خسته و کوفته اومدم خونه ...
خانومم توی حیاط قدم میزد تا من برسم !
تعجب کردم ! آخه کمتر پیش میومد چنین استقبالی ازم بشه ، اونم توی درگاه ...
گفتم : خیره ؟ و البته چشای گرد شده ام ، تعجب و نگرانیمو نشون می داد !
میگه : خیره ! مگه خبر نداری ؟
میگم : معمولن هر خبری هست پیش شما خانوماست !
میگه : خودتو به اون راه نزن ! تعاونی اداره تون مرغ آورده . به هر نفر با دفترچه ، چهار تا مرغ میدن . از زنِ همساده شنیدم !
میگم : من که نشنیدم ! حالا یا آوردن و تموم شده ، یا تازه آوردن که عجله ای نیست ، بذار فردا میرم . امروز خسته ام ...
میگه : تعاونی تون که خیری برامون نداره ! حالا برو تا تموم نشدن ... ظاهرن دیروز آوردن ...
از خونه تا تعاونی اداره راهی نیست ... ولی چون خسته ام ، با بیحالی ، راهمو به سمت تعاونی کج میکنم ...
از دور میبینم که صفی در کار نیست ! راستش احساس دوگانه ای بهم دست میده ! هم خوشحالم ، هم نگران ...
خوشحال از اینکه بالاخره یه جا ، نفر اول شدم ! و نگران از اینکه ، نکنه مرغ از قفس پریده و فریزرهای چند صد تنی تعاونی خالی شدن ...
میدونم خوشحال میشین اگه بشنوین هنوز مرغ از قفس نپریده و تونستم برا اولین بار نفر اول بشم ...
اما شرمنده ی اخلاق ورزشی تونم ! لامصب وقتی بخواد مرغ از قفس بپّره ، براش فرقی نداره زنده باشه یا مُرده ! ( ببخشید کشته !)
با استرسِ مردی که پشت درِ اتاق زایمان منتظر شنیدن خبر پدر شدنشه ! رفتم و دفترچه رو به مسئول تعاونی نشون دادم که بگم : منم زِ خوتونم ! منم سازمانیم ! حالا عایا مرغ گیرم میاد یا نه ؟
مسئول فروش ، نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت : تا حالا کوجا بودی ؟ خواب تشریف داشتین ؟
چشامو که از تعجب به اندازه ی یه گردو ، درشت شده بودن ، به زحمت نی نی کردم و گفتم : خوااااااااب ؟؟؟
مگه چند هفته است مرغ آوردین ؟
- همین دیروز !
- خب ، از دیروز تا امروز مرغا تموم شدن ؟
- خدا خیرت بده ! همون دیروز تموم شدن ... انشاالله نوبت بعد ...
نمیدونستم بخندم یا گریه کنم ... گریه ام از دست خالی م بود که باید به خانومم نشون میدادم ... ولی مگه چاره ای هم داشتم ... وقتی کف دست مو نداره خوو فایده ای نداره توش مو بکاری ... داره؟؟
رفتم و با شرمندگی دفترچه رو تحویل خانومم دادم و گفتم متاسفانه بیست و چهار ساعت دیر رسیدم ...
خانومم که خیلی تعجب کرده بود گفت : اشکالی نداره ، خدا بزرگه ...
راستش از اینکه خدا بزرگه شکی ندارم اما اشکالی نداره رو نمیتونستم هضم کنم ... یعنی چی ، اشکالی نداره ! نه دادی ، نه اعتراضی ...
فردا عصر که از سرِ کار برگشتم ، کلید انداختم و رفتم داخل خونه ... چائی آماده بود و خانومم داشت تی وی نگاه می کرد ...
طبق عادتِ نود درصد ما ایرانیا ، بی دلیل رفتم درِ یخچالو باز کردم که چشمتون روز بد نبینه ...
فَکَم با تمام اجزاء وابسته ش مثه لب و لوچه و دندونا و لثه ها اومد پایین تااااااااااااااا روی زانوهام ...
فکمو جمع و جور کردم و از عیال مربوطه که مثه شیـــر ! نشسته بود و تی وی نگاه میکرد پرسیدم اینهمه مرغو از کوجا آوردی ؟؟؟!!!
عیال مربوطه ! دستاشو پشت سرش قلاب کرد و با ادا گفت : از تعااااااونی تووووون !
- چطوررر ؟ اونا که گفتن نداریم !
- بلـــــــــه ! ولی اینارو خانم همساده زحمت کشیدن و برامون گرفتن ...!
- خااااانوم همــــــــسااااااده !!!؟؟؟ شوهر ایشون که همکارمون نیست ؟
- میدونم ، ولی ایشون با خانوم مسئول فروشگاه تعاونی تووووون ! دوست صمیمی هستن و برا همه ی همسایه ها مرغ گرفتن ، تازه به منم گفت اگه بیشتر هم بخوای برات می گیرم ... اونم بدون دفترچه !!!
*************************************************
راستش من تو این فکر نبودم که بالاخره حق به حق دار رسید و منم با واسطه و بدون دفترچه ، به سهمیه ام رسیدم ! بیشتر تو این فکر بودم که حق ِعضویت من و صدها امثال منِ کارمند بدبخت توی صندوق تعاونی اداره ، باید خرج تهیه مرغ و تخم مرغ و برنج و لوبیا و هزار کوفت و زهرمار تعاونی بشه برای در و همسایه ای که اکثرن خودشون بقّالن و چقّال و هیچ ربطی به سازمان ما ندارن ... !!!؟؟؟
-
رفتم توی اتاق همکارام ، با پدیده ی شگفت انگیزی مواجه شدم !
نیمه اسفند ماه و روشن کردن کولر گازی ؟!؟!
وقتی تعجبمو میبینن میگن آقا بهمن سخت نگیر ، هوا گرم شده !
میگم قبول ، شما درست میگید ! اتاق شما چلّه تابستون ! اصن خودِ خودِ شاخ آفریقا ! پَ چرا پنجره هارو باز کردین ؟
میگن : آخه دونفرمون گرمائیم و دونفرمون سرمائی ! پنجره هارو برا این باز کردیم ...
خودمو پررو کردم و گفتم : توی خونه تونم کولرو با پنجره ی باز روشن میکنید ؟
خودشونو مشغول کارشون کردن ! یعنی این فضولیا به تو نیومده ...
میرم وضو بگیرم ، دوتا از همکارا گرم صحبت ! و همزمان درحالی که شیرهای آب کاملن بازه ، دارن وضو می گیرن ...
حساب کردم تمام آب مورد نیاز وضوی یه نفر میشه یه لیوان ! و تمام آب وضوی این همکارا چیزی حدود شصت لیتر آب ...!!!
به شوخی بهشون میگم اگه من یه مرجع تقلید بودم ، فتوا میدادم مسلمونا بجای وضو با خاک تیمم بگیرن تا معضل کم آبی کشور برطرف بشه !
میزنن زیر خنده و میگن : آقا بهمن سخت نگیر ! اینقدرم کشور کم آبی نیستیم ! اینا میخوان آبارو به کشورهای عربی بفروشن ... !!! تازه فاضلاب که دیگه صرفه جوئی نداره ! داره ؟
فاضلابی که خودمون باید با دستگاه تصفیه ش بکنیم ، خودمون با پمپ ، فشارشو تامین کنیم ، بعد توی قبضامون پول آب تصفیه پرداخت کنیم ! این آب صرفه جوئی هم میخواد ؟
راستش وقتی حرفی منطقی باشه ، من یکی لال مونی میگیرم ...
همکاری داریم به شدت وسواس مسواک زدن داره ...
هر بار مسواک زدن ایشون ( طبق کرنومتر بنده ! ) حدود بیست دقیقه طول می کشه !!! ( بوخودا اغراق نمیکنم !)
خب ، اشکالی نداره یه ساعت مسواک بزنه ! اصلن حدیث داریم که نظافت از نشانه های ایمانه ...
اما مشکل من با ایشون اینه که در طول مدت مسواک زدن ، یعنی همون بیست دقیقه ، حتمن باید شیرآب با تمام فشار باز بمونه ... انگار صدای شُرشُر آب ، موزیک متن مسواک زدنشه !
بهش میگم عزیز دل برادر ! میشه جلو اسراف آب رو گرفت !
با دهن پر از کَف ، میگه : خــــودت ! تو خـــونه ی خــــودت ! اینکارو بکن ...
بعد پای حرف و حدیث که میشه ، همه میگیم فرنگی ها چقدر آدمهای بافرهنگی هستن !
-چرا با فرهنگند ؟
-آخه بلدن چطور زندگی کنن ...
-یعنی چی که بلدن چطور زندگی کنن ؟
-یعنی از هرچیزی به قاعده استفاده میکنن !!!
بهش میگم این یکی رو خوب اومدی ! اونا به قاعده ، ما هم درست مثه القاعده ؟؟؟
منظورمو نفهمید یا خودشو به اون راه زده !!!
داد میزنه میگه: بابا ولم کن ، اینا همه آمارهای الکیه ! اینا میخوان ملتو بچاپن !!!
اگه راست میگی برو به شهرداری بگو چرا چراغهای توی پارکهاش شب تا صبح و صبح تا شب روشنه ؟ چرا خیلی از چراغهای خیابونا بیست و چهار ساعته روشنه ؟ چرا به ما میگن لامپ ِکم مصرف استفاده کنید و خودشون لامپهای پرمصرف آنچنانی استفاده میکنن ؟
و من ، هاج و واج ! هنوز معتقدم که ما ، فرقی نداره ، ملت ، دولت ، مسئولین ، همه و همه ! مثه القاعده ، و کاملن بی نظم و قاعده و صد البته ندانسته و بی برنامه افتادیم به جون منابع کشورمون ...
آخه باور کردنی نیست کشور چین با جمعیتی حدود یک میلیارد و چهارصد میلیون نفر جمعیت به همون میزانی انرژی مصرف میکنه که کشور ما با جمعیتی حدود هفتاد و هفت میلیون نفر ...
خنده داره نه ؟ اون تتمه ی جمعیت چین ( بدون یک میلیارد ) حدود شش برابر ، و کل جمعیت چین بیست برابر جمعیت کشور ماست ... یعنی هر ایرانی برابر بیست نفر چینی انرژی مصرف میکنه ...
به قول یه بنده خدائی ، یکی افتاده توی آب و داره غرق میشه و میگه " کمک ! کمک ! " ، اونوقت ما داریم ازش اصول دین می پرسیم و بهش تذکر میدیم که لطفن حجابت رو رعایت کن ! ریشت رو نزن حرامه ! چرا پیراهن آستین کوتاه می پوشی ؟
بابا جان! طرف داره غرق می شه ! داره می میره ، اونوقت شما ازش اصول دین می پرسید؟
آب آب آب...!!! مشکل جدی کشور، بحران آبه ، شوخی هم نداره ، اگه حقیقت داشته باشه میگن هشت ساله که یه دوره ی سی ساله ی خشکسالی توی کشورمون شروع شده ...
اگه این حرف درست باشه خداااااااااا به دادمون برسه ...
سلام بر دوستان عزیزم...
من خواب یک ستاره ی قرمز دیدهام
و پلک چشمم هی میپرد
و کفشهایم هی جفت میشوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستاره ی قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی میآید
کسی میآید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچکس نیست،
مثل پدر نیست ،
مثل انسی نیست ،
مثل یحیی نیست ،
مثل مادر نیست
و مثل آن کسی است که باید باشد
و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است
و صورتش
از صورت امام زمان هم روشنتر
و از برادر سیدجواد هم
که رفته است
و رخت پاسبانی پوشیده است نمیترسد
و از خود سیدجواد هم که تمام اتاقهای منزل ما مال اوست نمیترسد
و اسمش آنچنانکه مادر
در اول نماز و در آخر نمازصدایش میکند
یا قاضی القضات است
یا حاجت الحاجات است
و میتواند
تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را
با چشمهای بسته بخواند
و میتواند حتی هزار را
بی آنکه کم بیآورد از روی بیست میلیون بردارد
و میتواند از مغازه ی سیدجواد ، هرچه که لازم دارد ، جنس نسیه بگیرد
و میتواند کاری کند که لامپ "الله "
که سبز بود : مثل صبح سحر سبز بود .
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان
روشن شود
آخ ....
چقدر روشنی خوبست
چقدر روشنی خوبست
...
و من چقدر از همه ی چیزهای خوب خوشم میآید ...
کسی میآید
کسی میآید
کسی که در دلش با ماست ،
در نفسش با ماست ،
درصدایش با ماست
کسی که آمدنش را
نمیشود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسی که زیر درختهای کهنه ی یحیی بچه کرده است
و روز به روز بزرگ میشود، بزرگ میشود
کسی که از باران ، از صدای شرشر باران ،
از میان پچ و پچ گلهای اطلسی
کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی میآید
و سفره را میندازد
و نان را قسمت میکند
و پپسی را قسمت میکند
و باغ ملی را قسمت میکند
و شربت سیاه سرفه را قسمت میکند
و روز اسم نویسی را قسمت میکند
و نمره ی مریضخانه را قسمت میکند
و چکمه های لاستیکی را قسمت میکند
و سینمای فردین را قسمت میکند
درختهای دختر سید جواد را قسمت میکند
و هرچه را که باد کرده باشد قسمت میکند
و سهم ما را میدهد
من خواب دیده ام ...
" فروغ فرخزاد "