دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

چه دنیای عجیبیه ...!

با پدر خانومم رفتیم مجلس فاتحه خونی ...

توی ورودی مسجد ، مرد میانسال اخموئی بود که لباس مشکی به تن ، ابروها گره خورده ، دستاش زیر بغلش ،  بدون اینکه اشک بریزه ، مات و مبهوت به کفشهاش نگاه میکرد ...

توی مسیر فرصت نشد بپرسم مجلس ختم کی میریم ، ولی موقعی که پدرخانومم با صاحب عزا ( همون مرد میانسال اخمو ) دست داد جمله ای بهش گفت که خیلی تعجب کردم :

مشتی علی ! راستش نمیدونم بهت تسلیت بگم ، یا تبریک ! خدا انشاالله بهت صبر بده بتونی این مصیبت هارو تحمل کنی ...

پیش خودم گفتم پدرخانومم نگفت میریم مجلس ختم یه شهید  ! تازه ، الان چه وقته شهادته ! ( آخه سالها از پایان جنگ گذشته بود !)

خلاصه همش توی فکر فلسفه این تبریک و تسلیته بودم ...تا اینکه اومدیم بیرون و به پدرخانومم گفتم : عمو جریان چیه ؟ چرا به صاحب عزا تبریک و تسلیت گفتی ؟

پدر خانومم گفت : داستانش مفصله !

- اون مرد پیرهن مشکی رو دیدی ؟

- مشتی علی رو میگی ؟

- آره ؛ این بنده خدا کشاورزه ، چند روز قبل ، میاد شهر ماشینشو بفروشه .( یه ماشین گرون قیمت داشته ! ) چون چِک و مِک رو قبول نداشته بنگاه دار هم تمام پول ماشین رو نقدن بهش پرداخت میکنه ...*

مشتی علی هم پولا رو میریزه توی گونی و چون دیر وقت بوده میره خونه ی برادرش که توی شهرزندگی میکنه ...

شب همونجا توی اتاق پسر برادرش که سربازه و از بد روزگار ، اون شب خونه نبوده ، میخوابه ولی تا صبح نگران چشمای حریص و پرسشهای بی ربط و سرکشی های بیموقع برادرش بوده ...

نزدیکای صبح ، یه ندائی بهش میگه تا جونت رو از دست ندادی از خونه بزن بیرون ، دیگه صبح شده و شهر هم بیدار شده ...

ایشون یواش پولاشو میزنه زیر بغلش و دِ برو که رفتی ...

از اونور هم پسر برادرش ( همون سربازه ) صبح زود میاد خونه ! چون کلید داشته یواش کلید میندازه و خسته و کوفته میره سر تشک آماده میخوابه ...

از اینجای ماجرا به بعد رو خودِ شیطون رسمن مدیریت میکنه ...

به برادره میگه : بدبخت ! تا صبح نشده برو کارشو تموم کن و پولارو بردار و یه عمر راحت زندگی کن !

وجدانه بهش میگه : بیچاره ! نکن اینکارو ! برادرته ! تازه اگه کشتیش ، جنازه شو چکار میکنی ؟

شیطونه میگه : برادر کیلوئی چند ؟! فعلن تا روز نشده برو کار رو تموم کن وگرنه این فرصتو از دست میدی و یه عمر پشیمون میشی ...

خلاصه آهسته بلند میشه ، از توی آشپزخونه یه چاقوی بزرگ برمیداره ، میره بالا سر برادرش و تا میتونه با چاقو بهش ضربه میزنه !

وقتی که خیالش راحت میشه ، پتو رو کنار میزنه و با تعجب با جنازه ی خونین پسرش روبرو میشه ... پسر بیچاره ای که اومده بود خونواده شو ببینه ...

پدرخانومم میگفت : مشتی علی ، اگه اون روز صبح زود از خونه نزده بود بیرون ، الان بجای پسر برادرش ، زیر خاک بود ...

منم برا همین بهش تبریک گفتم که زنده مونده ، تسلیت گفتم که پسر برادرش زیر خاکه و برادرش هم گوشه ی زندون ...

میبینی چه دنیای عجیبیه ...

*این ماجرا مال زمانیه که هنوز پولهای درشت ایران چک و کارتهای عابر بانک در اختیار مردم نبود .

بازنشسته ...

بجای اینکه بره کارت بزنه ، یه راست رفت کنار شیرِ آب ، کفشاشو در آورد و پاهاشو با جوراب گرفت زیر آبِ سرد ...

رفتم پیشش ، خواستم بهش سلام کنم دیدم پیشونیش خیس عرقه ! دونه های درشت عرق از پیشونیش می ریخت رو شلوارش !

نگرانش شدم ، تا حالا اینطوری ندیده بودمش ! دستمو گذاشتم رو شونه ش و حالشو پرسیدم . هیچی نگفت ! به سختی نفس می کشید و مرتب آب میزد به صورتش ... 

عاقله مردیه که کمتر نمونه ش رو توی عمرم دیدم . کارمند یه سازمان معتبر ، با یه پست سازمانی خیلی خوب ! و حالا بازنشسته با حقوقی نسبتن خوب . 

سالها پیش که هر کسی دنبال درس خوندن نمیرفت ، لیسانس زبان فرانسه رو گرفته بود . 

اهل مطالعه و تحقیق . قرآن رو بلد بود با تفسیر آیاتش ، نهج البلاغه رو کامل خونده بود . اشعار حافظ رو برام تفسیر میکرد طوری که شعر حافظ به جان و دلم مینشست ... هیچ وقت ، اونو بدون کتاب ندیدم ! از اون کتابای مرد افکنِ هزار صفحه ای ... 

از گذشته اش که برام حرف میزد متوجه شدم توی اداره شون چه بُرو بیایی داشته برا خودش! چه خدم و حشمی و چه ارباب رجوعی که محتاج یه نیم نگاهش بودن ... 

وقتی باهاش حرف میزنی انگار با بید مجنون همصحبت شدی ! افتاده و سربزیر ...

کلامش ، هر شنونده ای رو مسحور و شیفته ی خودش می کنه .

و حالا دست تقدیر اونو نشونده بود روی صندلی نگهبانی شرکت ما ...

پرسیدم چراااا؟

گفت : چی چی رو چراااا؟

گفتم همینی که اومدی و نگهبانی میدی ؟

گفت : زندگیه دیگه ! خرج داره !

گفتم خدارو شکر اونقدر میگیری که نیازی نداشته باشی !

گفت : اگه تنها بودم حتمن همینه که شما میگین ...

گفتم مگه هنوز عیالت سنگینه ؟

گفت : چه جور هم ... !

و اخمهاش  گره خورد ! کمی فکر کرد و شاید بخاطر اینکه سبک بشه ادامه داد: 

 متاسفانه دامادم خیلی اهل کار نیست ! هفته ای چهار ، پنج روز خونه مون لنگر میندازه و من باید براش کنگر ببرم ... از خورد و خوراکش گرفته تااااا حموم و دستشویی و پول تو جیبیش !

کمی بغضشو قورت داد و گفت : 

 بدبختانه پسرمم بدتر از دامادمه ! اونم با زن و بچه ش نون خورم هستن ! تازه یه تو راهی هم دارن که دیگه مخارجش هنوز نیومده ، قوز بالاقوزه !

عروسم دوتا پاشو کرد تو یه کفش که ما ماشین لازم داریم ، اونم مدل بالا ! و الان قسط سنگین ماشینشونو من میدم ...

میترسید نکنه دامادش متوجه بشه و اونم درخواست ماشین بده ...

می گفت : یادش بخیر زمانی که چوپون بودم و توی روستا زندگی می کردم . واقعن از غم عالم و آدم بیخبر بودم !

می گفت : خوشی زد زیر دلمو اومدم شهر برا ادامه تحصیل و مثلن زندگی بهتر ... خدارو شکر به همه چی رسیدم ، برا خودم سری شدم توی سرا ، بدون اینکه لحظه ای خدارو از یاد ببرم ، سعی کردم لقمه ی حلال سرِ سفره ام ببرم ، بقول قدیمیا از آب شب مونده هم پرهیز می کردم . حالا نتیجه زحمات و تلاش یه عمرم شده این که پسرم بهم تودهنی بزنه ...

گفتم تودهنی ؟ اونم پسرت ! باورش سخته !

گفت : الان پسرم از شهرستان تماس گرفته میگه همین الان چهارصد برام کارت به کارت کن شدیدن نیاز دارم ...

