دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

بازنشسته ...

بجای اینکه بره کارت بزنه ، یه راست رفت کنار شیرِ آب ، کفشاشو در آورد و پاهاشو با جوراب گرفت زیر آبِ سرد ...

رفتم پیشش ، خواستم بهش سلام کنم دیدم پیشونیش خیس عرقه ! دونه های درشت عرق از پیشونیش می ریخت رو شلوارش !

نگرانش شدم ، تا حالا اینطوری ندیده بودمش ! دستمو گذاشتم رو شونه ش و حالشو پرسیدم . هیچی نگفت ! به سختی نفس می کشید و مرتب آب میزد به صورتش ... 

عاقله مردیه که کمتر نمونه ش رو توی عمرم دیدم . کارمند یه سازمان معتبر ، با یه پست سازمانی خیلی خوب ! و حالا بازنشسته با حقوقی نسبتن خوب . 

سالها پیش که هر کسی دنبال درس خوندن نمیرفت ، لیسانس زبان فرانسه رو گرفته بود . 

اهل مطالعه و تحقیق . قرآن رو بلد بود با تفسیر آیاتش ، نهج البلاغه رو کامل خونده بود . اشعار حافظ رو برام تفسیر میکرد طوری که شعر حافظ به جان و دلم مینشست ... هیچ وقت ، اونو بدون کتاب ندیدم ! از اون کتابای مرد افکنِ هزار صفحه ای ... 

از گذشته اش که برام حرف میزد متوجه شدم توی اداره شون چه بُرو بیایی داشته برا خودش! چه خدم و حشمی و چه ارباب رجوعی که محتاج یه نیم نگاهش بودن ... 

وقتی باهاش حرف میزنی انگار با بید مجنون همصحبت شدی ! افتاده و سربزیر ...

کلامش ، هر شنونده ای رو مسحور و شیفته ی خودش می کنه .

و حالا دست تقدیر اونو نشونده بود روی صندلی نگهبانی شرکت ما ...

پرسیدم چراااا؟

گفت : چی چی رو چراااا؟

گفتم همینی که اومدی و نگهبانی میدی ؟

گفت : زندگیه دیگه ! خرج داره !

گفتم خدارو شکر اونقدر میگیری که نیازی نداشته باشی !

گفت : اگه تنها بودم حتمن همینه که شما میگین ...

گفتم مگه هنوز عیالت سنگینه ؟

گفت : چه جور هم ... !

و اخمهاش  گره خورد ! کمی فکر کرد و شاید بخاطر اینکه سبک بشه ادامه داد: 

 متاسفانه دامادم خیلی اهل کار نیست ! هفته ای چهار ، پنج روز خونه مون لنگر میندازه و من باید براش کنگر ببرم ... از خورد و خوراکش گرفته تااااا حموم و دستشویی و پول تو جیبیش !

کمی بغضشو قورت داد و گفت : 

 بدبختانه پسرمم بدتر از دامادمه ! اونم با زن و بچه ش نون خورم هستن ! تازه یه تو راهی هم دارن که دیگه مخارجش هنوز نیومده ، قوز بالاقوزه !

عروسم دوتا پاشو کرد تو یه کفش که ما ماشین لازم داریم ، اونم مدل بالا ! و الان قسط سنگین ماشینشونو من میدم ...

میترسید نکنه دامادش متوجه بشه و اونم درخواست ماشین بده ...

می گفت : یادش بخیر زمانی که چوپون بودم و توی روستا زندگی می کردم . واقعن از غم عالم و آدم بیخبر بودم !

می گفت : خوشی زد زیر دلمو اومدم شهر برا ادامه تحصیل و مثلن زندگی بهتر ... خدارو شکر به همه چی رسیدم ، برا خودم سری شدم توی سرا ، بدون اینکه لحظه ای خدارو از یاد ببرم ، سعی کردم لقمه ی حلال سرِ سفره ام ببرم ، بقول قدیمیا از آب شب مونده هم پرهیز می کردم . حالا نتیجه زحمات و تلاش یه عمرم شده این که پسرم بهم تودهنی بزنه ...

گفتم تودهنی ؟ اونم پسرت ! باورش سخته !

گفت : الان پسرم از شهرستان تماس گرفته میگه همین الان چهارصد برام کارت به کارت کن شدیدن نیاز دارم ...

بهش میگم : الان کارتم خالیه ، آخه هرچی حقوق گرفتم خرج اقساط تو و رضا شدن ... ( رضا دامادمه ! )

نمیدونم کجا گرفتار شده بود که وقتی فهمید نمیتونم کمکش کنم با عصبانیت سرم داد زد و گفت :

توی بیشعور!!! باید همون چوپون می موندی !!! آخه تو به شهر اومدن چه ...؟؟؟ 

دستمو از رو شونه ش برداشتم ... احساس کردم شونه هاش دارن می لرزن ... رفتم از اتاق نگهبانی براش یه لیوان آب خنک بیارم ! 

 توی راه با خودم فکر می کردم ، یعنی یه لیوان آب خنک ، میتونه این حجم از آتیش دلش رو خاموش کنه ...؟

نظرات 27 + ارسال نظر
پژمان دوشنبه 26 مرداد 1394 ساعت 10:19 http://chashmanman.mihanblog.com/

نه عمو بهمن آب خنک کاری نمی تونه کنه. شما لطف کن آدرس پسرش رو بده به من تا من برم دهن مهنش رو آسفالت کنم. پسره جوالغ بی شعور. مرده شور برده عوضی.
باید سر اینطور پسری رو گذاشت لب حوض برید.
هرچی هم از دهن درمیاد باید به این باباهه گفت با این تربیت کردنش. این چه طرز تربیت کردنه.
آخه بها دادن به فرمایشات بچه هم حدی داره.
این طور کسایی خودشون مقصرن. باید بزارن بچه زجر بکشه تا قدر عافیت رو بدونه. از قدیم گفتن" دوختر د نازاری هار موعه و کر د نازاری خار موعه"
ببخشید خیلی عصبانی شدم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم.
والللللللللللللللللله

پژمان جان
اگه قبلن بود حتمن آدرس پسرشو بهتون میدادم تا تادیبش کنی ...
اما از وقتی وزنتون برام کشف شده و فهمیدم توی کار بدن سازی و ورزش رزمی هستین مگه از جونم سیر شدم آدرس بدم خدمتتون ...
نه دادا ! مشکل داخلیه و با کتک و مُتک حل نمیشه ...
اول باید پدره راه و رسم زندگی کردن رو یاد بگیره بعد بریم سراغ بقیه ...

سحر شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 14:57 http://sin-alef.blogsky.com

هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
انچه این نامردمان با نام انسان میکنند

سلام سحر خانم عزیز و گرامی
ممنونم از حضور گرمتون و شرمنده از شما که در اولین برخورد فی مابین با یه پست تلخ مواجه شدین ...
امیدوارم اگه بازم گذرتون اینجا افتاد ( که انشاالله بیفته ) با نوشته های شیرینی مواجه بشین که دیگه مجبور نشین کامنت تلخ بذارین ...

نگین شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 09:11

سلام آقا بهمن عزیز و گرامی

بارها اومدم و این مطلب دردناک رو خوندم اما اینقدر دلم فشرده شد که نتونستم حتی کلامی بنویسم

فقط دعا میکنم خدا به همه انسانها ذره ای انصاف ببخشه ..
و این درایت رو به همه پدر و مادرها بده که بجای فرزند ، دیو پرورش ندن ...

سلام نگین بانوی مهربون
خدا میدونه با اون دل مهربونی که دارین چقدر از این اتفاق ناراحت و رنجور شدین
منم شرمنده هستم ولی گفتم اینو بگم تا دوستان هرچند که همه خدارو شکر فهیم و با درایتن ولی بدونن و مثالی داشته باشن از نتیجه رفتار نادرست با عزیز دردونه هاشون

علی امین زاده شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 08:05 http://www.pocket-encyclopedia.com

یه مربی نظام جمع داشتیم که همیشه برامون دعا می کرد: ایشالا آخر و عاقبتتون به خیر باشه.

حالا، بعد از سالها، متوجه می شم منظورش چی بود.

یه روزم آقای قرائتی توی تلویزیون میگفت :
عده ای از علما در حرم حضرت معصومه مشغول به دعا و عبادت بودن ، هر کدوم یه گوشه و دور از هم .
میگفت : رفتم از تک تک اون علما پرسیدم بهترین دعا رو برا خودتون بکنید ...
بدون استثناء همه شون عاقبت بخیری رو از خدا درخواست می کردن .

نسرین شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 02:50 http://yakroozeno.blogsky.com/

امیدوارم حالتون خوب باشه بهمن جان

ممنونم نسرین بانوی عزیز
راستش الان حدود دو هفته است که کابل مخابرات منطقه مونو بیل مکانیکی شهرداری بطور کامل قطع کرده و اینترنتمونم که روی خط تلفنه قطع شده ...
فقط متاسفانه چون توی منطقه ما آدمی که از نظر مخابرات سرش به تنش بیارزه زندگی نمیکنه هنوز تلفن ها وصل نشدن ...
بازم ممنون که به فکر من بودی ...

سعـــــیده(لئــــــا) پنج‌شنبه 22 مرداد 1394 ساعت 00:20

ســـــلاااااام عمو بهمن!!
فقط اومدم بپرسم ایرادی نداره من هنوز نیومده شما رو "عمو" خطاب کردم؟؟؟!!!
ببخشید که حالا دارم اجازه می گیرم...!!

سلام سعیده خانم عزیز و مهربون
تا حالا شده به کسی بگی : آقا اجازه میخوام دلتو شاد کنم ؟
خب چه افتخاری بالاتر از اینکه شما خواهر خوبم ، منو تااااااا جایگاه رفیع برادر پدر جانتون بالا ببرین
جایگاهی که شایستگیشو ندارم ولی لطف و محبت شما منو کشید بالا ...
بهرحال واقعن خوشحال میشم وقتی دوست عزیزی منو عمو صدا بکنه .
خدا کمک کنه شایسته ی این عنوان باشم ...

الهام چهارشنبه 21 مرداد 1394 ساعت 14:54

باورم نمیشه
عوض کتابای هزار صفحه ای یه خرده روی تربیت بچه هاشونو کار میکردن ویا شاید در انتخاب همسر اشتباه کردن نمیدونم
به هر حال از ماست که برماست

الهام عزیز و گرامی
متاسفانه بعضیها کتاب رو فقط میخونن ، هر چند ایشون واقعن آدم با شعور و بافرهنگیه ولی افسوس بیشتر از اونکه تابع عقلش باشه تابع احساسشه ...

نسرین چهارشنبه 21 مرداد 1394 ساعت 12:54 http://yakroozeno.blogsky.com/

اگه من دوستش بودم بهش می گفتم: اگه اینهمه دوستشون داری که یانجوری اجازه میدی ازت بکشن، بهشون بگو دیگه نمی خوام و نمی تونم.
رو پای خودتون وایسید.
بخصوص دومادش رو می زدم می کردم بیرون. احمق های عوضی

اینا فکر نمی کنن ایشون کار خودشو کرده و بارشو برده. دیگه موقع استراحتشه؟
کاش دوتاشونو عاق کنه و بگه دیگه نمی خوام حتا صداتونو بشنوم. برید گم شید.
این دیوونه ها اگه به فکر ایشون نیستن باید فکر کنن اگه روششونو عوض نکنن دو روز دیگه که ایشون نبود چهع غلطی می خوان بکنن؟

خواهر خوبم نسرین عزیز
متاسفانه دیگه کار از کار گذشته ،
نه بچه ها به سنی هستن که یاد بگیرن و نه اون میتونه رفتارش رو عوض کنه ...

سهیلا چهارشنبه 21 مرداد 1394 ساعت 09:11 http://vozoyeeshgh.blogfa.com

مرساق:ابریشم فروش
شمشلیق:با یک پا راه رفتن، بسختی راه رفتن
برارم مخوسم گووم مری ابریشمی فروشی
که در حوشته بسی( نرم تر ا حریر نویسی )
"ری ملاءکه سفید کردی"
سلام

ممنون از اطلاعات دقیقتون ...
سلام سهیلا بانوی گرامی
مُنَم بِگُووم تا دوسونه خوبِ مِثِه شومون دارُم درِ ای خونه بَسَه نَم بُوَه ایشاالله...
بعدشم تونه خدا اَقذَه شرمندَم نکن ...

سهیلا چهارشنبه 21 مرداد 1394 ساعت 05:30 http://vozoyeeshgh.blogfa.com

و لتی پوکسم، پ اچه برارخوبم نمنویسی
مرساق بیسی
خسه بیسم ا بس پی شمشلیق
دو کنم به دمات
سلام بهمن خان
من هنوز منتظرم که دعای قشنگتون تعبیر بشه

سلام سهیلا خانم عزیز و بزرگوار ، خواهر خوب و محترمم
من ِ کمترین ، دعائی کرده ام در حق یکی از خوبان خدا
هر روز هم به دعاگوئی مشغولم ...
ظاهرن خداوند از ناله های بندگانش خوشش میاد ! پس تا جون در بدن هست برای " او "ناله سر میدیم ...
انشاالله که خوش خبر باشین
درضمن مو خو تازه قصه گفتُمَه ... هَنی جوهرش خشک نَبیّسه ...
اَ هَمَه بَتر ...
" مرساق " یعنی چه...؟
" شمشلیق " دیگه چیه ؟

سپیده 21 سه‌شنبه 20 مرداد 1394 ساعت 23:34

قلبم به درد اومد ....
فقط سکوت

خدا نکنه قلبتون به درد بیاد سپیده خانم عزیز
سکوت شما که از درده ! ولی متاسفانه سکوت همین پدر و مادرها کار رو به اینجا میکشونه ...

زبله سه‌شنبه 20 مرداد 1394 ساعت 20:31 http://lee-aad.blogsky.com

ولی در کل به نظرم تقصیر خودشم هست..زیادی بهشون رو داده خو..به هرکسی باید در حد و اندازه و لیاقتش بهش محبت کرد وگرنه اولین کسی که میسوزه خودماییم..

خب خدارو شکر مثه اینکه لیوان آب سرد تاثیر خودشو گذاشت ...
حالا شدددددددددد....
خب حالا میریم پای میز مذاکره ...
اینجاس که میگم گل گفتی لیلا خانم و چقدر هم محکم و خوب گفتی ...
آوررررین ! آوررررررین ...

زبله سه‌شنبه 20 مرداد 1394 ساعت 20:29 http://lee-aad.blogsky.com

من بودم قد خری میزدمشون تا صدا سگ بدن کثافتای نکبت حمال عوضیا..

مریم سه‌شنبه 20 مرداد 1394 ساعت 16:22 http://maryymehran.blogfa.com

روزگار بدیست ...روزگار بدیست

آقا بهمن من بسیار بسیار وبلاگ شما رو دوست دارم از ته قلبم براتون آرزوی موفقیت میکنم و چقدر خوشحال شدم وقتی دیدم به وبلاگم سر زدید و چقدر اروم شدم وقتی نظراتتون رو خوندم واقعا از لطفتون و بزرگواریتون ممنون امیدوارم باز هم قابلم بدونید و برام یه دوست راهنمای مهربون باشید منم دختر بی تجربتون

سلااااااااااااااااااام و درود بر خواهر خوب و مهربونم مریم خانم عزیز
باور میکنی بجز شرمندگی حرفی برا گفتن ندارم ؟
آخه چند وقته که توی خونه اینترنت ندارم و اون چند هفته گذشته هم که اینترنت داشتیم گرفتار تعمیرات مزمن خونه بودم و سخت مشغول و متاسفانه اصلن فرصت خدمت رسیدن رو نداشتم ...
انشاالله قول میدم کمی اوضاع روبراه بشه خدمت همه ی دوستان عزیز مجازی ( که تقریبن برام واقعی واقعی شدن ) برسم ...
ضمنن درسته که پیر شدم ولی دوست دارم برادر کوچیکتون باشم تاااااااا پدر بزرگوارتون ...
البته اینو برا شوخی و خنده عرض کردم ! خدا پدر عزیزتون رو براتون نگه داره ، من کی باشم که به جایگاه ایشون تکیه بزنم ...

مظفر دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 13:18

باسلام،
مطلب شمادونکته به ذهنم آورد:
-گاهی آدم باید ازکتاب حافظ،رندی بیاموزد.
-مرغی راکه قراراست دم صبح روباه ببردهمان بهتر که سرشب شغال بخورد.برای بچه هازیادی دل نسوزانید.

سلااااااااااااام مظفر خان جان عزیز
چه عجب دل از فضای دل انگیز واتسآپ کندی و یادی هم از ما فقیر فقرا کردی ...
مظفر جان ، میدونی که همیشه حرفهای قلمبه سلمبه میزنی و من توی درکشون میمونم !!! حالا هم راستش نمیدونم اون بنده خدا چه رندی رو میتونسته از حافظ بیاموزه که یاد نگرفته ...
بعدشم به نظر من اگه قراره مرغمونو شغال یا روباه ببره پس باید به فکر چاره باشیم تا تسلیم ...
اما این زیادی دل نسوزوندن برا بچه ها که خودش عین عشقه ، رو مویرگی باهات موافقم

مینو دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 12:37 http://milad321.blogfa.com

دنیای عجیبی شده.چقدر این روزها از توقعات بارای فرزندان میشنوم.
خیلی از مسایل باید از کودکی آموزش داده بشه.خودمون رو به آب و آتش میزنیم که برای بچه ها هر چی میخوان فراهم کنیم و این میشه نتیجه اش.

سلام مینو خانم بزرگوار و عزیز
متاسفانه همینه که فرمودی ، حالا این نمونه که خیر سرش بزرگ شده و زن و بچه داره !
نمونه هائی سراغ دارم که به معنی دقیق کلمه هنوز دهنش بوی شیر خشک میده و جلوی پدر و مادرش می ایسته ...
بقول معروف اینو دیگه کجای دلمون بذاریم ...

زری دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 09:39

سلام
ای بابا! چی بگم والله؟؟؟
به نظر میرسه این آقا از ترس اینکه یه وقت اوضاع بیریخت نشه ، همه جوره تن به کار و زحمت و مفتی کولی دادن کردنه و الان دیگه اوضاع جوری شده که سواری دادن به خانواده اش حق مسلمشون شده برام عجیبه چطور بعضی ها هر نوع خوشی و استراحتی را برای خودشون ممنوع میکنند و هم خودشون و هم خانواده اشون بهشون بعنوان یک ماشین پول ساز نگاه میکنند هرچند ما هم در اقوام یه نمونه داریم البته اونها بچه هاشون هم کاری اند، ولی بابا شون را برای کارکردن و پول در آوردن میخواند ، جالبه اون هم در کارش آدم موفقیه! ولی در روابط خانوادگی متاسفانه نه
به قول آقای غریبه ، شاید زنش هم مقصر باشه چون تو این نمونه فامیلمون، یه جورایی زن سالاریه و اصلا انگار اینکه این آقا باید همش کار کنه و به هیچی حساب نشه را زنه تو مغز بچه ها و حتی خود شوهرش هم فرو کرده!!!!!

سلام بر خواهر خوب و فهیم مون زری خانم عزیز
واقعن مواردی از این دست ، قدرت حرف زدن رو از انسان می گیره ...
اینکه بعضیها از خواب و خوراکشون میزنن برای آسایش عزیزانشون و اینکه عزیزانش بدجور پاسخ اینهمه محبت رو میدن ...
منم مثه شما نمیدونم چی بگم ...

غریبه یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 18:16

من ایراد نه از پسر می گیرم و نه از دختر و نه از مرد
ایراد از خانم خانه است که قرب مرد را شکسته وگرنه با آن تحصیلات و آن سواد نباید تن به شغلی بدهد که شایسته اش نیست
او از آن مرد های تو سری خور خانواده بوده که برای اینکه مبادا همسایه صدایش را بشنود هیچ وقت داد نزده و آبرو داری کرده
که حالا باید از پسرش فحش و توهین بشنود

غریبه جان عزیز
دقیقن میشه از این دیدگاه هم به قضیه نگاه کرد ...
بقول شما ، حرمت امامزاده رو باید متولی نگه میداشت که به چنین بی حرمتی دچار نشه ...
ممنون از نظری که دادین ...

مردبزرگ یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 18:02

وای ب احوال اون دختر و پسر
بنظرم ماهی رو هر وقت از اب بگیری تازه اس
کاش بهش میگفتید ک راهشو سوا کنه

سید جان ، دوست خوبم
حرف شما قبول ولی کسی که بیش از شصت سال به شیوه ای زندگی کرده دیگه نمیتونه راهشو عوض کنه ...
ضمنن حالا حالاها اینقدر بهم ریخته است که فکر نکنم بشه نزدیکش شد ... آخه ضربه سختی خورده ...

سهیلا یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 16:54 http://rooz-2020.blogsky.com/

متاسفانه از ماست که برماست....
گاهی ... حکایتمون میشه این حکایت:ترحم برگرگ تیزدندان ستمکاری بود بر گوسفندان...
طفلی پیرمرده...طفلی پسرش و طفلی هرکی که تو دام حماقت و ندانم کاری میفته....

بله متاسفانه همینه که گفتی ...
همه به نوعی گرفتار حماقت شدن !

سهیلا یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 15:58 http://vozoyeeshgh.blogfa.com

سلام بهمن خان
منظورم از جدا شدن رها کردن نیست
ما باید به بچه هامون خطر کردن و جسور بودنو یاد بدیم
نه اینکه به جای اونا خطر کنیم و جسور باشیم
هر چقدر بچه ها رو نصیحت کنیم و پشتیبانی تا تنهایی رو تجربه نکنن
هیچ چیزی رو یاد نمی گیرن
...

سلام مجدد بر خواهر عزیزم سهیلا خانم
بله همینطوره و منم کاملن با نظر شما موافقم ...
منم بچه هامو برای تصمیمهای مهم زندگیشون مختار کرده بودم و البته بهشون مشورت هم میدادم ...
و الانم خدارو شکر از هردوشون راضی هستم ...

ســعیده(لــــئا) یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 15:37

وااااای خداااایا.....!!!
خیییلی ناراحت شدم...
خدا نیاره اون روزی رو که آدم تو چشمای پدرومادرش با اخم خیره بشه،چه برسه به این که سرشون داد بزنه و فحش هم بده...!!!
واقعا دلسوزی بیش ازحد پدرومادر،گاهی باعث چنین رفتارهایی از سوی فرزندان میشه...هرچند همه ی بچه ها هم مثل هم نیستن...
واقعا چه دنیای بی وفاییه..وقتی گفتین با لیسانس زبان فرانسه و اون همه مطالعه ای که داشته،الان شده نگهبان اداره،واقعا به حال خودمون تاسف خوردم...این که خیلی چیزا سرجای خودشون نیستن...آدمی به این فرهیختگی بشه نگهبان اداره و افرادی بی لیاقت مدیر ومسئول یه جا...
هرچند قصد توهین به شغل نگهبانی وحراست رو نداشتم..هرشغلی که ازش بشه پول حلال درآورد،شریفه..ولی منظورم این بود که یه نفر مثلا دیپلمه هم میتونست نگهبان اداره بشه وهر چیزی سرِجای خودش باشه...
راستی انقد ناراحت شدم که فراموش کردم اول جواب سوالتون رو بدم.. "لــــئا" اسمی عبری هست به معنای "به سوی خدا" یا "دخــتری که رو به سوی خدا دارد"،و در ضمن اسم "وبلاگم" هم هست...

سلام " رونده بسوی خــــــــــــــدا " سعیده خانم عزیز
چه انتخاب زیبائی
سعیده خانم عزیز ، راستش وقتی بچه های امروز رو ( بلا نسبت نمونه های ناب و انسانیشون ) با نسل های گذشته مقایسه میکنم میبینم زمین تا آسمون باهم فرق دارن . دوستی دارم ، زمانی که داشت دیپلم میگرفت سیگاری شده بود ! ولی یواشکی !
یه روز که داشت سیگار میکشید آنچنان ترس برش داشت که نزدیک بود سیگار رو توی دستش خاموش کنه وقتی علت اینهمه ترس رو پرسیدم گفت هیچی نگو بابام داره میاد !
دقت کن ، داشت دیپلم میگرفت ...
بهرحال بقول شما ، نتیجه اونهمه دلسوزی بیجا میشه این ...
راستی هنوز آدرس وبلاگتونو رونمائی نکردین هاااا...

سهیلا یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 15:00 http://vozoyeeshgh.blogfa.com

من فکر می کنم بچه ها از ی سنی باید از خونواده جدا شن
و نه پدر مادر و نه بچه تو زندگی هم دخالت کنن
خودم دختر و پسرمو از سن 18 سالگی جداکردم
حالا هر دو شون مجردن با ی زندگی مستقل
منم گاهی بهشون سر میزنم، اونا هم گاهی وقتا پیش من میان

سهیلا خانم عزیز
راستش تفکر شما خیلی جالب و خوبه ولی ...
حقیقتش رو بگم ، من طاقت اجرای اونو ندارم ...
چرا؟
بخاطر گرگهائی که توی جامعه به وفور ولو هستن ...
الان پسر بزرگم توی زادگاهمون داره مجردی زندگی میکنه ، درسش تموم شده و یه کاسبی راه انداخته . خب نماز و روزه ش ترک نشده ، پایبند به اصول اخلاقیه ولی حتی اگه ایشون خوب زندگی بکنه بازم ممکنه افراد خنّاس راحتش نذارن ...
بهرحال خواستم بگم باوجود اینکه روش شما رو دارم تجربه میکنم ولی بازم دل نگران هستم ! یا بهتر بگم منو مادرش دل نگران هستیم...

شیوا یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 12:30

سلام آقای بهمن عزیز
من درکش می کنم با خودش می گه اگه کمکشون نکنم بچه هام اذیت میشن کاملا قبول دارم اصلا روش درستی نیست و آدم باید محکم بایسته و بگه خودت برو خرجت رو دربیار! ولی این آقا دلش نیومده و احتمالا از اونها هست که دوست نداره بگه ندارم یا نمی تونم .
من اون پدر رو درک می کنم اما اون بچه ها رو درک نمی کنم اصلااااااا اون دختری که حاضر میشه باباش تو دوره بازنشستگی و بعد از اون موقعیت های مهم شغلی به خاطر خرج زندگی این و شوهرش ، بره نگهبان شه !
اون پسره رو درک نمی کنم که یه ذره حس استقلال و خودکفایی نداره ! و انقدر به جاش روووو و توقع داره که انتظار داره باباش جور زندگیش رو بکشه!

منم چند ماه پیش یه پسره رو تو کوچمون دیدم که وسط کوچه چون باباش ماشین نداد بهش با مشت کوبید تو فک باباهه و پخش زمینش کرد مرد بیچاره همچین هق هق می کرد باورش نمی شد پسره کتکش زده !

سلام شیوا خانم عزیز
واااااای از زمانی که والدین از دست بچه ها کتک بخورن ...
من که اصلن طاقت دیدن این صحنه هارو ندارم ...
خدا به داد دل اون پدره برسه که از پسر ناخلفش کتک خورده ...

sania یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 10:49 http://saniavaravayat.blogsky.com

دلم برای اون پیر مرد نمی سوزه میدونید چرا ؟ چون نحوه تربیت بد خودمون رو داریم میبینیم . بی انصافیه گم اشک از چشمهام نیومد ولی دل سوزی نه اخه پدر من برادر من چرا اینکار میکنی بار اول که در مقابل خواسته بی منطق بچتون سفت وایستین دیگه نمیشه این به خدا نمیشه این ....
دامادت میاد خونت انچنان برخورد کنید از روز اول که حرمت سرش بشه . بابا جان تاکی هرکس میاد تو خانواده ها میذاریم رو سرمون انگار خدا اومده . نکنیم این کارها رو نکنیم . مردان بی مسئولیت امروز نتیجه لوس کردن و ناز کردنهای مادران بعد از جنگ اند . به خدا هیچ بچه ای تخم دوزرده برای کسی نذاشته بچه سالاری رو تمام کنیم وگرنه تمام ما ها تو پیری باید یا بریم سالمندان یا گوشه پارک بخوابیم. ببخشید قاط زدم

سانیای عزیز و گرامی
شرمنده اگه قاط زدین ولی خب راستش همین قاط زدنتون باعث شده که حرفهای قشنگی از احساستون بر روی صفحه منتقل بشه ...
منم موافقم که پیرمرده قابل دلسوزی نیست هرچند که واقعن گناه داره که مورد توهین پاره تنش واقع شده ...
کاش این برخورد پسره براش درس عبرت بشه و روشش رو در رفتار با عزیزانش عوض کنه ...

نادی یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 10:28

سلام
جمله پسر سنگین و دردناک بوده...
اما آدم کوشا و فهیمی مثل این آقا .. این فرزندان نوبره..
سرویس دادن هم اصولی داره که گاها ما با اشتباهامون در خق خود و دیگران جفا میکنیم...

سلام بر نادی عزیز
راستش منم با شیوه تربیتی ایشون اصلن موافق نیستم ...
به قول یه بزرگی ، نوک زدن مرغ به جوجه هاش و راه ندادن اونا به زیر بال و پرش اِند عشق و محبت مادری است که متاسفانه این همکارمون خلاف اونو انجام میده ...

ققنوس یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 09:17

حرفم نمیاد واقعا

مرجان عزیز
همین سکوتت دنیائی حرف داره برام ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد