دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

تهدید ...

آقا بهمن آخه ما چه هیزم تری به شما فولوشیدیم که هی پستهای "اشک آدمها را در بیاور" میذارین؟

متن فوق ، اعتراض زیبای نگین بانوی عزیزبود که در پست " نوهاااار " نوشته بودن و من در راستای این کامنت و اطاعت امر ایشون ، میخوام شمارو به خوندن یه داستان نیمه طنز دعوت کنم . امیدوارم در انتهای این خاطره لبخندی ملیح بر لبانتون نقش ببنده ...

 

 همه میدونیم تهدید کردن خیلی کارِ بدیه !

گاهی وقتا ، ما آدما از روی عصبانیت ، چشامونو میبندیم و ( بلا نسبت همه ی عزیزان ) زیپ دهنو باز می کنیم و هرچی از توش در میاد میگیم و بعد که نوبت عواقبش می رسه ، مثه خرک لنگ ! در گِل می مونیم ...


اصولن آدم عصبانی مزاجی نیستم و طبیعتن اهل تهدید کردن هم نیستم ولی اهل شوخی و مزاح هستم تاااااا دلتون بخواد ...

آغا ، ما هم یه بار تو عمرمون اومدیم مثه بقیه ی خلایق ! یه نفر رو تهدید بکنیم ! تهدیدی که سر و تهش شوخی بود ، ولی متاسفانه گندش دراومد ...


سال 60 ، توی اوج مسائل جبهه و جنگ ، بچه های سپاه ، برا بالا بردن روحیه ی مقاومت مردم شهر ، یه نمایشنامه رو توی تنها سینمای متروک شهر اجرا کردن . " راهیان خط سرخ شهادت "

وظیفه من انتخاب آهنگ و اِفکت برا نمایشنامه بود ... ولی طبق نظر کارگردان ، در یکی از صحنه ها که افسر عراقی ، اسیر ایرانی رو میکُشه ، بجای استفاده از صدای شلیک گلوله ، از تیر مشقی با تفنگ ژ3 استفاده کردیم ...

صدای اسلحه ی ژ 3، که یه اسلحه ی فوق العاده پرقدرته ، توی سالن سینما آنچنان پیچید که همه چی بهم ریخت . بچه ها و زنها بشدت ترسیدن و جیغ می کشیدن ولی در نهایت ، با بخون غلتیدن بسیجی اسیر و نقشی که ماهرانه بازی کرد ، همه ی خونواده ها یاد بچه هاشون که یا شهید شده بودن یا اسیر ، یا توی جبهه در حال جنگ ، افتادن و اشک همه دراومد ...

کارگردان گفت به ریسکش نمی ارزه ! از این ببعد از صدای شلیک گلوله استفاده میکنیم ...

تاثیر این صدا که از بلندگو پخش میشد خیلی کمتر از صدای واقعی تفنگ بود ولی خب چاره ای نداشتیم ...


اینقدر نمایشنامه مورد استقبال مردم قرار گرفت ، که مسئولین سپاه یه شهر دیگه هم از ما دعوت کردن اونجا هم اجرا داشته باشیم ...

روز اول ، همه ی عوامل تئاتر توی سالن روی زمین نشسته بودیم به حرف زدن . من ساعتمو دادم به دوستی که در نقش افسر عراقی بازی میکرد و رفتم نماز بخونم . وقتی برگشتم همه رفته بودن پشت صحنه و آماده میشدن برا شروع بازی .

از دوستم سراغ ساعتمو گرفتم که یه دفعه گفت : آاااااخ ! ساعتت توی سالن موند رو زمین !

نگاه به سالن کردم ، کیپ تا کیپ مردم نشسته بودن !

به دوستم گفتم : رضا الان وقت شوخی نیست ، اگه ساعت پیشته بهم بگو !

خیلی جدی گفت : نـــه همونجا رو زمین مونده !!! ولی وقتی متوجه شد ناراحت شدم خندید و گفت : بیا ساعتت ...

با دیدن ساعتم بهش گفتم : حالمو گرفتی؟؟ منم به موقعش حالتو میگیرم ...

یه تهدید که بالا و پایینش شوخی بود و از هم که جدا شدیم هیچی توی ذهنم نموند ...


ایشون بعنوان افسر عراقی باید اسیر بسیجی رو بدلیل گفتن بد و بیراه به صدام و اینکه پشت سرهم میگفت : " الموت لِصدام " با تفنگ ژ3 میکشت .

قرار این بود که با اشاره ی من و همزمان با پخش کردن صدای تیراندازی از بلندگو ، ایشون اسلحه بدست فقط خودشو تکون بده و ادای شلیک کردن رو در بیاره .

رضا به من نگاه کرد و منم دستم رو از روی دکمه ی توقف دستگاه ضبط صوت برداشتم ولی هیچ صدائی پخش نشد ...

خوشبختانه ، اسیر بسیجی زرنگ بود ، از سکوت پیش اومده که میرفت مسیر نمایشنامه رو تغییر بده ، بهره برداری کرد و با تمسخر به افسر عراقی گفت : چیه ؟ پس چرا شلیک نمی کنی ؟

آقا رضا هم با عصبانیتی که از من داشت برگشت و قدم زنان اومد به طرف من که پشت صحنه بودم و با لهجه ی غلیظ عربی گفت : میخوام بهت یه مهلت بدم ! و با خشم به من نگاه میکرد و با زبون بی زبونی میگفت : " نـــــااااااامـــــررررد ! الان جای تلافی کردنه ؟"

دستمو به صورتم کشیدم و ازش معذرت خواهی کردم و با ایما و اشاره بهش فهموندم که تعمدی نبوده و الان درستش میکنم .

فیش رابطِ بلندگوهای داخل سالن رو از دستگاه ضبط جدا کردم و صدای افکت تیراندازی رو که نمیدونم کدوم شیر پاک خورده ای اونو جابجا کرده بود رو دوباره پیدا کردم و بهش اشاره دادم که برو نقشِتو ادامه بده ...

بار دوم افسر عراقی اسلحه رو به سمت اسیر ایرانی نشونه گرفت و با تمام قدرتش فریاد زد : اَشهَدِت رو بخوااااان ..... و شلیک کرد ...

همون موقع من دستمو از روی دکمه ی استُپ ضبط برداشتم ولی فقط صدای شلیک برا خودم که پشت صحنه بودم پخش شد ...

تماشاچی ها فقط یه صدای چکوندن ماشه رو شنیدن و دیگر هیچ ...

افسر عراقی یا همون آقا رضای خودمون ! حسابی ضایع شد !

بازم بسیجیه به داد نمایشنامه رسید ... با یه لبخند تمسخر آمیز به افسر عراقی گفت : ههههه !!! تفنگتم که خالیه ...!!! و زد زیر خنده ...

راستش اوج صحنه ی دراماتیک نمایشنامه که توی اجراهای قبلی ، اشک همه رو در میاورد شده بود یه صحنه ی کاملن کمدی !

مردم از خنده روده بر شده بودن و من خیس عرق و تیزی دندونای آقا رضا رو بر گردنم حس می کردم ...

خون از چشای آقا رضا میزد بیرون ... همه مضطرب و نگران و خودم از اونا بدتر که چرا صدا در سالن پخش نشد ؟

خوشبختانه سریع متوجه اشکال کار شدم و فیش رابط دستگاه رو که از شدت استرس نزده بودم وصل کردم و دوباره دست به صورت و ریش نداشته ام کشیدم و از رضا خواستم که برا بار سوم صحنه ی اعدام رو تکرار کنه ...

.......................................................................................................

نمایشنامه با هر جون کندنی بود تموم شد ولی اون روز هرکاری کردم نتونستم آقا رضا رو قانع کنم که به پیر ، به پیغمبر اون تهدیدم فقط یه شوخی بود و این مسئله فقط یه اتفاق ساده ...

                    .......................................................................................................

خواستم بگم مواظب حرف زدن هامون باشیم ... همیشه تهدیدهامون به این راحتی ختم به خیر نمیشن ...

 

نظرات 29 + ارسال نظر
علی امین زاده سه‌شنبه 23 تیر 1394 ساعت 14:52 http://www.pocket-encyclopedia.com

مشابه همین جریان در جریان نمایش در مدرسه برای یکی از دوستان اتفاق افتاد: پخش صدای شلیک به دلیل مشکل نوار کاست به تاخیر افتاد. چند تا از عوامل پشت صحنه اومد درستش کنه و با دهن داد زد: بنگ!
یکی دیگه محکم با چوب روی یه قوطی فلز کوبید.
یکی دیگه زده بود روی میز فلزی.

خلاصه اینکه انواع و اقسام صداها برای شلیک با تاخیر چند صدم ثانیه ای نسبت به هم اجرا شده بود که باعث کمدی شدن نمایش شد!

خیلی جالب و پراسترس بوده اون لحظه و البته بعدن ، عوامل پشت صحنه چه لذتی بردن از یادآوری اون لحظات سخت ... ضمنن اوضاع ما خدارو شکر اونقدر بی ریخت نشده بود ...

