دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

نوهاااااااااااااررررر ...!!!؟؟؟

یه گندی زده شده بود به مملکت که سی و شش میلیون نفوس ، دست به دست هم داده بودن برا برطرف کردنش ...

یه کشور مورد هجوم واقع شده بود ... و مردمی غیور و دلیر در برابر این هجوم وحشیانه ، سینه سپر کرده بودن ...

مردمی از هر ایل و تبار، زن و مرد ، با تمام توان ...

از هر سنخ ، با هر سن ، از کودک و نوجوان ، تاااااااااا پیر و کهنسال ...

از لر و کرد و تُرک و بختیاری گرفته تاااااااااا بلوچ و فارس و عرب و مازنی ...

از شمال و جنوب ، تاااااااااا غرب و شرق ...

چی میگم !!! دفاع از آب و خاک و ناموس و دین و وطن ، که به چارچوب " گربه نشان " کشورمون محدود نشده بود ...

عشق و بیقراری در دفاع از خاک آباء و اجدادیمون ، از مرزهای جغرافیائی هم گذشته بود و حس همکاری و خدمت و نوع دوستی فرا مرزی شده بود ...

چه انسانهای شریف و متعهدی که دست از زندگی و امکانات رفاهیشون شسته و ترک خونه و زندگی کرده و اومده بودن تا باری از دوش کشور زخم خورده شون بردارن و مرهمی بر پیکر زخم خورده ی وطن باشن ...

و از این میان دکتری بود که به عشق خدمت به هموطناش اومده بود تا دینی رو که احساس می کرد بر عهده داره ، ادا کنه ...

شبانه روز و خستگی ناپذیر توی بیمارستانِ منطقه جنگی ، مشغول مداوای مجروحین جنگی بود ، بدون اینکه خم به ابرو بیاره ... و چقدر لذت می برد که بالاخره تصمیم گرفت و اومد و تونست کاری بکنه ...

و اونروز ، بعد از یه صبح سنگین کاری ، و مداوای ده ها مجروح جنگی ، توی دفترش نشسته بود و داشت نهار می خورد ... 

" نُـــــــهاااااااااااارررررررر ...!!!؟؟؟

اونم ظهرماه مبارک رَمِضُون !!!

اونم موقعی که جوونای کشورمون دارن بخاطر دفاع از همین ارزشها شهید میشن ...؟؟؟

خیلی بیجا میکنی که داری روزه خواری میکنی ...!

هر کی میخوای باش ! مگه از رو جنازه ام رد بشی که بزارُم توی ماه مبارک ، روزه خواری کنی ...! "

 

اینا اعتراضات کارگر نظافتچی بیمارستان بود که رفته بود اتاق آقای دکتر رو تمیز کنه و ناغافل با صحنه فجیع روزه خواری ایشون مواجه شده بود ...

آقای دکتر هرچی سعی می کرد براش توضیح بده که دین ، یه موضوع شخصیه و ربطی به دیگران نداره و اینکه من اگه روزه خواری کردم ( به قول شما ) توی انظار نبوده بلکه توی اتاق شخصی خودم بوده ، و از اون مهمتر قصد من توهین به روزه دارا نبوده و نیست ! تو کَت اون کارگره نرفت که نرفت ...

بحثشون که بالا گرفت و به اوج خودش رسید با زدن یه سیلی محکم و آبدار ، خاتمه پیدا کرد ...

از اون سیلی ها که سرخیش تا ابد بر چهره می مونه ...

صدای سیلی به گوش رئیس بیمارستان هم رسید و سریع خودشو به محل درگیری رسوند ...

آقای دکتر ، نهار نخورده ، لباسشو از تنش در آورد و کیفشو برداشت و از اتاقش خارج شد ...

رئیس بیمارستان با تمام وجود از موضوع پیش اومده معذرت خواهی می کرد و از ایشون خواهش می کرد که برگرده ...

آقای دکتر ، اما ، در حالی که دستش رو روی گونه ی سرخ شده اش می کشید نگاهی به رئیس کرد ، نگاهی هم به سیل مجروحینی که گوشه گوشه ی بیمارستان روی زمین رها شده بودن و با بغضی در گلو از بیمارستان ، از منطقه ی جنگی و از ایران رفت که رفت که رفت ... 