بهش میگم : الان کارتم خالیه ، آخه هرچی حقوق گرفتم خرج اقساط تو و رضا شدن ... ( رضا دامادمه ! )

نمیدونم کجا گرفتار شده بود که وقتی فهمید نمیتونم کمکش کنم با عصبانیت سرم داد زد و گفت :

توی بیشعور!!! باید همون چوپون می موندی !!! آخه تو به شهر اومدن چه ...؟؟؟ 

دستمو از رو شونه ش برداشتم ... احساس کردم شونه هاش دارن می لرزن ... رفتم از اتاق نگهبانی براش یه لیوان آب خنک بیارم ! 

 توی راه با خودم فکر می کردم ، یعنی یه لیوان آب خنک ، میتونه این حجم از آتیش دلش رو خاموش کنه ...؟

نــــــــــــــــــــــــــــه ...!!!

نه ، نه ، اصلن حرفشو نزن ...

نــــــــــــــه ! باور کن امکان نداره ! خب من چکار کنم ، نمیشه ! اگه راهی داشت ، حتمن در خدمتتون بودم . فقط میتونم بگم شرمنده ...

 

این همه " نه " کلماتی بودن منفی با باری کاملن مثبت ...

" نه " یکی از ساده ترین کلمات زبان ماست که گاهی اوقات بیان اون فوق العاده مشکله ...

برا من که همیشه سخت بوده ، حتی همین حالا ...


یادمه با همکارم از سفر خارج برمی گشتیم ... از ژاپن ...

توی فرودگاه توکیو، هر کدوم با یه کیف سامسونت نشسته بودیم در انتظار پرواز...

یه آقائی که از دور مارو نشونه گرفته بود اومد سراغمون . سلام کرد و گفت : ظاهرن شما ایرانی هستین .

( تابلو بود ! آخه توی اونهمه مسافر، فقط ما دونفر سبیل کَت و کلفت شرقی – ایرونی داشتیم ...)

بهش گفتم : امرتون !( البته با خوشروئی )

ایشونم که یه هموطن ساکن ژاپن بود و همسر ژاپنی و دو تا بچه هم داشت ، بدو رفت برامون دوتا نوشابه خرید و از در دوستی در اومد که ظاهرن شما بار و بندیل ندارین ...

بهش گفتیم سفر ما ماموریت اداری بوده و چیز خاصی نخریدیم .

 ایشون که حالا دیگه مارو با اون نوشابه ها ، کاملن نمک گیر خودش کرده بود گفت اگه میشه بخشی از خریدهای مامان جونشو به حساب خودمون بزنیم ...( آخه مامان جونش حدود چهل کیلو اضافه بار داشت ... )

ما هم که " نه " گفتن توی مراممون نیست ، قبول کردیم و نفری بیست کیلو از اضافه بار مامان جونشو زدیم به حسابمون ...


مهمانداری از کادر پرواز از اینهمه جوانمردی ، اونم توی دیار غربت ، خوشش اومد و آقائی رو صدا زد و گفت : علی آقا ؛ ایشون ( اشاره ش به ما بود ! ) هنوز ظرفیت خالی دارن ، میتونی بارت رو بدی اینا ببرن ...

علی آقا که گل از گلش شکفت ، سلامی کرد و گفت : شما با اینکارتون خدمت بزرگی به ورزش کشور می کنین ...

ما هاج و واج که حمل بار چه دخلی به ورزش کشورداره !

که علی آقا نذاشت توی گیجی و خماری بمونیم وادامه داد : اینا لباسای تکواندوکارای تیم ملیه که چند روز دیگه مسابقه دارن و شدیدن منتظر این لباسا ...


خب خدارو شکر که ما هم اگر چه ورزشکار نیستیم ولی بشدت مخلص هرچی  ورزشکاره هستیم ... فلذا اینجا هم بله رو گفتیم !


تازه میخواستیم یه نفس راحت بکشیم که یه آقائی شیک و پیک ، با عینک دودی ، ( که من مونده بودم چطوری اطرافشو میبینه ! ) قد بلند و کیف بدست ، خیلی آهسته  وکمی هم ترسناک گفت : آقـــــــــــاااا ...!!!

از ترس ، یواش سرمو برگردوندم و با لرز گفتم : با منی ؟

ایشون با نوک انگشتش اشاره کرد که برم خدمتش ...

پیش خودم گفتم نکنه مامور حفاظت پروازه و از اینکه نشناخته ، اینهمه بار رو قبول کردیم میخواد بهمون گیر بده ...

خیلی مودبانه رفتم خدمتشون و گفتم امری داشتین ؟ ( از اینکه چشاشو از پشت عینک دودی نمیدیدم خیلی معذب بودم ! )

ایشون با همون هیبت گفت : ظاهرن شما ظرفیت بار آزاد دارین ؟

بنده خدا منتظر جواب من نشد و ادامه داد : میخوام ازتون خواهش کنم این کیف منو با خودتون ببرین و تهران ازتون تحویل میگیرم ...

 

لعنت به عمری که یه دونه " نه " توش گفته نشه ...

خواستم بگم ، آقای محترم ، شما نیازی نیست کیفتونو به بار تحویل بدین ، کیف جزء بار محسوب نمیشه ...

خواستم بگم " نه  ، نمیتونم ، شرمنده " ولی دیدم جرات اینکار رو ندارم ...( آخه " نه " گفتن تمرین میخواد ! )

هنوز درگیر خودم بودم ، که یهووو دسته کیف رو توی دستم احساس کردم ...

کیفو از ایشون گرفتم و توی ذهنم شروع کردم به دعوا کردن با خودم ! 

چقدر زدم توی سر خودم ، خدا میدونه ! 

چقدر با لگد به خودم اردنگی زدم ! 

چقدر فحش و فضیحت نثار خودم کردم خدا میدونه ...


از مرز ژاپن گذشتیم ولی مثه آدمای خلافکار از صدای پشت سرم هم میترسیدم ...

و از مرز کشور خودمون ! تنها معجزه نجاتمون داد ... خدارو شکر ...


قرار شد نماینده تیم ملی تکواندو ، توی فرودگاه با یه دسته گل به استقبالمون بیاد ( دسته گل نشونه ما و اونا بود !)

قرار شد خونواده ی مامان جون ، توی تهران در خدمتمون باشن ( چون ساعت یازده شب می رسیدیم و جائی رو نداشتیم ! و قرار بود شب رو مهمون اونا باشیم ! )

قرار شد اون آقای شیک پوش توی تهران از خجالتمون دربیاد ...


وقتی رسیدیم فرودگاه ، حتی یه نفر هم ازما تشکر نکرد که نکرد ... هر کی رفت دنبال بار و بندیل خودش ...

جالب اینه که بار و بندیل مامان جون رو تا دم در براش بردیم ، ایشون که هیچ ، بچه ها و نوه هاش هم محل سگی بهمون نذاشتن ...( آخه بیچاره ها فکر می کردن ما باربرای فرودگاه هستیم ...)

حالا همه ی اینا یه طرف ...


راستی راستی توی اون کیفه چی بود که اُوشون نمیخواست خودش اونو از مرز دو کشور رد کنه ...؟


برا این سوال ، هیچوقت نتونستم جوابی پیدا کنم ...


 

پ.ن : مزید اطلاع عزیزان ، لینک پاورپوینتی رو از وبلاگ " استاد بهرامپور" براتون انتخاب کردم که دیدنش رو بهتون توصیه میکنم ...

" قدرت نه گفتن ..."

 

ضامن ...!

توی اداره شخصیت محبوبی نداشت ! یعنی از اونائی بود که بعضی از همکارا بیشتر با توهین باهاش رفتار می کردن تا با احترام ...

من ، اما ، سوای شخصیت بد و نچسبی که داشت ، بیشتر دلم به حالش میسوخت ...

اگه همه باهاش بد برخورد میکردن من سعی می کردم بدون آقا ، اسمشو صدا نزنم ...

اگه بقیه برا شوخی و تفریح ، بهش پس گردنی میزدن ! من وقتی وارد اتاق میشد جلوش بلند میشدم ...

تقریبن در شرف بازنشستگی بود . یه روز اومد و گفت : مهندس ، میخوام وام بگیرم ، کسی ضامنم نمیشه .

من وقتی حال و روزشو دیدم بهش گفتم مدارک ضامن چی باید باشه ...


نه چک زد و نه چونه ! وامشو گرفتو رفت نشست تو خونه ...sad farewell emoticon


تقریبن بعد از گرفتن وام ، بازنشسته هم شد .

دیگه ندیدمش و خبری ازش نداشتم تااااااا موقعی که از بانک بهم زنگ زدن :

-  شما ضامن وام آقای کریمی شدین ؟

-  بله همینطوره ، مشکلی پیش اومده ؟

-   نه چه مشکلی ! خواستیم بعنوان ضامنِ یه وام گیرنده نمونه ازتون تشکر بکنیم ...

من که احساس می کردم تمسخری پشت لحن مودبش مخفیه ، بهش گفتم موردی هست بفرمائید !

بانکیه فرمود : ووالله مورد خاصی نیست فقط ایشون ده قسط بدهکار هستن ...

یاابررررفرز ! پس بفرمائید ایشون اصلن قسط نداده !

بانکیه فرمود : فقط چند قسطِ اولو ...


و این ضامن بیچاره بود که باید تاوان اعتماد و حماقتش رو میداد !!!

بانک زورش به وام گیرنده نمیرسه ، به ضامن گیر میده ... اینم یه راه سهل الوصول مطالبات بانکی !


هفته ای نبود که از بانک بهم تلفن نشه و هر بار تهدید پشت تهدید که اگه وادارش نکنی که اقساطش رو بپردازه ، ماهم اِل می کنیم و بعدشم خودت بهتر میدونی ، حتمن بِل می کنیم ...


با طرف تماس گرفتم و میزان بدهیش رو پرسیدم ... مبلغ زیادی نبود ولی این بنده خدا ، توان بازپرداخت رو نداشت ... یا اگه داشت زورش میومد بده ...

راستش منم اصلن خوش نداشتم مورد مواخذه بانک قرار بگیرم و فِرت و فِرت بهم زنگ بزنن ...

فلذا در یه اقدام محیرالعقول !!! تمام بدیهای تا اون موقع ایشون رو به حسابش ریختم و بهش گفتم : آبروم برام خیلی مهمه ، همین الان با بانک تسویه کن ، که تا مدتی بهم زنگ نزنن ...

چقدر ایشون ازم تشکر کرد و پشت بندش دعای خیر برا خودمو زن و بچه هام 


دو روز بعد تلفنم زنگ خورد .

یعنی کی میتونه باشه این وقت روز !!!؟؟؟


- آقاااا ! پَ چی شد ؟ مگه نه فرمودین همین امروز و فردا وادارش میکنی قسطاشو بده !

و من بینوا با دهنی واز یا همون باز ! عرض کردم : بانکی جون ،  بوخودا وادارش کردم ، حتمن شما خبر ندارین ، ایشون دو روز پیش تمام اقساط وامونده شو صفر کرده !!! خودش به من گفت ! مطمئّنم ! لطفن تا گوشی دستمه یه بار دیگه چک کنید خیالم راحت شه ...

و بانکی جون ، چک کرد و فرمود : عرض کردم ، بدهیش همون مبلغِ قبلیه ...!!!

با التماس یه مهلت دیگه گرفتمو بلافاصله به یارو زنگ زدم ...

اولش چقدر زبون ریخت و ازم تشکر کرد که برا صفر کردن اقساطش کمکش کردم !!!

ولی وقتی فهمید که فهمیدم ، از در التماس و چاپلوسی در اومد . لامصب مثه مادر مرده ها گریه می کرد :

" آقای مهندس ، من تا حالا توی عمرم یه فرشته رو از نزدیک ندیده بودم که خدارو شکر دیدم ، شما فرشته زندگی من بودی ! یعنی اگه اونروز شما به دادم نمیرسیدی نمیدونم چطور میتونستم اون بدهی رو پرداخت کنم ..."

بهش گفتم از کدوم بدهی حرف میزنی ؟

گفت : راستش مبلغی پول به یه نفر بدهکار بودم که باید بهش میدادم ، از بدهی به بانک خیلی ضروری تر بود . تورو خدا ببخش ، دیگه گفتم اول بدهی اون بنده خدارو بدم بعدن یه فکری برا بانک میکنم ...

مغزم داشت سوت می کشید ...

سرش داد زدم : مرتیکه ی بیشعور ، من برا حفظ آبروم بهت پول دادم نه اینکه تو بری باهاشون بدهی کثافتکاری های قبلیتو صفر کنی ؟ ( آخه توی این مدت فهمیده بودم آدم کثیفی هم هست ...!!!)

تا آخر هفته فرصت داری یه غلطی بکنی وگرنه میام در خونه تون و توی محله آبروتو میبرم ...

( ناگفته نمونه میدونستم که مثه خیلی از مردا ! بشدت از زنش میترسه ...)


خلاصه این تهدید موثر واقع شد و ایشونم بخشی از اقساطش رو صفر کرد ...


خب ؛ اینم نتیجه ثواب کردنهای الکی مااااااا ...

 

ولی این ضمانت با همه بدیهاش یه حُسن هم داشت ...

دیگه تاااااا اطلاع ثانوی نمیتونم ضامن کسی بشم ، آخه براساس نامه ای که بانک به اداره ی ما داده ، اسمم جزء لیست سیاهه و تا مدتها نباید ضامن کسی بشم ...

خدا خیرش بده ... راحتم کرد !!!


تذکر مهم : دوستان عزیز و گرامی ، بدرخواست  شما عزیزان ، تائید رو از کامنتدونی برداشتم . پس لطفن در جریان باشید که کامنت شما بلافاصله منتشر خواهد شد ...

رادیو محلی ...

از مزایای جنگ تحمیلی ، افتتاح رادیو محلی برا شهرمون بود ...

رادیوئی که به منظور اعلام آژیر خطر حمله هوائی دشمن یا همون وضعیت قرمز کاربرد داشت ...

یه اعلامی و دریافت بمب های ارسالی صدام یزید کافر و بعد ، اعلام وضعیت سفید و خروج مردم از پناهگاه ها و ادامه زندگی در شرایط سخت جنگی ...


خب وقتی سهمیه اختصاصی ِ مردم ما شد موشک های نه متری و دوازده متری ! برا کوچه های سه متری و شش متری ، در عمیق ترین زمان خوابشون ، ساعت دو و سه بامداد ! دیگه اعلام آژیر معنی نداشت .

مسئولین تصمیم گرفتن از این رسانه برای انجام کارهای فرهنگی در شهر و روحیه دادن به بچه ها در جبهه استفاده بکنن .

عده ای نابلد و کاردان ، هسته ی اولیه رادیو رو تشکیل دادن .

" نابلد " چون تا اون موقع کار کلاسیک رادیوئی نکرده بودن !

" کاردان " چون ، پیش زمینه های کار فرهنگی رو بلد بودن و جسارت کار رو هم داشتن .

هسته ی اولیه این گروه رو مسئولین بسیج مرکزی انتخاب کرده بودن و منم از پایگاه بسیج محله مون برای پیوستن به این جمع فرا خوان شدم .

تشکیل یه مرکز رادیوئی از نقطه صفر ، اونم نه هر صفری !  کار سخت و طاقت فرسائی بود که ما با تلاش بسیجی وار ، اونو با موفقیت نسبی به انجام رسوندیم .


یادش به خیر ! هر روزِ اون روزا ، برام خاطره داشت ...

خوب یادمه اولین سالی که به مناسبت ماه مبارک رمضان تصمیم گرفتیم برنامه های مناسبتی داشته باشیم اتفاق مضحکی افتاد که در تاریخ چند ده ساله رادیو بی نظیره ...


یکی از اون برنامه های مناسبتی ، دعاهای خیلی کوتاه روزانه ی این ماهه که سرجمع ، هر روز دو دقیقه بیشترطول نمیکشن !!!

چون برای این برنامه دیر تصمیم گرفته بودیم ، لذا در تهیه دعاهای یومیه هم دیر اقدام کردیم .

در این میون ، وظیفه من ضبط این مناجات بود .


چون تا شروع اذان ظهرِ اولین روزِ ماه رمضان وقتی نمونده بود با عجله مناجاتِ روز اول تا پونزدهم رو روی یه نوار کاست ضبط کردیم و خیلی با عجله اونو رسوندم به واحد پخش .

همه ی پونزده دعا ، با فاصله کوتاه چند ثانیه ای از همدیگه جدا شده بودن .


نوار رو به آقا محمد ( مسئول پخش ) دادم و بهش گفتم اینا دعاهای بعد از اذان هستن ، به محض اینکه اذان تموم شد ، دعای روز اول رو از این کاست پخش کن ...

وقتی خیالم راحت شد که موضوع رو فهمیده ، بدو از واحد پخش خودمو رسوندم به روابط عمومی و قسمت ضبط برنامه ها که کمتر از هزار متر از هم فاصله داشتن و توی دوتا ساختمان جدا از هم بودن .

چون اولین بارمون بود ، میخواستم مثه یه شهروند معمولی ، منم دعاهارو بی واسطه ، از رادیو گوش بگیرم که اگه اشکالی دارن برا روز بعد اشکالشونو برطرف کنم .


اذان تمام شد و دعای روز اول ماه مبارک رمضان طبق برنامه ، از رادیو پخش شد .

میزان اکوی صدا افتضاح بود ، که باید اصلاحش می کردم . ولی صدای مداح عالی بود .

دعا که تموم شد و لذتش به تنمون نشست ، چند ثانیه سکوت پخش شد و طبق روال باید صدای تیک تاک و بعد صدای مجری پخش میشد که : 

 شنوندگان عزیز ، توجه شمارو به ادامه برنامه های شبکه سراسری جلب میکنیم


سکوت تمام شد و بر خلاف انتظارمون مداح با همون صدای آرومش اعلام کرد : دعای روز دوم ماه مبارک رمضان "

من :

مسئول روابط عمومی رادیو :

مدیر مسئول رادیو :

دوباره من :smiley face crying emoticon


مدیر رادیو بهم نگاه کرد و گفت : محمد داره چکار میکنه ؟ مگه براش توضیح ندادی ؟

قسم و آیه و قرآن که به پیر و به پیغمبر ، براش گفتم چکار باید بکنه ...

تا ما داشتیم جر و بحث می کردیم ، مداح با همون صدای نازنینش گفت : دعای روز سوم ماه مبارک رمضان "

مدیرمون با دو دستش زد توی سرش و گفت : آبرومون رفت ... به محمد زنگ بزنید ببینید چه غلطی داره میکنه !!!

ولی مگه لامصب تلفونو جواب میداد !

هنوز گوشی دستمون بود که دعای روز چهارم ماه مبارک رمضان هم پخش شد ...

مدیر رادیو سرم داد زد و گفت برو ببین شاید محمد مُرده ! برو جلو این گندو بگیر ...


نمیدونم مسافت بین دو تا ساختمونو چطوری دویدم ...upset smiley emoticon


وقتی رسیدم ، مداحمون داشت دعای روز هشتم ماه مبارک رمضان رو برا روزه داران عزیز میخوند ...

هر چی توی اتاق پخش رو نگاه کردم اثری از آقا محمد ندیدم که ندیدم ...

مجبور شدم به محض اینکه دعای روز هشتم تموم شد  ضبط صوت رو قطع کنم و نوار " ادامه برنامه ها از شبکه سراسری "رو پخش کنم و غائله رو تموم کنم ...super sad emoticon


بعد از ختم غائله ، تازه دیدم آقا محمد سلانه سلانه داره از دستشوئی میاد و با لبخند ملیح همیشه گیش میگه : تــــو اینجا چکار می کنی ؟

از اینهمه بی خیالیش کفرم بالا اومده بود . سرش داد زدم : لامصب ! تو نوار رو پخش میکنی و میری دستشوئی ؟

و آقا محمد خیلی ریلکس گفت : مگه گناه کردم ! خوو گفتم تا دعارو میخونه منم برم وضو بگیرم !

بهش گفتم  : الان خبر داری تا روز چندم ، دعا پخش شده ...؟؟؟

و خوشبختانه ! آقا محمد اصلن توی باغ نبود ...!!!

 

 

جالب اینه مساجد شهرمون و شهرهای اطراف تاااا جبهه ها ، شاهکار مارو از بلندگوهاشون پخش کرده بودن ...

دوستم می گفت : پیرمردی توی مسجد نشسته بود منتظر شروع نماز . در حالی که دستشو رو زانوهاش می کشید با طنز خاصی گفت : وَاااالا !!! خدا خیر دُها به رودیُمُون ! اَمسال خوب سیمُون مارَمَضُنَه وارُندِنِش ...!!! *

 

<!--[if !supportLists]-->* <!--[endif]-->پ.ن:آ وَالله ! خدا به رادیو مون خیر بده ! امسال خوب برامون ماه رمضانو تموم کردن...