زبله دوشنبه 15 تیر 1394 ساعت 11:49 http://lee-aad.blogsky.com

ایا تهدید کار خوبیست؟؟

به نظر شوما اگه من تهدید نمیکردم به ساعت خوشگلم میرسیدم عایا ؟؟؟
پس نتیجه میگیریم که تهدید کار خیلی خوبیست ...

پونه یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 13:32

سلام
به قول ارسطو آخ آخ آخ
چشمتون روز بد نبینه همین دیروز یکی از همکارا گفت چه کفش خوشگلی پوشیدی مبارکه گفتم تازه نیست گفت وای تو برعکس من خیلی خوب نگه میداری لوازمتو چشمت نزنم یبار
و امروز همون کفشم پاره شد
شانس آوردم ترکش حرفش کفشمو گرفت خودم نترکیدم

به قول پونه خانم آخ آخ آخ
سلام پونه خانم عزیز
واقعن آدم نمیدونه چی بگه ؟
آیا حرف همکارتون باعث تخریب کفشتون شده یا دیگه کفشتون عمر خودشو کرده بود ...
اینا دو مقوله ی فلسفی جدای از هم هستن که باید جدای از هم مورد مداقه قرار بگیرن ...
و البته خدارو شکر که خودتونم سالمید .

نگین یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 09:36

سلامممممممم و صبح شما و همه دوستان خوبم بخیر و شادی انشاالله

خواستم عرض کنم بلاگفامون ! (نیستش که سندش رو زدن به ناممون) مشکلش کم و بیش برطرف شده و میشه اونجا نوشت ...

چی ؟
نه بابا من غلط بکنم بخوام بگم برگردین بلاگفا
من کی باشم که واسه جد 90 ساله عزیزم تصمین ! بگیرم ؟؟؟

(خوب میدونم میدونم شما 85 رو تازه رد کرده بودین ولی قبول بفرمایید که سختی هایی که بلاگفا بهمون داد هرکدوممون رو 5 سال پیرتر کرد .. شما شدین 90 و منم مجبور شدم 23 رو بپذیرم)

آقا غرض فقط عرض سلام و عرض ارادت و ایجاد مزاحمت بود و بس ... که به شکر ایزد حاصل شد !

در این شبهای عزیز خیییییییییلی التماس دعا دارم بزرگوار ... خیییییییییلی ...

سلامممممممممممممو ، صبح عالی متعالی نگین بانوی عزیز و گرامی و خوب و ...
ممنون از این خبر الکی دل خوش کن
راستش بلاگفا برا اونائی باز شده که بامشون بیشتره نه برا ما فقیر فقرائی که تازه داشتیم تاتی تاتی میکردیم که راه بیفتیم
راستش اگه بگی گم و گور شدن بلاگفا ده سال پیرت کرده میگم کم گفتی !!!
پس تا تنور گرمه هرچی دلت میخواد شناسناممو کم و زیاد کن ...
نگین بانوی عزیز ،
ممنون که با بهونه و بی بهونه بهمون سر میزنی و با کامنتهای حال خوش کن نت حالمونو خوش میکنی ...

سهیلا یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 09:19 http://vozoyeeshgh.blogfa.com

سلام بهمن خان عزیز

خدااااااااااااااایا شکرت
خدایا ممنونم
چقدر چشم انتظار دیدن این پیام بودم
خدا میدونه خیلی از روزها ، وبلاگمو به امید دیدن این پیام باز میکردم .
سلااااااااااام سهیلا بانوی عزیز و گرامی
خیلی خیلی خوشحالم کردی . ممنون که بهم پیام دادی .
انشاالله که حال شما و خونواده ی محترمتون خوبِ خوبِ خوب باشه
امیدوارم خبرای خوشحالی و تندرستی برام داشته باشی .

کاوه یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 01:14 http://karooak47.blogsky.com

سلام عمو ممنون که بهم سر زدی خوشحالم کردی
کاملا حرفت درسته خیلیا تو خدمت لب به همچی میزنن مخصوصا اونایی که قبل خدمت هیچ کاری نکردن و سالم بودن ولی بیشتر اونا که قبل خدمت چیزی مصرف میکردن تو خدمت دیگه خوب میشن وسر براه ولی خیلی جوونا تو خدمت لب به همچی میزن اینو دیگه هزار بار دیدم..
قربونت عمو

سلام کاوه جان عزیز
منم با نظر شما کاملن موافقم . بستگی به نوع تربیت اون شخص داره . ولی گاهی اوقات شرایط محیط میتونه یه جوون رو با خودش ببره !
مثل جریان شدید آبه ! که حتی یه شناگر رو میتونه غرق کنه ...
خدارو شکر که شما جون سالم بدر بردین ...