نظرات 37 + ارسال نظر
علی امین زاده سه‌شنبه 23 تیر 1394 ساعت 14:57 http://www.pocket-encyclopedia.com

روزی در زندگی همه خواهد آمد که در آن روز تحقیر می شوند و روحشان زخم می خورد. در آن لحظه، باید انتخاب کرد. باید دید از دیدگاه من زخم خورده چه چیزی مهمتر است. انتخاب حق انسان است و انسان از روی انتخابهایش شناخته می شود.

بسیار جمله پر مغزی رو نوشتی علی جان
ممنون که بر اساس شنیده های خیلی مختصر این نوشته ، برای اون عزیز حکم صادر نکردی ...

پونی جمعه 12 تیر 1394 ساعت 11:59 http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

بله نظافتچی خاطره ما که بعدا تبدیل به مدیر کل بزرگی شد زیرا از آنجا که یغری و نچسبی ایشون زبانزد خاص و عام بود پله های ترقی را صد تا یکی پیمود و صد البته در دیداری که از دختر و پسرشون که در لندن ساکن هستند داشتند به طور اتفاقی متوجه می شوند که همسایه مجاور دختر و پسرشون همون آقای دکتری هستند که طعم بلاهتشونو چشیدند. این بازشناسی در گاردن پارتی اتفاق افتاد جایی که گیلاس رد واین به سلامتی بالا برده شده بود و مدیر قصه ما با دکتر خاطره بهمن جان چشم در چشم شد و ....

پونی جان عزیز
چقدررررر زیبا و طنازانه ، آینده ی این قصه رو پیشگوئی کردی
احسنت به درایت و هوشیاری شما دوست عزیز
خصوصن اون قسمت فیس تو فیس شدن مدیر و دکتر ...

مهندس سه‌شنبه 9 تیر 1394 ساعت 08:04

خدا ب خیر بگذرونه باز دوباره این دختله چه خوابی واسمون دیده؟؟؟

خوابهای خوب و خوش
مثل همیشه

پونه دوشنبه 8 تیر 1394 ساعت 11:01

سلام عمو بهمن عزیز
با اجازتون پیشنهاد گروه تلگرام رو تو وبلاگم گذاشتم تا هر کس دلش می خواد شماره شو برام بذاره دوستای عمو بهمن هم که روی چشم ما جا دارند هر کدوم از دوستان تمایل دارند می تونند به وبلاگ من که عمو بهمن لطف کردن لینکشو گذاشتن بیان و خودشونو معرفی کنند و بعد از خوندن قوانین گروه در صورت تمایل شماره بذارن تا هفته آینده انشاالله گروه رو تشکیل بدیم

سلام پونه خانم عزیز
شما هم صاحب اجازه هستین و هم صاحب خونه .

ﻣﺮﺁﺕ دوشنبه 8 تیر 1394 ساعت 09:36

ﺳﻼﻡ ﺩاﺩاﺵ ﺧﻮﺑم ﺗﺒﺮﻳﻚ ﺑﺮاﺧﺎﻧﻪ ﺟﺪﻳﺪ

سلاااااااااااااام و صد سلااااااااااااام بر معلم همیشه مهربونمون مرآت بانوی عزیز و گرامی
خدا میدونه وقتی اسمت رو دیدم چقدر خوشحال شدم .
ممنون که اومدی و تازه شدم از پیامتون
انشاالله بازم بهمون سر بزنی .

نادی دوشنبه 8 تیر 1394 ساعت 09:31

سلام

مژده بلگفا درست شده اما متاسفانه وبلاگ من کلا حذف شده
امیدوارم وبلاگ شما جزو حذفیا نبوده...

سلام نادی خانم عزیز
بله بلاگفا راه افتاده ولی بر اساس ضرب المثل قدیمی " آسیاب به نوبت !!!"
اول وبلاگهای قدیمی رو رونمائی کرده ...
مثلن وبلاگ بنده که عمر هشت ماهه داشته کلن کن فیکون شده
خدا کنه بتونن وبلاگای مارو هم زنده کنن

کاوه دوشنبه 8 تیر 1394 ساعت 00:54 http://karooak47.blogsky.com

سلام دوست عزیز
میخاستم خواهش کنم که اگر ممکنه لینک من رو تو وبتون قرار بدین من تازه اومدم
با اسم شکارچیه لحظه ها
ممنون میشم و منم لینکتون رو تو وبم قرار دادم البته با اجازه//.

سلام بر کاوه جان
ممنون که اینجا اومدین و ممنون که منو قابل دونستین ...
چشم ، شما رو با همون اسم زیبای کاوه لینک میکنم و امیدوارم دوستای خوبی برا همدیگه باشیم .
براتون سلامتی و موفقیت آرزو می کنم .

غریبه یکشنبه 7 تیر 1394 ساعت 17:49


سلام بر عمو بهمن عزیز خدایی اش خیلی دلم برات تنگ شده بود درست مثل دوستی که بعد جنگ تا سال ۸۶ ازش بی خبر بودم ولی از طریق ااینترنت سایت ۱۱۸ پیدایش کردم البته اون زمان مجرد بود و جوان در حالیکه صاحب عروس و داماد بود پیدایش کردم

سلااااام و درود بر غریبه ی از هر آشنائی آشناتر
چقدر از دیدن این نام "غریبه " احساس آرامش و شادی کردم ...
غریبه جان ، ممنونم که بازم هستی و ممنونم که خودت رو به جمع دوستان عزیز رسوندی
انشاالله بیشتر از این خدمتتون برسم ...

بله به عقیده من جهانی از کج فهمی و حماقت متأسفانه...

عمو چرا انقدر کم مینویسین؟ مژگان بانو تحریمتون کردن؟

متاسفانه ...
مریم خانم عزیز
راستش هنوزم چشم امیدم به بلاگفاست ...
هنوزم احساس میکنم اینجا مستاجرم و دوست دارم هرچه زودتر برگردم به خونه ی اصلیم ...
ضمنن اگه مژگان بانو نصف شما دوستان خوبم منو تشویق به نوشتن میکرد ! الان بعنوان یه نویسنده ی برتر توی برنامه ماه عسل دعوت شده بودم ...

مانیا شنبه 6 تیر 1394 ساعت 18:59

سلام
خوبین آقا؟خوش گذشت تعطیلات؟
مبارک باشه بهتون این ماه، إن شالله شما هم خونه سازمانی قسمتتون بشه
خیلی خوب کاری کردید ک اثاث‌کشی کردین اینجا! حداقل برا من ک نه وبلاگی داشتم و نه خبری ازتون، فقط بعضی وقتا همین ک میدیدم برا بعضی از دوستان نظر میذاشتین جای دلگرمی بود

سلااااااااااااااااااااااااام بر نگاه مهربون مــــــــــاه : مانیای عزیز و گرامی
چقدر از دیدن اسمت و کامنتت خوشحال شدم و ذوق زده ...
امیدوارم که شما هم خوب و خوش و سرِ حال باشین ...
ممنون که تشریف آوردین و باعث خوشحالی این دوست حقیر و ندیده ی مجازی خودتون شدین .
من متاسفانه هیچ جا ردی از شما نداشتم ولی همین که الان اینجا هستین خیلی خیلی خوشحالم .

الهام شنبه 6 تیر 1394 ساعت 15:33

و چقدر سخته که ما هر روز با چنین افرادی روبه رو میشیم و نمیشه حرفی زد چون نرود میخ آهنی در سنگ
فقط باید در دل غصه و تاسف خورد
...............................................................
چقدر دلم برای خاطرات شما تنگ شده بود
شما هنرمندانه تلخی داستانو یه جوری با شوخ طبعی بیان میکنین که تاثیرش روی مخاطب چند برابر میشه
چقدر خوشحالم از اینکه نقل مکان کردین.

الهام خانم عزیز و گرامی
متاسفانه گاهی اوقات ، یعنی اکثر مواقع ، چنین افراد کج فهمی ، اصلن حاضر نیستن در مورد نوع نگرششون لحظه ای هم فکر بکنن و واقعن میخ آهنین استدلال شما در سنگ سرد منطق و تفکر اونا اصلن اثر نداره ...
...................................................
و اما برای بخش دوم اظهار نظر شما بجز چند آیکون خجالت و شرمندگی حرفی برام نمیمونه ...
خدائیش هیچ عاملی بهتر از این کامنتهای پر از مهر و محبت شما عزیزان ، منو به ادامه ی راه امیدوار نمیکنه ...
خودم هم خوب میدونم که در اون سطح نیستم ولی بازم تشویق شما اثر بخش و روح نوازه ...
بازم ممنونم

خوب کاری کرد ک رفت
از مسلمونی فقط ادعاش هست ک گوش جهانو کر کرده

ماهی جان عزیز
میدونی توی این سالهای اخیر چه سرمایه های گرانبهائی رو از دست دادیم ؟
فقط هم به همین دلیلی که نوشتی ... ادعای بیجا ...

sania شنبه 6 تیر 1394 ساعت 12:10 http://saniavaravayat.blogsky.com

وای خدای من . تاکی ما باید چوب جهلمون رو بخوریم اخه تاکی . .... خدا خودش راهی بهمون بده تا تو کار دیگران فضولی نکنیم.
اخه به کسی چه ربطی داره کی روزه میگیره کی نمیگیره ... هان من نمیدونم به خدا...

سلام سانیای عزیز و گرامی
میدونی نعوذاً باالله ، اگه خداوند اختیار بعضی از تصمیماتش رو به بعضی از این مسلمونا میداد ، اونوخت ممکن بود حتی به بعضی از ماها سهمیه ی روزانه ی اکسیژن هم ندن !!!
متاسفانه خیلی افراد کاتولیک تر از پاپ داریم که نمیزارن نفس بکشیم ...
و اینکه فرمودی تااااااا کی ؟
من عرض میکنم و فکر میکنم تااااااا موقعی که خدا خدائی میکنه ...

ققنوس شنبه 6 تیر 1394 ساعت 09:18

سلام عمو بهمن

پرسون پرسون گشتم خونه جدیدتون پیدا کردم
مبارک باشه ایشالا چرخش واستون بچرخه (آهان ببخشید اونو درمورد ماشین میگن)

سلاااااااااام بر خواهر عزیزم نرگس خانم گرامی
تا اونجائی که یادم میاد شمارو به اسم نرگس خانم میشناختم ولی چرا توی ایمیلتون به نام " مرجان خانم " هستین ! نمیدونم ...
بهرحال ققنوس خانم عزیز
خیلی خوشحالم که شماهم اینجارو پیدا کردین و ممنونم که بهم سر زدین ...
انشااله هرچه زودتر از بلاگفا رفع کسالت بشه و دوباره برگردیم سر خونه و زندگی خودمون و از غصه ها و شادیهای همدیگه با خبر بشیم ...
ممنون بابت دعای خیرتون ...

نگین پنج‌شنبه 4 تیر 1394 ساعت 20:59

بعد هی ما پستها رو میخونیم هی اشک میریزیم هی سرانه مصرف دستمال قاقذی میره بالا بعد هی آقامون بهمون ایراد میگیره که :
زن نمیتونی دوزار در مصرف دستمال قاقذی صرفه جویی کنی ما رو بفرستی مکه؟!

نه خداییش شما دلتون نمیخواد آقای ما حاجی بشه ؟
آیا ؟

نه ببخشید
عایـــــــــــــــــــا ؟

آقاتون ( که من براش مثه یه برادر بزرگتر احترام قائلم و از دور صورت ماهش رو میبوسم ) مکه نرفته حاجیه و با شناختی که از ایشون توی نوشته هاتون پیدا کردم یه دسته گله
کسی باید بره مکه که میخواد گناهانش پاک بشه نه حاج آقای خوبِ شما ...
بعدشم شماره کارت بده من برات دستمال قاقذی کارت به کارت میکنم ...

نگین پنج‌شنبه 4 تیر 1394 ساعت 20:56

خداوندا !

به بعضی از کسانی که ایمان آورده اند یادآوری کن که خدا تویی نه آنها

آقا بهمن آخه ما چه هیزم تری به شما فولوشیدیم که هی پستهای "اشک آدمها را در بیاور" میذارین؟

نگین بانو
تخصیر مو چیه که شما اشکتون درِ مشکتونه ؟؟؟

مهندس پنج‌شنبه 4 تیر 1394 ساعت 16:36

چی؟؟؟
مردم رو زورکی میبرن بهشت!!!!
بیاین خودم براتون یه تور میذارم رفت و برگشت. تازه کلی هم امکانات داره تورمون
تازشم یه ویژکی داره تورمون ک هیچ جای دنیا این ویژکی رو نداره
اونم اینکه لیدرمون پونه است
لامصب یه طوری لیدری می کنه که ...
بذارین نگم.
فقط چونکه تورمون چارتره بایستی از الان پولتونو واریز کنید تا جا براتون رزرو کنیم والا ....

راستی رضایتنامه فراموش نشه

بله مهندس جان
بس که دوست داریم توی بهشت همه دور هم باشیم و بگیم و بخندیم ! داریم کاری میکنیم که همه خوب باشیم و ستاره بچینیم و بوس بوس و خلاصه همه باهم باشیم ...
برا اون توری هم که راه انداختی ! باور کن اگه لیدر تورت کسی غیر از پونه خانم باشه ، یه نفر هم بلیط نمیخره ...
ضمنن بهشت رفتن که رضایتنامه نمیخواد ...

مریم پنج‌شنبه 4 تیر 1394 ساعت 09:36

بله آقا بهمن گرامی قطعا تعمدی بود چون دین واقعی دین صلح و آرامش و رعایت حقوق متقابله. اما صورتگران منافع و برمیدارند و...

با شناخت جزئی که از شما پیدا کردم مطمئن بودم که کامنتتون باید عمیق باشه ...
ممنون از اظهار نظر زیباتون

شکیبا پنج‌شنبه 4 تیر 1394 ساعت 09:01 http://sh44.blogsky.com

سلام
کار ابدارچی درست نبوده ولی اقای دکتر هم ظاهرا برای رفتن دنبال بهانه میگشته
کسیکه برای انجام وظیفه و باعشق به مهین و مردمش اومده باشه با یه برخورد بد از طرف یه نفر عقب گرد نمیکنه

سلام شکیبا خانم عزیز
سالها از این ماجرا گذشته و قضاوت کردن خیلی خیلی سخت تر شده ولی من یه مثال میزنم .
ماها همیشه بازار میریم و امکان اینکه کیف پولمون رو بدزدن هست ...
اگه کیف پولم توی بازار دزدیده شد خیلی ناراحت میشم ولی بازم میرم بازار ... امااااااا...
اگه یه روز کیف پولم توی صف نماز جماعت توی مسجد دزدیده شد ممکنه دیگه برا نماز به مسجد نرم ! یا لااقل تا مدتی به مسجد نمیرم ... چرا ؟
چون خلاف در همه جا برام قابل قبوله الّا توی مسجد .
هرچند میدونم اونی که کیفمو دزدیده یه نماز خون نبوده ، یه دزد بوده که اومده و توی مسجد دزدی کرده ولی خواه ناخواه تاثیر منفیش خیلی بیشتره ...
من فکر میکنم اون آقای دکتر هم انتظار بی حرمتی رو نداشته ...
بهرحال خدا عالمتره به موضوع ...

mahtab lotfi پنج‌شنبه 4 تیر 1394 ساعت 02:33

زمان جنگ که من نبودم اووه کلى بعدش به دنیا اومدم اما مگه ما جرات داشتیم ماه رمضون از ٤ دبستان تا سوم دبیرستان تو مدرسه چیزى بخوریم انقدر شاکى پیدا میکردیم که نگو اسممون رو جاسوساى مدرسه به دفتر میدادن
انضبات که کم میشد
هیچ
چقدر تحقیر میشدیم ......
اما به طور عجیبى سال پیش دانشگاهى فرق داشت.......خیلى فرق داشت...!

متاسفانه این رفتارای ناپسند در همه جای کشورمون باب شده !
همون رفتاری که اخیرن از اون با عنوان " بردن زورکی مردم به بهشت !!!" یاد میشه ...

ملیحه پنج‌شنبه 4 تیر 1394 ساعت 00:03

واقعا جز تاسف خوردن اونم با دهن روزه چکار میشه کرد.
والا
بعضی ها فکر میکنن فقط خودشون مسلمونن.
متاسفانه یکی از افراد نزدیک منم اینطوریه.
حتمن باید جلوی اوشون نماز بخونی تا نشینه بگه امروز این ملحد بی دین و ایمون نماز نخوند.
خدا یا بهمون صبر ایوب بده حالا دیه.

سلام ملیحه خانم عزیز
خوشحالم با همه مشغله هاتون بازم به اینجا سر میزنی ...
بله دیگه ، متاسفانه همه جا از این دست آدمهای کج فهم وجود داره ...
و ظاهرن کاریشم نمیشه کرد ...

شیوا چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 23:32

واقعا؟ ؟؟؟ باا تجربه و سند و سال دار به نظر میام؟

شیوای عزیز و گرامی
خارج از شوخی ، از همون موقعی که با کامنتهای شیوای شما در وبلاگ مهربانوی عزیز آشنا شدم ، پختگی و متانت رو در کلامتون یافتم و از همون موقع و با خوندن چند کامنت ناخودآگاه براتون احترام ویژه ای قائل شدم تا اینکه مشخصن از طریق وبلاگ خودم به قول امروزیها فیس تو فیس شدیم البته مجازی ، که دیگه باعث افتخارم شد ...
و چون آدم با تجربه ای هستین حتمن اینم شنیدین که بزرگی به عقل است نه به سال ...
پس خیلی نگران سند و سالتون نباشید ...

نادی چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 17:43

سلام

نه اینکه الان بعد گذشت سی و چند سال اینگونه برخورد نمیشه...

سلام نادی عزیز
متاسفانه همینطوره که فرمودین شایدم پر رنگتر شده که کمرنگ نشده ...

شیوا چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 12:34

آقااااااا معلومه که یادم نمیااااااددددد شما فکر کردین من سی و چنــــــــــد سالمه ؟؟؟؟؟ خداااااا بیا منو بخوووووووور راااحتم کن

شیوا خانم عزیز
دقیقن نمیدونم چند سالتونه ولی از تجربیاتت معلومه ریشه در اعماق خاک داری ...

مریم چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 09:59

چه تاسف بار.
همیشه این آدمهای بهاصطلاح مذهبی هم مشکل ساختن هم آدمهای به درد بخور رو از دین بیزار.
راستی سلام!

مریم خانم عزیز
در کامنتت کلمه ای بکار بردین که خیلی خوشم اومد ... نمیدونم تعمدن اونو نوشتی یا همینطوری گفتی ...
" آدمهای به اصطلاح مذهبی !!!"
لُبِ مطلب همینه ...
چون خوشبختانه هیچکدوم از ائمه و بزرگان دین این رفتارای ناپسند رو نه داشتن و نه تائید کردن ...
راستی سلااااااام بر شما خواهر خوبم

مهندس سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 23:45

پژمان کوکا بوم بِراااات ؟؟؟

قوربانِت
فِداتون
ستاره بچینی
بوس بوس

پژمان سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 23:38

سلام عمو جان
مرغ درخشنده چو پنهان شود
شب پره بازیگر میدان شود
اگر عشق به وطن باشه اون موقع دیگه این موارد نباید باعث بشه میدون رو ترک کنیم. شاید یه خورده چگوارایی فکر می کنم ولی به نظرم نباید گذاشت به راحتی امثال این افراد جولان بدن. میدونم خیلی سخته و گاهی محال ولی دست روی دست نباید گذاشت.

پژمان جان عزیز
من نمیتونم تصور بکنم برا کسی که با عشق اومده به مردمش خدمت بکنه ، وقتی از یه کارگر نظافتچی بخاطر گناه نکرده ! سیلی خورده چه احساسی بهش دست داده که همچی تصمیمی گرفته ولی اینم میدونم که برا قضاوت کردن رفتارش ، اونم بعد از سی و اندی سال ، حتمن همه جوانب رو باید درنظر گرفت ...
یه سوال :
چرا مرغ درخشنده پنهون میشه ؟

مهندس سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 20:32

دست آقای دکتر درد نکنه. دمش گرم
تا کی بخوایم ب پای این و اون بسوزیم
اغا من دلم نمیخواد روزه بگیرم. مگه من جوابگو نباید باشم؟ خب خودم میدونم و خدای خودم دوست ندارم نماز بخونم. دوست ندارم
اشکال از اونجاییه ک ما ایرانی هستیم

مهندس جان
حساس نشوووو حسسسسسااااااااس نشششششوووو
شوما بدون نماز و روزه هم پیش ما عزیزی
ولی پیش بقیه رو تضمین نمیکنم ...

tarlan سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 10:38 http://tarlantab.blogsky.com/

همون اوایل دکتری که داشت از مملکت خارج میشد تو فرودگاه موقع بازرسی اون اقایونی که احساس مملکت داری بهشون دست داده بود بهش میگن نمیتونی انگشترت رو ببری اون مال این مملکته جناب دکتر که بسیار معروف هم هست انگشتر رو در میاره میزاره کف دست یارو بهش میگه من اینو دارم باخودم میبرم و به سرش اشاره میکنه و میره .نمیدونم تا کی میخوان به زور همه رو ببرن بهشت متوجه نیستن با این زور گفتن ها چقدر جوونها از دین جدا شدند .به هر حال خیلی از این نوع اتفاقها تو این مملکت گل و بلبل ما هست که باعث تاسفه .

ترلان عزیز این خاطره از ذهنم محو شده بود و الان که شما اونو برامون تعریف کردی دوباره برام زنده شد ...و چقدر مایه تاسفه این طرز فکری که بعضی از ماها داریم ... برا اون به زور به بهشت بردن هم باید عرض کنم اینقدر به زور به بهشت میبرن تا بهشت پر بشه و دیگه جائی برا کسی نباشه ... و بیچاره از اونائی که توی بهشت جا گیرشون نمیاد ...

پونه سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 09:19

سلام عمو بهمن عزیز
منم یه خاطره دارم از اون زمان که شکرستان بودم و هنوز منتقل نشده بودم من کلا به حرف دلم تو این چیزا گوش می کنم مثلا من نماز خوندن تنهایی رو دوست دارم اینجوری راحت ترم بنابراین برای خوشامد دیگران خودمو اذیت نمی کنم اون زمان هم با بقیه نماز جماعت نمی رفتم یکی از آقایون همکار یه روز برگشت گفت خانم شما جزو خوارج هستید یا کفار گفتم چطور؟ گفت آخه نماز جماعت شرکت نمی کنی گفتم تا اونجایی که من خبر دارم خوارج از سجده های طولانی پیشونیشون پینه بسته بود و اهل زهد و عبادت بودن یه چیزیشبیه شما شاید کافر باشم اما جز خوارج نیستم

سلام پونه جان عزیز
ندیده و نشناخته حاضرم قسم بخورم که همین آقاااااا ده ها ریگ تو کفشش داره که این حرفو به شما زده ...
قبول نداری ، یه روز برو مسجد دنبالش وقتی کفشاشو در آورد داخل کفشاشو نگاه کن و ببین چند تا ریگ میتونی ببینی ...

راستش منم توی اداره ، تا اونجائی که برام مقدور باشه برا نماز میرم ولی روزهای خاصی که نماز عبادی وحدت برگزار میشه میشینم توی اتاقم ...
باورت میشه یه روز از حراست اومدن که باید اتاقت رو قفل کنی و بری نماز ، بهشون گفتم من تو اتاقم نشسته م و جائی نمیرم ! و نرفتم ...
حالا کیا رفتن بماند ...

آزاده سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 09:16

سلام عمو جون منم وااقعا متآسفم اما خوب اون آقای دکتر یکم ناز نازی تشریف داشتن بجای اینکه صبر کنه سیلی بخوره یه سیلی میزد یا اصلا اون آدم بیشعور رو از اتاقش بیرون میکرد در رو هم قفل میکرد و میگفت به تو مربوط نیست چرا گذاشت و فرار کرد فرار ساده ترین راه ممکن است به نظر من اون موقع اونهمه بیمار و زخمی بهش نیاز داشتن چرا گذاشت یه بیشعور اینطور روی اعصابش بره که بقیه رو فدای راهی که انتخاب کرده بکنه نمیدونم چی بگم عمو جون شاید هم قضاوت کردن من درست نباشه و من جای ایشون نبودم که

سلام آزاده ی عزیز و مهربون
من راستش با این بخش از کامنتتون به شدت موافقم :
" شاید هم قضاوت کردن من درست نباشه و من جای ایشون نبودم که ..."
آزاده خانم عزیز ؛
راستش یه بار هم یه مشکلی برا خودم توی سربازی پیش اومد که اصلن انتظارشو نداشتم ...
منم تقریبن مثه ایشون برخورد کردم ( به نظر منفعلانه و از سر بدبختی ...) ولی اون موقع به نظرم بهترین کار رو انجام داده بودم و الانم هنوز از اون کارم دفاع میکنم ...( انشاالله قصه شو براتون میگم ...)
به نظرم باید شرایط روحی آقای دکتر و زمان حادثه و پارامترهای دیگه رو برا قضاوت کردن در نظر بگیریم ...

شیوا سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 08:09

دو تا از بچه های دانشگاه با هم ازدواج کرده بودن ، یه روز که توی محوطه نشسته بودن کنار هم و داشتن ساندویچشونو گاز می زدن بهشون گیر دادن که کنار هم چی کار می کنین؟؟؟ اینها هم مدرک رو کردن که با اجازتون ازدواج کردیم بعد گیر داده بودن که بقیه که نمی دونن شما ازدواج کردین فکر می کنن عمل شنیع ساندویچ گاز زدن در معیت نامحرم آزاد شده !!! شما باید جدا جدا بیاید دانشگاه و در محوطه هم اصلا با هم دیده نشید که بدآموزی نداشته باشید
البته اینها هم از رو نرفتن بالاخره دانشجو وظیفه اش مخالفته دیگه هی نامه زدن این ور اون ور و وقت ملاقات با رییس و .... آخرش بهشون گفتن باشه فقط یواشکی با هم ناهار بخورین یه جایی که بقیه نبینن !

دقیقن مثه فیلمها که زنه حق نداره جلو شوهرش بدون روسری باشه
یا وقتی میخوان بخوابن ، جنگ زرگری راه میندازن که زنه بره توی اتاق خواب و مَرده هم روی کاناپه کَپه ی مرگشو بذاره ...
خیلی جالبه !
دو تا دانشجو ، دوتا زن و شوهر ، باید ماها دوندگی بکنن تا بتونن حق غذا خوردن در ملاء عام و با همدیگه رو بدست بیارن !!!
اونم کجا ؟
توی یه مرکز علمی و دانشگاهی ...توی یه مرکز آزاد اندیشی ...

شیوا سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 08:04

سلام آقا بهمن عزیز
خب این قضیه که یه تعدادی از ماها فکر می کنیم مامور خدا بر روی زمینیم و باید بقیه رو ارشاد کنیم که طبیعی و دارای سابقه تاریخی هست اما اگه من جای آقای دکتر بودم به جای توضیح دادن برای اون آقای نظافتچی ، سه سوت از اتاق می نداختمش بیرون و بلایی سرش میاوردم که دیگه جرات نکنه واسه همه چیز نظر بده
حالا ایشون تازه اومده بودن و عادت نداشتن وگرنه که ما اهالی (به ویژه خانمهای) این مملکت روزی صد بار باید بذاریم بریم ! ولی خب پوستمون کلفت شده دیگه

سلام شیوا خانم عزیز
میخوام ذهنتون رو ببرم به حدود سی و پنج سال قبل ...
نمیدونم یادتون هست یا نه ؟
اون موقع اگه به رفتگر محل اعتراض میکردی که چرا کارِت رو درست انجام نمیدی ! اعتراضت رو وصل میکرد به مسئولین عالی نظام و میگفت که تو داری به اونا اعتراض میکنی ...
بعدشم ماهائی که اینجا موندیم احتمالن جائی رو نداریم که بریم ...

نسرین سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 02:43

هیچوقت نفهمیدم چرا کسی که روزه می گیره فکر میکنه همه هم باید.
حتا وقتی می دونه هزار دلیل می تونه داشته باشه.
اصلن بابا بتو چه... مگه تو رو توی قبر یکی دیگه هم می خوابونن.
از بس ما ملت فضولی هستیم.
بعدشم که دور و بریا باید تاوالن این فضولی رو پس بدن نه او.
شک ندارم رئیس بیمارستان جرئت نکرده جلوی اون نادان حتا اخم کنه. چه خواسته سوال کنه چرا؟

البته خوشبختانه خیلی از آدمای اهل دین و دیانت اینجوری نیستن و فکر باز و روشنی دارن ولی خب متاسفانه اثر مخرب این آدمها بیشتره ...
و اما اون قسمت آخر رو خیلی خوب اومدی ...
منم مطمئّنم که رئیس بیمارستان جرات نکرده حرفی بزنه ...
چرا ؟
چون اگه اون آقای دکتر خودش بیمارستان رو ترک کرد ، این بنده خدا اگه حرفی میزد از بیمارستان مینداختنش بیرون ...

زرین سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 02:41 http://zarrinpur.blogsky.com

غیر از تاسف چی دارم بگم.

متاسفانه هیچی...

سلام عمو بهمن عزیز
به نظر من جهان سوم جایی نیست جهان سوم کسایی هستن امثال اون کارگر نظافت چی بیمارستان...

سلام مریم خانم عزیز
حرفی زدی که نمیشه دیگه رو حرفت حرفی زد ...
و اگه اون کارگره و امثال اون کارگره بفهمن که جهان سومی هستن چقدر خرکیف میشن ...
یعنی اینا برا خودشون یه جهانن...

سهیلا سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 00:24

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد