دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

شوهر آهو خانم !


سفره آماده و ما قدم زنان منتظر مهمونا ...

چه مهمونائی ؟

مهمونای بسیار عزیز و محترمی ...

خانومم دَم به دقیقه از غذاها بو میکشید و ازم نظر میخواست ...

- یعنی می گی غذاها خوب شدن ؟

- ترشی شون ! شوری شون ! تندی شون !

بهش گفتم : زززن ! تو رو خدا بس کن ! مگه بار اوله که میان خونه مون ! یا مگه میخوان بیان خواستگاری دختر نداشته مون که اینهمه استرس داری !

میگفت ، ( و البته درست هم میگفت ) چون روزه ام اصلن نمیدونم چی پختم ! خدا کنه غذام بد مزه نشده باشه ...


 -----------------------------------------------------------

دیگه کار از صبر و انتظار گذشته بود . منو خانومم یه چشم به تلویزیون و یه چشم به آیفون که کی زنگو میزنن ...

درست یادم نیست ، اذان گفته یا نگفته ، تلفن خونه زنگ خورد . خانومم تلفنو جواب داد . اولش کمی تعجب کرد که چرا الان داری زنگ میزنی؟!

بعد تعجبشو اینطوری بیان کرد :

 وااااااا مگه ممکنه ! راست می گی ؟ باز چی شده ؟

اونطرف خط کی بود و حرف و حدیثها چی بود نمیدونم ولی شنیدم که خانومم گفت :

خب اشکالی نداره ، بااااباااا نگــراااااان نباش ، جائی نرفته ! هرجا هست پیداش میشه ...

جونِ من بغض نکن ... بلند شو خودتو بچه ها بیاین اینجا ...!

نه ، نه ، تو فکر ما نباش ... راحت باش عزیزم . بی خبرمون نذار . خداحافظ ...


و حالا این من بودم که استرس داشتم !

ـ مژگان ! میشه بگی چی شده !؟

خانومم در حالی که هنوزگوشی تو دستش بود و به یه نقطه خیره شده بود گفت : هیچی ! بیا افطار کنیم !

گفتم : مگه آهو خانم اینا نمیان ؟

مژگان با بغض گفت : نه ! شوهر آهو خانم از صبح زود از خونه زده بیرون و تا حالا نیومده !

پرسیدم چرا ؟ مگه مشکلی براشون پیش اومده ؟

گفت : آره . ظاهرن امروز صبح طبق معمول باهم بحثشون شده ... و شوهرش بعد از جر و بحث زیاد ، از خونه زده بیرون ...

به خانومم گفتم میخوای بریم پیششون ؟

گفت نه ! آهوخانم میخواد تنها باشه ...

راستش افطار کردیم ولی چه افطاری ؟ لقمه هائی که با طعم تلخ بغض به زحمت از گلومون پایین میرفت ...

آخرای شب خانومم با آهو تماس گرفت و از حال و روزِشوهرش پرسید ... از چشای گرد شده ش فهمیدم که کبوتر فراری هنوز به خونه برنگشته ...( کبـــوتـــرررررر...!!!)

 -----------------------------------------------------------

روزها پشت سرهم اومدن و رفتن و ما همچنان از مرد خونه ی دوستمون بیخبر بودیم ...

یعنی کجا ممکنه رفته باشه ؟

و این سوال بی پاسخی بود ، که حتی برا فهمیدن جوابش ، آهو خانم تمایل به تماس با فامیل رو هم نداشت ...


 -----------------------------------------------------------

آهو خانم یاد چند سال پیش افتاد که بازم شوهرش با شنیدن اینکه چرا بالا چشمت ابروست ، خونه و زندگی رو ول کرد و غیب شد !!!

اولین بار بود که شوهرش شب به خونه نمیومد و آهو با دوبچه کوچیک ، توی یه شهر غریب ، زمین و زمان رو بهم دوخت بلکه بفهمه مردِ خونه ش کجاست و چرا امشب و شبهای بعد به خونه نیومده ؟

مگه بگو مگو تو هر خونه ای نیست ؟ پس چرا مرد من تحمل یه حرف مخالفو نداره !؟



به آهو خانم گفتم باز سر چی بحثتون شده ؟

گفت سر هیچی ! واقعن هیچی ! مگه من توی زندگی چی ازش خواستم ؟ سه چیز :

مثه همه ی زن و شوهرا باهم حرف بزنیم ،

بهم محبت بکنیم ،

کمی توی باری که از زندگی بردوشمه مشوقم باشه !!! همش نگه مگه تو چکار می کنی ؟

همین ...! اینا درخواستهای زیادیه ؟

آهاااان چند چیز دیگه : مثه اکثر مردا شیک بگرده ، با دمپائی نره مهمونی ، سالی یه بار برا تولدم یه شاخه گل بخره ، هدیه های تولدی رو که بهش میدم استفاده کنه ، لباسای رنگ و رو رفته و چرک و چروک نپوشه ...!!!

خیلی زیاد شدن نــــــــه ؟؟؟

من که راستش شرمنده ش شدم ! حرفی برا گفتن نداشتم ... میخواستم ایشونو دلداری بدم ولی با چی ؟


 -----------------------------------------------------------

روزها پشت سرهم به سختی و جون کندن گذشتن و از شوهر آهو خانم خبری نشد که نشد ...

یعنی کجا ممکنه رفته باشه ؟

بیش از یک هفته از نبود ایشون می گذشت و نگرانی داشت همه مونو دیوونه می کرد ...

آهو خانم میگفت ممکنه بازم ول کرده و رفته کردستان !

کردستان ؟؟؟

بله ، آخه چند سال قبل هم که بحثمون شد ، برا اینکه منو تنبیه کنه چند روز رفت کردستان !!!


 

یه روز آهو خانم بهمون زنگ زد ، نه با خوشحالی ! که با عصبانیت ...

خبر برگشت شوهرشو بهمون داد...

خانومم هیچّی نگفت ! منم هاج و واج ، هی ازش موضوع رو می پرسیدم ...

خانومم در حالی که دوستشو به آرامش دعوت میکرد ازش خداحافظی کرد .

من اما ، با استرس از خانومم موضوعو پرسیدم . خانومم گفت : میدونی شوهر آهو خانم این چند روزه کجا بوده ؟

گفتم جون به سرم کردی ! کجااا ؟

گفت : فقط همین یه کلام رو به آهوگفته که من رفته بودم عراق ...!!!

چرا عراق ؟

آخه میخواسته اگه خونواده ش در عذابن اونم معذب باشه ...و هیچ جا بدتر از عراق به ذهنش نرسیده !!! عراقی که درگیر جنگ با داعش بود ...!!!

آهو می گفت : نشست روبروم تا از علت کارش برام بگه ! ولی من بهش گفتم اصلن برام مهم نیست کجا بودی و چرا ... !


و این مکالمه ی ناتمام ، ناتمام موند ...


و الان یک سال از اون روزای تلخ گذشته ولی همچنان این راز ِ سر به مهر و این مکالمه ناتمام ، بصورت راز مونده و هیچکدام حاضر به حرف زدن نشدن ...  

تهدید ...

آقا بهمن آخه ما چه هیزم تری به شما فولوشیدیم که هی پستهای "اشک آدمها را در بیاور" میذارین؟

متن فوق ، اعتراض زیبای نگین بانوی عزیزبود که در پست " نوهاااار " نوشته بودن و من در راستای این کامنت و اطاعت امر ایشون ، میخوام شمارو به خوندن یه داستان نیمه طنز دعوت کنم . امیدوارم در انتهای این خاطره لبخندی ملیح بر لبانتون نقش ببنده ...

 

 همه میدونیم تهدید کردن خیلی کارِ بدیه !

گاهی وقتا ، ما آدما از روی عصبانیت ، چشامونو میبندیم و ( بلا نسبت همه ی عزیزان ) زیپ دهنو باز می کنیم و هرچی از توش در میاد میگیم و بعد که نوبت عواقبش می رسه ، مثه خرک لنگ ! در گِل می مونیم ...


اصولن آدم عصبانی مزاجی نیستم و طبیعتن اهل تهدید کردن هم نیستم ولی اهل شوخی و مزاح هستم تاااااا دلتون بخواد ...

آغا ، ما هم یه بار تو عمرمون اومدیم مثه بقیه ی خلایق ! یه نفر رو تهدید بکنیم ! تهدیدی که سر و تهش شوخی بود ، ولی متاسفانه گندش دراومد ...


سال 60 ، توی اوج مسائل جبهه و جنگ ، بچه های سپاه ، برا بالا بردن روحیه ی مقاومت مردم شهر ، یه نمایشنامه رو توی تنها سینمای متروک شهر اجرا کردن . " راهیان خط سرخ شهادت "

وظیفه من انتخاب آهنگ و اِفکت برا نمایشنامه بود ... ولی طبق نظر کارگردان ، در یکی از صحنه ها که افسر عراقی ، اسیر ایرانی رو میکُشه ، بجای استفاده از صدای شلیک گلوله ، از تیر مشقی با تفنگ ژ3 استفاده کردیم ...

صدای اسلحه ی ژ 3، که یه اسلحه ی فوق العاده پرقدرته ، توی سالن سینما آنچنان پیچید که همه چی بهم ریخت . بچه ها و زنها بشدت ترسیدن و جیغ می کشیدن ولی در نهایت ، با بخون غلتیدن بسیجی اسیر و نقشی که ماهرانه بازی کرد ، همه ی خونواده ها یاد بچه هاشون که یا شهید شده بودن یا اسیر ، یا توی جبهه در حال جنگ ، افتادن و اشک همه دراومد ...

کارگردان گفت به ریسکش نمی ارزه ! از این ببعد از صدای شلیک گلوله استفاده میکنیم ...

تاثیر این صدا که از بلندگو پخش میشد خیلی کمتر از صدای واقعی تفنگ بود ولی خب چاره ای نداشتیم ...


اینقدر نمایشنامه مورد استقبال مردم قرار گرفت ، که مسئولین سپاه یه شهر دیگه هم از ما دعوت کردن اونجا هم اجرا داشته باشیم ...

روز اول ، همه ی عوامل تئاتر توی سالن روی زمین نشسته بودیم به حرف زدن . من ساعتمو دادم به دوستی که در نقش افسر عراقی بازی میکرد و رفتم نماز بخونم . وقتی برگشتم همه رفته بودن پشت صحنه و آماده میشدن برا شروع بازی .

از دوستم سراغ ساعتمو گرفتم که یه دفعه گفت : آاااااخ ! ساعتت توی سالن موند رو زمین !

نگاه به سالن کردم ، کیپ تا کیپ مردم نشسته بودن !

به دوستم گفتم : رضا الان وقت شوخی نیست ، اگه ساعت پیشته بهم بگو !

خیلی جدی گفت : نـــه همونجا رو زمین مونده !!! ولی وقتی متوجه شد ناراحت شدم خندید و گفت : بیا ساعتت ...

با دیدن ساعتم بهش گفتم : حالمو گرفتی؟؟ منم به موقعش حالتو میگیرم ...

یه تهدید که بالا و پایینش شوخی بود و از هم که جدا شدیم هیچی توی ذهنم نموند ...


ایشون بعنوان افسر عراقی باید اسیر بسیجی رو بدلیل گفتن بد و بیراه به صدام و اینکه پشت سرهم میگفت : " الموت لِصدام " با تفنگ ژ3 میکشت .

قرار این بود که با اشاره ی من و همزمان با پخش کردن صدای تیراندازی از بلندگو ، ایشون اسلحه بدست فقط خودشو تکون بده و ادای شلیک کردن رو در بیاره .

رضا به من نگاه کرد و منم دستم رو از روی دکمه ی توقف دستگاه ضبط صوت برداشتم ولی هیچ صدائی پخش نشد ...

خوشبختانه ، اسیر بسیجی زرنگ بود ، از سکوت پیش اومده که میرفت مسیر نمایشنامه رو تغییر بده ، بهره برداری کرد و با تمسخر به افسر عراقی گفت : چیه ؟ پس چرا شلیک نمی کنی ؟

آقا رضا هم با عصبانیتی که از من داشت برگشت و قدم زنان اومد به طرف من که پشت صحنه بودم و با لهجه ی غلیظ عربی گفت : میخوام بهت یه مهلت بدم ! و با خشم به من نگاه میکرد و با زبون بی زبونی میگفت : " نـــــااااااامـــــررررد ! الان جای تلافی کردنه ؟"

دستمو به صورتم کشیدم و ازش معذرت خواهی کردم و با ایما و اشاره بهش فهموندم که تعمدی نبوده و الان درستش میکنم .

فیش رابطِ بلندگوهای داخل سالن رو از دستگاه ضبط جدا کردم و صدای افکت تیراندازی رو که نمیدونم کدوم شیر پاک خورده ای اونو جابجا کرده بود رو دوباره پیدا کردم و بهش اشاره دادم که برو نقشِتو ادامه بده ...

بار دوم افسر عراقی اسلحه رو به سمت اسیر ایرانی نشونه گرفت و با تمام قدرتش فریاد زد : اَشهَدِت رو بخوااااان ..... و شلیک کرد ...

همون موقع من دستمو از روی دکمه ی استُپ ضبط برداشتم ولی فقط صدای شلیک برا خودم که پشت صحنه بودم پخش شد ...

تماشاچی ها فقط یه صدای چکوندن ماشه رو شنیدن و دیگر هیچ ...

افسر عراقی یا همون آقا رضای خودمون ! حسابی ضایع شد !

بازم بسیجیه به داد نمایشنامه رسید ... با یه لبخند تمسخر آمیز به افسر عراقی گفت : ههههه !!! تفنگتم که خالیه ...!!! و زد زیر خنده ...

راستش اوج صحنه ی دراماتیک نمایشنامه که توی اجراهای قبلی ، اشک همه رو در میاورد شده بود یه صحنه ی کاملن کمدی !

مردم از خنده روده بر شده بودن و من خیس عرق و تیزی دندونای آقا رضا رو بر گردنم حس می کردم ...

خون از چشای آقا رضا میزد بیرون ... همه مضطرب و نگران و خودم از اونا بدتر که چرا صدا در سالن پخش نشد ؟

خوشبختانه سریع متوجه اشکال کار شدم و فیش رابط دستگاه رو که از شدت استرس نزده بودم وصل کردم و دوباره دست به صورت و ریش نداشته ام کشیدم و از رضا خواستم که برا بار سوم صحنه ی اعدام رو تکرار کنه ...

.......................................................................................................

نمایشنامه با هر جون کندنی بود تموم شد ولی اون روز هرکاری کردم نتونستم آقا رضا رو قانع کنم که به پیر ، به پیغمبر اون تهدیدم فقط یه شوخی بود و این مسئله فقط یه اتفاق ساده ...

                    .......................................................................................................

خواستم بگم مواظب حرف زدن هامون باشیم ... همیشه تهدیدهامون به این راحتی ختم به خیر نمیشن ...

 

گروه تلگرام


سلام

متن زیر درخواستی است که خواهر خوبمون " پونه خانم عزیز" توی وبلاگشون مطرح کردن و من اونو عیناً اینجا نقل میکنم تا مورد توجه دوستان عزیز واقع بشه و عزیزانی که تمایل دارن به وبلاگ پونه خانم رفته و شماره بدن .

طبیعتن انصراف از گروه هم به راحتی امکان پذیره ...

و اما متن پست مورد نظر در وبلاگ پونه خانم :

چند روز پیش من توی وبلاگ عمو بهمن پیشنهاد دادم یه گروه توی تلگرام درست کنیم تا دیگه مثل اینبار که بلاگفا خراب شد دوستامونو گم نکنیم . یعنی تنها هدف این گروه همینه و با توجه به اینکه توی تلگرام شماره اعضای گروه  برای بقیه مشخص نمیشه  (البته به غیر از مدیر گروه که بنده باشم و قول میدم زنگ نزنم فوت کنم )یه مقدار راحت تر این موضوع رو  افراد می پذیرند . متاسفانه اونجا زیاد مورد استقبال واقع نشد این پیشنهاد ! حالا من تصمیم گرفتم این پیشنهاد رو توی وبلاگ خودم مطرح کنم کسانی که تمایل دارن توی این گروه عضو بشن بعد از خوندن قوانین گروه در صورت تمایل شمارشونو به شکل پیغام برام بذارن و اگر برای اسم گروه پیشنهادی دارن بنویسند .


قوانین گروه:

1- صحبت کردن ،چت و مکالمات دو نفره  در محیط گروه ممنوع می باشد.

2-ارسال جک و لطیفه هایی که حاوی مطالب توهین آمیز به قومیت ها است ممنوع می باشد.

3-ورود افراد زیر 18 سال ممنوع (البته مدیر گروه که بنده باشم یک استثنا است)

4-عضوگیری بدون هماهنگی مدیر گروه ممنوع می باشد

5-گذاشتن پیام خصوصی برای سایر اعضای گروه در صورت عدم تمایل این افراد ممنوع می باشد و در صورت اعلام عدم رضایت  فرد ، لطفا از گذاشتن پیام خصوصی خودداری فرمائید.

توجه داشته باشید مدیر گروه گوش متخلفینو پخ پخ ...گفته باشم

در ضمن گروه مختلطه بنابراین اگر تمایل به عضویت در گروههای مختلط را ندارید حواستون باشه ! خواهرا و آقایون داداشا حواستون به حجابتونم باشه 

خانوما تو رو خدا نترسید بیایید تو گروه منو تنها نذارید اینطوری مجبورم کلا بی خیال گروه بشم خواهش می کنم

نوهاااااااااااااررررر ...!!!؟؟؟

یه گندی زده شده بود به مملکت که سی و شش میلیون نفوس ، دست به دست هم داده بودن برا برطرف کردنش ...

یه کشور مورد هجوم واقع شده بود ... و مردمی غیور و دلیر در برابر این هجوم وحشیانه ، سینه سپر کرده بودن ...

مردمی از هر ایل و تبار، زن و مرد ، با تمام توان ...

از هر سنخ ، با هر سن ، از کودک و نوجوان ، تاااااااااا پیر و کهنسال ...

از لر و کرد و تُرک و بختیاری گرفته تاااااااااا بلوچ و فارس و عرب و مازنی ...

از شمال و جنوب ، تاااااااااا غرب و شرق ...

چی میگم !!! دفاع از آب و خاک و ناموس و دین و وطن ، که به چارچوب " گربه نشان " کشورمون محدود نشده بود ...

عشق و بیقراری در دفاع از خاک آباء و اجدادیمون ، از مرزهای جغرافیائی هم گذشته بود و حس همکاری و خدمت و نوع دوستی فرا مرزی شده بود ...

چه انسانهای شریف و متعهدی که دست از زندگی و امکانات رفاهیشون شسته و ترک خونه و زندگی کرده و اومده بودن تا باری از دوش کشور زخم خورده شون بردارن و مرهمی بر پیکر زخم خورده ی وطن باشن ...

و از این میان دکتری بود که به عشق خدمت به هموطناش اومده بود تا دینی رو که احساس می کرد بر عهده داره ، ادا کنه ...

شبانه روز و خستگی ناپذیر توی بیمارستانِ منطقه جنگی ، مشغول مداوای مجروحین جنگی بود ، بدون اینکه خم به ابرو بیاره ... و چقدر لذت می برد که بالاخره تصمیم گرفت و اومد و تونست کاری بکنه ...

و اونروز ، بعد از یه صبح سنگین کاری ، و مداوای ده ها مجروح جنگی ، توی دفترش نشسته بود و داشت نهار می خورد ... 

" نُـــــــهاااااااااااارررررررر ...!!!؟؟؟

اونم ظهرماه مبارک رَمِضُون !!!

اونم موقعی که جوونای کشورمون دارن بخاطر دفاع از همین ارزشها شهید میشن ...؟؟؟

خیلی بیجا میکنی که داری روزه خواری میکنی ...!

هر کی میخوای باش ! مگه از رو جنازه ام رد بشی که بزارُم توی ماه مبارک ، روزه خواری کنی ...! "

 

اینا اعتراضات کارگر نظافتچی بیمارستان بود که رفته بود اتاق آقای دکتر رو تمیز کنه و ناغافل با صحنه فجیع روزه خواری ایشون مواجه شده بود ...

آقای دکتر هرچی سعی می کرد براش توضیح بده که دین ، یه موضوع شخصیه و ربطی به دیگران نداره و اینکه من اگه روزه خواری کردم ( به قول شما ) توی انظار نبوده بلکه توی اتاق شخصی خودم بوده ، و از اون مهمتر قصد من توهین به روزه دارا نبوده و نیست ! تو کَت اون کارگره نرفت که نرفت ...

بحثشون که بالا گرفت و به اوج خودش رسید با زدن یه سیلی محکم و آبدار ، خاتمه پیدا کرد ...

از اون سیلی ها که سرخیش تا ابد بر چهره می مونه ...

صدای سیلی به گوش رئیس بیمارستان هم رسید و سریع خودشو به محل درگیری رسوند ...

آقای دکتر ، نهار نخورده ، لباسشو از تنش در آورد و کیفشو برداشت و از اتاقش خارج شد ...

رئیس بیمارستان با تمام وجود از موضوع پیش اومده معذرت خواهی می کرد و از ایشون خواهش می کرد که برگرده ...

آقای دکتر ، اما ، در حالی که دستش رو روی گونه ی سرخ شده اش می کشید نگاهی به رئیس کرد ، نگاهی هم به سیل مجروحینی که گوشه گوشه ی بیمارستان روی زمین رها شده بودن و با بغضی در گلو از بیمارستان ، از منطقه ی جنگی و از ایران رفت که رفت که رفت ... 

آقای ایکــــــــــس ...!

نمازم که تموم شد مستقیم اومد سراغم ...

جَوون خوبیه و کارای مسجد اداره رو انجام میده . باهاش دست دادم و تقبل اللهی به هم گفتیم ...

خواستم برم که دیدم دستمو گرفت و شروع کرد به درد دل کردن ... از هر دری سخنی ...

از سختی های کارش و اینکه برا رسیدگی به مسجدی به این بزرگی خیلی دست تنهاست ...

از اینکه حق و حقوقش رو به تمام و کمال و به موقع نمیدن !

از اینکه ایشونو برا خدمت به مسجد استخدام کردن ولی ایشون ( البته برای رضای خدا !!! ) هرکاری که از دستش بر بیاد رو انجام میده ...

خادم مسجده ، ولی اذان هم میگه ، بین الصلاتین ، دعا هم میخونه ، گاهی اوقات بعد از نماز قرآن هم میخونه ... چراغها و بلندگو رو روشن و خاموش میکنه ، جارو میزنه ، برای پیشرفت اسلام حاضره آب حوض هم خالی کنه و بقول شاعر شیرین سخن ! سِّیِ دل همکارا خودشو تو گِل می پِلِکونه ...

خلاصه همونطور که من اونروز خسته شدم بس که گله و شکایت شنیدم ، دیگه نمیخوام شما رو خسته کنم ...

صحبتهاش به درازا کشید و من مونده بودم ، خدایا امروز چه تقبل االهی بود که گرفتارش شدم و مثه کَنه بهم چسبیده و به هیچ صراطی هم ، مستقیم نیست ...

خوو آخه اخوی ! اینهمه درد رو که نباید یه جا برا کسی تعریف کنی ! نمیترسی طرف غمباد بگیره و بیفته رو دستت ؟

حالا هی ایشون عرض میکرد ! و هی من نگاه به ساعتم ! که کارای اداریم مونده و الان مدیرمون میگه مگه یه نماز چقدر طول میکشه ؟

با هر جون کندنی بود طلسمو شکوندم و خودمو از چارچوب نگاهش خارج کردم و به سمت درِ مسجد حرکت کردم که یعنی دیگه باید برم ...

راه افتادم به سمت کفشام ! 

ایشونم همزمان با من کفشاشو پوشید ...

از درِ مسجد خودمو انداختم بیرون ...

 ایشونم چسبیده به من از همون در خارج شد ...

با یه آااااااااااه عمیق که از اعماق وجودم خارج شد ! بهش حالی کردم همه جا آسمون همین رنگه ، منم دلم خونه ، ولی چاره چیه ! باید سوخت و ساخت ...

با چشای نیم گردش گفت : مهنـــــــــــدس نفرماااااااااااائید ، حداقل دیگه همه میدونن آسمون شما ، خدارو شکر آبی ِ آبیه !

حالا نوبت من بود که با تعجب و چشای گرد شده ازش بپرسم :

-کی ؟ آسمــــون مـــــــن ؟

- بله ! آسمون شوما ... خدا خیرتون بده ، شوما توی خونه های سازمانی ، ماشینای آنچنانی ! همه جور امکانات رفاهی و تفریحی و زندگی ، از شیر مرغ تااااااااااا جون آدمیزاد ! ما که بخیل نیستیم ! خدا بیشتر بهتون بده ...


یه دفعه مثه کسی که یه سطل آب سرد روش بریزن و پشت بندش یه پسِ گردنی محکم هم بهش بزنن ! داشتم کله پا می شدم ! بهش گفتم : منو خونه ی سازمانی ؟منو ماشین آنچنانی ؟ مرررررد حسابی ، من الان بیست و هفت ساله تقاضای خونه ی سازمانی دادم ! دیگه کم کم توی نوبت دارم کَپک میزنم 

یارو با تعجب گفت : واااااااااا ! مگه شوما آقای ایکسX  نیستین ؟

گفتم : خدااا خیرتون بده ، نــه ! آقای ایکس کجاااااا و من کجا ! بنده آقای ایگرک Y هستم ...

طرف که معلوم بود وا رفته ، گفت : ببخشید ، راستش من تا حالا هر وقت شومارو میدیدم فکر میکردم آقای ایکس هستین ...


خدارو شکر درد دلهاش ختم به خیر شدن و این X نبودن بنده باعث شد که ما به خوبی و خوشی و خیلی راحت ، از هم جدا بشیم ...

ولی نکته ی زیبای قضیه اینجاست که فردا بعد از نماز که من فکر میکردم دیگه از ماجرای دیروز ، باهاش رفیق جینگ شدم ، رفتم بهشون تقبل الله بگم ، خیلی سرد و معمولی فقط بهم گفت : " قبول حق ! " و از کنارم رد شد ...

چراااا ؟

آخه من آقای ایکس نبودم که ...


و من موندم چرا ما آدمها ، روابط اجتماعیمونو بر اساس پارامترهایX   و Y  تعریف میکنیم !

روابط اجتماعی که سهله ! اکثر ماها ، روابط بینی و بین الهی مونو هم بر اساس همون پارامترها تعیین میکنیم ...

بعضی از روزها ، وقتی میرم مسجد میبینم حتی جایی برا کفشهامم نیست ، خودم به جهندم !

و اون روز ، روزیه که جناب مدیر عامل برا نماز ظهر تشریف آوردن مسجد ...