مریم ( روزهای زندگی من ) یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 00:30

سلام آقا بهمن نمی دونم چرا هرچی میزنم نظرم ارسال نمیشه:(((
گفتم از اینجا امتحان کنم ببینم چی میشه!
پست تهدیدتون خیلی با نمک بود بازم خوبه ختم به خیر شده
آفرین به اون بازیگر نقش بسیجی!

سلااااام مریم خانم عزیز
متاسفانه یکی از معایب بلاگ اسکای اینه که اگه نت ضعیف بود کامنت ارسال نمیشه و باید از طریق "تماس با من " کامنت ارسال بشه ، سوای اینکه اعصاب خواننده رو هم بهم میریزه !
با اینحال ممنونم که برام کامنت گذاشتی و نظر دادی .

ملیحه شنبه 13 تیر 1394 ساعت 20:11

سلام داداش بهمن عزیز
نماز روزهاتون قبول
بازم مثل همیشه با حال و پر از نکات اموزنده .

سلام ملیحه خانم عزیز و گرامی
طاعات و عباداتتون قبول حق
ممنون از نظر لطفتون خواهر خوبم .
میدونم با مشکلات برام کامنت ارسال میکنی و برا همینم خیلی خیلی شرمنده تونم .

نسرین شنبه 13 تیر 1394 ساعت 12:48

khob choon khoda midoneste shoma mehrabooni , talafi nemikoni oomade komak

man khyli badam miyad az finglish nemitoonam dorostesh konam
hala mifahmam mosafer che zajri mikeshe teflaki:

سلام نسرین خانم عزیز
شب و روزتون بخیر و شادی ( دعای مادرم در حق خونواده ش )
نسرین بانو چقدر از دیدن کامنتتون خوشحال و صد البته شرمنده شدم
خوشحال از اینکه بازم اینجا تشریف آوردین و شرمنده از اینکه با همه ی مشغله هاتون منو از یاد نبردین
اتفاقن تا متن فینگلیشو دیدم اول یاد مسافر عزیزمون افتادم ولی اسمتونو که دیدم گفتم " هی ی ی ی ی روزگار ! ببین کی داره فینگلیش مینویسه ؟
بازم ممنون که حتی بدون امکانات برام نوشتین .
انشاالله که سلامت و تندرست و سعادتمند باشید .

سپیده 21 شنبه 13 تیر 1394 ساعت 11:22 http://sepide21.blogsky.com/

سلام عمو
اول یه معذرت خواهی بابت نیومدن
ببخشید عمو بهمن

پستتون خیلی جالب و خنده دار بود
وقتی تصور میکنم استرس داشتین و هی دست به ریش میشدین، " از اونجایی هم که چهره مبارکتون رو رویت کردیم " خیلی با مزه میشدین.
من به شخصه کلی این پست رو دوس دارم.
ولی این تهدیده یه مزیتی هم که داشته باعث نشد اون دوست گرام حساب کار دستش بیاد و از اوم مدل شوخیا نکنه آیا؟

عمو منم هیچوقت نمیتونم تهدیدامو عملی کنم

سلااااااااااااام خواهر خوبم سپیده خانم عزیز
خدارو شکر که خوشتون اومد . کااااش میتونستم هر روز شما و دوستان عزیزو بخندونم اونم خنده ی عمیق و از ته دل طوری که موقع خندیدن تهِ حلقتون پیدا بشه مثه این آیکون
راستش نمیدونم اون دوست گرام مثه من ادب شد یا نه ولی هرچی بود فهمیدم که نباید این مدلی حرف بزنم ...

sania شنبه 13 تیر 1394 ساعت 09:34 http://saniavaravayat.blogsky.com

خیلی جالب بود. کلی روحمون شاد شد
ولی باهاتون موافقم . یک سری تهدیدها و حرفها نباید گفته بشه . من تو دوره دانشجویی دوستی داشتم واسه شهر دیگه ای بود . یک بار که همه از خوابگاه داشتیم میرفتیم شهرهامون این دوستم تنها کسی بود که امتحانش دوروز زودتر تمام شده بود و همش میگفت من میرم بذار شماها تنها بمونید . پایان ترم هم بچه ها معمولازود که امتحان تمام میشد میرفتند شهرهاشون .فقط 5 نفر تو طبقه بودیم و دلمون نمی خواست کم بشیم . بدمون نمی اومد روز اخر 5 تایی بریم ترمینا ل این هم همش غر میزد و میگفت من میخوام زودتر برم نگه ندارین من رو . دیگه حسابی کفر من دراورده بود . که بهش گفتم برو دیگه هم برنگرد. هیچی دیگه همون عصر رفت و خوب 2 ترم برنگشت دانشگاه . اتوبوس تو راه تصادف کرد دوست من 6 ماه تو کما بودو بعد هم درمان بعد از یکسال خیلی خجالت میکشیدم بهش نگاه کنم . به خدا منظور من نبود که بره بمیره که من فقط اعصابم خورد شده بود ولی .....


سانیا عزیز و گرامی
داستان عبرت آموزی بود این حرف بی منظور شما .
البته خدارو شکر که بازم به خیر تموم شده .
من کسی رو میشناسم که یه دختر و دوتا پسر داشت . بچه هاش هم نسبتن بزرگ .
یه روز بچه ها به مادر اصرار میکنن که با ماشین برن یه گشتی بزنن ، اونم توی شهر .
اصرار و اصرار و مخالفت مادر با اینهمه اصرار !
آخر سر مادره با عصبانیت میگه : برین که بر نگردین ...
خب فکر میکنی چی شد ؟
هیچی ! با ماشین تصادف کردن ، دختره و یکی از پسرها مُردن و اون پسرشم رفت توی کُما
مادره رو سر مزار بچه هاش دیدم . بین قبر دو تا بچه ش . قبرهائی با فاصله . ( آخه پسرش چند روز بعد از دخترش فوت شدن و لذا قبرهاشون نزدیک هم نبود !!!)
میدونی مادر رو کی میاورد سرِ مزار بچه ها ؟
نامزد دخترش
اونم هر روز !!!

گاهی اوقات آدمها روی عصبانیت حرفی میزنن که مثه تیری که از کمان خارج بشه و متاسفانه به هدف میشینه تا آخر عمر باید افسوس بخورن ...
ببخشید پاسخم شد یه پست مفصل ...

کاوه شنبه 13 تیر 1394 ساعت 01:08 http://karooak47.blogsky.com

سلام عمو بهمن خیلی مخلصیم آقا
صدای ژ3 توی سالن زهله ی همرو ترکوند دیگه !
میگین یادش بخیر بله
کاش جوونای الانم مثل اون موقع بوده باشن البته خودمم جوونم شما هم جوونی عمو بهمن جان.
ممنون که لینک مارو تو وبتون گذاشتین تشکر

سلام بر آقا کاوه عزیز و گرامی میگم شما از کجا میدونی که صدای ژ‍3 زهله میترکونه ؟ مگه با این اسلحه ی کوفتی آشنائی داری ؟
البته کاوه جان جوونای امروزی هم چیزی از جوونای اونروزی کم ندارن همون موقع هم جوونائی داشتیم که خیلی نمیشد روشون حساب باز کرد ... ضمنن فرق منِ جوون با شما کاوه جان اینه که من جوون سی سال پیشم و شما جوون آپدیت شده و به روز انشاالله همیشه جوان دل بمونید . برا اون لینک هم انجام وظیفه بود کاوه جان

tarlan جمعه 12 تیر 1394 ساعت 15:52 http://tarlantab.blogsky.com/

خاطره جالبی بود میدونم اون زمان بااون فضا و نبود امکانات کار خیلی خوبی از اب در اومده بوده کلا کارتئاتر خیلی سخته .
نمیدونم چه جوریه که گاهی کوچکترین حرف و تهدید و نفرین که همینجوری هم گفته میشه درست از آب در میاد ولی ولی گاهی هزاری آویزون خدا بشی دعا بکنی ،حرف بزنی هیچی به هیچی.
امیدوارم دست حق به همراهتون و عبادتهاتون مورد قبول خدا اون وسط دعاهاتون منم دعا کنین

بله ترلان عزیز
دقیقن همینه که فرمودی ،
اونموقع که مثه امروز اینهمه امکانات جورواجور نبود که !
حتی یه نمایشگاه ساده عکس ، صدها بیننده داشت . شما تصور بکنید که توی شهری که روزانه سهمیه بمب و موشک و توپ از دشمن داشتیم ، ما با ریسک بالا تئاتر گذاشتیم و خونواده ها اونقدر استقبال کردن که سالن سینما جا برا نشستن نبود .

ممنونم بابت دعای زیباتون ولی این منم که از شما التماس دعا دارم

پونی جمعه 12 تیر 1394 ساعت 12:09 http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

یه بار جایی بودیم که در مورد مدیر کل های شهرمون که تازه جابجا شده بودند حرف میزدیم
البته چند نفر هم بودند که آشنایی باهاشون نداشتم
در مورد مدیر کل اداره .... بحث پیش اومد و هر کس از مدیران قبلی و لیاقت و نقطه ضعف هاش حرف میزد و من هم گفتم: مدیر فقط حاج آقا فلانی- خیلی مرده - خیلی خیلی مرده - اصلا یه مرد وجود داره که فقط اون - ناگهان فردی به میان کلامم اومد و گفت : قربون داداش ! خیلی آدم شناسی خیلی با مرامی خیلی قدر شناسی! و با گرمی با من دست داد.
از رفیقم پرسیدم ایشون کیه؟ گفت ایشون برادر زاده همون حاج آقای مذکوره که داشتی تعریفشو می کردی!
تا اینجاش که خیلی موردی نداشت موردش این بود که من داشتم حاج آقا رو به اوج می رسوندم که بکوبونمش زمین و تقدیر الهی مانع شد و الا چه گندی بالا می اومد! ماجرا ازین قرار بود که جناب مدیر کل با افزایش تستسترون مواجه بوده و سر و سری با منشی گرامشون پیدا کرده بودند و بحث باز شده بود و کار به گیس و گیس کشی کشیده شده بود.


خیلی جالبه ! واقعن امداد غیبی به کمکت اومده بود وگرنه دوباره گیس و گیس کشی شروع میشد ...

بهمن برای سانیا خانم جمعه 12 تیر 1394 ساعت 00:25

سلام سانیای عزیز و گرامی
نه ، شماره تون اشتباه نیست . پونه خانم که مدیر گروه هستن میگفت که ظاهرن شما نرم افزار تلگرامو ندارین ولی من چک کردم دیدم دارین .
حتمن به پونه خانم پیام میدم که شمارو توی گروه اضافه کنه . شما یکی از بهترین ها هستین
خانمی خودساخته با توکلی قابل ستایش
پس کی بهتر از شما که به جمع دوستان عزیزمون بپیونده .

شیوا جمعه 12 تیر 1394 ساعت 00:25

واااای چه اسکولی هستم من من اون روز که خوندم سرم شلوغ بود (!!! الکی مثلا خنگ نیستم فقط سرم شلوغ بوده ) کلا اشتباه خوندم ! فکر کردم خاطره مربوط به نگین جون هست و شما به عنوان پست گذاشتین

شیوا جان عزیز
نفرمائید تورو خدا ! اسکول کدومه !
یه اشتباه لپی که این حرفارو نداره ...
منم اولش فکر کردم این نوشته مال نگین بانوه ، بعد که کامنتای شما دوستان عزیز رو خوندم متوجه اشتباهم شدم ...
حالا هی باید به خودم بگم اسکول ...

نگین پنج‌شنبه 11 تیر 1394 ساعت 19:50

آقا شرررررررمنده فرمودید
راضی به زحمت نبودیم

ممنون از این پست "خنده آدمها را در بیار"

ولی واقعا سخته بیگناه باشی اما باور نکنن !
حالا بیا ثابت کن والا بوخودا من نبودم دستم بود تقصیر آستینم بود !

آممممان آی خوشم اومد از زرنگی اون بسیجی

الهی به حق همین ایام مبارک که گل لبخند بر لبان خودتون و عزیزانتون شکوفا باشه تا همیشه

خاااااااااااااااااااااانم دشمنتون شرررررررمنده ی دو دنیا بشن !!!
البته اگه دشمنی داشته باشین که خدارو شکر ندارین .
هر چند پست خوبی از آب درنیومد ولی خب بیشتر از این از دستم برنمیاد ...
ظاهرن نوشته هام بیشتر برا روضه خونی کاربرد دارن تا جشن و عروسی ...

نادی پنج‌شنبه 11 تیر 1394 ساعت 19:13

اینجا چرا سوت و کوره..
سرتون به تلگرام گرمه؟؟

نادی عزیز و گرامی
باورتون میشه این کامنتت اشکمو درآورد ؟
بلافاصله اینو توی تلگرام مطرح کردم و گفتم که این کامنت خیلی ناراحتم کرد .
پونه خانم هم موافق بود و گفت نباید وبلاگمون مهجور بمونه ...
و حالا سعی میکنم جبران بکنم ...
ممنون از تذکربجایی که دادین .

زری پنج‌شنبه 11 تیر 1394 ساعت 15:51

سلام. ببخشید اد شدن توگروه تلگرام مختص دوستانی است که وبلاگ دارند؟ من تو خصوصی براتون کامنت گذاشتم ولی نشد

سلام زری خانم عزیز و گرامی
اصلن و ابداً
گروه تلگرام مختص همه ی دوستان عزیزه ، چه وبلاگ دار و چه بدون وبلاگ . من شماره تونو دادم به پونه خانم .
ممکنه نرم افزار تلگرامو نداشته باشین .
با اینحال حتمن دوباره از طریق پونه خانم بعنوان مدیر گروه پیگیری میکنم و بهتون خبر میدم .
بازم ازتون پوزش میخوام .

سهیلا پنج‌شنبه 11 تیر 1394 ساعت 13:24 http://rooz-2020.blogsky.com/

پس بوگو............ این همون ساعته زاقارته است که هعی فرت و فرت بعنوان جایزه و سرسلامتی میخواستی دو دستی تقدیمش کنی.....
حالا گرفتم چی شد....
ای کاش همون موقع شوخی رضا راست راستکی بود و رو زمین جاش میذاشت تا شما آق بهمن که ز خومونی اینهمه از این ساعت زاقارتی مایه نمیذاشتی برامون....بیاااااااااااامممم براااااااااااااااات ت ت ت

سلاااااااااام سهیلا جان
همون ساعت بقول شما زاقارت ، کلی برا من ارزش داشت ...
آخه ما اون موقعی ها ، که مثل این موقعی ها نبودیم که هر سال یه ساعت ، هر شش ماه یه گوشی ، هر ماه یه شلوار و یه پیراهن و هر روز کلی پول تو جیبی گیرمون بیاد ...
تازه شم ، همون ساعت بقول شوما زاقارت از برادرم بهم رسیده بود ...
حالا میذاری توی یه پست شاد اشکمون در نیاد ؟
میخوای برم و شکایتتو به نگین بانو بکنم که نمیزاری پست شاد و شنگول داشته باشیم ...
میخوای به نگین بانو بگم بیاد برااااااات

پژمان پنج‌شنبه 11 تیر 1394 ساعت 12:56 http://chashmanman.mihanblog.com/

سلام عمو بهمن
خیلی جالب بود. اتفاقا درس خیلی بزرگی هم هست. چرا که ممکنه هزینه های سنگینی داشته باشه.

سلام پژمان خان جان
ممنون از نظر مثبتتون نسبت به این خاطره .
بله همینطوره که فرمودین . واقعن من از اون موضوع درس بزرگی گرفتم .

غریبه پنج‌شنبه 11 تیر 1394 ساعت 12:06

وبلاگ نویسی بود یادش بخیر
از مشتری های پر و پا قرصش بودم چون چون ترجیح می دهم کامنت ها را با اسامی مستعار مثل رهگذر و غریبه بگذارم با نام یک دوست قدیمی برایش کامنت می گذاشتم علت اینکه اینکه نام های من مستعار است اینست که همیشه حاشیه امنیتی را رعایت می کنم که اگر بگیر بگیر شد دستشون به من نرسد
القصه مدتی بود که مطلب جدیدی ازش ندیدم اون هم هفت هشت ماه خدایی دلم براش خیلی تنگ شده بود چون مطالبش انتقادی بود گفتم شاید ممنوع التصویر یا منبر و یا قلم و یا ۰۰۰۰ شده باشد
سراغ search گوگلی که خدا پدر مدیرش را بیامرزد که میگن ایرانی است رفتم
خوندم که در تاریخ ۵ فروردین برای همیشه دنیای مجازی و حقیقی را رها کرده و به دیدار حق شتافته روحش شاد باشد
این هم آدرس وبلاگش
http://oldpilot.blogfa.com

غریبه جان عزیز
اولن باید به عرض مبارکتون برسونم : گر حکم رسد که مست گیرند ...
در شهر هرآنکه هست گیرند ...
پس از این بابت خیالت تختِ تخت و راحتِ راحت باشه
بعدشم اونا ، قربونشون برم دستگاه های پیچیده ای دارن که دو مورچه رو در حال عشق و حال توی عمق زمین پیدا میکنن اونوخت شما فکر میکنی با اسم مستعار پیدات نمیکنن . اونا که دنبال اسم نمیرن ، اونا از طریق آی پی رد یابی میکنن ...
البته همه ی اینا رو که گفتم خواستم بگم ما چیزی برا پنهون کردن نداریم . تازه کاش همه ی مردم به اندازه ما دلسوز وضع جامعه و کشور بودن ...
و اما خبر فوت اون دوست وبلاگ نویستون واقعن منو متاسف کرد ...
بهتون تسلیت میگم . روحشون شاد و در آرامش ابدی باشن انشاالله .
اتفاقن سری به وبلاگشون زدم ، چقدر هم مطالب مفید و باارزشی رو نوشته بودن و چقدر جسارت در نوشتن داشتن ...

غریبه پنج‌شنبه 11 تیر 1394 ساعت 11:49

سلام
شما این مطلب را نوشته ولی من همراه با خواندنش انگار تو همون صحن تاتر بودم خیلی با مزه بود حتما همان اسیر ایرانی هم حرفا را به لهجه ی شیرین آبادانی ادا می کرده
عیدی قشنگی بود

سلام غریبه جان
ممنونم که حس و حال اون روز رو کمی تونستم منتقل کنم
ولی باید بعرض برسونم که اون بسیجی عزیز ، حرفاشو با لهجه ی غلیظ دزفیلی بیان می کرد ...
احیانن با لهجه ی غلیظ دزفیلی که آشنائی داری ؟

مهندس پنج‌شنبه 11 تیر 1394 ساعت 08:05

هااااااای ششم حال اومد
اما خداییش گناه داری عمو جون. انصاف نیست این همه بلا ملا سر یه نفر بیاد فقط

بلا ملا کوجا بود
همینکه شُشِ مبارک شما حال بیاد دل منم خنک میشه حالا هرچی هم بلا باشه به جون میخرم ...
اگه همچی روزی رو میدیدم بیشتر خودمو توی مخاطرات زندگی مینداختم ...

مریم پنج‌شنبه 11 تیر 1394 ساعت 07:59

عااااالی بود. ترکیدم از خنده....
شمام خوش شانسین ها!
دیگه تهدید نکنین!

خوشحالم که باعث خنده ی شما دوست خوبم شده
چشم ، راستش از اون تاریخ به بعد دیگه کسی رو تهدید نکردم ...

شیوا پنج‌شنبه 11 تیر 1394 ساعت 00:30


حالا واقعااااا یعنی نگییین جوووون؟؟؟؟واقعاااا پخش صدای یه گلوله دیگه انقد جای سوتی نداشت! همون تهدیده بود نه؟؟؟

منم یه بار یکی از همکارها هی اذیتم می کرد منم با لحن پیرزنی گفتم :" خدا بزنه به کمرت از وسط نصف شی " !!!! طرف یه هفته بعدش دیسکش رو عمل کرد ! حالا نمی گفت خب ده ساله دیسک کمر دارم ، می گفت از وقتی تو گفتی من حالم بدتر شد کارم کشید به عمل ! خب آخه اگه یه درصد هم احتمال داشت خدا منو تحویل بگیره و رو حساب حرف من کاری کنه که من رو گردنش تمرکز می کردم

شیوا خانم عزیز
بوخودا فقط یه شوخی بود ...
واقعن حالا قصه شما هم فقط یه تقلید ساده ی صدای یه پیره زن بوده یا اشتباهن تمرکزتون به کمرش خورده ؟

الهام چهارشنبه 10 تیر 1394 ساعت 23:26

خب بالاخره قضیه این ساعت دوست داشتنیتونو فهمیدیم

اینم لبخند ملیح

بله ظاهرن این ساعت ول کنم نیست که نیست
البته ول کن شما دوستان عزیزمم نیست که نیست ...

پونه چهارشنبه 10 تیر 1394 ساعت 19:20

ظاهرا دست روزگار انتقام شما رو گرفته بود
بازی زنده تو صحنه تئاتر خیلی سخته واقعا بازیگر نقش بسیجی هنرمندانه قضیه رو جمع کردی می خواستم بپرسم ایشون الان باریگر شدن عایا؟

پونه خانم عزیز
میدونی چند سال از این قضیه گذشته ؟ این قصه مال سال شصته !
من دیگه یادم به خودمم نیست ! چه برسه به اینکه اون بسیجیه الان چکاره شده !
ولی خوب میدونم که آقا رضا بهمراه برادرش هردو رفتن توی کار هنر و هنرپیشگی ، البته در سطح شهر خودمون متوقف شدن ...

نادی چهارشنبه 10 تیر 1394 ساعت 19:04

سلام
بله حق با شماست

سلام بر شما خواهر خوبم
طاعاتتون قبول حق انشاالله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد