستش منم تعجبم فقط از این بود که وقتی برادرم اینا اومدن چطور میخواد توی صورتشون نگاه بکنه و بگه من شناختی از برادر شما نداشتم و ایشون رو شش ساعت توی سرمای وحشتناک نگه داشتم ...

سیمرغ سه‌شنبه 4 اسفند 1394 ساعت 11:06 http://mostakhdem.blog.ir/

سلام عمو بهمن
واقعاً این اتفاقات در شهرهای جنوب عادیه
ما یبار رفته بودیم آبادان مهمونی
بعد موقع برگشتن از اونجا، همسایه های صاحبخونه اعتراض میکردن چرا خونه ما نیومدید!!!
بعدشم دفعه بعد همه شون غذا درست کردند و واسه مون فرستادند گفتند شما نمیاد خونه ما ولی لااقل از غذامون بخورید
دم همه خونگرما گرم

سلام سیمرغی خانم عزیز
خیلی جالبه ! اینا دیگه باعث افتخار همه ی ما ایرانیها شدن . دمشون گرم ...

فریبا سه‌شنبه 4 اسفند 1394 ساعت 10:26

سلام
من اگر بودم جرات نمی کردم غریبه راه بدم تو خونه اما پتو و چایی میدادم بهتون تا یخ نزنید من یه همچین انسان مهربانی هستم

سلام فریبای عزیز
من ایمان دارم که شما ندیده و نشناخته بیش از این محبت میکردی ...

پژمان سه‌شنبه 4 اسفند 1394 ساعت 08:17 http://chashmanman.mihanblog.com/

سلام عمو بهمن
راستش برای منم اتفاق افتاده. هر چند که تا اونجا که ممکنه سعی میکنم برنامه هام رو درست بچینم که به این موارد برخورد نکنم. ولی از یهجهت به این مردم حق هم میدم. تهران شهر هزار فرقه هاست. اونقدر آدم های مختلف با گرایش ها و رفتارها و البته خصوصیات اخلاقی متفاوت وجود داره که اعتماد کردن به دیگران واقعا سخت میشه. گاهی ممکنه این اعتماد برای آدم ها گرون تموم بشه.
و این درست برعکس شهرهایی مثل شهر ماست. مردم تقریبا یکدست هستند و اخلاق و رفتارهاشون با هم آداپته شده. هنوز یکرنگی و صداقت رو میشه در وجودشون حس کرد.و اعتماد کردن به دیگران راحت تره برامون.

سلام پژمان خان جان
حرفتون رو کاملن و دربست قبول دارم ولی راستش این ماجرا مربوط به 27 سال پیشه ! زمانی که همه جا رنگ و بوی عشق و جبهه و شهادت میداد ...تازه طرف کاملن برادرم رو میشناخت ...

بندباز دوشنبه 3 اسفند 1394 ساعت 16:17 http://dbandbaz.blogfa.com/

جنوبی ها واقعا فرق دارند. من به تازگی یه دوست خوزستانی پیدا کردم، یعنی اون برخورد اول آنچنان گرم و زودجوش و صمیمی شد که من شوکه شدم... تا ساعت ها داشتم فکر می کردم این حجم صمیمیت از کجا پیدا شده؟ بعد دوست مشترکمان که ما را بهم معرفی کرده بود گفت نترس! این خصلت جنوبی هاست!
احتمالا برای ایشون هم خونسردی و محافظه کاری من جای تعجب داشته.

جنوبی ها فقط کمی خونگرم ترند وگرنه کُلُهم ما مردم ایران واقعن خونگرم و مهمان نوازیم ...

زری دوشنبه 3 اسفند 1394 ساعت 14:37

مگه شما خواحافظی نکرده بودید؟ پس چرا اینجا آپ شده؟؟؟ سورپرایز شدم:))

سلام زری خانم عزیز
راستش چرا ، ولی لطف دوستان و نمک اونا نمک گیرم کرد و نتونستم دوام بیارم و دوباره برگشتم ...
آخه از قدیم هم گفتن : مال بد بیخ ریش صاحابش ...و ظاهرن حالاحالاها بیخ ریشتون هستم ...

نگین دوشنبه 3 اسفند 1394 ساعت 14:03 http://parisima.blogfa.com

آقا ما بگیم ؟ آقا ما بگیم ؟؟؟؟

اگه بدی دیده بود یه پنکه روشن میکرد میذاشت روی تند میذاشت روبروی شما بعدشم یه بستنی یخی مهمونتون میکرد

ولی بی شوخی
منم با شکیبا جان هم نظرم...
یعنی اگه جای ایشون بودم به راحتی اعتماد نمیکردم
خوب ما میدونیم که آقا بهمن ما چه انسان شریف و محترمی هستن که بسی صبر بباید پدر پیر فلک را که دگر مادر گیتی چو ایشون فرزند آیا بزاید آیا نزاید؟!!
ولی ایشون که نمیدونستن که ...
میدونستن ؟

ممکنه بگید خوب منو نمیشناختن برادرم رو که میشناختن
این حرف خیلی هم معقول و متین
ولی از کجا باید مطمئن میبودن که شما واقعا برادر ایشون هستین ؟؟

آقا اصلا میگما !!!
شما چرا رفتین تهران درس بخونین؟!!!
خوب اگه نمیرفتین این مسائل هم پیش نمیومد الان ما هم مجبور نبودیم طرف ایشون رو بگیریم به جای اینکه طرف جد بزرگوارمون رو بگیریم

آخه چرا آدمو تو این شرایط قرار میدین ؟

اینقدر بگم بگم کردی و آخرشم طرف اونو گرفتی ...
ولی از گریه گذشته ، منم حرف شمارو قبول دارم ولی الان روزگار خیلی بد شده ، 27 سال پیش خیلی هم بد نبود و میشد ندیده و نشناخته به غریبه ها هم اعتماد کرد ...
بهرحال ممنونم که مثه خودم هستی ، حرف حق رو میگی حتی اگه بر خلاف نظر جد و آبادت باشه ...

شکیبا دوشنبه 3 اسفند 1394 ساعت 11:36 http://sh44.blogsky.com

سلام
راستش منم بودم به ادم غریبه ای که نمیشناختم تعارف نمیکردم ، نمیشه اعتماد کرد
ازشون دلگیر نباشین

سلام شکیبای عزیز
فرمایش شما کاملن متینه . البته برای این روزگار ! این قصه مال 27 سال پیشه و اون آقا هم با خونه ی برادرم اینا ارتباط داشت ...
و اینم بگم که ازشون دلگیر نیستم . فقط خواستم ذکر خاطره ای باشه ...

مردم جنوب که واقعا گل و خونگرمن

کاش الانم مث اوموقع های قدیم محبتا زیاد بود و البته اعتمادها

هییییییی

سلام سمیرای عزیز
گلی و خونگرمی از خودتونه ...

پونی یکشنبه 2 اسفند 1394 ساعت 19:51 http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

نا مهربان شده ایم باهم برادر جان
حالا منو نبین که این همه مهربونما
مردم چنین نیستند
از هم دورمون کردند
شخم زده شده فرهنگ و محبت
سر بزن به روزم

متاسفانه همینطوره که فرمودین ... منظورم نامهربونیاست ! نه مهربونیای شما برادر عزیز
یعنی ممکنه روزی روزگاری دوباره خوب بشیم ؟
حتمن خدمت میرسم . چشم . انشاالله .

علی امین زاده یکشنبه 2 اسفند 1394 ساعت 16:05 http://www.pocket-encyclopedia.com

تجربه ای که من دارم (در کشورهای مختلف هم تکرار شده) اینه که هر چی شهر بزرگتر بشه، مردم نسبت به هم بی تفاوت تر رفتار می کنند.

دقیقن همینطوره ... توی یه مجتمع ، همسایه از همسایه خبر نداره ...

[ بدون نام ] یکشنبه 2 اسفند 1394 ساعت 11:23 http://saniavaravayat.blogsky.com

وای کلی نوشتم پرید که لعنت به این اینترنت

لعنت به این ترنت و اون ترنت...
یه توصیه ی فنی ، همیشه قبل از ارسال کامنت ، اونو کپی کن که اگه همچین وضعی پیش اومد حداقل کپی از نوشته داشته باشی ...و نیازی نباشه دوباره کامنت رو از نو بنویسی ...

اَََسی بولیده یکشنبه 2 اسفند 1394 ساعت 02:06 http://tolooeman.blog.ir

آخه در بسته است
آخی... چقدر سردتون شده!
دلتون بدجور ازش پره ها

نه اَسی جان ، دلم ازش پر نیست ، فقط تعجب میکردم که برادر همسایه شون بودم . با خونواده ی برادرم اینا رفت و آمد داشتن ولی نسبت به من کمی کم لطفی کردن ...

غریبه شنبه 1 اسفند 1394 ساعت 16:01

سلام
زل گرمای و شرجی شمال توی صف بنزین ایستاده بودیم جنگ بود و بنزین کمیاب قرار بود چهار ساعت بعد بنزین بیاورند
سایه درختی بود و همسر و دختر یک ساله ام که زیرش نشسته بودند و دخترم با خاک های زیر درخت بازی می کرد چند خانم چادری از کنارم گذشتند ظاهرا از نماز جمعه می آمدند
چند دقیقه بعد یکی شون برگشت و همسرم و دخترم را دعوت کرد که به خانه ی آنها بروند
آنها رفتند و من در زیر سایه درخت منتظر ماندم
آن موقع فهمیدم شمالی ها هم مهمانوازند

سلام استاد عزیز و گرامی
در اینکه انسانهای فهیم و خونگرم در همه جای جهان به وفور زندگی میکنن شکی نیست ...

سهیلا شنبه 1 اسفند 1394 ساعت 15:00 http://rooz-2020.blogsky.com/

ای برادر من...کاشکی رو کاشتن سبز نشد
چه توقعی داریا..بعدشونصدسال نوری هنوز اون حرف تو گلوت گیر کرده؟
بیخیال عامو بهمنی
مهم منوتو و امثال ماهاست که میدونیم جنوبیها چه جیگرایی هستن بغرعان....
آبودان پنج کیلومتر....دمت ت ت گرمممممممم

ای خواهر من ...قبول دارم ! هرکاری کردم کاشکی سبز نمیشه ...
راستش الانم بیخیال هستم ...
دم شما و همه ی جنوبیا و همه ی مردم خونگرم و عزیز کشورم گرم ...

شیوا شنبه 1 اسفند 1394 ساعت 08:12


سلام آقا بهمن عزیز
والا دروغ چرا؟ منم بودم تعارف نمی کردم تشریف بیارید داخل !!! فقط برای اینکه اون سوژه ورزش در برف رو برای خنده از دست ندم
آخه نمی شه رو مردم هم حساب کرد خب ! ما اصفهان دانشجو بودیم و تو خوابگاه. یکی از بچه ها اومد گفت من میشه مامانم اینها رو یه روز بیارم اینجا پیش خودم؟ ما هم گفتیم بابا این حرفها چیه؟ خوابگاه خودتونه سه ساعت بعد مامانش و دوتا خواهرهاش اومدن تو ! یعنی کلا ما نه هم گفته بودیم فرقی نداشت چند روز به پخت و پز و خرید و پذیرایی توسط ما گذشت و دیدیم ای بابا انگار نمی خوان برن! بعد فهمیدیم اینها خونه خودشون بنایی دارن برای اینکه اونجا نباشن و پول هتل ندن و به فامیل هم بدهکار نشن اومدن خراب شدن سر ما از کلاس برمی گشتیم میدیدیم این سه تا خوابیدن رو تخت ماها بعد هم پررو پررو می گفتن ما رو زمین خوابمون نمی بره عادت نداریم ! انگار ما داریم خواهرهاش همه لباسهای منو پوشیدن اون اواخر دیگه کفش و دمپایی و سشوار و لوازم شخصی و اینها رو هم نداشتیم. بالاخره بعد از دو هفته رفتن و باعث شدن دیگه هیچ وقت به کسی بفرما نزنیم


چقدر ناقلائی ...
واقعن ماجرای جالبی براتون اتفاق افتاده ... و خیلی هم تحملشون کردین ... باریکلا دارین .
برا منم پیش اومده بود !طرف اومد توی خونه ی دانشجوئی مون که بمونه ! میگفت : مادرم گفته خودت رو پررو بگیر شکمت رو سیر کن ...
منم زدم توی برجکش و بهش گفتم نه نمیشه ...
ناراحت شد ولی قضیه همونجا تموم شد ...

نسرین جمعه 30 بهمن 1394 ساعت 23:40 http://yakroozeno.blogsky.com/

عجب!
متآسفانه بی اعتمادی تو مردم روز به روز شدید تر میشه و همین باعث میشه انسانیت گاهی زیر علامت سوال بره.
فکر کردم اولین جرعه ی اون چای چقدر بهتون مزه داده و دلچسب بوده.

بله نسرین بانوی عزیز
درسته ، بی اعتمادی بیداد میکنه و مردم هم حق دارن . ولی این ماجرا مال موقعیه که هنوز دلها به هم نزدیک بود ... حدود 27 سال پیش ...

خلیل جمعه 30 بهمن 1394 ساعت 23:10 http://tarikhroze4.blogsky.com

سلام

گاهی این طوری میشه،

سلام خلیل جان
حرف حساب جواب نداره ... منم قبول دارم ... قصدم فقط ذکر خاطره بود ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد